قلعه تاناتوس |
Wednesday, August 27, 2003
● من دلم بدجوري واسشون تنگ ميشه.هرسه شون.خيلي.
خوب آدم دلش ميگيره ديگه. احمدعلی ساعت 2:14 AM نوشت 0 حرف
● روزي كه مي خواست از مشهد راه بيفته.باباش يه تفاْل به قرآن زد ."و ناديناه من جانب الطور الايمن..."
و از سوي سرزمين امن طور صداش كرديم. روزي كه محرم شد، خودش يه تفال زد.دوباره همون.خيلي اميدوار شد.ترسش ريخت.مگه خدا دروغ هم ميگه؟ بعد از اون برنامه توپ صبح اول، بعد از اون حال اساسي كه خدا بهش داد.دوباره تفال زد: "و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا.ما كنت تدري ما الكتاب و لا الايمان و لكن جعلنه نوراً نهدي به من نشاء من عبادنا. و انك لتهدي الي صراط المستقيم..." حال از اين بهتر؟ احمدعلی ساعت 1:43 AM نوشت 0 حرف
● خيلي مهربونه.زيادي خيلي مهربونه.
........................................................................................ساعت پنج و نيم صبح.دم در مسجدالحرام.هواي خنك.محيط سنگينه.ضربان قلب وحشتناك بالاست.رفيقش براش نگران شده.سرش داغ شده. منتظره بقيه با اتوبوس برسن تا با هم برن تو.استرس...وحشتناك تر از اوني كه بشه تصور كرد...فشار عصبي... "اگه راهم نده چي؟ اگه بخواد حال بگيره چي؟" راه ميفتن دور حرم تا از يه درديگه برن تو.يكي داره توي مغزش داد ميزنه "انا ربك فاخلع نعليك...انك بالواد المقدس طوي".بچه دمپاييتو در بيار.ميدوني كجايي؟ ديگه قلب اين تو جا نميشه.يكي ديگه مياد تو مغزش "لتدخلن المسجد الحرام ان شاء الله آمنين..." اگر خدا بخواهد با آرامش به مسجدالحرام وارد ميشويد... ديگه تحمل نميكنه...گريه.آروم و بي صدا.از جمع جدا شده.داره راهش ميده. جلو يه حياط وسيعه...تالاپ تالاپ...يعين اينجاست؟ جلوتر...اينجا كه خبري نيست.نه... ميشينن روي زمين.اذن ورود مي خوان.خدايا مصبتو شكر...به ماهم يه نگاهي بكن... "برادرا از اينجا ميريم به سمت كعبه".گريه.گريه. از مسعي رد شد.يه پيچ كور جلوشه.فكرش رو هم نمي كرد.نزديكتر.صداي جمعيت مياد.نكنه... بچه ها رفتن.سر پيچ وايساد.يه نگاه سريع...نه...خودشه. برگشت.ترسيد.خيلي. دوباره رفت.وارد شد.يه مكعب سياه...اشك ...فرياد... افتاد.سر روي زمين.گريه...گريه... "انت الخالق و انا المخلوق...و من يرحم المخلوق الا الخالق؟" فرياد.اشك.نيم ساعت...بعد از چند سال .شادي.شادي.شادي... پسرك تا دو روز حس مي كرد جاي قلبش هيچي نيست.خاليه.خالي... فضا سبكه.حرف ميره بالا اونجا. كلمات تا يه حدي شادي رو ميتونن بيان كنن.پسرك اون لحظه فهميد اشك شوق يعني چي. دمت گرم. احمدعلی ساعت 1:35 AM نوشت 0 حرف Tuesday, August 26, 2003
● حالا برگشتم.وسط كلي درگيري، نگراني، غصه...ولي اين ديگه اون نيست كه.اين پسرك فرق ميكنه با اوني كه دو هفته پيش رفت مهرآباد.
اين يكي محكمتره. خيلي بيشتر از قبل... اون نوري كوچولويي كه ميخواست، الان تو دلش نورافكن شده. احمدعلی ساعت 10:35 PM نوشت 0 حرف
● بينظير، عالي ، شاهكار...
كلمات اين وسط كم ميارن. سبكي، فرياد، خدا، خدا،خدا... احمدعلی ساعت 10:28 PM نوشت 0 حرف
● شكر خدا كه هرچه طلب كردم از خدا    بر منتهاي همت خود كامران شدم
........................................................................................اين غزل، ديشب موقع خداحافظي از كعبه اومد... آن روز بر دلم در معني گشوده شد    كز ساكنان درگه پير مغان شدم احمدعلی ساعت 10:26 PM نوشت 0 حرف Saturday, August 09, 2003
● لبيک
اللهم لبيک لبيک لاشريک لک لبيک ان الحمد والنعمه لک و الملک لا شريک لک لبيک همه کاره...فقط خودتي خدا جون. دعا کنين براي من. حلال کنين منو. يا حق. احمدعلی ساعت 1:15 PM نوشت 0 حرف
● رفتم بالا خداحافظي کنم.آخر کار بهم گفت:
........................................................................................؛دعا کن خدا منو زورتر ببره... سرم داشت گيج ميرفت.فقط موفق شدم براي حفظ ظاهر يه لبخند بزنم... اي خدا...چرا اينجوري ميکني آخه؟ کجاي اين عدله؟ احمدعلی ساعت 1:12 PM نوشت 0 حرف Thursday, August 07, 2003
● فکر ميکنم توي طبيعت, مثلاْ کنار دريا يا توي جنگل, خدا بساط پادشاهيش رو توي ارتفاع بالاتري ساخته.
........................................................................................اينو اونروز که توي ساحل دراز کشيده بودم فهميدم.اينقدر بالا بوووووووود...توپ. احمدعلی ساعت 12:13 PM نوشت 0 حرف Wednesday, August 06, 2003
● سالها دل طلب جام جم از ما ميکرد
آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا ميکرد گوهري کز صدف کون و مکان بيرون است طلب از گمشدگان لب دريا ميکرد بيدلي در همه احوال خدا با او بود او نميديدش و از دور خدايا ميکرد اين بيت آخر اون روز توي رودبارک مخمو داشت ميترکوند... بيدلي در همه احوال خدا با او بود... احمدعلی ساعت 12:10 PM نوشت 0 حرف
● يکي ديروز بهم گفت آدم وقتي براي دفعه اول کعبه رو ميبينهُ هر دعايي که بکنه برآورده ميشه.بدون استثناء.
و گفت که حتماْ تو اين يه هفته برو فکر کن که چه دعايي ميخواي بکنيُ چون اگه آماده نباشي اونجا فقط ميگي خدايا دعا ميخوام چي کار... بعد فرصت از دستت ميره. حالا من چيبخوام؟ احمدعلی ساعت 12:07 PM نوشت 0 حرف
● اين قلبم ديگه اين روزا انگار ميخواد بپره بيرون.بعضي وقتها البته.ديگه اين تو جا نميشه.
........................................................................................داره ميره پيش صاحابش. احمدعلی ساعت 11:56 AM نوشت 0 حرف Saturday, August 02, 2003
● عتاب يار پريچهره عاشقانه بكش    كه يك كرشمه تلافي صد جفا بكند
احمدعلی ساعت 8:26 PM نوشت 0 حرف
● يه چيز دوست داشتني.يه عده از نويسنده هاي مقيم اروپا، يه حلقه وبلاگ راه انداختن.ملكوت.مال عباس معروفي رو كه قبلاً گفته بودم.ولي ظاهراً تعداد زياده.يه سري بزنيد.واسه همه مطلب داره.مخصوصاً صاحب ارض ملكوت.
احمدعلی ساعت 8:12 PM نوشت 0 حرف
● آقا اين كتاب رو بخونيد.هر كسي هستيد، هر مسلكي كه داريد (حزباللهي، مذهبي، روشنفكر، فاشيست،غير مذهبي ...).آقا حج رو بخونيد تو رو خدا.
من اون حرف سابقم در مورد كتاب خوندن رو پس مي گيرم.از دستتون ميره .جدي ميگم. احمدعلی ساعت 7:56 PM نوشت 0 حرف
● يه نوري بود كه ازش صحبت كرده بودم، كه اميدوار بودم خدا تو اين سفر بندازه تو دلم... خوب فكر ميكنم حالا كم كم داره نورافكن هاش رو روشن ميكنه.
........................................................................................همين امروز عصر...يه شعاع باريك، ولي گرم، ته دلم رو قلقلك داد. البته همين جوري شروع نشد ها... خيلي دوست دارم يه وقتي خط به خط كتاب "حج" دكتر رو اينجا بنويسم. واقعاً اين مرد اون نور رو ديده بود.يا اصلاً شايد خودش مسؤول اون نورافكن شده بود از طرف خدا...نميدونم. در هر حال ميدونم كه اوضاع خوبه، يعني بهتره. احمدعلی ساعت 7:49 PM نوشت 0 حرف Friday, August 01, 2003
● اوه اوه... جمعه شب.تو خيابون سگ پر نميزنه.لامپ اتاق سوخته.همه جا تاريك.صداي شجريان.حالا مغز من داره واسه خودش شلنگ تخته ميندازه...
........................................................................................احمدعلی ساعت 9:21 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
Archives |