قلعه تاناتوس |
Wednesday, July 27, 2005
● خوب قبول.
من هیچ سررشته ای از برقراری روابط انسانی ندارم.بلد نیستم نزدیک باشم به آدمها. ولی این دلیل نمیشه که یاد نگیرم. میشه؟ حالا هی مسخره کنین منو. احمدعلی ساعت 9:00 PM نوشت 0 حرف
●
........................................................................................ خرد شدم تقریباً خداحافظی کردم و حالا فقط اوست که می توانم بهش پناه ببرم چرا؟ شاید هنوز لیاقت ندارم احمدعلی ساعت 8:56 AM نوشت 0 حرف Tuesday, July 26, 2005
●
........................................................................................به خدا همان شب اول هم که چون روسپيان در آغوش هر کس می افتادم عطر او را می جستم. ور نه سرکه ی ساغر شما را که ناچشيده نبودم. حالا هم اميد ماندنتان از خلال هيچ خيالی نمی گذرد و بيم رفتنتان ملازم هيچ ملالی نيست. می گذريم... از وبلاگ بهمن جونم احمدعلی ساعت 3:27 PM نوشت 0 حرف Monday, July 25, 2005
● تعریف می کرد.
........................................................................................یک ذهن زیبا رو برای چندمین دفعه نگاه کرده بود. .گریه کرده بود. و برای جان نش ایمیل زده بود، و اون فرداش جواب داده بود...! احمدعلی ساعت 2:37 PM نوشت 0 حرف Saturday, July 23, 2005
● دارم خفه میشم.
........................................................................................تنهایی لعنتی داره از توی حلقم میاد بیرون. هیچکس خونه نیست، هیچکس هم حتی خوابگاه نیست، هیچکس جواب نمیده. احمدعلی ساعت 2:24 AM نوشت 0 حرف Friday, July 22, 2005
● می خواستم چشم های تو را ببوسم
........................................................................................تو نبودی، باران بود، رو به آسمان بلند پر گفتگو گفتم: -تو ندیدیش...؟ و چیزی، صدایی... صدایی شبیه صدای آدمی آمد، گفت: نامش را بگو تا جستجو کنیم! نفهمیدم چه شد که باز یکهو و بی هوا، هوای تو کردم، دیدم دارد ترانه ای به یادم می آید. گفتم: شوخی کردم به خدا! می خواستم صورتم از لمس لذیذ باران فقط خیس گریه شود، ورنه کدام چشم کدام بوسه کدام گفت و گو...؟! من هرگز هیچ میلی به پنهان کردن کلمات بی رؤیا نداشته ام! سیدعلی صالحی احمدعلی ساعت 2:53 AM نوشت 0 حرف Wednesday, July 20, 2005
● بابا حرف خوبی می زد.
........................................................................................می گفت شما جوونها فکر می کنید این دوران جوونی، تنها دوره عمرتونه...نه بابا! اینم فقط یکیشه. فقط یکیش! احمدعلی ساعت 7:13 PM نوشت 0 حرف Tuesday, July 19, 2005
● من متأسم برای همتون که نمی تونین بیاین گروه ما.یعنی اصلاً عملی نیست.
مثلاً فقط برای اینکه دلتون آب شه، این هفته دکتر صنعتی برخلاف بیشتر وقتها، بیشتر خودش حرف زد تا ما.کلی چیزهای جالب گفت در مورد نگاه مردهای جهان سومی، مثلاً ما ایرانی های اسطوره پرست به زنها و یه عالمه چیزهای جالب دیگه...حتی یه منبر رفت در مورد جنبه های سکچوال انتخاب شدن این یارو به عنوان رییس جمهور که واقعاً عالی بود. زیبایی فروید رو باز هم حس کردم.از صمیم قلب. دلتون آب! احمدعلی ساعت 9:22 PM نوشت 0 حرف
● به حسن خلق و وفا کس به یار ما نرسد
........................................................................................تو را در این سخن انکار کار ما نرسد اگرچه حسن فروشان به جلوه آمده اند یکی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد احمدعلی ساعت 8:27 PM نوشت 0 حرف Saturday, July 16, 2005 ........................................................................................ Thursday, July 14, 2005
● اون پسره رو یادته که میگفتن میتونه موقع حرف زدن فقط آیه های قرآن رو استفاده کنه و اینا...منم یه مدته که فکر می کنم همه چیز رو میتونم با شعرهای حافظ و سعدی و حتی میرزاده عشقی بیان کنم.یعنی دیگه لازم نیست حرف بزنم (که سنگینتر هم هست نزنم!)
نمونش همین وبلاگ.این شعرهایی که می نویسم چرند نیست که. پشت سر هرکدومش کلی حس و منظور هست.اگه بفهمی. احمدعلی ساعت 5:31 PM نوشت 0 حرف
● من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
........................................................................................برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی احمدعلی ساعت 1:09 PM نوشت 0 حرف Wednesday, July 13, 2005
● توبه
........................................................................................زهد تجرید عقیدت تقوا صبر مجاهده با نفس شجاعت بذل فتوت صدق علم نیاز عیاری ملامت عقل ادب حسن خلق تسلیم تفویض به نظرتان چطور باید کسب کرد؟ احمدعلی ساعت 8:23 PM نوشت 0 حرف Tuesday, July 12, 2005
● بساط از خانه بیرون نه که وقت است
قدم بر طرف هامون نه که وقت است غم هر بوده و نابوده تا چند؟ حکایت گفتن بیهوده تا چند؟ ... احمدعلی ساعت 9:53 PM نوشت 0 حرف
● من به هیچ کس اجازه نمیدم که سعی کنه من رو ادب کنه.
........................................................................................کسی این حق رو نداره.حتی شما دوست عزیز. احمدعلی ساعت 5:00 PM نوشت 0 حرف Monday, July 11, 2005
● به سان رود
........................................................................................که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش. احمدعلی ساعت 9:08 PM نوشت 0 حرف Sunday, July 10, 2005
● اینم آخر یه سفر خوب:
........................................................................................روزگاریست که ما را نگران میداری مخلصان را نه به وضع دگران میداری گوشه چشم رضایی به منت باز نشد اینچنین عزت صاحب نظران میداری ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار دست در خون دل پر هنران میداری نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ همه را نعره زنان جامه دران میداری ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور چشم سری عجب از بی خبران میداری گوهر جام جم از کان جهانی دگر است تو تمنا ز گل کوزه گران میداری پدر تجربه ای دل تویی آخر ز چه روی طمع مهر و وفا زین پسران میداری کیسه سیم و زرت پاک بباید پرداخت این طمع ها که تو از سیم بران میداری گرچه رندی و خرابی گنه ماست ولی عاشقی گفت که تو بنده بر آن میداری مگذران روز سلامت به ملامت حافظ چه توقع ز جهان گذران میداری احمدعلی ساعت 9:01 PM نوشت 0 حرف Saturday, July 09, 2005
● مکن یار مکن یار مرو ای مه عیار
رخ فرخ خود را مپوشان به یکی بار تو دریای الهی همه خلق چو ماهی چو خشک آوری ای دوست بمیرند به ناچار و من امشب مستم مست عشق احمدعلی ساعت 10:50 PM نوشت 0 حرف
● ما ز بالاییم و بالا می رویم
........................................................................................ما ز دریاییم و دریا می رویم ما از آن جا و از این جا نیستیم ما ز بیجاییم و بیجا می رویم احمدعلی ساعت 10:45 PM نوشت 0 حرف Wednesday, July 06, 2005
● دلم از حس زندگی خالی شده
حتی دیدن فرزند زیبای ایثار هم این حس را فقط برای مدت کمی خاموش کرد باید به کس دیگری پناه ببرم احمدعلی ساعت 10:28 PM نوشت 0 حرف
● خسته ام
........................................................................................خیلی هین هفته درگیر دنیای رفتگان شدم معمولا این اجتماعات را زیاد تجربه نمی کنم و این هفته دو بار به بهشت زهرا رفتم البته در بین دوستان بسیار عزیز که خدا تک تکشا نرا حفظ کند با وجود غمگین بودن فضا همراهی این جمع دوستان خیلی من را خوشحال می کند احمدعلی ساعت 10:23 PM نوشت 0 حرف Tuesday, July 05, 2005
● به من یه مسؤولیت بزرگ واگذار شده.خیلی بزرگ.
شده ام مسؤول خرید خیار برای یه برنامه بیست و پنچ نفری! دم رییس گروهمون گرم! احمدعلی ساعت 9:56 PM نوشت 0 حرف
● برو ای دل که دیگه وقت خوابه
........................................................................................سلام تو همیشه بی جوابه به تو بی دست و پا از من نصیحت اگه عاشق بشی خونت خرابه احمدعلی ساعت 9:39 PM نوشت 0 حرف Monday, July 04, 2005
● ختم کلام.ختم همه حرفای امروزم.
این سرخپوستها رو دیدی که.تو فیلما. اسماشون یه چیزاییه تو مایه های "مشت ایستاده" و "ابر غران" و"رقصنده با گرگ". من اگه برم وسط یکی از این قبیله ها، میگم اسممو بذارن "ترسنده از مرگ". این ختم کلام بود.بشناسید منو! احمدعلی ساعت 6:46 PM نوشت 0 حرف
● اطلاعیه
مقداری یقین کودکانه گم شده است.از یابنده تقاضا می شود خود را دار بزند. با تشکر احمدعلی خوشحال احمدعلی ساعت 5:44 PM نوشت 0 حرف
● نمی فهمم.
نمی فهمم. باید همه علم خدا رو داشته یاشم، شاید اینطوری به آرامش برسم. در غیر این صورت محاله. احمدعلی ساعت 5:33 PM نوشت 0 حرف
● بعضی حس ها ارزشمندند، و گران به دست می آیند.گاهی به قیمت ناراحتی عمیق یک دوست خوب مثلاً. و باید ثبتشان کرد.
........................................................................................همیشه گفته اند که به قبرستان باید رفت، و پند باید گرفت، و واقعاً چه خوب است رفتن و گشتن در میان قبور...ولی نه به هر قیمتی. پدر بهمن که رفته بود، دکتر هم، و مادر کاوه هم دیشب رفت...خدا هرسه شان را غرق در رحمت کند. صبح سری هم به غسالخانه زدیم.برای دیدن مرده ای فقط، و شاید اینکه ببینیم چه بلایی سرمان می آورند...و وحشتناک بود. پیر مردی بود.شاید بیش از هشتاد سال.مثل تکه ای گوشت چسبیده به استخوان تکانش می دادند، و می شستندش...چپ و راست، و واقعاً آدم نبود.هیچ نبود.هیچ.و اینکه آخر کار ماندنی چیست و رفتنی چه... و دنیایی است این جهان اموات، که مرزش را باز امروز دیدم. و آدم های بزرگی هم بودند...مصطفی چمران و همت و باکری و طالقانی و مسیح کردستان، همه کنار هم.همه کنار هم. و اینکه اول و آخر کار را نمی بینم.اصلاً. این واقعاً سخت است. نمی فهمم. و وقتی چیزی را کامل نمی فهمم، تنها راه ... احمدعلی ساعت 5:06 PM نوشت 0 حرف Sunday, July 03, 2005
●
دوستان خوب نعمتی است بلکه ثروتی است از بهشت زهرا رفتن امروز و خاکسپاری یک چیز من را خیلی نگران کرد آیا من حق این ثروت را ادا کرده ام؟ دوستان عزیزم می دانم در حق خیلی ها کوتاهی های بسیار کرده ام به حساب ناتوانی این حقیر بگذارید که توانش برای به جای آوردن شکر این همه نعمتش بسیار کم است و نزد خدا برایش دعا کنید که بر همتش بیفزاید و خداوند همه شما را نعمت بسیار دهد و عاقبت خیر نصیب همه تان کند که شایسته آن هستید احمدعلی ساعت 10:17 PM نوشت 0 حرف
●
........................................................................................چه زود دیر می شود امروز مراسم تشییع جنازه یکی از استادان دانشکده برق دانشگاه صنعتی شریف بود دکتر کسری برکشلی احتمالا نام پدر ایشان را که در موسیقی شهرت دارند شنیده باشید به هر باب سخن از رفتن عزیزان است نمی دانم در دانشگاههای دیگر چگونه است در این دانشگاه ما (حالا خدا عالم است چرا) ولی به طور عموم استادان محبوبیت چندانی در میان دانشجویان ندارند ولی دکتر برکشلی از معدود آدمهای دانشکده ما بود که واقعا هیچ خاطره آزاردهنده ای از خودش به جا نگذاشت و امروز او را به خاک سپردیم یکی از دوستان می گفت آدم کارهایی را آنقدر به تعویق می اندازه که می بینه دیگه دیر شده در مورد خودش می گفت سه سال است که می خواهد برای روز معلم برای دکتر برکشلی هدیه ببرد و حالا او دیگر نیست نمی دانم شماها هم تجربه خاکسپاری را داشتید یا نه ولی تجربه تلخ و در عین حال تکان دهنده برای ذهن آدمی است این که واقعا هر لحظه ممکن است از دنیا بروی یا عزیزی را از دست بدهی آیا واقعا برای این لحظه آماده ایم؟ آیا کاری حرفی را ناگفته نگذاشتیم که اگر دستمان یا دستی از دنیا کوتاه شده صد افسوس بخوریم؟ چند روز پیش صبح با پدرم تند صحبت کردم و بینمان اوضاع تیره و تار شد (این رو بگم که دو روز قبلش رفته بودم ختم پدر یکی از دوستان که ناگهانی در محل کار سکته کرده بود و از دنیا رفته بود) خلاصه بعد از چند دقیقه پدرم حاضر شد که برود یک لحظه فکر کردم اگر الان بابا برود و دیگر برنگردد من تا آخر عمر عزادار خواهم بود که چرا با او تندی کردم و عذرخواهی نکردم البته این همیشگی نیست و لی کاش طوری بشود که واقعا هر روز و هر لحظه خود را آماده رفتن ببینیم احمدعلی ساعت 10:01 PM نوشت 0 حرف Saturday, July 02, 2005
● بر من در وصل بسته می دارد دوست
جان را به فراق، خسته می دارد دوست زین پس من و دل شکستگی بر در او چون دوست دل شکسته می دارد دوست احمدعلی ساعت 7:56 PM نوشت 0 حرف
● یادگار دوست:
........................................................................................بازآی که تا به خود نیازم بینی بیداری شبهای درازم بینی نی نی غلطم که خود فراق تو مرا کی زنده رها کند که بازم بینی هر روز دلم در غم تو زار تر است و از من دل بی رحم تو بیزار تر است بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا حقا که غمت از تو وفادار تر است قشنگ نیست خدایی؟ احمدعلی ساعت 7:34 PM نوشت 0 حرف Friday, July 01, 2005
● محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود احمدعلی ساعت 9:36 PM نوشت 0 حرف
● نمی دونم چرا ملت وقتشونو تلف می کنن تا به این نماینده های مجلس لی لی پوتی ها فحش بدن.
........................................................................................تو رو خدا این و این رو ببینید. اینا کارشون درست تر از این حرفاست. احمدعلی ساعت 9:32 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
Archives |