قلعه تاناتوس |
Wednesday, November 30, 2005
● رئیس جمهور انتخاب کردیم، اصل Psychotic.
چقدر دوست دارم بیارمش گروه، با بروبچ بکشیمش به تحلیل. میدونی چقدر عقده جنسی از همچین نمونه ای درمیاد؟ بساط یه سالمون به راهه. خیلی تیکه اس واقعاً...یه چیزی تو مایه های جنیفر لوپز! احمدعلی ساعت 10:32 PM نوشت 0 حرف
● یکی از بدترین بلاهایی که سر یه نفر میتونه بیاد اینه زیاد احساس خفانت (خفن بودن) بهش دست بده.
........................................................................................در زمینه کار، درس، روابطش با دیگران و هزار تا چیز دیگه. این باعث اتفاقات زیادی میتونه بشه که حوصله ندارم در موردشون حرف بزنم. احمدعلی ساعت 10:02 PM نوشت 0 حرف Tuesday, November 29, 2005
● تو رو خدا! مامان رفته برای ما یه دست مبل راحتی نارنجی خریده!
خدایا! می بینی به چه وضعی افتادم؟! زورکی شاد می کنن آدمو! احمدعلی ساعت 10:55 PM نوشت 0 حرف
● یه نکته قشنگی هست. من اگه نصف این استرس و نگرانی که این روزا دارم رو ترم شیش داشتم، برای هر کدومش مثل اون وقتا یه هفته تو دانشکده با همون وضع کاپشن بر دوش و واکمن در گوش راه می رفتم و گریه می کردم (یادش به خیر!)
حالا حد اکثر اعصابم خیلی خورد میشه و خیالات و اینا، ولی اصلاً و ابداً در اون حد نیست.Handle اش می کنم به هر وضعی که هست. حالا من هی میگم زنده باد روان پزشکی، هی شماها مسخره ام کنید و فحشم بدید که چرا مردومو از راه به در می کنم. نمی فهمین که! حالیتون نیست. پ.ن: اصلاً هیچکدومتون اشک منو یادتون هست رفقا؟ لرزیدن دست و پامو چطور؟ نفرتم رو چی؟ یادتونه سر هیچ کلاسی پنج دقیقه هم بدون بغض دووم نمی آوردم؟ یادتونه نفس نفس می زدم؟ چه دنیایی بود. احمدعلی ساعت 10:39 PM نوشت 0 حرف
● کوه اگر بر خویشتن پیچد
........................................................................................سنگ برجا همچنان خونسرد می ماند و نمی فراساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت در شبی تاریک. احمدعلی ساعت 6:44 PM نوشت 0 حرف Monday, November 28, 2005
● چرخ یک گاری، در حسرت واماندن اسب
........................................................................................اسب در حسرت خوابیدن گاریچی مرد گاریچی، در حسرت مرگ... من به این میگم هنر توصیف.به این میگم استعداد. احمدعلی ساعت 10:54 AM نوشت 0 حرف Sunday, November 27, 2005
● پروین هم قشنگ ترین شعری که گفت، برای سنگ قبرش گفت:
........................................................................................این که خاک سیهش بالین است اختر چرخ ادب پروین است گرچه جز سختی از ایام ندید هرچه خواهی سخنش شیرین است صاحب آن همه گفتار امروز سائل فاتحه و یاسین است دوستان به که ز وی یاد کنند دل بی دوست دلی غمگین است الخ. خیلی از دوستهای خوب من وصیتنامه دارن. نمی دونم چرا، فقط می دونم هروقت به داشتنش فکر می کنم، فقط یه چیز میاد. شعری که باید نوشته بشه. زنگ باران به صدا می آید آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است ... بارون میاد. دوربین روی یه قبر متروک دویست ساله توی یه قبرستون قدیمی زوم کرده. رعد و برق می زنه. هیشکی نیست. تاریخ وفات:... احمدعلی ساعت 1:42 AM نوشت 0 حرف Saturday, November 26, 2005
● می دانی رفیق؟ راه را بی دلیل راه جسته بودیم
........................................................................................بی راه و بی شمال بی راه و بی جنوب بی راه و بی رؤیا... احمدعلی ساعت 4:43 PM نوشت 0 حرف Thursday, November 24, 2005
● از رؤسا یک ماه مرخصی خواستم.
گفتم برای فکر کردن، و غصه خوردن. منظورم دپرشن نیست، غصه های شیرینی که فقط خودم ترکیبشون رو میدونم. اگه موافقت کنن که عالی میشه. اگر هم نکنن خیلی برام گرون تموم میشه. خیلی. احمدعلی ساعت 11:26 PM نوشت 0 حرف
● این پل گیشا بدجوری منو تحریک می کنه که آواز بخونم.
فرض کن ساعت هشت شب پنجشنبه اس. کلی آدم اونجان.کلی تاکسی.با مهدی بودیم. تا به پل رسیدم، شروع کردم. با بلندترین صدای ممکن (که میدونی خیلی آروم نیست!): وای وای خوشگل خانوم چرا نمیای در خونمون؟ وای وای خوشگله چقدر تو رو داشتن مشکله ته جواد. این مهدی هم که با کلاس! هی می زد تو سرم که ساکت شو...منم بدتر می کردم! دنیایی دارم خداییش. احمدعلی ساعت 10:28 PM نوشت 0 حرف
● همین جور الکی یادم اومد.
........................................................................................چند ماه پیش این فیلم What Women Want نانسی مِیر رو دیدم. کلاً به نظرم یه فیلم نسبتاً جالب درجه دو اومد. فقط تو کل فیلم، دو تا جمله خیلی جالب بود برام. یکی اولش که زن سابق مل گیبسون داره در موردش میگه "There is nothing normal about the way Nick Marshall grew up!"، و دیگه اون جایی که نیک و همکارش یه تبلیغ برای نایکی درست کردن. یه دختری داره میدوه و مل گیبسون روی تصویرش در مورد رهایی و آزادی حرف می زنه. آخرش، یه موتو قشنگ میاد: Nike, no games, just sports. کلی با این جمله حال کردم. احمدعلی ساعت 12:59 PM نوشت 0 حرف Tuesday, November 22, 2005
● صدیق شمس بزرگ زمانی می گفت:
........................................................................................هر انسان، دریچه ایست به سوی خداوند اگر غمگین باشد اگر بسیار غمگین باشد. احمدعلی ساعت 6:49 PM نوشت 0 حرف Sunday, November 20, 2005
● مجتبای گل من به عنوان یکی از دوست داشتنی ترین بی خِردهای تاریخ، جواب دندان شکنی به اون پستی که من در مورد خواب نوشته بودم داده.
........................................................................................من همه بی خردها رو دوست دارم. احمدعلی ساعت 1:50 PM نوشت 0 حرف Saturday, November 19, 2005
● روشنت می کنم رفیق. ببین، ترس از مرگ که میگن یکی از دو تا ترس مهم ناخودآگاه انسان توی زندگیشه، اصلاً به این معنی نیست که طرف میشینه یه گوشه و همش میگه ای وای من یه روز می میرم.
اصلاً این نیست. اصولاً این ترس برای بیشتر آدما، اول از ترس از دست دادن اطرافیان عزیز شروع میشه. لزوماً هم به شکل مرگ نیست. جدایی، فراق (توی ادبیات)، بعضی وقتها ترس از عدم موفقیت توی زندگی، و هزار تا مانیفست دیگه داره. هنر تو اینه که بفهمی کجا داره خودشو نشون میده. مثلاً من یه زمانی هر وقت یه پلیس راهنمایی می دیدم، یا یه رفتگر، سریع توی ذهنم تصور می کردم که من یه روز حتماً یه کار روزمره چرندی مثل این خواهم داشت. با یه درآمد بخور و نمیر، یه زندگی سخت، تنها، و... .طول کشید تا ببینم این واقعاً از جنس مرگه.این علاقه من به تنهایی، دقیقاً علاقه به مرگه مثلاً. یه دوست عزیزی دارم که اتفاقاً اینجا رو هم میخونه. یه زمانی می گفت که خیره میشه به عزیزانش و میره تو فکر. اولین چیزی که ازش پرسیدم این بود که می ترسی بمیرن؟ گفت آره. این یعنی ترس از مرگ. فکر نکن که یه ترس خودآگاهه واضحه. حالا برو فکر کن ببین اون ترس بنیادی دوم چیه (اگه خودم تا حالا در موردش باهات صحبت نکرده باشم). احمدعلی ساعت 11:44 PM نوشت 0 حرف
● این آهنگ Hello لایونل ریچی رو این روزا خیلی گوش می کنم، فقط با این فکر که چقدر همه آدمهای این دنیا باطناً به هم شبیهند.
این شباهت اصلاً ربطی به فطرت الهی و این حرفا که تو درس دینی به خوردمون میدادن نداره.خیلی خاکی تر از این حرفاست. این مثلاً : 'cause I wonder where you are and I wonder what you do are you somewhere feeling lonely, or is someone loving you... خیلی قشنگه. احمدعلی ساعت 11:27 PM نوشت 0 حرف
● من نمی فهمم. وقتی تصور یه آدم از مفهومی مثل خدا تا این حد مثلاً تابع شخصیت پدر و مادرش و روابطشون با هم و با اون و هزار تا پارامتر دیگه اس، ما چی رو داریم می پرستیم؟
........................................................................................یه توهم؟ یه خیال؟ این چه ارزشی داره. فرار وقت سختی؟ سفینه نجات؟ به چه درد می خوره این ؟ همش یه مدل ذهنیه. همش. کی بود در مورد حقیقت صحبت می کرد؟ احمدعلی ساعت 11:22 PM نوشت 0 حرف Thursday, November 17, 2005
● یادش به خیر. یه زمانی، اون زمانای بد، روی برد خانه دوم دانشکده برق نوشته بودم:
........................................................................................حرف را باید زد درد را باید گفت سخن از مهر من و جور تو نیست لامصب! احمدعلی ساعت 5:21 PM نوشت 0 حرف Wednesday, November 16, 2005
● من با تقریب خوبی، هروقت شب خوب می خوابم، فرداش حالم خوبه. رؤیایی هم نیست. بازدهیم بالاست. خیالم راحته.به کارام می رسم. رفتارم نسبتاً قابل تحمله (از دید خودم حداقل).
من با تقریب خوبی هر وقت شب کم می خوابم، فرداش حالم بده.سرمو می بُرم. اعصابم خورده. ضربان قلبم بالاست.فکر خشونت نسبت به بقیه ولم نمی کنه.مضطربم.گاز می گیرم. و مدتهاست که برای حل این مشکل رؤیاها دنبال راه حل های سایکولوژیک می گردم! چه باید کرد؟ این مجتبی یه چیزی میدونه که میگه دیوونه ام...! احمدعلی ساعت 9:16 PM نوشت 0 حرف
● یه نکته ای هست.
........................................................................................"خیلی ها" وقتی قراره حقیقت نامطبوعی رو در مورد خودشون بگن، از عبارت "خیلی ها" استفاده می کنن. نگی نگفتی. احمدعلی ساعت 8:41 PM نوشت 0 حرف Saturday, November 12, 2005
● داشتم یه غزل از سعدی می خوندم...خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند...
یه موقعی نوشته بودم در مورد رمانتیسم ایرانی که باید لب طاقچه گذاشتش و از زیباییش لذت برد، و اینکه چقدر بیماره. الان یاد یه trend جالب تو ادبیاتمون افتادم. تمایل به هیچ بودن در مقابل یک معشوق برتر. تمایل به صفر بودن، و در پناه گرفته شدن. این همه جا هست. شاید یه حس طبیعی انسانی باشه در مقابل معبودی به اسم خدا. قدرت برتر. تا اینجا قابل قبوله به نظرم. اما مشکل اینجاست که اینو میاریم به روابط انسانی، و این همه آدم رو می بینیم با شخصیت های وابسته غیر فعال. آدمایی که فقط باید یه زن یا یه مرد دوستشون داشته باشه. مهم نیست که کی. شاید هفته ای یه بار عوضش کنن. فقط باید یکی باشه. این یعنی پناه جویی. یعنی ترس. یعنی وابستگی. این تو ادبیات ما زیاده. و چقدر لذتبخش به نظر می رسه. دقیقاً برگشتن به کودکی. جنینی شاید.محیط امن بدن مادر. ببین دیگه: سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند؟ انصافاً شاهکار نیست این بیت؟مثالهای خیلی بهتری البته میشه پیدا کرد. خیلی خیلی دوست دارم این روند رو تو ادبیات مثلاً آمریکا و ژاپن هم ببینم هست یا نه. احمدعلی ساعت 11:45 PM نوشت 0 حرف
● کم کم. خیلی آروم.
دو تا چیزو میگم. یه لیوان چای یا نسکافه سر صبح، و سیگار آخر شب. لاس میزنم باهاشون. احمدعلی ساعت 11:30 PM نوشت 0 حرف
● برای تحلیل، خیلی مهمه که علاوه بر دیدن وضعیت فعلی ذهن به صورت یک تصویر، روند ها رو هم ببینی.
........................................................................................مثلاً در مورد من خیلی مهمه که ببینم مرگ تو سه سالگیم چه شکلی بود، پنج سال پیش چطور بود، والان چیه. این تغییر فرم مردن خیلی اطلاعات توی خودش داره (اگه حاج حسین باز نگه که دارم پرت و پلا میگم!). ولی مهمه. باور کن. حالا هرچی سعی می کنم، هیچی نمی بینم. دلم روانکاوی میخواد. ده ساعت پشت سر هم. دلم هیپنوتیزم می خواد. دلم تنهایی می خواد. دلم زندگی می خواد. دلم مرگ دردناک می خواد. او... عجب دنیاییه! احمدعلی ساعت 9:39 PM نوشت 0 حرف Friday, November 11, 2005
● گاهی چقدر قشنگ حس می کنم این معدن نفرت شدن رو! پر. پرِ پر.
انگار همه آدمها دشمن خونی من هستن که باید سرشون رو برید. و حس بعدی که :نه، حیف این مرگ قشنگ براش. من الان حالم واقعاً خوبه، فکر نکن باز دپ زدم و اینا! این احمدعلی واقعیه. باور کن! احمدعلی ساعت 7:43 PM نوشت 0 حرف
● این همه ام بی اِی خوندیم تا بیزنس یاد بگیریم و این حرفا...آخرش ببین کارمون به کجا رسید.معامله پایای...سنت گرایی بیزنسی.
........................................................................................می خواستم از انتشارات دانشکده خودکار بخرم، پول خرد نداشتم.با یک سیگار عوضش کردم. عرضه و تقاضا. جای دکتر مشایخی خالی بود که هم ببینه شاگرداش چطوری معامله می کنن، و مهمتر از اون یاد حرفش بیفته به ما که جوونهای امروزی خیلی بی هویت شدن، خیلیهاشون سیگار می کشن و...! احمدعلی ساعت 7:36 PM نوشت 0 حرف Tuesday, November 08, 2005
● بندگان خدا! شما را به ترس از خدا مي خوانم و از منافقان مي ترسانم، كه آنان گمراهند و گمراه كننده، خطا كارند و به خطاكاري وادارنده . پي در پي رنگ مي پذيرند و راه را نپيموده راه ديگري مي گيرند. هر وسيله اي را براي گمراهيتان مي گزينند، و از هر سو بر سر راهتان مي نشينند. درونشان بيمار است و برونشان پاك. پوشيده مي روند، چون خزنده اي زيانمند و زهرناك، وصفشان داروست و گفتارشان بهبود جان و كردارشان درد بي درمان. رشك بران راحتي - ديگرانند- و افزاينده بلاي - مردمان- و نوميد كننده اميدواران. در هر راه يكي را به خاك هلاك افكنده اند، و به هر دلي راهي برده اند و بر هر اندوهي اشكها ريخته اند، و ثناي هم را به سلف ( گذشتگان) فروخته اند و چشم در پي پاداش يكديگر دوخته . اگر بخواهند، ستايش مي كنند و اگر ملامت كنند، پرده دري كنند و اگر داوري كنند، اسراف ورزند. برابر هر حقي باطلي دارند، و برابر هر راستي، مايلي ، و براي هر زنده اي قاتل، و براي هر كليدي گشاينده، و براي هر شب چراغ تاريكي زداينده. به هنگام طمع خود را نوميد نمايند، تا بازار خويش بياراند ، و به بهاي كالاشان بيفزايند. به خلاف حق سخن مي گويند و تقرير مي كنند، و مي ستايند و تزوير مي كنند. راه باطل را بر پيروان خود آسان نمايند و آنها را در پيچ و خمهاش سرگردان نمايند. ياران شيطانند و زبانه هاي آتش سوزان. " آنان پيروان شيطانند بدانيد كه پيروان شيطان، از زيان كارانند."
نهجالبلاغه/ خطبهی ۱۹۴ *از وبلاگ سجاد خیلی عزیزم احمدعلی ساعت 9:42 PM نوشت 0 حرف
● من که همیشه خوبم گل من! از تو و عزیز باید پرسید که فکر کنم هنوز هم دچار همید! دلم برای هر دوتون تنگ شده.
........................................................................................بالاخره، چند تا علی آقا داشتیم مگه؟ یا چند تا دوستک، یا چند تا عزیز، یا چند تا حاج حسین کیانی فرش فروش حجره دار، یا چند تا مجتبی، چند تا امیر، چند تا لیلی، چند تا آتی، چند تا آیلر؟ آدمایی که کنارشون بزرگ شدی (حداقل بزرگتر از قبل)، هرجای دنیا که برن، یه تیکه از قلبتو مال خودشون می کنن رفیق. دوسِت دارم ۹ تا. اینکه روی چه مقیاسی بماند! احمدعلی ساعت 9:27 PM نوشت 0 حرف Monday, November 07, 2005
● ریختن موهام، بهانه خوبیه برای میل به پیری که باز بیدار بشه.
دارم کچل میشم. بد فرم! احمدعلی ساعت 8:48 PM نوشت 0 حرف
● فاجعه است وقتی همه از رؤیاهای تو بدشون میاد و وقتی یه کم حرف جدی از ته دلت میزنی، رو ترش می کنن.خیال بریده شدن سر اینقدر غیر قابل تحمله؟
........................................................................................حالا من به درک. یه جای دیگه دارم که توش حرف بزنم.با دوستان دیگه تون هم همین طوری رفتار می کنین؟ من اینطوریم دیگه. انصافه؟ احمدعلی ساعت 6:35 PM نوشت 0 حرف Sunday, November 06, 2005
● خدایا!
........................................................................................یا یه کم استعداد به من بده، یا این اعتماد به نفس رو از من بگیر. احمدعلی ساعت 3:02 PM نوشت 0 حرف Saturday, November 05, 2005
● حس "دوست داشته نشدن"، یا ناتوانی در "دوست داشته شدن"، مهمه. باید فهمیدش.
کم دیدم کسانی رو که دنبال علتش بگردن. از من قبول کنید. این یکی از مهمترین حسهای بعضی آدماست. اودیپ بزرگ اینورا پیداش میشه. احمدعلی ساعت 10:03 PM نوشت 0 حرف
● از یه نظر بده که آدم چیزی برای از دست دادن داشته باشه.
........................................................................................برق که بودم، خوبیش این بود که هیچی نداشتم. درویشی بودم. احمدعلی ساعت 9:45 PM نوشت 0 حرف Wednesday, November 02, 2005
● قرار بود امشب با هم بریم پیش خانوم گرگه.
........................................................................................حیف که نمی تونی بیای. حیف... تو این دنیا کم کسی تونسته اشک منو دربیاره لعنتی. احمدعلی ساعت 9:41 PM نوشت 0 حرف Tuesday, November 01, 2005
● از سر غصه داشتم بیخود توی گوگل دنبال مقاله های فارسی در مورد مرگ می گشتم، یه چیز جالب دیدم.
یه مقاله در مورد مفهوم مرگ و حیات. نویسنده: پدر عزیز من. تاریخ: n سال پیش. همیشه معتقد بودم نگاه این دکترها به مرگ، خیلی سالم تر از نگاه ماست. هنوز هم هستم. ظاهراً علاقه من به این موضوع ارثیه. بیخود گیر ندین بهم. احمدعلی ساعت 9:31 PM نوشت 0 حرف
● بود آیا که در میکده ها بگشایند؟
........................................................................................گره از کار فروبسته ما بگشایند؟ اگر از بهر دل زاهد خود بین بستند دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند به صفای دل رندان صبوحی زدگان بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند ... احمدعلی ساعت 6:39 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
Archives |