قلعه تاناتوس |
Friday, October 31, 2003
● جمعه خاکستری.
حرف تازه ای برام نداشت. هرچی بود، زودتر از اینها گفته بود. احمدعلی ساعت 5:17 PM نوشت 0 حرف
● مجتبی جون این اهنگ وبلاگت اشک منو در میاره.
چیه آخه؟ یه آهنگ شاد بذار روش. الان نیم ساعته دارم گوش می دم بهش. احمدعلی ساعت 5:15 PM نوشت 0 حرف
● حس غریبیه.شاید دارم خودمو مجبور می کنم که باور کنم.
هیچوقت این کار رو نکنید. احمدعلی ساعت 5:14 PM نوشت 0 حرف
● این واسه تو:
در این کوچه هایی که تاریک هستند من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم من از سطح سیمانی قرن می ترسم بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو ف بیدار خواهم شد ... و انوقت من، مثل ایمانی از تابش استوا گرم تورا در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید احمدعلی ساعت 5:13 PM نوشت 0 حرف
● هرکه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند می گشاید گره پنجره ها را با آه احمدعلی ساعت 5:08 PM نوشت 0 حرف
● خوبیش اینه که قوه تخیلم هم کم کم داره میمیره.راحت میشم.
وبلاگ یه چیزیه تو مایه های ایندرال، یا دمت گرم...فقط خوبیش اینه که خوردن یا نوشتنش روزه رو باطل نمی کنه.ولی منو آروم می کنه. احمدعلی ساعت 10:11 AM نوشت 0 حرف
● من یک گاو میشم.
با دوتا شاخ گنده.یا تنه ستبر.با سر بالا.غرور. روزا می شینم یه گوشه.بقیه رو نگاه می کنم.هرروز. وقتی نشستم، بقیه رو نصیحت می کنم.پدر خوانده. از دیدن رابطه بقیه حیوونا خوشم میاد.از زیر نظز گرفتنشون. من هیچ کاری به بقیه حیوونا ندارم، مگه اینکه اونا کارم داشته باشن. اگه کسی پا روی دمم بذاره، شاخش می زنم.می میره. شبا، من یک اسبم... احمدعلی ساعت 10:11 AM نوشت 0 حرف
● همه نگاه کنید.
........................................................................................من یک اسبم.یک اسب سفید. پیتکو پیتکو میدوم.تند. هو هو خیالات می زنه به سرم. فکر می کنم.چرند.زیاد. می رم تو رویا.تو خواب.تو بیداری. میدوم...میدوم...میدوم. قلبم می زنه.تاپ تاپ. حال می کنم.خیلی. شیهه می کشم...آواز می خونم. همه میگن دیوونه اس...همه غلط می کنن. می دوم... تق...سرم خورد به دیوار.یا شیشه. بیهوش میشم. توی بیهوشی خیال می کنم که یک اسبم، یک اسب سفید... و این داستان ادامه دارد... احمدعلی ساعت 10:05 AM نوشت 0 حرف Thursday, October 30, 2003
● حس قربانی بودن هم بعضی وقتها جالبه.گاهی هم چندش آور.
آدم همیشه فکر می کنه بعضی بلاها سر همسایه میاد فقط.بعد که سر خودش میاد باورش نمیشه. البته گاهی هم مثل من باهاش حال می کنه. احمدعلی ساعت 7:37 PM نوشت 0 حرف
● سودای تو را بهانه ای بس باشد
مدهوش تو را ترانه ای بس باشد در کشتن ما چه می زنی تیغ جفا ما را سر تازیانه ای بس باشد آواز ، فریاد، و هجوم خاطره شیرین تنهاییهای توی قطار و قمارباز داستایفسکی و موسیقی و چای و منظره های بیرون و یادش بخیر . چرا؟ لااقل می دونم که تقصیر من نیست.من بی گناهم. احمدعلی ساعت 7:35 PM نوشت 0 حرف
● 136 تا در دقیقه خیلی زیاده، نه؟
ضربان قلبم رو میگم.نمی دونم چطور زنده ام؟ احمدعلی ساعت 7:16 PM نوشت 0 حرف
● ای که از کوچه معشوقه ما می گذری
ما هم از کوچه معشوقه تو می گذریم قیافش بعد از اینکه اینو بهش گفتم دیدنی بود!... ولی حالا جدی: بر حذر باش که سر می شکند دیوارش همچی میشکنه که نفهمی از کجا خوردی... احمدعلی ساعت 7:15 PM نوشت 0 حرف
● علم یعنی مجموعه فرضیاتی که میشه به کمکشون دنیا رو توجیه کرد.
اعتقاد چیه؟ من اول بهش اعتقاد پیدا کردم، بعد دیدم میشه باهاش زندگی رو توجیه کرد، پس نگهش داشتم. ولی خطر بزرگ اینه که آدم بگرده دنبال چیزایی که باهاشون همه چی رو توجیه کنه، بعد بهشون اعتقاد پیدا کنه. فرق اساسی عقیده و علم همینه. احمدعلی ساعت 7:13 PM نوشت 0 حرف
● ...وهب لنا من لدنک رحمه...
و "ربنا"ی شجریان که مثل هرسال بالا می بردم... ربنا...به رحمت سر زلف تو واثقم ورنه... احمدعلی ساعت 5:16 PM نوشت 0 حرف
● این روزا به خاطز گشنگی، قلبم انزژی نداره که بخواد اذیت کنه.
........................................................................................سوسک شده طفلک! ولی بعد از افطار باز همون آش و همون کاسه... احمدعلی ساعت 4:36 PM نوشت 0 حرف Monday, October 27, 2003
● مدتهاست کلمه ای به اسم ناامیدی برای من مفهوم نداره.هیچی.
این یکی از برکات سفر بود.ماشالا یکی دو تا هم برکت نداشت.هوار تا. نا امید نباشید.هروقت هم شدید بیاید پیش من آدمتون کنم. کل اگر طبیب بودی ... احمدعلی ساعت 5:21 PM نوشت 0 حرف
● اما شعر تو میگه که چشم من
اینقدر تو نخ ابر موند که بارون زد بارش باران الهی بر تمام منتظران مبارک.حالشو ببر. احمدعلی ساعت 5:12 PM نوشت 0 حرف
● آن آتشی که در دل ما شعله می کشید
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود ... اوه اوه، چقدر باحال میشد! احمدعلی ساعت 5:11 PM نوشت 0 حرف
● چچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچرررررررررررررررررررررررررررررااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
احمدعلی ساعت 5:10 PM نوشت 0 حرف
● چه قدر گاهی مسخره به نظز می رسند...دل نگرانیهای همه...همه مثل هم...بدون تفاوت...همه گلایه می کنند از تنهایی...
........................................................................................خدا! چه می کنی؟ احمدعلی ساعت 4:57 PM نوشت 0 حرف Sunday, October 26, 2003
● یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور... د مخور لامصب... احمدعلی ساعت 9:24 PM نوشت 0 حرف
● مامان فردا داره میره.
تو این یه هفته که مثل باد گذشت، به من خیلی خوش گذشت. فردا به من خوش نمیگذره. من برگ چغندر نیستم. احمدعلی ساعت 8:57 PM نوشت 0 حرف
● من موفق می شم.
........................................................................................من پیروزمی شم. من هر مرضی رو شکست میدم. من احمدعلی هستم. من برگ چغندر نیستم. من ... I am invincivle I am the king I am invincible and I WILL WIN! شماها باور می کنین؟ نه؟ آره؟ احمدعلی ساعت 8:53 PM نوشت 0 حرف Saturday, October 25, 2003
● هرچند کازمودم از وی نبود سودم    من جرب المجرب حلت به الندامه
........................................................................................این مصرع دوم رو باید با آب طلا بنویسن، رو در و دیوار نصب کنن. آنکه ازموده را آزمود... احمدعلی ساعت 8:53 PM نوشت 0 حرف Friday, October 24, 2003
● دیگه مامان هم اومده به من میگه حذف ترم کن!
ببینید اوضاع چطوریه دیگه! شهر در امن و امان است دوستان عزیزم آسوده بخوابید. احمدعلی ساعت 11:25 PM نوشت 0 حرف
● برگشت به من گفت :"کم آوردی پسر.داری هرروز خشمت رو مثل بنزین رو سر خودت و اطرافیانت می ریزی.بعد هم کبریت میزنی بهش.از این کار هم لذت می بری!"
دیدم راست میگه واقعاً. گفت:"من گردنتو کج می کنم.آدمت می کنم" گفتم:"اگه این کارو بکنی...تا آخر عمر مدیونتم" خلاصه قراره یه اتفاقاتی برای گردن من بیفته.منتظز باشید... احمدعلی ساعت 11:23 PM نوشت 0 حرف
● دیگه این وبلاگ برای بعضی امور جواب نمیده.
........................................................................................شروع کردم به ایمیل زدن برای خودم. احمدعلی ساعت 11:20 PM نوشت 0 حرف Thursday, October 23, 2003
● زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم: چشم را باز کنید، آیتی بهتر از این می خواهید؟ می شنیدم که به هم می گفتند: سحر می داند، سحر! احمدعلی ساعت 11:12 PM نوشت 0 حرف
● صدا کن مرا
صدای تو خوب است صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می روید در ابعاد این عصر خاموش من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد و خاصیت عشق این است... احمدعلی ساعت 11:10 PM نوشت 0 حرف
● I was there when he set the heavens in place, when he marked out the horizon on the face of the deep, when he established the clouds above and fixed securely the fountains of the deep, when he gave the sea its boundary so the waters would not overstep his command, and when he marked out the foundations of the earth. Then I was the craftsman at his side. I was filled with delight day after day, rejoicing always in his presence, (Proverbs 8:27-30 NIV)
عیسی مسیح احمدعلی ساعت 10:47 PM نوشت 0 حرف
● مارا سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود، هم بر آن سریم برای دفعه صدم اینو میگم.همش تکرار می کنم.نه برای اینکه تو بدونی، برای اینکه خودم یادم بیاد. هوای مارو داشته باش وگرنه هرچی دیدم از چشم خودم دیدم. احمدعلی ساعت 7:47 PM نوشت 0 حرف
● من نمی دونم راه درستش چیه...ولی می دونم راه غلطش چیه.
من نمی دونم نرمال یعنی چی...ولی می دونم غیر نرمال یعنی چی. من نمی دونم... ولی شاید دونستن دومی ها، باعث دونستن اولی ها میشه.نه؟ احمدعلی ساعت 7:35 PM نوشت 0 حرف
● چهارتا حب قوی انداختم بالا ولی هنوز نمی خواد وایسه لامصب.
تالاپ تالاپ... احمدعلی ساعت 7:27 PM نوشت 0 حرف
● بعد از چند سال یاد سایت احمدعلی ترم اول لفتلدم...
........................................................................................و کلی خاطره تلخ و شیرین اومد توی ذهنم بعد از خوندنش... خیلی کوچولو بودم اون موقع.تا جایی که یادم میاد خیلی ناز بودم.یادتونه؟ احمدعلی ساعت 7:25 PM نوشت 0 حرف Wednesday, October 22, 2003
● پروژه جدید داره شروع میشه.
افوض امری الی الله... کارم را به خدا می سپارم... یا حق. احمدعلی ساعت 11:40 PM نوشت 0 حرف
● جالب بود.تئوری خودم، نظریه خودم، تحلیل خودم، و حرف کوبنده اون.
خود من میگفتم که مشکل انسان مدرن اینه که ناتوانایی خودش رو باور نمی کنه.خودم می گفتم که این موجود فکر می کنه باید به همه جا برسه، و چون نمی تونه دیوونه میشه.خودم... بعد اون برگشت گفت که تو تا قبول نکنی یکی مثل بقیه هستی، تا قبول نکنی که نمی تونی در همه زمینه ها بهترین باشی، خوب نمیشی. گفت درستت می کنم. و مامان که یک کمی از نگرانیش کم شد. شکر... من از فردا باید بشینم بت بشکنم.بت خودم رو..باید غرورم رو له کنم..نابود کنم...بعد هم براش گریه کنم... این یعنی دردسر اساسی.یعنی اعصاب قاطی پاطی برای یه مدت طولانی...ولی اون گفت که به درد سرش می ارزه.یعنی چاره دیگه ای ندارم. حاضر...اماده...آتش! احمدعلی ساعت 11:39 PM نوشت 0 حرف
● "تو اگه می خوای خوب بشی، باید بت خودت رو بشکنی.خوردش کنی.بعد بشینی پاش گریه کنی.
این تنها راه حله..." ...و احمدعلی که داشت انگشتش رو می جوید... و پنجره ای تازه به روی من... احمدعلی ساعت 11:34 PM نوشت 0 حرف
● همای اوج سعادت به دام ما افتد    اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه    اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد شبی که ماه مراد از افق طلوع کند   بود که پرتو نوری به بام ما افتد ... پیشنهاد می کنم یه دفعه از من خواهش کنید اینو براتون بخونم.از دستتون میره ها...نگی نگفتی. احمدعلی ساعت 5:50 PM نوشت 0 حرف
● منم که دیده به دیدار دوست کردم باز    چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز
نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی    که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز ز مشکلات طریقت عنان متاب ایدل   که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز ... که بنده هم نیندیشم از نشیب و فراز... احمدعلی ساعت 5:47 PM نوشت 0 حرف
● زهی خجسته زمانی که یار بازآید    به کام غمزدگان ، غمگسار بازاید
........................................................................................... همین.کاش من هم منتظر بودم... احمدعلی ساعت 5:43 PM نوشت 0 حرف Tuesday, October 21, 2003
● دیروز صبح اوضاعم قاطی پاتی بود.یه تفال زدم به قرآن:
فاصبر لحکم الله فانک باعیننا... بر حکم خدا صبر کن که تو منظور نظر مایی... خوب من اون موقع باید چه احساسی پیدا می کردم؟ احتمالاً قراره من به پیامبری برگزیده بشم. احمدعلی ساعت 9:07 PM نوشت 0 حرف
● ماییم و یار مهربون
........................................................................................همین زیاد از سرمون ... مامان اومده تهران.یه هفته پیش من میمونه.چی از این بهتر؟ در این لحظه هیچ دلیل منطقی و غیر منطقی برای ناراحت بودن وجود نداره. ماییم و یک جرعه نفس همین عزیزم مارو بس ... احمدعلی ساعت 8:51 PM نوشت 0 حرف Monday, October 20, 2003
● زندگی بین زمین و هوا هم چیز جالبیه در نوع خودش.
هیچوقت نمی دونی الان خوابی یا بیداری، کاری می تونی بکنی یا نه، زنده ای یا مرده... کم کم دارم به این مدل زندگی عادت می کنم. انت عطانی فوق رغبتی... تو بیش از خواسته ام به من عطا کردی...دیگه حرف حسابم چیه؟ لعنت بر همه چیزهای دوقطبی. احمدعلی ساعت 7:07 AM نوشت 0 حرف
● جالبه شرایطی که ادم داره فریاد می زنه، بعد یکی وایساده جلوش داره با لبخند تلخی نگاهش می کنه.
........................................................................................نه.جالب نیست اصلاً. احمدعلی ساعت 7:03 AM نوشت 0 حرف Friday, October 17, 2003
● من اگه قلب نداشتم خیلی راحت تر زندگی می کردم.
منظورم همین موجود فیزیکیه.همین چند تیکه ماهیچه که وقتی ضربانش میره بالا دیگه احمدعلی هیچ کار مفیدی نمی تونه بکنه جز داد زدن... مثل همین الان. احمدعلی ساعت 9:51 PM نوشت 0 حرف
● ... حجاج بنگ خورده و سر بر در نهاده بانگ مي زد كه در را مجنبانيد تا سرم نيفتد پنداشته بود كه سرش از تنش جداست و بواسطه ي در قائم است، احوال ما و خلق همچنين است پندارند كه ببدن تعلق دارند با قائم به بدن اند...
" مولانا " مهران احمدعلی ساعت 9:27 PM نوشت 0 حرف
● وسط یه جمع بزرگ و شلوغ...بشین.سرت رو آویزون کن.دستت رو بگیر روی گوشات.
همه چی عوض شده...اینجا یه دنیای دیگه اس. اینجا تنهایی.وسط جمع تنهایی. هر فکری دلت خواست بذار بیاد.یا هرچی دلت نخواست... تو اینجور شرایط همه چی مزه دیگه ای داره...قشنگه...شیرینه... احمدعلی ساعت 9:25 PM نوشت 0 حرف
● دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد   ز فکر آنان که در تدبیر درمانند، درمانند
کور خوندین عزیزان! شایدم نه... نمی دونم راستش. احمدعلی ساعت 9:20 PM نوشت 0 حرف
● ببار ای ابر بارانی...
دیگه همون ابر بی بخار هم تو آسمون پیداش نیست.همون که "هوا را تیره می دارد، ولی هرگز نمی بارد...". بابا ما به همون هم راضی بودیم خدا جون.بفرستش بیاد که خیلی لازمه... خیلی. احمدعلی ساعت 9:15 PM نوشت 0 حرف
● چرا همیشه شبها که تنهام دلم می خواد با یکی حرف بزنم؟
اونوقت روزا کاملاً مغرور...راه حل؟ احمدعلی ساعت 9:09 PM نوشت 0 حرف
● یه لحظه یاد سال اول افتادم.هرموقع می دیدم که دارم کم میارم -به دلایل مختلف مسخره - Jerusalem is Lost رو گوش می کردم :
........................................................................................I am invincible I am the king I am invincible and I will win! یا اون تیکه اخر: We are invincible God is the king We are invincible And we will win! اون زمان اولی خیلی بهم روحیه می داد.اما الان کاملاً مطمئنم که دومی درسته.ما چی کاره ایم، God is the king!... احمدعلی ساعت 9:00 PM نوشت 0 حرف Wednesday, October 15, 2003
● لی لی لی لی لی
لی لی لی حوضک علی کوچولو این مرد کوچک علی کوچولو تو قصه ها نیست مثل من و توست اون دور دورا نیست نه قهرمانه نه خیلی ترسو نه خیلی پرحرف نه خیلی کمرو ... مثل همیشه هجوم کلی فکر و خاطره شیرین. احمدعلی ساعت 9:03 PM نوشت 0 حرف
● "و ایوب اذ نادی ربه انی مسنی الضر و انت خیر الراحمین"
........................................................................................"و ایوب آنگاه که پروردگارش را ندا داد که مصیبتی به من رسیده و تو بهترین مهربانانی" این هنوزم به نظر من زیبا ترین و عمیقترین جمله دعایی تاریخ بشره.شاهکاره. حالا فهمیدی به همه این چیزایی که می نویسم اعتقاد دارم؟ من به همه چیز اینجوری نگاه می کنم، با لبخند. این جمله رو یادتون باشه...در بدترین شرایط به درد می خوره. احمدعلی ساعت 8:35 PM نوشت 0 حرف Sunday, October 12, 2003
● خوب شد که خدا یه جایی گفته "لیس علی المریض حرج...".وگرنه من تا حالا از عصبانیت مرده بودم!
خوبه دیگه...زندگی راحت. احمدعلی ساعت 11:15 AM نوشت 0 حرف
● خیلی بی معرفتین شماها.با همتونم.
........................................................................................خیلی. نمی دونم، شاید خودمم باشم.کی می دونه؟ احمدعلی ساعت 11:00 AM نوشت 0 حرف Friday, October 10, 2003
● یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد    بیا کین داوریها را به پیش داور اندازیم
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه   که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم ... چی بگم دیگه؟ احمدعلی ساعت 11:16 PM نوشت 0 حرف
● وقتی می خوای با یکی صحبت کنی، باید صاف و روشن بهش بگی؟ گوشه کنایه کافی نیست؟
احمدعلی ساعت 11:13 PM نوشت 0 حرف
● "ابر ها بسیارند و هریک را سایه ای است درشت و خوفناک.آیند و روند و سایه اندازند و سایه بر سایه هم افگنند و تو گویی که نزاعی است آن میان.مرد اگر در سایه صخره ای خفته باشد نه سایه ابر بر او افتد و نه باران و نه صاعقه.ارنه به هر قطره ای تر شود و به هر صدایی از جای شود و این سخت ناخوب است..."
حداقلش اینه که کاملاً می دونم اون صخره کجاست.حالا اینکه از سر بچگی گاهی از زیرش میام بیرون چیز دیگه است...فقط امیدوارم یه موقع اینقدر دور نشم که گمش کنم... فعلاً که این زیر امن امنه. احمدعلی ساعت 11:11 PM نوشت 0 حرف
● جمعه شب...درکه...هزار تا خاطره قشنگ...
بدون بچه ها. همتون رو دوست دارم. احمدعلی ساعت 11:05 PM نوشت 0 حرف
● "دل ها گاهی ملول می شوند
برای روزهای ملال دل دانایی های لطیف آماده کنید..." امام علی احمدعلی ساعت 1:07 PM نوشت 0 حرف
● هیچی.همین فقط:
........................................................................................هرکه شد محرم دل در حرم یار بماند   وانکه این کار ندانست در انکار بماند اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن    شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند صوفیان واستدند از گرو می همه رخت    دلق ما بود که در خانه خمار بماند محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد    قصه ماست که در هر سر بازار بماند هز می لعل کزان دست بلورین ستدیم   آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت   جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس   شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر   یادگاری که در این گنبد دوار بماند داشتم دلقی و صد عیب مرا می پوشید    خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد   که حدیثش همه جا بر درو دیوار بماند به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی   شدکه باز آید و جاوید گرفتار بماند ... گرفتار بماند... احمدعلی ساعت 1:03 PM نوشت 0 حرف Wednesday, October 08, 2003
● احمدعلی کارش تمومه...لای لای لای لای
........................................................................................هنوز هم فقط یه لبخند میزنم به همه این قضایا...لای لای لای لای دیشب پای تلفن مامان داشت از نگرانی می مرد...لای لای لای لای خیره ان شاء الله...ما چه می دونیم؟ احمدعلی ساعت 8:31 AM نوشت 0 حرف Monday, October 06, 2003
● آره.کاملاً درسته:
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم؟... خوبه که به این نتیجه رسیدی. احمدعلی ساعت 10:46 PM نوشت 0 حرف
● این روزا، بعضی وقتها که وسط شلوغی کار و درس یه گوشه خالی پپیدا می کنم،می رم تو خیال اون سفر عزیز..
مکه...عصر روز اول...سبک، راحت.قلبم سرجاش نیست.هیچ فکری توی کلم نیست.همه آدمای تو خیابون رو دوست دارم... می رسم مسجد.یه گوشه می شینم. دو رکعت نماز.نماز حال.نماز عشق. بعد یکی یکی شروع می کنم به دعا کردن برای همه.خونواده، دوستان...همه.مطمئنم هرچی بخوام براورده میشه.دعای عاقبت به خیر شدن برای همه.با اسم. یه عالمه ابابیل بالای سرم پرواز می کنن.نگاهشون می کنم... یهو یه صدایی میاد :"فردا کوییز مدار مخابراتی داریم؟" -آره برمی گردم.باید برگردم.گفته بودم که چرا... احمدعلی ساعت 10:41 PM نوشت 0 حرف
● از هیچی بیشتر از تنهایی خوشم نمیاد، و از هیچی بیشتر از تنهایی متنفر نیستم.
این دوتا تنهایی البته شاید یه فرقهایی با هم داشته باشن. چرا هیچکی حرف های منو باور نمی کنه؟ احمدعلی ساعت 10:33 PM نوشت 0 حرف
● در مورد بعضی آدما، وقتی می خوای یه چیزی بهشون بگی باید کاملاً صریح، صاف و روشن صحبت کنی.
حالا اگه به هر دلیلی نتونی این کارو بکنی، چی میشه؟ من می دونم.خوب می دونم... این غرور لعنتی... احمدعلی ساعت 10:07 PM نوشت 0 حرف
● -این دوونه اس.
........................................................................................-بابا این پسره مخش عیب داره! -تو اون بخش مزخرف روح منی که حالم از دیدنت به هم میخوره. -تو چرا اومدی اینجا؟ اینا عین جمله های یه عده اس که بعد از ده دقیقه صحبت ملایم بنده بهم تحویل دادن.رییس بهشون گفت شماها همتون یه بخشی از خودتون رو تو وجود احمدعلی می بینین، واسه همین اینقدر شاکی شدین! خلاصه که خیلی کیف کردم.یه ساعت تمام ور زدم.قدرت نمایی کردم.ملتو خل و چل کردم. برای من چه لذتی بالاتر از این؟ مخصوصاً تو این اوضاع و احوال! همشون دیوونه شده بودن از دستم. جای همه خالی... احمدعلی ساعت 9:17 PM نوشت 0 حرف Saturday, October 04, 2003
● عصری زیر بارون اون سوال دیروزی رو از شهرزاد پرسیدم.موقع اواز خوندن."چرا ماهو دادن به شبهای تار؟"
........................................................................................و اون با همون صدای فوق العاده دوست داشتنی گفت :"خوب معلومه، برای اینکه یه کمی اون شب تار رو روشن کنه!" خوب.من کم آوردم.کاملاً درسته. دیگه سوالی در این مورد ندارم. احمدعلی ساعت 10:24 PM نوشت 0 حرف Friday, October 03, 2003
● راست میگه.چرا نمی باری؟حرف حسابت چیه؟...
ببار ای بارون ببار ...با دلم گریه کن خون ببار ...در شبای تیره چون زلف یار...بهر لیلی چو مجنون ببار ...ای بارون ببار ای ابر بهار...بر کوه و دشت و هامون ببار... به سرخی لبای سرخ یار...به یاد عاشقای این دیار...به کام عاشقای بی مزار...ای بارون... راستی، کسی میدونه چرا ماهو دادن به شبهای تار؟ احمدعلی ساعت 10:13 PM نوشت 0 حرف
● تو را دارم، چه غم دارم؟ زحال من تو آگاهی...
حالا بقیه هرچی میخوان بگن، خوب بگن.هر فکری می خوان بکنن، بکنن.تو که میدونی من چمه.سرما خوردم.فقط... حالا خودمونیم، خوب میشه دکتر جون؟ نوکرتم به مولا. احمدعلی ساعت 10:08 PM نوشت 0 حرف
● مکان : سرزمین نوح.
زمان : موقع طوفان. صحنه : نوح پیامبر و پیروانش توی کشتی هستن.دور و برپر آبه.هر طرف صدای فریاد میاد.داره از بالا به پایین نگاه می کنه.یهو وسط آب...پسرش..."بابا جون،لج نکن با خودت...با خدا.بیا توی کشتی.بیا..." نخیر...آقا لجباز تر از این حرفان.میگه من میرم روی کوه تا نجات پیدا کنم..."پسر جون، امروز هیچکس زنده در نمیره...بیا بابا، بیا!" نیومد.مرد. طوفان نشست.نوح ناراحت بود.برگشت گفت خدایا مگه قول نداده بودی خانواده من رو نجات بدی؟ (حالا همه این مقدمه واسه چی بود؟ جواب خدا چند تا نکته جالب داره) اولا که اون از اهل تو نبود."او عملی ناشایست است!" (کلی نکته توی همین جمله اس.) دوماً ، و از همهمهمتر ، آقا جون "هرگز چیزی را که به آن علم نداری از خدا نخواه!" نوح هم ترسید.گفت خدایا من پناه میبرم به تو که از جاهلین باشم... من تاحالا اقلاً بیست دفعه این صحنه رو خونده بودم ولی این نکته دوم رو ندیده بودم.آقا میگه نخواه.خدا میگه چیزی رو که درموردش علم نداری بیخود از من نخواه.من خودم میدونم چی خیره، چی نیست. خیلی عجیبه ها...ما خداییش به چند تا از چیزایی که از خدا می خوایم، مخصوصاً موقع گرفتاری، علم داریم؟ البته خوب اون پیغمبر بود...من که نیستم! هرچی دلم بخواد ازت می خوام خدا! این لذت رو از من نگیر.حالا خواستی گوش نکنی، نکن. حله؟ احمدعلی ساعت 9:58 PM نوشت 0 حرف
● افتاده بودم روی تخت..ضربان قلبم مطابق معمول این شبها خیلی بالا رفته بود.دستم داشت می لرزید.سرم هم گیج میرفت.
یهو بلند شدم.رفتم سراغ ضبط.یه نوار گذاشتم.پر والس.اول از همه همون دانوب آبی دوست داشتنی...لا لا لا لای-لای لای-لای لای... بعد دیدم خوب اینجا کسی نیست که باهاش برقصم که...! یه بالش بزرگ ورداشتم.شروع کردم به چرخ زدن... نیم ساعت تمام من داشتم توی خونه می چرخیدم.احساسی که بعدش بهم دست داد عالی بود...عالی. احمدعلی ساعت 9:42 PM نوشت 0 حرف
● خوب، آدم بايد نيمه پر ليوان رو ببينه.
........................................................................................حداقلش لينه که اين دفعه ديگه مشکل فلسفي-عقيدتي ندارم، مشکل فکري ندارم، از دنيا بدم نمياد، رابطم با بقيه خراب نشده... فقط دارم کم کم ديوونه ميشم.اينم که بد نيست، هست؟ احمدعلی ساعت 9:35 PM نوشت 0 حرف Wednesday, October 01, 2003 ........................................................................................
|
وبلاگ هایی که می خونم
Archives |