قلعه تاناتوس |
Friday, September 30, 2005
● این سایت فوق العاده اس!
باید خوره اعتراف باشید تا بفهمید چی میگم. فقط به خاطر خدا موقع خوندنش اصول اخلاقی رو فراموش کنید و روانکاوانه ببینیدش. روانکاوی زیبا ترین دانش بشریه. دوست دارم از همه چیز ببرم و غرق بشم توش. مرتب انفرادی برم، گروه برم، کتاب بخونم. احمدعلی ساعت 1:29 PM نوشت 0 حرف
● در راستای این پست دو تا پایین تر، مدیر عامل عزیز از دیروز به من سه روز وقت داده که "برو اخلاقتو درست کن"!
........................................................................................موندیم چی کار کنیم. پیشنهادات شما را صمیمانه پذیراییم. احمدعلی ساعت 1:26 PM نوشت 0 حرف Thursday, September 29, 2005
● عزیز خان!
تا حالا کسی با این مهارت گروه ما رو له نکرده بود! مرد حسابی، درسته که همش بحث های غیر اخلاقی و خلاف شئونات اسلامی و ایناس (!)، ولی خداییش xxx chat نیست دیگه! منم دلم برات تنگه لعنتی... احمدعلی ساعت 9:04 PM نوشت 0 حرف
● همیشه خودم رو جزء آدمهای خوش اخلاق طبقه بندی می کردم.
........................................................................................سابقاً سعی می کردم اگر هم کسی از فکر من یا کارهای من راضی نیست، حد اقل ناراحت از رفتارم نباشه. دیگه مدتیه که اینجوری نیستم. یعنی فکر می کنم اگه بخوام مراقب همه باشم، نمی تونم به کارهام برسم. من همینم که هستم خانم منشی عزیز! همون آقایی که به قول شما "فقط اخم می کنه و دستور میده". احتمالاً باید تحملم کنی! پ.ن: لذت میبرم وقتی میبینم دید بقیه نسبت به من روز به روز بدتر میشه! واقعاً این نشونه خوبیه. احمدعلی ساعت 8:55 PM نوشت 0 حرف Tuesday, September 27, 2005
● به قول یه دوست خیلی عزیز:
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش؟ شکر خدا. احمدعلی ساعت 4:00 PM نوشت 0 حرف
● به قول یه دوست خیلی عزیز:
........................................................................................کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش؟ احمدعلی ساعت 4:00 PM نوشت 0 حرف Monday, September 26, 2005
● همینو کم داشتیم.
دردسر بزرگ. دردسر مرد افکن. برای شرکت، برای پروژه، برای همه مون. احمدعلی ساعت 6:58 PM نوشت 0 حرف
● سه چهار روزه که همش "بوی باران" میاد تو ذهنم.
........................................................................................نمی فهمم چه ربطی به بهار داره این روزا. یه جاییش به خصوص خیلی حال میده: خوش به حال غنچه های نیمه باز خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز خوش به حال جام لبریز از شراب خوش به حال آفتاب احمدعلی ساعت 3:02 PM نوشت 0 حرف Sunday, September 25, 2005
● و ما...
........................................................................................تنها می مانیم تا به یاد آوریم که ازتوجیه تبسم خویش ترسیده ایم . احمدعلی ساعت 4:53 PM نوشت 0 حرف Saturday, September 24, 2005
● دوست گلم!
........................................................................................دفعه بعد به جای خودکشی، بیا بزن تو گوش من! اینم شد کار؟ ما دلمون میسوزه آخه. ضمناً...با عرض معذرت و شرمندگی بسیار...شما بیخود از ایده خواب من خوشت اومده! احمدعلی ساعت 12:29 AM نوشت 0 حرف Friday, September 23, 2005
● یه چیزی که خیلی برام نفرت آوره، اینه که یه عده دور هم جمع بشن و با نظم و شاید در راستای عقیده ای ، یک کار واحد رو انجام بدن.
شعار دادن به سبک جمهوری اسلامی بدترینشه. و این تظاهرات های مردمی. گاهی دوست دارم با مسلسل بهشون حمله کنم. احمدعلی ساعت 1:06 AM نوشت 0 حرف
● به شدت هوس بهار کردم.
درختهای تازه سبز شده کنار دانشکده، هوای ابری، بارون تند، و "بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک..." شجریان. و وقت خالی برای سه ساعت. و سیگار برگ کاپتان بلک sugar coat شده. و یه دوست عزیز. احمدعلی ساعت 12:53 AM نوشت 0 حرف
● یکی بود یکی نبود.
........................................................................................یه آقا پسری بود که همش خیال می کرد یه روز همین جوری میره عراق، بعد عزیزان تروریست همینجوری میگیرنش و بعد جلو دوربین هندی کمشون، آروم آروم سرش رو میبرن. خیلی آروم. درست مثل اون فیلمی که به همتون نشون داده بود. بعد داستان تموم شد. خون پاشیده بود روی دوربین. احمدعلی ساعت 12:44 AM نوشت 0 حرف Wednesday, September 21, 2005
● فردا معارفه ورودیهای جدید دانشکده برقه. چهاریها.
بعد از پنج سال، اولین سالیه که نمی تونم برم معارفه. که نمی تونم برای ملت صحبت کنم، یا پشت تریبون آواز بخونم.به خاطر نمایشگاه. امروز یکی از بچه های رسانا زنگ زده به مدیر عامل ما، علی. بهش گفته که هرسال آقای احمدعلی حرف می زدن برای بچه ها، ولی ایشون دیگه تکراری شدن! لطفاً شما بیاین حرف بزنین.(رو که نیست ماشالا) تکراری شدن رو خیلی حس کردم. وقتی یکی دیگه هم تأیید می کنه، یعنی باید فکری کرد. خدا به همراهتون باشه چهاریها، وگرنه تو اون خراب شده تموم میشین. احمدعلی ساعت 9:04 PM نوشت 0 حرف
● دیشب داشتم همین جوری فیلم مریم مقدس رو می دیدم.
باز هم یه حس قدیمی. دیدم هنوز هم تحمل آدمهای معصوم رو ندارم. آدمای بی گناه. آدمای ساده. تو ذهن من بی گناهی مساویه با جهل. مساویه با نادانی.جهلی که صاحبش هیچ تعهدی به برطرف کردنش نداره. از همه تنفر آورتر پرستش خداست توسط این آدما. عبادت که نه، تعبد. نمی تونم قبول کنم.یعنی نمی تونم تحمل کنم. احمدعلی ساعت 2:17 AM نوشت 0 حرف
● حتی من هم در زمانهایی با منجی آخرزمان احساس نزدیکی کرده ام.دوستش داشته ام.حتی از شدت درموندگی خدا رو به اون قسم دادم.به عزیز بودنش.
تقصیر خودم نیست که اعتقاد قوی ندارم. بابا هیچوقت همچین کانسپتی رو قبول نمی کرد (و هنوز هم نکرده!). به من هم سرایت کرد. به هر حال.کی بدش میاد که بزرگی بیاد؟ احمدعلی ساعت 2:00 AM نوشت 0 حرف
● برای دوستانی که دوست دارن تفریح کنن می نویسم.
این روزها اگه بیای نمایشگاه iran telecom 2005، بعدش بیای سالن مبنا، بعدش غرفه کیاتل،بعدش غرفه پرمان،یه سری کارت ویزیت میبینی. روش نوشته: A.Farhoodi, Marketing Director. بعدش کنار اون کارتها یه آقایی رو می بینی با کت شلوار و ژیله با صورت تراشیده و کلی روغن روی سرش که داره در مورد صنعت مخابرات داخلی و سیستمهای SDH و اینکه میخوایم چینیها رو بریزیم تو دریا و این خزعبلات سخنرانی می کنه. فقط لطفاً وقتی دیدیش پقی نزن زیر خنده. به چشمهات هم اعتماد کن. درست دیدی! مسخره اس، نه؟ احمدعلی ساعت 1:32 AM نوشت 0 حرف
● توی کشوها دنبال کارت اینترنت می گشتم این وقت شب که یهو...
........................................................................................یهو خوردم به یه سری عکس قدیمی.عکس های این پنج سال. نشستم همشو کامل نگاه کردم. خیلی هاتون رو بوسیدم.بدون رعایت شئونات.آقایون که هیچی، ولی خانومای محترم حلال کنند. اگر هم راضی نیستین بیاین پس بگیرین! احمدعلی ساعت 1:20 AM نوشت 0 حرف Saturday, September 17, 2005
● امروز تو شرکت ما یه موش کوچولو پیدا شد.
اقلاً ده نفر از مهندسین قدر مملکت (خودمو نمیگم ها!) یک ساعت تمام مشغول گرفتن اون بدبخت بودن. احتمال میدم صداهایی که اون شب می شنیدم هم مربوط به این فسقلی یا مامان و باباش بوده. به هر حال، ولی کردن تو جوی آب. برای همیشه از فامیلش جدا شد. احمدعلی ساعت 11:49 PM نوشت 0 حرف
● گردن کلفت تر از این حرفا هستم.
گردن کلفت تر از بیشتر آدمایی که میشناسم. قوی تر از اونم که فکرشو بکنی! ثابت نکردم تا حالا؟ نکته اش اینه که وقتی غمگینم، باید مرتب در باره اش حرف بزنم، یا وقتی خسته ام. اینطوری انرژی پیدا می کنم. احمقانه اس؟ احمدعلی ساعت 8:52 PM نوشت 0 حرف
● من no comments ترین وبلاگ دنیا رو دارم.
........................................................................................بعضی وقتها کوچک ترین کلمات هم میتونه به یه آدم در حال اتمام انرژی بده. میدونستی؟ احمدعلی ساعت 8:27 PM نوشت 0 حرف Friday, September 16, 2005
● ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...
واقعاً نبود. اصولاً این جور وقتهاست که باید یک جلسه انفرادی بردم و مزخرف بگم.باید بذارم برخلاف بیشتر وقتها یکی دیگه به جای من فکر کنه. باید بذارم منو ببینه.عریان. جالب اینجاست که حس می کنم روز به روز ظاهرم و رفتارم طبیعی تر میشه، و باطنم به هم ریخته تر، خیالاتی تر. روز به روز افکار خشن توی ذهنم رشد می کنه، و روز به روز رفتارم با اطرافیان آروم تر میشه. ظاهراً خوبه. ولی باطناً شاید نه. شاید هم آره. احمدعلی ساعت 8:36 PM نوشت 0 حرف
● من دارم کم میارم. واقعاً میگم.
........................................................................................این اصلاً یه احساس لحظه ای نیست. کمکی هم نیست. احمدعلی ساعت 8:24 PM نوشت 0 حرف Thursday, September 15, 2005
● اینقدر خسته ام که از صبح که اومدم شرکت، فقط لم دادم و دارم فرهاد گوش می کنم.
اینقدر خسته ام که بعد از چند ماه میخوام یه سیگار بکشم، ولی پیدا نمیشه... احمدعلی ساعت 1:12 PM نوشت 0 حرف
● دیشب تجربه جالبی داشتم.
........................................................................................حدود ساعت یازده، حس کردم یکی داره توی طبقه ما توی شرکت راه میره. این ور میره، اون ور میره، کاغذا رو مچاله می کنه. فکر کردم سرایدارمونه. چند بار بلند صداش کردم. جواب نداد.رفتم از پنجره بیرونو نگاه کردم، و دیدم که آقا توی حیاط خوابیده ... راستشو بگم، ترسیده بودم کمی. با مشتهای گره کرده توی همه اتاقها رفتم. کسی نبود. توهم بود شاید. در رفتم. احمدعلی ساعت 11:06 AM نوشت 0 حرف Wednesday, September 14, 2005
● بروبچ! قیافه من جور خاصیه؟ رفتارم زشت یا عجیبه؟ تا حالا چیزی گفتم؟...
........................................................................................مامان و بابا و بعضی از دوستان دختر و پسر و حتی منشی های شرکت کم بودن، حالا این رفیق ما ورداشته این وقت شب به من یه eBook به قول خودش عالی هدیه داده. اسمش اینه: Double your Dating : What Every Man Should Know About How to Be Successful With Women تقریباً ده دقیقه اس که این رفیق ما وایساده اینجا کنار من و داره در مورد اهمیت این کتاب برای من صحبت می کنه.به جون خودم من بحث رو شروع نکردم. وسط یه مذاکره کاملاً فنی، یهو یادش اومد. یاد پارسال افتادم. به دکتر مجد گفتم که مامان و بابا گیر دادن که باید ازدواج کنی و اینا...شروع کرد گفتن که نه! اصلاً این کار رو نکن، تو آمادگیشو نداری، اونا تو رو نمیشناسن و... و گفت که البته باید یه پارتنر خوب داشته باشی چون برات خیلی مفیده و باعث میشه آدم بشی . ولی باید خوب پیداش کنی، و بتونی نگهش داری، این کار سختیه و از این مزخرفات. بعد از کلی سخنرانی، یهو ساکت شد. یه نگاه عمیقی به من کرد و گفت : "اما...تو این کاره نیستی...بی خیالش شو!" نمی فهمن که! می خونمش ببینم صفر ضربدر دو چند میشه. احمدعلی ساعت 8:10 PM نوشت 0 حرف Tuesday, September 13, 2005
● مثلاً میدونی نارسیسیزم چقدر به شخصیت پدر آدم مربوطه؟ یا شخصیت مادرش؟ داداش من، آبجی من، روضه نخون برای بقیه که آدم نباید دنیا رو سیاه و سفید ببینه و اینا...بفهم! قضیه در مورد من، تو یا هر کس دیگه ای خیلی پیچیده تر از این حرفاست!
........................................................................................باید بری تو بچگی، باید رؤیاهات یادت بیاد، باید خشم رو حس کنی، باید تحلیل کنی...از همه سخت تر باید خودت رو به حقیقت متعهد کنی. همین میدونی چقدر سخت و تحمل ناپذیره؟ طول می کشه تا عادت کنی به اینکه هر چیزی که در طول عمر به خودت قبولوندی که درسته رو بذاری به محک قضاوت، و قانع بشی، و اگه شدی قبولش کنی. حرصم میگیره از دست این احمقهایی که کتابهای خوشحال می نویسن... اصلاً میدونی فرهنگ ایرانی چه اثراتی روی ذهن من و تو میذاره؟ فرهنگ منحط ایرانی. احمدعلی ساعت 10:35 PM نوشت 0 حرف Monday, September 12, 2005
● وقتی میشنوم که پسری که تو بچگی دوست من بوده و با من هم سنه، رفته با یه دختر دوازده ساله ازدواج کرده...
احمدعلی ساعت 10:30 PM نوشت 0 حرف
● این لعنتی از صبح قلب منو تالاپ تالاپ میکنه. تو وبلاگ علی دیدمش فکر می کنم:
........................................................................................عشقت آتش به دل کس نزند تا دل ماست کی به مسجد سزد آن شمع کع در خانه رواست زود باشد که سراغ من تهمت زده را از همه خلق بگیری و ندانند کجاست احمدعلی ساعت 10:20 PM نوشت 0 حرف Saturday, September 10, 2005
● میگن آدمای بزرگ، آرزوهای بزرگ دارن.
پارسال، یه ارائه واسه درس رهبری داشتیم، و من داشتم مزخرفاتی میگفتم در مورد اینکه آدم باید هدف داشته باشه و اینا...یهو کودک درونم فعال شد و وسط کار گفتم که مثلاً من یه آرزوی بزرگ دارم، اینکه موبایل داشته باشم! وقتی آدم به بزرگترین آرزوش میرسه، ظاهراً یا باید بره بمیره، یا بره سیگار بکشه، یا یه آرزوی دیگه طراحی کنه (که از من بر نمیاد!). با ما تماس بگیرید. 09126164076. پ.ن : پذیرای کمک های مادی شما هم هستیم، چون زد به سرمون و سیصد و پنجاه هزار تومن گوشی خریدیم. آه در بساط نداریم. احمدعلی ساعت 9:41 PM نوشت 0 حرف
● تراژدی:
........................................................................................بگفتا که این بر من از من رسید زمانه به دست تو دادم کلید کنون گر تو در آب ماهی شوی و یا چون شب اندر سیاهی شوی وگر چون ستاره شوی بر سپهر ببری ز روی زمین پاک مهر بخواهد هم از تو پدر کین من چو بیند که خشت است بالین من از این نامداران و گردن کشان کسی هم برد سوی رستم نشان که سهراب کشته است و افکنده خوار همی خواست کردن تو را خواستار غم. چو بشنید رستم سرش خیره گشت جهان پیش چشم اندرش تیره گشت ... احمدعلی ساعت 8:48 PM نوشت 0 حرف Friday, September 09, 2005
● ظاهراً زیادی به زندگی امیدوارم. در شرایط فعلی، زیادی خوش بینم.شاید خوب نباشه.
شاید به این دلیله که در چند ماه اخیر حداقل از تو تا چیز کاملاً راضی بودم : درس و کار. میمونه چی؟ احمدعلی ساعت 9:09 PM نوشت 0 حرف
● خیلی ضعیف النفس هستم! خیلی!
........................................................................................دو جا کار می کنم (با یک تسک لیست دو صفحه ای در حال حاضر، که هر کدوم دنیاییه)، ترم دیگه اقلاً دوازده واحد باید درس بگیرم، هزار تا فکر و خیال تو سرم هست...ولی باز هم در برابر وسوسه کارهای جدید مقاوم نیستم. پریشب با دکتر مشایخی یه جلسه ای بودیم. پنج دقیقه بعد از اتمام جلسه، من شدم TA دکتر. به همین سادگی کلی کار اومد رو سرم. کجایی ترم شیش؟ هوس کردم دپ بزنم باز... احمدعلی ساعت 9:04 PM نوشت 0 حرف Wednesday, September 07, 2005
● دوستک گل من شروع کرده به نوشتن بعضی از یادداشتهای صادق هدایت توی ماهتاب مون.
........................................................................................قشنگن. اینجاست که حسرت می خورم چرا دو ساله میخوام کتاب "صادق هدایت و هراس از مرگ" دکتر صنعتی رو بخونم، و هنوز این کار رو نکردم. احمدعلی ساعت 11:09 AM نوشت 0 حرف Tuesday, September 06, 2005
● من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر می گیرد این آتش زمانی ور نمی گیرد بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی گیرد احمدعلی ساعت 9:28 PM نوشت 0 حرف
● فرزین!
........................................................................................سفرت به خیر، اما تو و دوستی، خدا را گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به کبوتران، به باران برسان سلام ما را... احمدعلی ساعت 10:54 AM نوشت 0 حرف Monday, September 05, 2005
● ادبیات فارسی زیباست. خیلی زیباست.نکات ظریف و پر مغز توش خیلی زیاده. ولی...
ولی یه جاهایی، این زیبایی رو باید گذاشت روی طاقچه و از دور تماشاش کرد. جلو بری، بهت ضربه میزنه. یه نمونه عالیش، رمانتیسم ادبیاته. این قضیه، آینه تمام نمای ذهن مردهای ایرانیه. ذهن های بعضاً خیلی زیبا، ولی با توهمات بیمار. تبدیل کانسپت "دوست داشتن" به عنوان یه حس طبیعی انسانی به "پرستش"، چیزیه که توی ذهن همه ما جا خوش کرده. و این به دلایل زیادی خطرناکه. جالبه که وقتی به حوزه خصوصی تر ذهن افرادی (مردانی) که یه نفر رو دوست دارن وارد میشی و مثل خدا می پرستنش وارد میشی، تقریباً بدون استثنا سایه یه نفر دیگه هم هست. نقشش ولی خیلی فرق می کنه. معشوق تبدیل میشه به دو نفر، یک خدا و یک زن بدکاره. نقش دوم رو معمولاً یه نفر دیگه به عهده می گیره. حوصله توضیح اضافه ندارم، ولی از من قبول کنید. بترسید از رمانتیسم ایرانی. بیماره. احمدعلی ساعت 9:22 PM نوشت 0 حرف
● اینطوری نمیشه زنده موند.
........................................................................................این چیزیه که برای من مهمه. باید زنده موند. ولی اینطوری نمیشه. مطلقاً نمیشه. وقتی احمدعلی مثل خر در گل می ماند... احمدعلی ساعت 8:52 PM نوشت 0 حرف Sunday, September 04, 2005 ........................................................................................ Saturday, September 03, 2005
● خبرهاي بد همين طوري ساده ميان.
خبر كه چه عرض كنم. احتمالات يك در صد. يا هزار. اين جور احتمالات، دنبال يكي مث من ميگردن كه زياد خيال مي كنه، و تا روزها ميرن تو جلدش. احمدعلی ساعت 9:38 PM نوشت 0 حرف
● واحد بغلي خونه من، دفتر كار عمومه.
........................................................................................تقريباً هم اندازه واحد ماست. نقشه اش يه كمي فرق داره فقط. ولي يه فرق گنده ديگه هم داره. لوازم خونگي (مث مبل و ميز و اينجور چيزا) بالطبع توش كمتره، و در نتيجه صدا توش خيلي ميپيچه. من اسمشو گذاشتم "حموم". و خيلي شبها كه دلم گرفته، به اونجا رفتم و همين طور تصادفي يه شعري رو با يه آهنگ خودساخته شروع كردم به خوندن، و كلي تحرير خود ساخته هم بهش اضافه كردم.در نهايت غم. به اين كار ميگم "ناله". حالا هم بدجوري هوس ناله تو حموم كردم، ولي شركتم و... احمدعلی ساعت 9:27 PM نوشت 0 حرف Friday, September 02, 2005 ........................................................................................ Thursday, September 01, 2005
● این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام
........................................................................................این بار من یکبارگی از عافیت ببریده ام دل را ز خود بر کنده ام با چیز دیگر زنده ام عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده ام در دیه من اندرآ و از چشم من بنگر مرا زیرا برون از دیده ها منزل گهی بگزیده ام احمدعلی ساعت 2:42 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
Archives |