قلعه تاناتوس |
Wednesday, March 31, 2004
● بند دوم مرغ سحر.با همان آهنگ بخوانيدش:
عمر حقيقت به سر شد عهد و وفا بيثمر شد ناله عاشق، ناز معشوق هر دو دروغ و بياثر شد راستي و مهر و محبت بهانه شد قول و شرافت همگي از ميانه شد واز پي دزدي ،وطن و دين بهانه شد ديده تر كن ***** ظلم مالك،جور ارباب زارع از غم، گشته بيتاب ساغر اغنيا پر مي ناب جام ما پر ز خون جگر شد ***** اي دل تنگ، ناله سر كن واز قوي دستان حذر كن ساغي گلچهره بده آب آتشين نغمه دلكش بزن اي يار دلنشين ناله برار از قفس اي بلبل حزين كز غم تو،سينه من پر شرر شد ولي اصل قضيه همان اوليست: نوبهار است،گل به بار است، ابر چشمم،ژاله بار است اين قفس چون دلم تنگ و تار است ... احمدعلی ساعت 7:12 PM نوشت 0 حرف
● آره.ميدونم كه به من مربوط نيست.
........................................................................................هزار تا دليل و آيه و حرف براي مامان آوردم كه ما انسانها قطرهاي در برابر اقيانوسيم و سر از اين چيزا در نمياريم و حكمت كارهاي خدا رو قرار نيست ما بدونيم و هزارتا حرف ديگه... ولي همه اين حرفا دليل نميشه كه من با عصبانيت از تو سوال نكنم! چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا اينقدر به قول مامان ميچلونيش.چرا من بايد هر وقت كه به مامان نگاه مي كنم منتظر اشكش باشم.چرا يه عالمه آدم خوب رو گذاشتي زير پرس. چرا ... بابا صاف و پوست كنده ميگم. ميخواي اونو از ما بگيري؟ خوب بگير.تو كه زورت ميرسه.كيمي خواد جلوتو بگيره.ولي يه آدم به اين خوبي، به اين مهربوني، چرا بايد صبح تا شب درد بكشه؟ چرا بايد از من شاكي بشه كه چرا وقتي رفتهبودي مكه، دعا نكردي من بميرم؟ من بايد اون كارو مي كردم؟ چرا هزار تا چيز ديگه. آخرش كه ميدونم به هزار تا روش به من نشون ميدي كه به تو چه كه وارد اين مقولات ميشي.ولي من ميپرسم. و جواب مي خوام. احمدعلی ساعت 12:07 AM نوشت 0 حرف Sunday, March 28, 2004
● Tip of the day:
بشنو اين نكته كه خود را ز غم آزاده كني خون خوري گر طلب روزي ننهاده كني بعله... عاقبت خاك گل كوزهگران خواهي شد... نميترسين؟ احمدعلی ساعت 5:24 PM نوشت 0 حرف
● انت السلام، و منك السلام
... من بر خلاف همه تحليل ها و پيشبيني ها، اين روزا خيلي سرحالم. زندگي هم خيلي قشنگ و مرتبه. تازه الان هم كه ديدم محمد حكمت برام ميل زده كلي شارژ شدم. رديف. احمدعلی ساعت 12:56 AM نوشت 0 حرف
● يه وقتهايي يه حجم عظيم از بيتهاي مختلف ميريزه رو سرم.
........................................................................................مياد جلو چشمم. اونوقت نميدونم بايد كدومشون رو به زبون بيارم تا دست از سرم وردارن. احمدعلی ساعت 12:52 AM نوشت 0 حرف Wednesday, March 24, 2004
● باز ما اومديم خونه.
........................................................................................باز مامان و بابا و همه فاميل بسيج شدن كه منو متاهل كنن! بابا نميخوام! احمدعلی ساعت 7:46 PM نوشت 0 حرف Monday, March 22, 2004
● يه نكته جالب اينه كه آدمهاي بيشرف، معمولاً بيشرم هم هستن.
بنياد گرايي مذهبي چيز وحشتناكيه. چه تو اسراييل، چه افغانستان. اگه فرصت كرديد، يه كمي "تلمود" بخونيد.اونوقت ميفهميد چيميگم.كشتن غير يهودي براي اين جونورها اجر عظيم داره. اينطوريه كه ميگن وقتي مذهب تبديل به ايدئولوژي شد، چنان چشم آدم رو كور ميكنه كه خدا رو هم بنده نيست. يه نمونه ديگهاش همين وهابي هاي احمق.يكي از بچه ها تو مكه تعريف مي كرد كه با يه پيرمرده صحبت ميكرده، يارو گفته تو زندگيم همه كار خوبي كردم، انفاق كردم،حج رفتم، به اسلام كمك كردم.تنها كاري كه نكردم و خيلي پشيمونم اينه كه يه شيعه نكشتم! اون كفتارهاي يهودي هم دقيقاً همين ديد رو دارن، فقط خيلي غليظ تر.اينجوريه كه از كشتن يه بچه هيچ احساس عذاب وجداني به آدم دست نميده.چون توجيه مذهبي داره. خدا همه ما رو هدايت كنه... احمدعلی ساعت 8:59 PM نوشت 0 حرف
● مرد...
........................................................................................ميگه " يهود و نصاري از تو راضي نخواهند شد مگر اينكه از ملت ايشان پيروي كني" پيرمرد... شيخ احمد ياسين رو ميگم.چند سال زير شكنجه اين كفتارها بود.فلج شد.كور شد. خم به ابرو نياورد. ايستاد. ميگن موجودات پست بعضي وقتها به طرز ابلهانهاي باطن خودشونو نشون ميدن. حكايت اين اسراييلي هاست. اين پير مرد شايد دوروز ديگه به مرگ طبيعي از دنيا ميرفت. سگ هاي پست.لعنت خدابر قوم صهيون. حيف كه دستم بستهاست. احمدعلی ساعت 8:53 PM نوشت 0 حرف Sunday, March 21, 2004
● مغز آدم( مجموعه احساسات و افكارش) مثل يه ديگه يزرگ آش رشته اس.
........................................................................................اگه يه مدت به حال خودش بمونه، روش ميبنده.يه لايه نازك زشت. بايد هر چند وقت يه بار همش بزني.هم اون لايه از بين ميره، هم همه چي به جريان ميفته. راحت ميشي. من ياد گرفتم براي اينكه همش بزنم چيكار كنم.خودم نميتونم البته. احمدعلی ساعت 9:44 PM نوشت 0 حرف Saturday, March 20, 2004
● يا مقلب القلوب و الابصار
........................................................................................يا مدبر اليل و النهار يا محول الحول و الاحوال حول حالنا الي احسن الحال ميدونم كه گوشت از اين حرفا پره.ميدونم كه هزاران ساله آدما دارن از اين حرفا بهت ميگن.چه موقع تحويل سال، چه هر وقت ديگه. همه اينا قبول. ولي دليل نميشه كه به حرف اونا گوش ندي! جون هركي دوست داري، حواست باشه كه آدم خوب توي اين دنيا زياده. مچلشون نكن! احمدعلی ساعت 5:04 PM نوشت 0 حرف Friday, March 19, 2004
● شب عيد است و يار از من چغندر پخته ميخواهد
........................................................................................گمانش سگ پدر من گنج قارون زير سر دارم اين بيت رو با تمام احساسات قلبي تقديم ميكنم به تمام آدمهايي كه دوستشون دارم. همه بروبچ. به خصوص بچههاي اونور آب كه امسال براي اولين بار دور از خونواده هستن. اميدوارم موش همه شما رو بخوره.البته موش كور، تا نفهمه چيخورده. شاد باشيد.همه. احمدعلی ساعت 8:13 PM نوشت 0 حرف Thursday, March 18, 2004
● بعضي وفتها طلا از زبون حافظ ميباره:
........................................................................................بس نكته غير حسن ببايد كه تا كسي مقبول طبع مردم صاحب نظر شود اون بس نكته رو هم داره.امر ديگهاي هست؟ احمدعلی ساعت 8:53 PM نوشت 0 حرف Sunday, March 14, 2004
● بر چرخ، سحر گاه، يکي ماه عيان شد
........................................................................................از چرخ فرود آمد و در من نگران شد چون باز که بربايد مرغي به گه صيد، بربود مرا ان مه و بر چرخ دوان شد در خود چو نظر کردم، خود را بنديدم زيرا که در آن مه تنم از لطف چو جان شد نه چرخ فلک جمله در آن ماه فرو رفت کشتي وجودم همه در بحر نهان شد آن بحر بزد موج و خرد باز برآمد آوازه درافکند : چنين گشت و چنان شد! ديوان شمس فقط يه جواب: بايزيد کم حوصله بود، به يک جرعه عربده کرد، اما محمد دريانوش بود، به يک جام عقل و سکون از کف نداد... بوم! احمدعلی ساعت 9:28 PM نوشت 0 حرف Friday, March 12, 2004
● نفس برامد و کام از تو بر نميآيد
........................................................................................فغان که بخت من از خواب در نميآيد مقاومت هم گاهي شکست مي خوره. هر کار کردم نشد. ظاهراْ باز همون آش و همون کاسه اس. مقاومت گاهي اوقات ميپکه. احمدعلی ساعت 9:10 PM نوشت 0 حرف Thursday, March 11, 2004
● این حرفهای یه دوست خوبه.برام میل زده بود.بدون دخل و تصرف می نویسمش:
........................................................................................ميدونم که حال نداريد اين همه مطلب رو بخونيد. به درک. من اصلا نوشتم که نخونيد. من براي دل خودم نوشتم. بهتره که همين الان اين پنجره رو ببنديد و بريد به چيزاي خوب فکر کنيد. اين مطلب رو من به دنبال دو ميل بيتربيتي که زدم و مورد انتقاد قرار گرفتم مينويسم. مي خوام يه قصه تعريف کنم. "اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست" اين حرف کسي بود که يه روزي آدم موفقي بود. همه بهش افتخار ميکردند و اونم با غرور زندگي ميکرد. همينجوري هي موفق بود تا اين که يه روز فهميد که خيلي از زندگيش لذت نميبره يه کم بيشتر گذشت و ديد که نه بابا زندگي اونقدرها هم که ميگن جالب نيست يه کم که بيشتر فکر کرد ديد که اه! زندگي دست و پا زدن توي لجنه. مردشور اين زندگي رو ببره. ديگه از چيزهايي که قبلا لذت ميبرد خوشش نميومد. سليقش هم با همه فرق کرده بود. وقتي به سلايق و علايق ديگران فکر ميکرد حالش به هم ميخورد. کم کم فهميد که چشه. فهميد که تا اون موقع فقط ظواهر زندگي رو ديده بوده که اصلا هم جذاب نبود. نميتونست درک کنه که چجوري ديگران يه عمر دنبال اين چيزها مثل سگ ميدون. ديد که زندگي بايد چيزهاي جالب تري هم داشته باشه. توي دلش دنبالش گشت و بالاخره پيداش کرد. اون گمشده عشق بود. عشق. اونقدر دنبالش گشت تا اينکه يه روز مجسمش رو ديد. خدا فقط ميدونست که اون روز روز بدي بود يا روز خوبي بود. ولي اون روز تمام شخصيتش شکست و از اون به بعد يه زندگي جديد رو شروع کرد به ساختن. احساس ميکرد که يه مرحله بزرگ شده. ديد که اين عشق زميني مقدمهاي براي عشق حقيقيه و بايد به دنبال سرچشمه اون زيبايي که سحرش کرده بود بگرده. پس گشت. ولي از همون موقع بود که آسمون سوراخ شد و ازش بلا ريخت. يه بلاهايي سرش اومد که نميشه گفت (بابا مردم آبرو دارن) سختترين لحظههاي زندگيش رو داشت تجربه ميکرد ولي از يه چيز مطئن بود. اين که خدا داره با اين بلاها خودش رو بهش نشون ميده. يه جمله توي ذهنش ميچرخيد و اونم اين بود که "خدا نزد دلهاي شکسته است" که هر وقت يادش ميوفتاد اشک از چشماش جاري ميشد. در لحظههاي تنهايي و بيکسيش با تمام وجود خدا رو لمس ميکرد. خدا جايگزين همه نداشتنها واز دست دادههاش بود. همين راضيش ميکرد. کمکم اتفاقهاي جديدي افتاد. احساس ميکرد که داره ديوونه ميشه. ولي اين نبايد درست ميبود. چون اون خدا رو داشت. خداي تنهاييهاي اون نبايد به ذلتش راضي ميشد. ولي واقعيت داشت. همه چيز فراموشش ميشد. نميتونست ديگه به چيزي فکر کنه. سرش درد ميکرد. از حال ميرفت. حرفهاي ديگران رو نميفهميد و ديگه کاملا مغزش از کار افتاده بود. تا اين که يه روز مامانش گفت که تو آبروي من رو پيش فاميل بردي با اين وضعت و بايد بري پيش روانپزشک. اونم بالاخره راضي شد. دکتر که نگاه محبتآميزي از روي ترحم بهش ميکرد گفت که دچار يه سري خيالات و اوهام شدي که با درمان از بين ميرن. حالا قرص نخور کي بخور. تا اين که اتفاقهاي جالبي افتاد. بعد از چند سال دارو خوردن کم کم يه چيزاي جديدي فهميد. فهميد که اونقدرها هم احساسات چيز مهمي نيست. عشق هم خوب يه واکنش غريزيه. ديگه توي تنهاييهاش کسي رو نداشت چون ديگه به کسي احتياج نداشت. خدا هم به کار خودش مشغول بود و ديگه کاري به کار اون نداشت. يواش يواش آدم شده بود و مثل بچه آدم صبح زود بلند ميشد و سرش رو مينداخت پايين و ميرفت سر کارش و فقط صبحها يه فحش کوچولو به زندگي ميداد. تازه فهميده بود که همه زندگيش رو از دست داده ولي چراش رو نميدونست. حالا يه چيز جديد فهميده. اونم اين که تمام اون فکرها و خيالها و افسردگيها و گريهها و بالاخره خداي اون يه بيماري بوده به اسم تيروئيد. حالا اون مونده و يه گذشته ننگين، يه حال خراب، يه آينده سياه و يه خداي دروغين که زاييده بيماري اون بود. حالا هم بهتره که بره قرصاش رو بخوره و بخوابه که اون چيزي که توي درموندگيهاش و غصههاش به دردش ميخوره همين قرصا هستند و نه چيز ديگهاي. نتيجه پزشکي : آقايون، خانومها اگه احيانا احساس کرديد که دچار حالات عرفاني شديد و نميدونم خدا همين نزديکي هاست و از اين جور هذيانها. هر چه سريعتر به يه پزشک غدد مراجعه کنيد و با تنظيم ترشح هرمونهاي بدنتون از اتفاقهاي بد پيشگيري کنيد. نتيجه معنوي : زپرشک (لغات مناسبتري وجود دارد که به علت پارهاي از ملاحظات بيان آنها ممکن نيست) نتيجه عاشقانه : عشق آواز زيباييست که انساني زشت ميخواند. احمدعلی ساعت 8:30 PM نوشت 0 حرف Tuesday, March 09, 2004
● بوزيد اي بادهاي سهمگين...فروريزيد اي ستونهاي سنگي...و شما اي جمله کائنات، به فرياد آييد...
........................................................................................دوباره فرارسيدن ۹ مارچ، روز بعد از روز جهاني زن،هفته منابع طبيعي، روز قبل از بيست اسفند، يازده روز قبل از سال تحويل،سيصد و پنجاه و چهار روز بعد از سال تحويل سل قبل و غيره و ذلک و ضمناْ ميلاد با (يا بي) سعادت n امين اختر تابناک(يا تاريک!) آسمان حماقت و رذالت، شيخنا و مولانا حضرت احمدعلي را به جامعه و تاريخ بشري تسليت و تهنيت عرض مينماييم. احمدعلی ساعت 9:43 PM نوشت 0 حرف Monday, March 08, 2004
● فردا(سه شنبه) من به هيچ وجه حق ندارم از هيچ چيز ناراحت بشم.همه چي رديف.
هر کس هم که با من حرف ميزنه بايد خوشحال باشه! اگه گفتيد چرا؟ احمدعلی ساعت 11:32 PM نوشت 0 حرف
● نصفه شبي هوس کردم يه هديه خوب بهتون بدم.خيلي خوب.
........................................................................................تو مدينه که بوديم، يه کاغذي تو حرم بهم دادن.يه دعا، يا اصلاْ يه متن ساده،ولي خيلي قشنگ. چيزي که بهم روحيه ميده.بهم قدرت ميده.عشق ميده. ميارزه که حفظش کنيد.مطمئن باشيد. الهم انت السلام، و منک السلام،تبارکت يا ذالجلال و الاکرام لا اله الا الله،وحده لا شريک له له الملک و له الحمد، و هو علي کل شيء قدير لا حول و لا قوة الا بالله،لا اله ال الله، و لا نعبد الا اياه له النعمة،و له الفضل، و له الثناء الحسن لا اله الا الله، مخلصين له الدين، و لو کره الکافرون اللهم لا مانع لما اعطيت، و لا معطي لمامنعت... فکر نميکنم نياز به ترجمه و توضيح داشته باشه. انت السلام، و منک السلام... احمدعلی ساعت 12:06 AM نوشت 0 حرف Sunday, March 07, 2004
● اسم ابراهيم که مياد، يه حس غريبي پيدا ميکنم.
حس توحيد.حس فقط يکي. اين حس توحيد بدجوري به آدم قدرت ميده. احمدعلی ساعت 11:55 PM نوشت 0 حرف
● کار جالبيه.
........................................................................................اينکه دو سه تا آدم کاملاْ استاندارد، فکر کنن که تو آدم کاملاْ استانداردي هستي.تو هم براشون اداي آدماي کاملاْ استاندارد رو دربياري.حتي اونجوري فکر کني. ها ها ها... احمدعلی ساعت 12:21 AM نوشت 0 حرف Saturday, March 06, 2004
● امروز نشسته بودم سر کلاس.مث بچه آدم داشتم گوش ميکردم.
........................................................................................يهو... بهار.حس بهار.نسيم.سبز. يهو تکون خوردم.ضربان قلب...تالاپ تالاپ. ترس.وحشت.بهار هشتاد و دو.بدبختي.بدبختي.فکر.خيالات.فرياد... خيلي ترسيدم.حس کردم دوباره همون بلا قراره سرم بياد. اين روزا وقتي توي محوطه دانشگاه راه ميرم ... احمدعلی ساعت 6:17 PM نوشت 0 حرف Thursday, March 04, 2004
● تو رو خدا ببينيد اين تمدن مدرن رو.
........................................................................................توي اين تبليغات ياهو براي دوست(!) يابي، عکس يه زن و مرد سياه پوست رو گذاشته، بعد نوشته : New Year,New Man! اينه روي رنگي، ولي سياه تمدن امروز. تف... احمدعلی ساعت 9:15 PM نوشت 0 حرف Tuesday, March 02, 2004
● اي کاش آدمي وطنش را همچون بنفشهها ميشد با خود ببرد هرکجا که خواست...
بعد از مدتها صداي فرهاد . احمدعلی ساعت 10:32 PM نوشت 0 حرف
● جالبه کار ما آدمها.
........................................................................................هر چيزي که به مذاقمون سازگار و قشنگ باشه رو پروجکت ميکنيم روي چيزي يا کسي که دوست داريم.بعد اون قضيه رو از چشم اون ميبينيم. مثلاْ اگه از يکي مثل من بپرسي امام حسين واسه چي قيام کرد، ميگه براي مقابله در برابر زور و ديکتانوري و فساد طبقه حاکم! حالا اگه از يه آدم اون وري بپرسي ممکنه بگه براي دفاع از ولايت! حکايت اون کمونيستيه که «اقرأ باسم ربک الذي خلق» رو ترجمه کرده بود « بخوان به نام خداي تودهها» و الخ... اين حقيقت لعنتي... احمدعلی ساعت 10:30 PM نوشت 0 حرف Monday, March 01, 2004
● بگذار تا مقابل کوي تو بگذريم
دزديده در شمايل خوب تو بنگريم ... همين دزديده بودنش مزه ميده! معموليش که به درد نمي خوره. ... گفتي ز خاک بيشترند اهل عشق من از خاک بيشتر نه، که از خاک کمتريم ما را سريست با تو که گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود، هم بر ان سريم احمدعلی ساعت 11:40 PM نوشت 0 حرف
● قبول.
در واجبات ماندهايم و نعره «انا الحق» مان گوش فلک را کر مي کند! احمدعلی ساعت 11:34 PM نوشت 0 حرف
● سه پرده از يک نمايشنامه.
پرده اول زمان: ازل مکان: من چه ميدونم! شايد دوروبر بهشت. ديالوگ: « و چون پروردگارت به فرشتگان گفت من گمارنده جانشيني در زمينم.گفتند آيا کسي را در آن مي گماري که در آن فساد ميکند و خونها ميريزد، حال آنکه ما شاکرانه تو را نيايش ميکنيم و تو را به پاکي ياد ميکنيم. فرمود: من چيزي ميدانم که شما نميدانيد.» پرده دوم زمان: عصر عاشورا مکان: همون جاي قبلي. فرشتهها سرشون رو انداختن پايين.روشون نميشه به خدا نگاه کنن. تازه فهميدن اون چيزي که خدا ميدونست و اونا نميدونستن چي بود. پرده سوم زمان: همين الان مکان: خونه، دانشگاه، هر جاي ديگه ما هنوز هم نفهميديم اون چيز چي بود... ...و اين نمايش ادامه دارد... احمدعلی ساعت 11:22 PM نوشت 0 حرف
● آدم سوال هم که داره بايد بره از خودش بپرسه...
........................................................................................هيچوقت نفهميده بودم که اينهمه اشاراتي که ميگن توي قرآن هست به خاندان پيامبر واقعاْ هست يانه...شايد فقط تصورات يه سري آدم متعصبه که هر چيزي رو با يه چيز ديگه مطابق ميلشون وفق ميدن... امشب ، شب عاشورا ،زد به سرم که الان وقتشه.الان بايد بفهمي. معلومه که چيکار کردم.با همين نيت قران رو باز کردم... واي... صاف . مستقيم. سلامٌ علي آل ياسين... و صفحه قبلش: و فديناه بذبح عظيم. من هيچ اظهار نظري نميکنم. احمدعلی ساعت 11:14 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
Archives |