قلعه تاناتوس |
Wednesday, October 27, 2004
● چیزی که اینجا می نویسم تو چهار سال گذشته متن بالینی من بوده. نویسنده اش یه آدم فوق العاده باهوشه به اسم حامد. الان هفت ساله که توی مراسم معارفه ورودیهای جدید بهشون داده میشه... و طفلکی ها عمراً هیچی ازش نمی فهمن.
........................................................................................شاید نمی دونن که صرفنظر ار جزئیات ( و یا با وجود جزئیات)، این متن زندگی نامه دقیق خیلی هاشونه... با دقت بخونیدش... مطمئنم میتونید با خیلی از آدمهای دور و برتون تو اون دانشگاه خراب شده تطبیقش بدین. اینو به خصوص برای لیلی عزیز نوشتم (در راستای مکالمه چند روز پیش)، شاید جواب خیلی از سوالهاش رو بگیره. شاید گفتن این حرفها در مورد من خیلی دیر باشه... باور کنید از اول راه افتادن این وبلاگ می خوام بنویسمش. به هرحال... "همسایه هایمان فکر می کردند که من برق شریف قبول می شوم، و من برق شریف قبول شدم. آنها فکر می کردند که من به زودی مهندس خوبی خواهم شد،... و حتماً به زودی مهندس خوبی خواهم شد. دیگران فکر می کنند که من آدم موفقی هستم،... و من هم دقیقاً همین فکر را می کنم. آنها غالباً به موقعیت اجتماعی من غبطه می خورند و من هم آرزو می کنم که همیشه اینگونه باشد. خانواده ام اهل علم و ادب بودند، و من هم اهل علم و ادبم. خانواده ام خیلی اصیل بودند، و من هم البته خیلی اصیلم. من در تهران متولد شدم و پسر خوبی هستم. اگر در ونیز متولد می شدم، هر یکشنبه به کلیسا می رفتم و پسر خوبی بودم. اگر در بنارس متولد می شدم، هر سال بدنم را در رود مقدس گنگ شستشو می دادم و پسر خوبی بودم. اگر جوانی از قرن دوازده بودم، راهی جنگهای صلیبی می شدم و جهت آمرزش گناهانم، مسلمانان بربر را از دم تیغ می گذراندم و همچنان پسر خوبی بودم. اما من در تهران متولد شدم و پسر خوبی هستم... و این خیلی خوب است. خانواده مادرم عموماً مذهبی بودند و خانواده پدرم عموماً غیر مذهبی، و من فردی نیمه مذهبی ام. دوستان مدرسه ام نماز جمعه می رفتند، دوستان محله ام استادیوم و دوستان دانشگاهم پارتی. من نمازجمعه و استادیوم هم رفته ام، اما پارتی ها را بیشتر دوست دارم. دیگران مرا می بینند و می پندارند مهندس جوانی که کت لی می پوشد، عینک پنسی می زند و هنگام مطالعه آدامس می جود، از فرط سعادت است که لبخند می زند و من نزد دیگران غالباً لبخند می زنم. من موفقیتهای چشمگیر را خیلی دوست دارم. دوستانم می گویند که بیل گیتس موفقترین فرد دنیاست و من چشمانم از شدت وجد برق می زند وقتی عکسش را روی جلد کلاسورم می بینم. همکلاسی هایم می گویند چقدر عالی شد که ما در "عصر ارتباطات" به دنیا آمدیم و من هم فکر می کنم که "عالی شد". عموهایم می گویند که امروزه همه دنیا حسابی پیشرفت کرده است، اما وضع این مملکت حسابی هچل هفت است و من پی می برم که وضع مملکت چقدر هچل هفت است. در مهمان یها همه آشنایانمان با خرسندی خاویار می خورند و می گویند "چقدر لذیذ است" و من می گویم "شاید زیاد هم بد نیست" و اخیراً فکر می کنم "شاید لذیذ، خاویار است". عموزاده ام که از هنر های زیبا فارغ التحصیل است می گوید جذاب ترین سبک هنری نئو امپرسیونیسم است و من گاهی که سعی می کنم درباره تابلوهای جذاب اتاقم توضیح دهم خودم هم باوری می شود که بله حتماً حق با اوست، او فارغ التحصیل است. خانم دکتری در شبکه سوم می گفت هرکس روزی 450 گرم هویج پخته بخورد شاید کمتر از دیگران سرطان بگیرد. این را بعضی از خود ژاپنی ها هم گفته اند. لذا هرشب مادرم برایمان هویج می پزد و من شبی 450 گرم هویج پخته می خورم. چون به نظر من سرطان بدترین چیز دنیاست. استادمان سر کلاس می گوید که شما باهوش ترین آدمهای کشور هستید، و من هم همه چیز را خیلی خوب می فهمم. همه می دانند که دانشجویان آدمهای اندیشمند و متفکری هستند و من متفکری اهل نظر هستم. من در مجلات بسیار معتبر خوانده ام که بحرانی ترین مساله آسیا در قرن حاضر وضعیت زایمان خرسهای پانداست. من یک پاندای بزرگ ماده را به دیوار اتاقم آویخته ام. دانشجوها خیلی کار می کنند. کلی نشست برگزار می کنند، مجله چاپ می کنند، درباره مدارهای مجتمع فکر می کنند، درباره کلنگ ها فکر می کنند و خیلی کارهای جالب دیگر. اگر من در کره جنوبی دانشجو بودم، انگاه می دانستم که همه بدبختی ها زیر سر امپریالیسم غربی است و حسابی مبارزات میکردم. اگر در کره شمالی دانشجو بودم، می دانستم که این بدبختی ها همه تقصیر سوسیالیسم جهانی است و مبارزات می کردم. آری من دانشجو ام، من شماره دانشجویی دارم. ...پس هستم. ...ما چقدر خوشبختیم. امروز چه روز خوبی است. ...آسمان چقدر زیباست... ************************************* و بالاخره یک روز، روز خیلی بدی بود. با وجود اینکه آسمان هنوز رنگی آبی داست و بئلینگ بازی قشنگی بود. آقای راننده تاکسی از زندگی توی این "خراب شده" می نالید. اسکلت کوچکی که به آینه تاکسی آویزان بود، تکان تکان می خورد. آقای راننده می گفت که تا همین چند سال پیش اگر یک مادر و دختر را در بزرگراه مدرس زیر می گرفته، فقط باید 6میلیون تومان دیه می پرداخته، و گفت که این روزها زندگی خیلی سخت تر شده است. و من یاد گرفتم معادل ریالی ام در بهترین شرایط روی خط عابر پیاده حداکثر 9 میلیون تومان بیمه شخص ثالث از بیمه البرز است که شرکت بیمه آن را تماماً پرداخت میکند و محاسبه کردم که دختر ناصر خان چند بار می تواند مرا روی خط عابر پیاده دقیقاً زیر بگیرد وهمچنان کلکسیون پروانه داشته باشد. ... این خیلی بد بود، خیلی بدتر از بحذان خرسهای پاندا در چین... اما همه در این باره چیزی نمی گویند. ممکن است همین امروز کمی عصبی باشد، اگر کفش پاشنه بلندش از روی پدال بلغزد، ... خدای من... عصر ارتباطات و قرن الکترونیک برای همیشه به پایان می رسد... اپل چه ماشین زشتی است... وقتی از زیر به آن نگاه کنی... 9 میلیون تومان چقدر کم است. ...ای کاش من هم یک اپل بودم. ************************************** همه می گفتند که باید پیش یک روانشناس بروم تا حالی ام کند که زندگی اینطوری نیست. آقای روانشناس که عینک خنده داری داشت، به من بلند بلند خندید و من هم درست مثل دیگران به عینک خنده دار و سبیلی که نداشت نخندیدم. او به من اطمینان داد تا نگران هیچ چیز نباشم و همه چیز تحت کنترل است. همه آدمها در یک سنی اینگونه می شوند. این حالتی گذرا است و خیلی زود همه چیز خوب می شود. گفت که پسر خیلی باهوشی هستم ولی اصلاً نباید به چیز های بد فکر کنم. گفت که باید به آرزوهای زیبا بیندیشم تا مثل او زندگی موفقی داشته باشم. حتی از کتابهای مشهور مثالهای خوب برایم زد و یاد گرفتم که مرکب های زیبا، حریر نازک، مشک های خشبو، زنان جوان، صندلهای هندی، قالی ایرانی و کنیزکان سیه چشم بهتر است یا کنج عزلت گرفتن و فکر های صد تا یه غاز کردن. و اینکه من الان باید بنشینم و با اینترنت کارهای اساسی بکنم نه اینکه در باره مردن واینگونه اباطیل فکر کنم. در آخر هم یک شعر خیلی خوب به من یاد داد: "زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست پسرم". روانشناسان همیشه راست می گویند و من مثل همه کسانی که روانشناسان خردمند به آنها کمک کرده اند با خرسندی به زندگی موفقیت بار خود بازگشتم. ********************************** من زندگی را با پوست کثیفش، نشسته گاز می زنم. همه می گویند، این طور بهتر است... احمدعلی ساعت 2:13 AM نوشت 0 حرف Sunday, October 24, 2004
● سپاس خدايي را كه اين زمين را آفريد
كه آن آسمان را آفريد كه انسان را آفريد كه شادي را و مارلبوروي قرمز را براي آرامش او آفريد. احمدعلی ساعت 8:19 PM نوشت 0 حرف
● يه بار شوروي حمله ميكنه به چين. روز اول پونصدهزار تا اسير مي گيرن، روز دوم يه ميليون تا، روز سوم پنج ميلون تا.
فرداش مائو زنگ ميزنه به استالين و ميگه : تسليم ميشي يا بازم ادامه بديم؟ احمدعلی ساعت 7:37 PM نوشت 0 حرف
● مولاي يا مولاي
انت المعافي و انا المبتلي و هل يرحم المبتلي الا المعافي... مولاي يا مولاي... احمدعلی ساعت 7:02 PM نوشت 0 حرف
● توي دانشكده بودم. دوتا از دوستان خيلي عزيزم نشسته بودم.
يكي ازم پرسيد: چطوري ؟ خيلي رمانتيك گفتم خوبم، چند روزه دارم خدا رو مي بينم. اون يكي بر گشت گفت :آره... ميگن وقتي تو با خدا حرف مي زني اسمش دعاست، وقتي خدا با تو حرف مي زنه اسمش اسكيزوفرنيه...!!! آقا ما رو ميگي....! احمدعلی ساعت 6:53 PM نوشت 1 حرف
● خيلي وقتها قرآن كه مي خونم، گذري رد ميشم... كافر، مشرك، ...
........................................................................................ولي ماه رمضون و خدا و ... شك نكن. كافر من و توييم. مشرك من و توييم. مسخره كننده من و توييم. اوني كه مردم رو به نيكي دعوت مي كنه و خودش رو فراموش مي كنه من و توييم. اوني كه خداي خودش رو هواي نفسش مي گيره من و توييم. اوني كه تو قلبش مرض هست من و توييم. همه اينا من و توييم. به قول خودش، اين حرفها " اساطير الاولين" نيست. قصه و افسانه نيست. ذكره. يادآوريه. به خدا همه اينا من و توييم. احمدعلی ساعت 6:43 PM نوشت 0 حرف Thursday, October 21, 2004
● باد در سر چون حباب اي قطره تاکي؟، خويش را
بشکن از خود، عين دريا کن، کمال اين است و بس احمدعلی ساعت 9:17 PM نوشت 0 حرف
● داشتم چند تا وبلاگ نا اميدانه مي خوندم... و حالم به هم خورد!
........................................................................................نکنه اين هم اينطوري شده؟ آقا به خدا من اصلاْ نا اميد نيستم. از هيچ چيز! * چقدر حماقت مي خواهد که آدمي نا اميد شود سيد علي صالحي احمدعلی ساعت 9:08 PM نوشت 0 حرف Wednesday, October 20, 2004
● والشعراء يتبعهم الغاوون... الم تري انهم في کل واد يهيمون... و انهم يقولون ما لا يفعلون...
گاهي فکر مي کنم وصف من است. با اينکه نه شاعرم و نه کسي از من پيروي مي کند... و از شاعران مردم گمراه پيروي مي کنند... آيا نمي بيني که آنها در هر وادي سرگردانند... و چيزي مي گويند که به آن عمل نمي کنند... * اين گزاره يک تبصره هم داره... اگه خواستي بيا بهت بگم. احمدعلی ساعت 11:31 PM نوشت 0 حرف
● داشتم سر لج و لجبازي با يکي از دوستان عزيز حزب اللهي، جلوش به بچه ها ميگفتم که فلان کار رو بکنيد ( اين کار از نظر فقهي ظاهراْ حرامه)، گناهش پاي من...
باور نمي کني... يهو جلو چشمم يه نوشته ديدم، يا حس کردم: و سيحملون اثقالهم و اثقالاْ مع اثقالهم... و بار سنگين خودشان و بار سنگين ديگري بر روي آن را حمل خواهند کرد... اينو دقيقاْ جايي ميگه که گردن کلفتهاي مشرکين به مردم بدبخت ميگن از پيامبران رو بگردونيد... گناه شما پاي ما. *نگاه دار سر رشته تا نگه دارد. احمدعلی ساعت 11:26 PM نوشت 0 حرف
● حامد حرف قشنگي ميزد.
ميگفت عصر ما عصر فرار از درده. زنها براي زايمان سزارين مي کنن. مردها براي يه دندون کشيدن هزار تا آمپول بيحسي مي زنن. شايد معتقد بود که اين بده. شايد مي خواست بگه که آدم بايد درد بکشه. شايد مي خواست منو قانع کنه که از اين روند اسير کردن مردم دست بردارم. اما من به کار خودم ادامه ميدم... تا بتونم اجازه نمي دم هيچ بچه تازه واردي به بدبختي بيفته. اين طور بهتر است. احمدعلی ساعت 11:20 PM نوشت 0 حرف
● داشتم فکر مي کردم لذت طلبي هم ميتونه يه هدف خوب و کامل براي زندگي باشه.
فقط لذت. بدون هيچ خدايي. هيچ شيطاني. هيچ وسوسه اي. هيچ هدف متعالي چرندي. فقط مشکل اينه که اين حرف رو من نبايد بزنم. چون واقعاْ مدتيه که هيچ لذتي تو زندگي من نيست. حتي لذت حرف زدن با کسي که بفهمه من چي ميگم. با کسي که خودش کشيده باشه... اين خوبه؟ احمدعلی ساعت 11:10 PM نوشت 0 حرف
● من متاسفانه دوباره گاردم رو بستم.
در برابر تغييرات به شدت مقاومت مي کنم. نمي پذيرم. جلو زندگي موضع گرفتم. بديش اينه که اين گارد به شدت شکننده اس. يعني ممکنه بعد از يه روز کاملاْ موفق از هر نظر، يه حرف کوچيک، يه کلمه ، تموم سازمان فکري منو به هم بريزه. مدتي بود اين طوري نشده بودم. احمدعلی ساعت 11:05 PM نوشت 0 حرف
● به يه نکته اساسي رسيدم. يه چيزي که اين وضع افتضاح من رو حداقل توي ماه رمضون توجيه مي کنه.
........................................................................................قضيه اينه که فيزيولوژي بدن آدم، و به خصوص مغز، اصولاْ کوچکترين correlation اي با معنويت نداره. يعني اصلاْ حاليش نيست. نمي فهمه. چون طراحي نشده براي اين کار. يعني من روزه مي گيرم تا شايد يه چيز هايي بفهمم، ولي تنها چيزي که نصيبم مبشه فشار شديد روحيه که نمي دونم بايد باهاش چي کار کنم. يعني توي اين ماه، حتي همون حال خوبي که قبلاْ گاهي سر نماز بهم دست مي داد ديگه وجود نداره. هزار تا فکر مغشوش عجيب و غريب الان توي سرمه، هزار تا اضطراب کوچيک و بزرگ، هزار تا کوفت و زهر مار ديگه... بهم گفته بود نبايد روزه بگيري ها...ولي من کله خر... به هر حال... خوب خداييه. لابد ميدونه داره چي کار مي کنه ديگه، نه؟ احمدعلی ساعت 10:58 PM نوشت 0 حرف Monday, October 18, 2004
● ز من ه رآنكه او دور، چو دل به سينه نزديك
........................................................................................به من هر انكه نزديك، از او جدا جدا من احمدعلی ساعت 9:59 PM نوشت 0 حرف Sunday, October 17, 2004
● ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا... و هب لنا من لدنک رحمة... انک انت الوهاب.
شک نکن. احمدعلی ساعت 9:43 PM نوشت 0 حرف
● يه موقعي (نه خيلي دور) سعي مب کردم همه آدمها (همه مدل) رو دوست داشته باشم...
ولي اخطار مي کنم که اين کار خيلي خطرناکه. چون خيلي ساده مستلزم اينه که از بالا به اون آدم نگاه کني تا همه بديها و خوبيهاش رو زيبا ببيني، يا فراموش کني... و اين خطر بزرگيه. اين که آدم عادت کنه از بالا به بقيه نگاه کنه... من که عمري چوبش رو خوردم... خيلي بهتره که دوتا آدم برابر با هم دشمن باشن، تا اينکه يه آدم بالا و يه آدم پايين واسه هم بميرن. احمدعلی ساعت 9:43 PM نوشت 0 حرف
● استاد:
- خوب... قلم و کاغذ در بياريد. شما مردين. امروز مجلس ختمتونه. يکي از اعضاي خانواده، يه دوست و يه همکار قراره در مورد شما صحبت کنن... دوست داريد چي بشنويد؟... و من که واقعاْ مانده بودم. فکر مي کنم همه مان مانده بوديم. واقعاْ چه مي گويند پشت سرمان... از قول دوست شروع مي کنم : احمدعلي آدم خوبي بود و... خطش مي زنم. زياده کليشه است... باز مي نويسم. خوب مي نويسم. چرند مي نويسم... که آدم خوبي بود و قدر دوستي و محبت را مي دانست و به کسي پشت نکرد و... هيچوقت به خاطر هيچ چيز عزيزي را تنها نگذاشت... دروغ مي گويم... استاد به من مي گويد بخوان... و مي خوانم... و سعي ميکند تحليل کند، که عامل Need for Power و Need for Affiliation زياد داري و قس علي هذا... و با همه اين مزخرفات و توهم مرگ، هيچوقت فکر نکرده بودم که پس از مرگم چه خواهند گفت... فقط شايد بر سنگ قبرم همان شعر را بنويسند... کسي که در اينجا غنوده است هزاران سال در تولد خويش تأخير داشت... اين را هم براي استاد نوشتم. احمدعلی ساعت 8:59 PM نوشت 0 حرف
● برو اي گداي مسکين و دري دگر طلب کن
........................................................................................که هزار بار گفتي و نيامدت جوابي ... احمدعلی ساعت 8:49 PM نوشت 0 حرف Saturday, October 16, 2004
● به حال االان من ميگن دست و پا زدن هاي بيهوده يک محکوم به مرگ و نيستي و فنا...
........................................................................................فقط اين حقيقت که از فردا ماه رمضون شروع ميشه، يه کمي ممکنه اين دست و پا زدن ها رو « باهوده» کنه... دقيقاْ الان حس کسي رو دارم که داره پرت ميشه، و تنها اميدش به يه بوته اس که بهش آويزونه... ولي من الان خيلي سنگينم، بارم زياده، يه کوله بزرگ از کثافت بهم آويزونه که نمي دونم اون بوته ميتونه منو تحمل کنه يا نه. فقط ميدونم که آخرين اميده. ولي من يه فرق مهم دارم، و اون اينکه مطمئن نيستم که اصلاْ عرضه نگه داشتم اون بوته رو دارم يا نه...يعني انگار ميدونم که امسال هم با روزمرگي مثل پارسال سپري ميشه. من خيلي سنگينم.خيلي. دعا کنيد. من هم براي همتون دعا مي کنم. احمدعلی ساعت 1:39 AM نوشت 0 حرف Friday, October 15, 2004
● الهم اني اسئلک الامان
يوم لا ينفع مال و لا بنون... * يه موقعي براي همين يه جمله، يه ساعت گريه کردم. حالا فقط نگاه مي کنم... احمدعلی ساعت 6:48 PM نوشت 0 حرف
● نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس اين سود و زيان، ما را بس من و همصحبتي اهل ريا دورم باد از گرانان جهان رطل گران ما را بس *بس، بس، بس! *احمدعلي مي جنگد، مي رقصد، مي ميرد، سازش هم مي پذيرد... به شرطي که کسي رو ببينه که باهاش سازش کنه...خدايي، شيطاني،... احمدعلی ساعت 6:20 PM نوشت 0 حرف
● به خدا نمي دونم اگه اين ماه رمضون هم از دستم در بره، ديگه با اين زندگي کثافت چي کار بايد بکنم... من دارم کم ميارم...احمدعلي داره ميشکنه...داره ديگه به حد تحمل ميرسه...
دعا کنيد.توروخدا دعا کنيد. احمدعلی ساعت 6:20 PM نوشت 0 حرف
● چهار سال پيش، استادشان گفت که من همه کوچه پس کوچه هاي Sillicon Valley را بلدم... و همه آنها غش و ضعف کردند...
........................................................................................و امروز پس از چند سال، حداقل يکي از آنها از صميم قلب با لبخند تلخي به آن غش و ضعف کردنها مي خندد... با لبخندي واقعاْ تلخ. احمدعلی ساعت 5:52 PM نوشت 0 حرف Thursday, October 07, 2004
● ده و نیم شب...زیر پل گیشا...
........................................................................................مرد جلو آمد. با زن و بچه اش. سبیل پرپشتی داشت.کرد بود شاید. حرف نامفهومی گفت. -ببخشید؟ -این کت فروشیه.لازم نداری برادر؟ و سخت بود "نه" گفتن. و گفتم. احمدعلی ساعت 6:50 PM نوشت 0 حرف Saturday, October 02, 2004
● طبق برنامه مامان، ظاهراً همين امروز فردا داريم ميريم به يه مجلس نيمه خواستگاري
هرچي هم داد مي زنم که نمي خوام، هيچ اثري نداره. حالا فقط يه راه حل مونده ... بگم ميام...قرار هم بذاره... و بعد من در اون زمان برم تو پارک لاله دراز بکشم. لينجوري همه چير خراب ميشه! آخه مگه خر مغزمو گاز گرفته؟ احمدعلی ساعت 11:08 PM نوشت 0 حرف
● چرا من گاهي فکر مي کنم که اصولاً وضع من در آينده از ايني که هست بهتر خواهد شد؟
همه تئوري هاي علمي ظاهراً اين قضيه رو رد مي کنن. يعني تهش همينه؟ احمدعلی ساعت 11:03 PM نوشت 0 حرف
● ديدم يک نفر دارد... در مي زند
........................................................................................پاشدم پرسيدم اين وقت شب...يعني کيست؟ در باز بود از لاي در نور مي تابيد نور...بوي گل مي داد طعم ترانه داشت داشت مي آمد آمده بود شبيه لمس آرام تشنگي مي نمود آمد کنار قاب خالي دريا دمي به ماه پشت پنجره نگاه کرد گفت برايت يک دست جامه کامل آورده ام اما اهل آسمان ما سفارش کردند دست از اندوه ديرسال خود بردار و به علاقه زندگي برگرد! من هيچ نگفتم به ماه ساکت پشت پنجره شک داشتم. گفت برايت خانه اي از خشت نور و باغ انار و خواب رباب خريده ايم بيا و از اين گوشه دلگير بي چراغ رو به روشنايي کوچه چيزي بگو! بگو مثلاً ماه مي تابد زندگي خوب است هوا بوي ريحان و عطر آب و مي مهتاب مي دهد. و من هيچ نگفتم الا سکوت باد... که اصلاً نمي وزيد، واژه ها...پروانه پروانه مي شدند شب جوري مثل حيرت ستاره بوي اذان و آينه مي داد زن...از نور خالص آسمان هفتم بود گفت امشب از آواز ملائک شنيده ام اگر تو باز رو به آواز علاقه بيايي آرامش بهشت بي پايان را به نام تو مي بخشند! ماه...پشت پنجره نگاه مي کرد فقط نگاه مي کرد و من هيچ علاقه اي به آوازهاي امروز آدميان نداشتم. زن بود مي گويم زن بود رو به قاب عکس ري را کرد کتابي از کلمات کبريا گشود، گفت نشاني اين به دريا رفته را من براي باران و گريه هاي تو خواهم خواند آيا باز آواز آدميان را نخواهي شنيد علاقه به زندگي را نخواهي خواست چيزهاي ديگري هم هست...! ماه رفته بود در باز بود بوي خوش خدا مي آمد. سيد علي صالحي احمدعلی ساعت 10:46 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
Archives |