قلعه تاناتوس |
Friday, May 30, 2003
● تو را سري است كه با ما فرو نميآيد
........................................................................................مرا دلي كه صبوري ازو نميآيد كدام ديده به روي تو باز شد همه عمر كه آب ديده به رويش فرو نميآيد ... شجريان و پسرش اين رو عالي ميخونن.به نوبت هركدوم يه مصرع.صدا ها هم كه خدا... احمدعلی ساعت 4:25 PM نوشت 0 حرف Thursday, May 29, 2003
● در تئوري سيستمها، گفته ميشه كه به هر سيستمي كه يك تغير ناگهاني ولي پايدار وارد بشه،اون سيستم سريع ورودي رو دنبال نميكنه.معمولاً اول يك كم نوسان ميكنه،بعد پايدار ميشه.حالا من نصفه شبي به فكر افتادم كه ببينم دامنه اين نوسانات در من از كي قابل صرف نظر خواهد بود؟ يعني كي به قول معروف يه كمي پايدار ميشم،حالا مثبت يا منفي!
بابا آدم بايد بالاخره تكليفشو با خودش بدونه.چه جور جونوريه مثلاً! من فكر ميكردم كه دامنه نوسانات من كم شده، ولي حالا ميبينم كه نه،بيشتر هم شده! توي خانه اي روي آب، يه پيرزنه هست كه همش داره بافتني ميبافه.يه جورايي يعني هموني كه سرنوشت مارو ميبافه.انتظامي يه جمله طلايي در مورد اون ميگه: "خودشم نمي دونه چي داره ميبافه!!!" باز من كافر شدم.الان يه صاعقه مياد ميخوره تو سرم،يا توسر كامپيوتر.شب به خير خدا جون... احمدعلی ساعت 11:50 PM نوشت 0 حرف
● ميدوني بعضي دوستات ميتونن كمكت كنن، مثل علي،مثل ليلي،مثل... .وقتي بعد از مدتها ميبينيشون دلت ميخواد بهشون بگي كه كمكت كنن ،كه فقط باهات حرف بزنن، ولي غرورت اجازه نميده.اونام كار دارن ديگه، كم كم بايد برن. تو ميخواي شروع كني،ولي اين غرور لعنتي...بعدشم ميرن.بعد تو مجبوري بري يه نخ دود كني،يا مقاومت كني،يا فكر كني،يا اگه تونستي بري گريه كني.ميتوني؟
........................................................................................احمدعلی ساعت 1:47 PM نوشت 0 حرف Wednesday, May 28, 2003
● پسرك واكمن رو گذاشت توي گوشش.والس دانوب آبي...زيباست.كشنده است.چشماشو بست.وقتي يه خودش اومد ديد كه دستاي دوستشو گرفته و واقعاً داره والس مي رقصه، وسط دانشكده! ديوونه تعريف ديگه اي هم داره؟
احمدعلی ساعت 9:02 PM نوشت 0 حرف
● بازم دلم گرفته.باز ياد قديميا رو كردم.خيلي بچه بوديم.خيلي كوچيك بوديم.خيلي پاك بوديم و بودن.چي شد كه اين جوري شد؟ بابام هميشه در اين شرايط ميگه: بازم آروغهاي روشنفكرانه!فكر نان كن كه خربزه آب است.
نمي خوام فكر نان بكنم.زوره؟ Life is ours...we live it our way احمدعلی ساعت 9:00 PM نوشت 0 حرف
● بابا چي كارم دارين؟ بيخيال شين ديگه...من بهترم.دلسوزي لازم ندارم.خودم يه كاريش ميكنم.
........................................................................................حالا بيا درستش كن! احمدعلی ساعت 8:56 PM نوشت 0 حرف Sunday, May 25, 2003
● خدا بالاخره خودشو نشون داد، يا بالاخره چشماي پسرك باز شد،يا هردو.دراز كشيد روز چمنها،صداي پرنده ها مستش كرد، شعاعهاي نور خورشيد رو از لاي ابرها نوشيد، و شروع كرد به زمزمه كردن :
جان را بي تو قرار نتوانم كرد      احسان تو را شمار نتوانم كرد گر بر تن من زبان شود هر مويي     يك شكر تو از هزار نتوانم كرد برگشت به گذشته، به اون وقتهايي كه بدون اون تصور زندگي براش سخت بود، خيلي پاك بود، صاف بوذ.هنوز ميتونست گريه كنه... و فهميد كه هنوز هم ميتونه انسان باشه،دوست داشته باشه... شكرت... احمدعلی ساعت 9:29 PM نوشت 0 حرف
● سه ساله دارم ميرم و ميام، اما هنوز هم روز آخر توي خونه مثل سال اول و دفعه اول سخته،هنوز هم دلم ميگيره، براي بچه ها تنگ ميشه، هنوز هم بعد اين همه مدت اشك توي چشماي مامان جمع ميشه و ميگه "مواظب باش مامان جان"، هنوز هم بابا بغض ميكنه و ميگه "خداحافظ پسرجان خوب و عزيز"، و هنوز هم خوشبختانه احمدعلي بچه است.مواظب باش...
........................................................................................احمدعلی ساعت 9:24 PM نوشت 0 حرف Monday, May 19, 2003
● يك ايدئولوژي كامل : گور باباي روزگار.دو روز مونده به امتحان كنترل در اوج اعتياد به مواد اومدم خونه.بعدشم با بروبچ ميريم كوه.لعنت به همه درگيريهاي روزمره.به قول مريم :بزن بريم يه سرعت برق و باد
........................................................................................بزن بريم از اينجا... احمدعلی ساعت 12:13 PM نوشت 0 حرف Thursday, May 15, 2003
● از نصيحت متنفرم.بابا ولم كنين.ميگن "آدم بايد تعادل رو رعايت كنه...درس هم مهمه...با بچه هاي درس خون دوست بشو." وقتي كسي از اين حرفها بهم ميزنه واقعاً دوست دارم گردنشو خرد كنم.ولم كنين....واي.........واي واي واي.يك بلايي سر همتون بيارم.
احمدعلی ساعت 9:20 PM نوشت 0 حرف
● بلاگر كثافت. نيم ساعت داشتم از ته دلم اينجا چيز مينوشتم،بعد تو خورديش؟ به قول محمد خيره انشاءا...
........................................................................................!Go to Hell احمدعلی ساعت 9:09 PM نوشت 0 حرف Tuesday, May 13, 2003
● برو اي دل كه ديگه وقت خوابه
........................................................................................سلام تو هميشه بي جوابه به تو بي دست و پا از من نصيحت اگه عاشق بشي خونت خرابه احمدعلی ساعت 10:32 PM نوشت 0 حرف Sunday, May 04, 2003
● به نام او كه مرا دوست دارد
........................................................................................آخه پسره احمق! مگه مجبوري اين همه چرند بنويسي.همه چيز سياه.آخه تو كه عمراً هيچ مشكل جدي نداري.آخه پدرت خوب،مادرت خوب تو چه مرگته؟ انا سؤالهاييه كه مدتيه همه از من ميپرسن،من جمله خود جناب مهندس كه با خودش درگيري داره! روزگاريه والا!اما اصولاً اين روزا بهترم. با بروبچ رفته بوديم سفر، لرستان،آبشار شوي.كلي خوش گذشت.كلي با همه دوست تر شدم.كلي روزگار زيباست.كلي دو تا امتحان رو خراب كردم كه كلي به خراب كردن ميارزيد! دوست ندارم ديگه اينجا بهضي حرف هارو بنويسم.ولي مجبورم.چي كار كنم؟ آدم اصولاً در بدترين شرايط تنها مي مونه.همه آدمايي كه فكر مي كرد ميتونه روشون حساب كنه ولش ميكنن.بعد برخوردش با همه بد ميشه و اونايي هم كه ميخوان بهش كمك كن رو ناراحت ميكنه.يه لوپ مثبت!بعد با آدماي جديد دوست ميشه، بعد از مدتي به اين تيجه ميرسه كه فقط همون آدماي قديمي ميتونن كمكش كنن،برمي گرده طرف اونا،وباز همون لوپ لعنتي! كي ميتونه منو راهنمايي كنه؟ دو سه روز ديگه يكي از بچه ها مياد خونه با هم درد دل كنيم.خيلي گله.فكر ميكنم خوب باشه.بروبچ، همتون رو دوست دارم زياد! شكر خدا. "حتي اذا استياسوا و ظنو انهم قد كذبوا جاء نصرنا فنجي من يشآء...." خيلي قشنگه! نه؟ احمدعلی ساعت 8:37 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
Archives |