قلعه تاناتوس



Sunday, December 31, 2006

آره، منم دوس دارم خیلی با احساس بگم که صدّام رو "آهِ مادرهای کُرد و ایرانی گرفت"، بگم که "قدرت خدا رو ببین" و ... . خیلی دوس دارم. ولی برادر من، مگه یه همچین حیوونی باید چند سال دیگه آدم می کشت تا مرگش طبیعی جلوه می کرد و تو اینو نمی گفتی؟ چقدر میخواست عمر کنه؟

پ.ن: دیشب وحشتناک بود. از یه طرف صحنه اعدام صدام و حساسیت من به مرگ از طریق گردن (!)، از طرف دیگه این عید قربان و حداقل ده تا گوسفندی که من تو بچگی سر بریدنشونو دیدم. باز اون رفیق قدیمی بعد از مدتها اومد و اول ده بار سرم رو برید و بعد هم سیراب و شیردون (!) رو تا ته خالی کرد، با یه قمه بزرگ. این بار قیافه اش رو هم دیدم برای اولین بار. مدتی بود راحت بودم.

این عید قربان، اون ابراهیم و اسماعیل، قداست مرگ...



   
0 حرف
یکی نیس به این آدمهای غیر پست مدرن احمق بگه که به رابطه عاطفی خوب بین دو تا پسر لزوماً به معنی Gay بودن نیست؟

دوستک کجایی؟! اینا کشتن منو!

دِ کجایی لعنتی؟



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, December 30, 2006

من زیاد نمیشناسم این بازی یلدا رو...فقط می بینم که ملت اول قربون صدقه کسی که دعوتشون کرده میرن، بعدشم دچار نوعی تداعی آزاد فرویدی میشن و ...

حالا منم اول قربون صدقه مجتبی میرم، بعدشم میگم:

یک- از بچگی موجود حسودی بودم. زیاد. خیلی سخت میتونستم تحمل کنم آدمی رو که در یکی از جنبه های زندگی (از علم بگیر تا ورزش تا هزارتا چیز دیگه) اپسیلونی از من بهتر باشه. به خاطر اینکه همیشه همچین ادمهایی دور و برم بودن (به خصوص بعد از اومدن به دانشگاه)، وقتهای ارزشمند زیادی رو به رقابت کردن و غصه خوردن تلف کردم.
الان ادعا می کنم که این جوری نیستم.

دو- تو دبستان به شدت ریزه میزه بودم، و خیلی اهل دعوا. عمداً کاری می کردم که یه دسته ای علیه من متحد بشن و بریم بیرون مدرسه کتک کاری. یه سالی برنامه هر روز این بود که من و فاطمه (خواهرم) یه طرف بودیم، پنج شیش تا پسر هم سن و سال من یک طرف دیگه! گاهی می زدم، گاهی هم می خوردم. دعوا برام ابراز وجود بود.

سه- از بچگی دوست داشتم که اکثر آدمهای دور و برم فکر کنن که من موجود بسیار وحشی و بی رحمی هستم. کارهایی کردم (به خصوص با جونورهایی مثل پروانه و گربه) که به هیچ وجه دوست نداشتم بکنم، ولی برای ایجاد اون حس انجام دادم (مثلاً استاد بودم تو شکار پروانه. می گرفتمشون پشت پنکه تا کشیده بشن تو و تیکه تیکه از اون ور دربیان.)
در این مورد هنوز هم همین طور هستم، به خصوص در ارتباط با دخترها.

چهار- سه ساله که بودم یه بار می خواستم مداد فرو کنم تو چشم خواهر کوچیکم که یه ساله بوده. از شدت عذاب وجدان، اومدم پیش مامان و گفتم : مامان! نی نی میگه مداد تو چشم من نکن! دردم میاد! (این به مورد یک مربوط بود)

پنج- زیاد عاشق خودم هستم، و به شدت متنفر. تو روح اون کسایی صلوات میفرستم که میگن جمع نقیضین محاله!

همه قبل از من نوشتن. کسی رو برای معرفی ندارم.

عشق را ای کاش زبان سخن بود...



   
3 حرف
........................................................................................

Monday, December 25, 2006

مدل خوبی ساخته ام. هرکدوم از دوستان قدیمی رو که می بینم (به خصوص برو برچ گروه)، سریع دو تا سؤال اساسی ازشون می پرسم:

یک- دوست دختر(پسر) داری یا نه؟
دو- قرص میخوری یا نه؟

به تجربه فهمیدم که map کردن آدمها روی این دو تا محور (که صفر و یک هم نیستن هیچکدوم – مثلاً آدم ممکنه یه کمی پارتنر داشته باشه یا خیلی، یا یه کمی قرص بخوره یا خیلی)، اطلاعات خوبی از وضعیتشون میده.

جدی مثلاً فکر کن تو یه بازه ده ساله کانتور یه نفر رو اینطوری بکشی...



   
4 حرف
........................................................................................

Friday, December 22, 2006

حالا ديدار ما به نمي دانم ان كجاي فراموشي
ديدار ما اصلاً به همان حوالي هرچه باداباد
ديدار ما و ديدار ديگراني كه ما را نديده اند
پس با هركسي از كسان من از اين ترانه محرمانه سخن مگوي
نمي خواهم آزردگان ساده بي شام و چراغ
از اندوه اوقات ما باخبرشوند!
قرار ما از همان ابتداي علاقه پيدا بود
قرار ما به سينه سپردن دريا و ترانه تشنگي نبود
پس بي جهت بهانه مياور
كه راه دور و
خانه ما يكي مانده به اخر دنياست.



   
1 حرف
........................................................................................

Thursday, December 21, 2006

ولي عصر، آخراي شب. تو حال خودم بودم. پسرك اومد جلو. آدامس مي فروخت. محلش ندادم.

حرفه اي بود. دو سه قدم كه گذشتم آروم صدا زد: عمو...عمو...

و همين كافي بود كه خر بشم و پونصد تومن واسه يه بسته از اين آدامس موزي ها بدم.

فكر نكني بچه باز شدم ها! اين "عمو" خيلي حس غريب و با نمك و جديدي بود. خواستم ازش تشكر كنم فقط.

چند دقيقه اي خيلي خوش بودم. خيلي.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, December 19, 2006

خوب گفته که "النّاسُ نیام، فَاِذا ماتوا انتَبَهوا". مردم خوابند، وقتی مردند بیدار می شوند.

حالا من هم برم فیلم "میم مثل مادر". گریه هم که نکنم هیچ، مرتب بخندم. خوب دلایل کافی واقعی برای گریه کردن دارم این روزها.

قصد کاری عظیم کرده ایم و سرگشته کاری شده ایم، چنان کاری که خود را کشتن در پیش داریم.



   
1 حرف
........................................................................................

Tuesday, December 12, 2006

من کم مریض میشم. خیلی کم. ولی گاهی که این اتفاق میفته، بدنم درد میگیره، سرم گیج میره و تازه مجبورم تا این وقت شب شرکت باشم، یه حس غریبی دارم...

خیلی نوازش میخوام اینجور وقتها. خیلی.



   
2 حرف
........................................................................................

Friday, December 08, 2006

ناکفته نماند که این سفر یه فایده مهم برای من داشت، اونم اینکه سطح سلیقه من برای پسند کردن دخترا برگشت به قبل از سفر روسیه، از بس که اینا زشتن. از بس که زشتن!

البته حقیقتاً از دو سه نفر خوشم اومد (به زور!)، ولی عکس هر دو سه تاشون روی بیلبورد سینما بود...لابد خیلیهای دیگه هم ازشون خوششون اومده!

یعنی باید لاو ترکوندن این جک و جوادهاشون رو تو خیابون ببینی...



   
1 حرف
گزارش زنده از نمایشگاه ITU 2006 - قسمت چهارم (سومیش رو بلاگر خورد)

روز آخره. خلوت شده. تجربه فوق العاده ای بود برای من

دیشب رفته بودیم بازار سید اسماعیلشون. از مجسمه تا هروئین توش بود.

از کت و کول افتادیم از بس بار بردیم.

غرفه شرکت ما تو این نمایشگاه به خاطر حضور من از همه بی نظم تر بود. تقریباهیچ روزی کمتر از نیم ساعت تأخیر نداشتیم!

فردا تهرانم.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, December 05, 2006

گزارش زنده از نمایشگاه ITU 2006 - قسمت دوم:

خفن روزی بود امروز. قرار شد من برم بگردم، حامد بمونه غرفه. چشمتون روز بد نبینه...

هنوز تو شوکم. حجم زیادی مدل ذهنی از بیزنس مخابرات و ملحقاتش رو دیدم، که اصلاً نمی تونم پردازش کنم، اینقدر که تنوع زیاده. یعنی شرکتهای بزرگ، همه یه چیز میگن، ولی اون یه چیز خیلی چیزه! یعنی فهمیدنش و هضم کردنش سخته جداً. من تازه کلی ادعام می شده که این بیزنس رو میشناسم.

مثلاً، خیلی در مورد Digital Life و این حرفا شنیده بودم تا حالا، و خوب برام در حد یه قصه قشنگ بود. ولی امروز تو غرفه مایکروسافت یه یارویی یه پرزنتیشن فوق العاده داد. هیج کانسپت پیچیده ای هم توش نبود، ولی خوب فهمیدم که این قضیه برای این فرنگیها حداقل مسأله اس، خیلی هم مسأله اس! اینقدر که خیلی از گنده های Telecom براش نرم افزار می نویسن.

یه تم اصلی دیگه، Media است. کلی از اینا دارن راه حل میدن به مشتری که مثلاً وقتی داری با سرعت 200 کیلومتر در ساعت رانندگی می کنی، آنلاین فیلم ببینی. من می دونستم که استانداردش هنوز در نیومده، ولی چهار پنج تا غول روش محصول دارن.

همه چیز هم که روی IP، IP هم روی همه چیز...

قاطی کردم جداً. کلی طول می کشه که هضم کنم چیزایی که امروز دیدم رو.



   
2 حرف
........................................................................................

Monday, December 04, 2006

گزارش زنده از نمایشکاه ITU 2006 - قسمت اول:

دیشب حدود 10 رسیدیم. توی فرودگاه، این ایده مطرح شد که با اون خستگی، صاف بریم نمایشگاه و غرفه رو setup کنیم. خلاصه چشمتون روز بد نبینه، فقط چهار تا بلیط آخری که ما توی تهران check in کرده بودیم، حدود 190 کیلو بار داشت!

با یه وضع فجیعی با مترو اومدیم نمایشگاه، و بر خلاف نمایشگاه های ایران که اصولاً همه غرفه ها صبح روز اول کارشون رو تموم می کنن، دیدیم که کار همه تموم شده و رفتن خونشون، به جز ما! (البته بیشتر آماده سازی قبلاً انجام شده بود، به لطف آقای ثروتی که میشناسینش).

غرفه ایران یه غرفه گرده. من برای جلب توجه و قشنگ کردن کار، سفارش کرده بودم که یه استند تر و تمیز دو متر در یه متر برامون بزنن (امیر حسین جان، اینجا رو داشته باش)...چشمتون روز بد نبینه، اومدم دیدم توی این غرفه گرد، جای ما افتاده درست روبروی موتورولا، و جلو استند من، عکس یه خانوم مهربونی هست با یه لباس خیلی غیر اسلامی به ابعاد هفت متر در پنج متر! تازه شرکت به اون عظمت که برای جلب مشتری به غرفه اش اصولاً نباید مشکلی داشته باشه، چندین تا خانوم مهربون دیگه رو با لباس های مشابه مورد گفته شده استخدام کرده که ملت بیان تو باهاشون عکس بگیرن!

دیشب بچه های شرکت های دیگه به من پیشنهاد می کردن که در مقابل این اقدام خائنانه موتورولا، امروز با پیژامه بیام تو نمایشگاه که همه به من نگاه کنن!

بازم می نویسم.



   
2 حرف
........................................................................................

Saturday, December 02, 2006

تیرُم تیرُم، آخ جون
میخوام بِرُم، آخ جون
...


من اصلاً آدم ناسیونالیستی نیستم،ولی امیدوارم ما جلو اون همه شرکتهای غول آمریکایی و اسرائیلی کم نیاریم. یعنی تو نزنیم، کم که داریم به هر حال.

پ.ن: کاری که من امروز کردم، تو تاریخ این مملکت سابقه نداشته (در راستای پست قبلی). فکر کنم خدا رضای پهلوی و اخلافش رو دوس داره که نخواسته من نفرینشون کنم.
البته تا وقتی پرواز نکردم، هنوز احتمال گند خوردن به کل برنامه هست.



   
1 حرف
........................................................................................

Friday, December 01, 2006

ببین، من فردا هفت و نیم صبح میرم نظام وظیفه. میخوام مسؤولین عزیز یه کار ساده برام بکنن، یعنی فرایند حداقل چهار روزه رو برام چند ساعته تمومش کنن بره پی کارش.

وگرنه خدا به داد کلیه مسؤولین صد سال گذشته کشور برسه!



   
2 حرف
........................................................................................

Thursday, November 30, 2006

تو زندگی یکی مث من کم پیش میاد که به خرج دولت فخیمه و شرکت محترم بخواد بره نمایشگاه ITU، که آدمهایی مث بیل گیتس و شرکتهایی مث موتورولا و زیمنس و همه غولهای بزرگ مخابرات دنیا اونجان.اونم هنگ کنگ، مرکز تجارت جهان.

و خیلی باید این آدم بدشانس باشه که سربازی کارشو خراب کنه. اگه کار من شنبه درست شد که شد، اگه نه به امام میشینم نفرین می کنم مث پیرزنا! از اون رضا پهلوی مضمحل بگیر که سربازی رو تو این مملکت اجباری کرد تا هر خر دیگه ای که در بیان ضرورت و قداست این مسخره بازی تو چند ده سال گذشته حرف زده.

تو روح همتون !



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, November 25, 2006

همه به جرم مستی، سر دار ملامت
می میریم و می خونیم، سر ساقی سلامت
...



   
3 حرف
........................................................................................

Friday, November 24, 2006

مژده به اهالی محترم نازی آباد: شعبه جدید رستوران بوف افتتاح شد!

فرض بر اینه که مدیران بوف (یا اون شعبه ای که فرانشیزش رو خریده) اینقدر باهوش هستن که جایی کار کنن که بازار خوبی داشته باشه.

دوستان اقتصاد خونده می تونن به منِ بی سواد بگن این تبلیغ جدید رادیو دقیقاً یعنی چی؟



   
1 حرف
........................................................................................

Monday, November 20, 2006

زیادی منطقی شده ذهنم. این هم خوبه هم بد. مثل همه چیزهای دیگه.

به نظرت یه آدم خیلی منطقی که هنرش گیر انداختن آدمها تو یه گوشه اس، ممکنه یه روز عاشق بشه مثلاً؟



   
1 حرف
........................................................................................

Sunday, November 19, 2006

یه بار یکی sms زده بود که اگه کسی بهت گفت اسکول ناراحت نشو...

اسکول اسم یه پرنده آبی خیلی زیباست که قبل از زمستون با تلاش زیاد دونه ذخیره می کنه...ولی تو بهار پیداشون نمی کنه!

این برای دوست ناشناسی که این پایین کامنت داده بود.


پ.ن: این مارکی بالای صفحه، از اول به نظرم خیلی کلیشه ای بود (هرچند خیلی باهاش حال می کردم). ولی گذاشته بودمش که رو نِروَم باشه. دیگه نبود، برداشتمش.



   
1 حرف
........................................................................................

Saturday, November 18, 2006

می نویسم, فقط برای مجتبای گلم که الان اونور دنیاس و فهمیده که گاوه!

یادته یه بار به من گفتی (یعنی تو ماهتاب نوشتی) که گاو هم اگه شب چراغ طویله اش روش باشه روز حالش خرابه و اینا...اینم تلافیش!

دوسِت دارم.



   
1 حرف
........................................................................................

Tuesday, November 07, 2006

آن نيست كه حافظ را، رندي بشد از خاطر
اين سابقه پيشين، تا روز پسين باشد...



   
5 حرف
........................................................................................

Monday, November 06, 2006

من تو دو سه سال گذشته ياد گرفتم كه بايد با مشكلات فعال برخورد كنم. و اين كار رو مي كنم واقعاً.

اين يه فرايند خودآگاهه، در مقابل يك ميل خيلي خيلي عميق ناخودآگاه كه توي بيشتر ايراني ها (به خصوص مردها) وجود داره، و در من شايد خيلي بيشتر از ميانگين. ميل به قرباني شدن.

من به اين خاطر به يك نفر خيلي مديونم.



   
1 حرف
........................................................................................

Saturday, November 04, 2006

قلبم تير مي كشه، وقتي به احساسات مردي فكر مي كنم كه احساس مي كنه باخته. تو اصلي ترين نبرد زندگيش، براي رسيدن به مهمترين هدف زندگيش.

عذاب مي كشم وقتي مي بينم كه باعث اين فكر، منم.

و چطور مي تونم ثابت كنم بهش كه اشتباه مي كنه؟

خلقت خدا مشكلات بنيادين داره. خيلي پايه اي.

اوديپ رو ميشناسي؟



   
2 حرف
........................................................................................

Wednesday, November 01, 2006

جمله اول مقاله اینه:

When it comes to throwing dust into the eyes of competitors, and rosewater over a favourite, the Iranians are world beaters.


مال اکونومیسته. عنوان مقاله هم هست Making uranium while the sun shines.

خداییش عالی نبود؟



   
1 حرف
ذهن چراغ نفتی ها معمولاً جالبه. به درد تحلیل می خوره، به خصوص رؤیاهاشون. آدمهای خوبی هم هستند معمولاً.



   
1 حرف
مجرد بودن تو این جامعه جرمه! میدونستی؟

مصیبت داری اگه بخوای برای سه تا پسر مجرد خونه بگیری (شیرینیش رو هم بعداً میدم!).

جامعه یه هویتی داره که هرکار بکنی، سعی می کنه قوانین خودش رو بهت قالب کنه. مثالش رفتاریه که مردم با زنهای مطلّقه می کنن، انگار میخوان به اون و به همه آدمهای دیگه ثابت کنن که طلاق یه تابو بزرگه و اصولاً پدرسوخته غلط می کنه که یه زن بخواد از شوهرش جدا بشه.

این رفتاری که با ما سر خونه گرفتن شد هم همین بود. ظاهراً میشه گفت که بالاخره جامعه خرابه و جوونا بد شدن و نمیشه به کسی اعتماد کرد (چون یکی از همسایه ها یه دختر داره)، ولی حقیقتش اینه که میخواد مجبورم کنه قانونش رو بپذیرم: ازدواج کن. می زنمت تاازدواج کنی.

جامعه روح داره. مستقل (یا بزرگتر) از مجموع آدمهای عضوش.



   
6 حرف
........................................................................................

Sunday, October 29, 2006

دوس دارم باز بلند بلند بخونم که "یَرِگه کار مو و تو دِره بالا مِگیره...".

حیف که انگیزه اش نیست دیگه. حیف!



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, October 28, 2006

مجنبی (که لینکش این کنار هست) نوشته که :
دوست نازنینی زمانی می گفت: ّ آدم ها تنها به دنیا می آن و تنها زندگی می کنن. تا وقتی اینو یاد نگیری، نمی تونی دوستی پایداری با کسی داشته باشی.....ّ

این خیلی به نظر من مهمه.

و من سوء استفاده می کنم ازش برای فکر کردن به شباهت های روانکاوی و اقتصاد که این روزها لذت عمیقی ازش می برم (هرچند تو هردوشون فسقلی ام).

ربطش اینه که به نظر من همین تنهاییه که باعث میشه اصولاً برای آدمها فقط افزایش مطلوبیت شخص خودشون مهم باشه. یادمه یکی از دوستان دیروز از عبارت "فرهنگ سازی" استفاده کرد که این جمله رو کوبیدم تو سرش.

واسه این گفتم "سوء استفاده".

اصلاً فهمیدی؟


پ.ن: اگه این دوستان اقتصاد خون مقاله یا کتابی در مورد ارتباط این دو تا سراغ دارن خوشحال میشم معرفی کنن، وگرنه مجبورم خودم کتاب بنویسم!



   
3 حرف
........................................................................................

Thursday, October 26, 2006

گفته ام شاید قبلاً، گاهی چشم های یعضی آدمها یه پیام کاملاً واضح برام می فرستن: بیا بازی کنیم.

یا شاید "بگرد تا بگردیم". ببینیم کی حریف اون یکی میشه؟ بجنگیم.

مثلاً الان سه تا از استادای دانشکده که لیسانس برق و مکانیک شریف بودن این حس رو بهم میدن. باور کن انگار حرف می زنن با من، تو همون برخورد اول.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, October 24, 2006

یاری که دلم خستی، در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد، تا باد چنین بادا

هم باده جدا خوردی، هم عیش جدا کردی
نک سرزده مهمان شد، تا باد چنین بادا



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, October 22, 2006

و لا تحنوا و لا تحزَنوا و انتُم الاعلَون اِن کنتم مؤمنین...



   
1 حرف
........................................................................................

Thursday, October 19, 2006

درسته که الان عصر پنجشنبه است، ولی حالم کاملاً خوبه. کار می کنم و درس می خونم. اینو گفتم که فکر نکنی این چیزایی که دارم می نویسم نتیجه دپرشن موضعیه!

من جداً کم آوردم. به لطف بیوشیمی و فارماکولوژی و علومی از این دست، عموماً نه ناراحتم و نه مضطرب. به همه کار هم می رسم. ولی کم آوردم.

روز به روز، بعد از هر بار تحلیل، بیشتر می فهمم که چقدر روانم پوسیده اس. این کلمه خیلی خوب بیان می کنه حقیقتو. پوسیده. توش دو تا فرایند تعریف میشه که همه چیزهای دیگه، از عشق بگیر تا علم و کار، در راستای اونان.

این دو تا فرایند غالب هم خیلی به هم نزدیکن: کشتن و کشته شدن.

داغونم، می دونی؟ خراب. یه بناییه که هر کار می کنم بهتر نمیشه. من فقط هی دارم سعی می کنم بهتر بشناسمش، و خیلی خوب میشناسمش. خیلی خیلی بیشتر از چیزی که بیشتر شماها در مورد خودتون می دونید، من در مورد خودم می دونم.

ولی چه فایده؟ دستم بسته است...

روزم به ناخودآگاه نمی رسه رفقا، هرچقدر هم که فعال برخورد کنم.



   
3 حرف
........................................................................................

Tuesday, October 17, 2006

دیر شده شاید. عمران صلاحی رو نمی شناختم. فقط در حد یک اسم. ولی وقتی خبر مرگش رو شنیدم، حس کردم که من این موجود رو یه جایی دیدم. یه صحبت شاید، یا یه سخنرانی.

تا اینکه این رفیقمون نوشت که عمران همونی بود که اون جوک توپ رو وسط اون همه دختر و پسر گفت. تو اون مجلس یادنامه شاملو، که اولش نوار گذاشتن، که قرار بود آیدا بیاد (اومد؟). همون جوکی که یهو سالن رو فرستاد رو هوا، که اون دختره که من از قیافش خوشم میومد بعدش شده بود عین لبو، که حتی من بچه کوچولو هم خجالت کشیدم.

خدایش...


پ.ن: واسه یادگاری هم که شده، جوک رو می نویسم. با عرض شرمندگی از دوستان پاستوریزه.

یارو می­میره اون دنیا بهش می­گن تو بهشتی هستی می­برنش بهشت. روز اول با مته و دریل می­آن سراغش فرشته ها. طرف می­گه اینا واسه چیه؟ می­گن می­خوایم سرتو سوراخ کنیم دور سرت هاله بذاریم. [اون موقع هنوز هاله رئیس جمهور نشده بود!] فرداشم باز با مته و دریل می­آن. می­گه باز چیه؟ می گن می­خوایم کتفاتو سوراخ کنیم بال بذاریم برات. می­گه آقا من اصلا نمی­خوام. ببرینم جهنم. می­گن نمی­شه. اون­جا خطرناکه. چوب کاریت می­کنن. می­گه عیبی نداره عوضش سوراخشو خودم دارم!



   
1 حرف
........................................................................................

Monday, October 16, 2006

ضمن تشکر بسیار زیاد از استاد عزیز آشفته به خاطر درست کردن کامنت دونی این وبلاگ، بدینوسیله اعلام می گردد که هرکی از این به بعد کامنت نذاره نامرد و فلانه.

قابل توجه همه عزیزانی که از این بهانه ها می آوردن.



   
2 حرف
........................................................................................

Saturday, October 14, 2006

از قدیم، یه اصل بدیهی این بوده که سوسکه می گفته قربون دست و پای بلوری بچه ام برم...حالا اگه مامان آدم بیاد به پسر بزرگش بگه "البته من یکی دو تا دختر خوب سراغ دارم...ولی از سر تو زیادن!" (تأکید روی جمله دوم)، اون بچه سوسکه باید خیلی کارش درست باشه.

نه؟



   
1 حرف
........................................................................................

Sunday, October 08, 2006

حس خیلی خوبیه، وقتی تو یه لحظه تصمیم می گیری که یه حرفی بزنی، بعد ناگهان فکر می کنی که اگه نگی بهتره، و نمیگی، و تا ده دقیقه حال می کنی که چه خوب شد نگفتی.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, October 07, 2006

آخه ابله! کجای قیافه من به بازنده ها می خوره؟

نه! تو بگو!



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, October 05, 2006


Moonlight and vodka, takes me away,
Midnight in Moscow is lunchtime in L.A,
Ooh play boys, play...



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, October 04, 2006

خواندن در مورد Castration Anxiety از اوجب واجبات زندگی هر مردی (و شاید هر زنی) است.

نقطه.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, October 03, 2006

این رو بخونید.

ما که جزو آدمهای خوب شهر نیستیم، لا اقل تبلیغ کنیم برای کار قشنگ یه دوست خوب.



   
0 حرف
ارنست جونز (یکی از حواریون فروید) یه جمله خوبی داره. میگه سه نفر تو تاریخ به نارسیسیزم بشر ضربه سختی زدن: کوپرنیک که زمین رو از مرکزیت جهان انداخت، داروین که انسانی که رو که فکر می کرد اشرف مخلوقاته برگردوند وسط حیوونا، و فروید که آخرین ابزاری که انسان برای خودش بدیهی فرض می کرد - آگاهی مطلق - رو ازش گرفت و گفت که این طورا هم نیست...

دیروز همش فکر می کردم که ضربه چهارم چی خواهد بود؟ به یه نتیجه ای رسیدم که نمی تونم بگم، ولی منتظرش می مونم.

البته همش تصوّره. منم که ذهنم مث تو حساب و کتاب نداره.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, September 30, 2006

باید خون گریه کرد.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, September 27, 2006

جشن ورودی های جدید برق بود و به من نگفتین؟ بعد از شیش سال پشت سر هم...

ای لعنت بر هر چی رفیق نامرده (این شامل دخترا هم میشه).



   
0 حرف
ياد دارم كه در ايام طفوليت مُتَعَبّـِد بودمي و شب‌خيز و مولَعِ زهد و پرهيز. شبي در خدمت پدر رحمةالله عليه نشسته بودم و همه شب ديده برهم نبسته و مصحَف عزيز بر كنار گرفته، و طايفه‌اي گرد ما خفته. پدر را گفتم: از اينان يكي سر برنمي‌دارد كه دوگانه‌اي بگزارد؛ چنان خواب غفلت برده‌اند كه گويي نخفته‌اند كه مرده‌اند.

گفت: جان پدر، تو نيز اگر بخفتي به از آن كه در پوستين خلق افتي.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, September 26, 2006

یکی از هوس هایی که توی سفر روسیه داشتم و نشد، برخورد(!) با یه دختری بود به اسم ناتاشا، که بعداً به یادش Natasha Dance کریس دی برگ عزیزم رو بخونم!

به این میگن نهایت ابتذال و ندید بدید بودن.

تهش فکر کنم فقط همین یه اسم از دستم در رفت...! ;)



   
0 حرف
زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زینهار
که ره از صومعه تا دیر مغان این همه نیست

عزیزم.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, September 25, 2006

اعتبار آدم پیش دیگران چیزیه که به سختی توی چندین سال به دست میاد، و به راحتی از دست میره.

من دیروز موفق شدم با دو سه تا جمله اعتبار خودم پیش خیلی ها رو نابود کنم. از سر حماقت مطلق. بی فکری و بچگی.

عوضش دیشب کلی تو پس کوچه های یوسف آباد قدم زدم و سیگار کشیدم...ولی خوب نشدم.

چقدر گاهی حس می کنم که نوازش لازم دارم. این حس دیگه برام آزار دهنده نیست. نوازش خواستن دیگه تابو نیست. این خودش کلی پیشرفته.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, September 24, 2006

حقیقتاً من چیزی هستم تو مایه های رئال مادرید.

و تو هم چیزی تو مایه های بارسلونا.

و نیچه هم که نقاب بردار بزرگ بود.

بالاخره کی اولین بار فهمید ناخودآگاه وجود داره؟ پزشکان رومانتیسیست دیگه چه جونورهایی هستن؟



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, September 18, 2006

یک هفته تو فضایی نفس کشیدم که داستایوفسکی، راسکولنیکف و لنین نفس کشیده بودن، وسط یه عالمه حور و پری!

به نظرت همین برای همه زندگی یه آدم بس نیست؟


پ.ن: تو میدان سرخ رفتم سر قبر لنین فاتحه خوندم. جداً حس کردم که از شدت عصبانیتش زمین لرزید!



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, September 05, 2006

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتواتم

دلم صد بار می گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتّانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گرنه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی دانم

فراقم سخت می آید ولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی، رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می پرسی که روز وصل حیرانم

شبان آهسته می نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هرکه در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می آید به معنی از گلستانم



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, September 02, 2006

درد زایمان تحمل می کنم این روزها. سخت و شیرین.

گریه می کنم. به نسبت خودم زیاد.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, September 01, 2006

مث همیشه نشسته بودم قبل از دیدنش حس بگیرم، که از دستم در رفت.

مث خیلی قدیما، دست و پام شروع کرد به لرزیدن و بغض و صورت سرخ و اضطراب.

تجربه فوق العاده ای بود، به خصوص با یه ذره گریه دیشب، بعد از دیدن Meet Joe Black.


It's hard to let go...



   
0 حرف
"بله... هم نمازش رو می‌خونه ماشالّا، هم مشروب‌ش رو می‌خوره... خلاصه خیلی جوونِ کاملیه."


از اینجا.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, August 27, 2006

خوندن مدیریت تو کتاب و سر کلاس یه چیزه، کار کردن یه چیز دیگه.

اعتراف می کنم: Leadership بلد نیستم. باید خیلی تلاش کنم تا یاد بگیرم.

این همه روانکاوی بازی کردم که بفهمم انسان ها خیلی پیچیده ان. حالا فکر کن بخوای با یه تیم شیش هفت نفره عمدتاً شریفی سر و کله بزنی...اونوقت می فهمی پیچیدگی چیه. حالا بکنش شیش هفت هزار نفر.

اونوقت دیگه اون مجتبی نمیاد بگه MBA یعنی صنایع پیشرفته!



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, August 26, 2006

...پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من...

حیف که قول دادم.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, August 20, 2006

بازی روزگار.

شعبون بی مخ صبح روز بیست و هشت مرداد مُرد.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, August 19, 2006

که بگویم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان...



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, August 17, 2006

یوسف تو ادبیات ما سمبل چیزیه که منتظرشی.

من منتظر هیچی نیستم.مطلقاً.

همین شب ها تلویزیون برای هزارمین بار بوی پیراهن یوسف رو نشون میده...همون که "ترسم برادران غیورش قبا کنند".



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, August 12, 2006

سپید پوشیده بودم، با موی سیاه
اکنون سیاه جامه ام، با موی سپید
...



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, August 11, 2006

بعله...به قول یکی از دوستان:

چند روزی هست حالم دیدنی است
حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفأل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت:

ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

...



   
0 حرف
حکایت عجیبیه. انرژی زندگی، نشاط زندگی، یا حداقل نمودهاش، گاهی تو اوج دپرشن میاد سراغت.

آی جماعت! اینو میگم که اگه نکردم، بزنید تو سرم.

من اولاً تا آخر پاییز حداقل ده کیلو وزن کم می کنم. دوماً یه فکر اساسی برای این جوشهای پُشتم می کنم تا پوستم خوب شه.

من الان ماکزیمم وزنم رو در بیست و سه سال گذشته دارم. بالای نود کیلو. و راستش اخیراً خیلی هم حال می کردم از اینکه شکمم رو به یه فاصله ای جلو خودم می دیدم!

به همین خاطر، تصمیم گرفتم که این منبع لذت رو هم حذف کنم. فقط کافیه یه بار یکی دیگه از شما بگه که با این شکم هیچکس زنت نمیشه...به امام از تصمیم بر می گردم هیچ، صد کیلو رو هم می زنم.

کُشتین منو با این خزعبلات.



   
0 حرف
گاهی فکر می کنم هر قاعده اساسی تو این دنیا، یعنی هر دستورالعملی برای رسیدن به هر تابع هدف منطقی تو زندگی، حتماً یک یا چند دستور العمل نظیر داره که نقضش کنن. یعنی contradiction تو ذات این دنیاست.

این خیلی فراتر از لزوم بهینه سازی استفاده از منابع برای رسیدن به اهداف متضاده. این یعنی تضاد قوانین یا یه همچین چیزی.

من که نفهمیدم چی گفتم. به نظرم فقط یه توجیه خیلی خوب گفتم برای خودکشی.

تو فهمیدی؟



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, August 06, 2006

خسته ام. خیلی. خیلی.

جسمی و روحی.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, August 03, 2006

این هم یکی دیگه از رؤیاهای آزار دهنده ذهن منه. سیستم. یک کلمه.

تو ذهنم یه hierarchy می کشم، و تصور می کنم هزار نفر آدم رو که تو هرشاخه اش پشت کامپیوتر نشستن و تایپ می کنن. دقیقاً تصویر کلاسیک عصر مدرن.

بعد همین طور hierarchy رو میرم بالا و بالا. این هزار نفر برای این node کار می کنن، بعد این صد تا node برای بالایی و ... . همین تصویر، به قدری اضطراب آوره که خیلی وقتها به درد اصلی نمی رسم...اینکه نود بالای بالا کجاست؟ کدوم آشغالیه که من نمیشناسمش؟

سازمان چیز ترسناکیه، به خصوص بزرگش.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, July 30, 2006

در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و دریوزه روان دربازم
...

مرگ حقّه. شاید تنها حقّی که به زور بهت میدن. می چپونن تو حلقومت.



   
0 حرف



پ.ن: این اولین عکسیه که من توی این وبلاگ میذارم. حس می کنم میشه فردی رو که به هر حال گرایشات مذهبی و سیاسی خاصی داره که ممکنه تو با خیلی هاش موافق نباشی، به شدت به خاطر بعضی ارزشهای بیسیک انسانی دوست داشت، و براش دعا کرد.

نمی دونم. شایدم به خاطر کار امروز این حیوونای اسرائیلی تو قانا، زیادی احساساتی شدم. نمی دونم.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, July 28, 2006

نشسته بودم. نوبت یه زن و شوهر قبل از من بود. منتظر بودن و عصبانی. بچه چند ماهه شون ونگ می زد. خودشو خراب کرده بود. مامانه بردش توی دستشویی. بعد آورد بیرون عوضش کرد. بچه ونگ می زد. پدر بغلش کرده بود. عصبانی بودند. اعصاب همه خرد شده بود.

به دوستم گفتم جداً این نهاد خانواده چیز تهوع آوری نیست؟ یه اشتباه اساسی خلقت نیست؟

حالم به هم می خوره از تصور اینکه یه روزی منم به این وضع بیفتم. به قول محمد، Ordinary People.

اونوقت امشب یکی از رفقا می گفت که من داره از سن ازدواجم میگذره و به زودی پشیمون میشم و بعد از یه سنی دیگه ازدواج خیلی سخته و من زود بزرگ شدم و ... .

حاشا که من به موسم گل ترک مِی کنم...



   
0 حرف
شب سختی بود. دو سه شب پیش.

یک ساعت حرف زدم، و از یکی از دو جایی که کار می کردم استعفا دادم. اعتراف کردم به شکست. به عدم توانایی تو برقرار کردن تعادل. اعتراف کردم به ضعف انگار.

بعدش هم یه جلسه فوق العاده روان درمانی. ورود به یک منطقه ممنوع. به یک قلعه تاریک. و جمله ای که بالاخره گفتم. بعد از سه سال و اندی. بالاخره گفتم. بالاخره گفتم.

آخر کار، انگار ده کیلو آمپر جریان ازم کشیده شده بود. دو موفقیت بزرگ.

به کوری چشم تاناتوس، من زنده ام!



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, July 26, 2006

تو رو خدا!

ببین با چه جانوران احمقی زندگی می کنیم.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, July 24, 2006


Behold, I send you forth as sheep amidst the wolves...

Matthew 10:16



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, July 22, 2006

به بچه های دانشکده برق میگم: هنوز چند نفر استاد "انسان" اونجا پیدا میشه.

روزنه های امید شاید.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, July 21, 2006

سید حسن! هستمت.

هرچند خریّت کردی...ولی مقاومت کن.

دوسِت دارم.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, July 19, 2006

من یه حیوون کثیفم که باید سرشو ببرن.

من یه آشغال به درد نخورم.

من هیچی نیستم.

همین.


پ.ن: به این حس، که الان از ته وجودم می بینمش، میگن Lability of Self Esteem. "شکنندگی خودگرامیداشت".

تو افراد خودشیفته کثافتی مث من زیاد دیده میشه.

ولی این تغییری در اصل موضوع نمیده. میده؟



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, July 15, 2006

برادر گرامی جناب آقای سید حسن نصرالله!

بحثی نیست که حزب الله لبنان، پره از آدمهای بسیار باهوش و کار درست که سرشون به تنشون می ارزه.

به قول دوستی، فرزند ناخلف جمهوری اسلامی هستید، که شکر خدا به پدر ناتنی احمقتون نرفتید.

آدمهای منصف زیادی تا حالا برای من از هوش و درایت شخص جنابعالی و خیلی از دور و بریهات تعریف کردن، ولی...

برادر من! تو که بال نداری، واسه چی...؟ ها؟



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, July 13, 2006

هی من میگم این برادر کوچیکم پدیده ایه، هی تو بگو نه!

این بنده خدا سید فلان که زمانی رهبر گروه پینک فلوید بود چند شب پیش به رحمت خدا رفت. محمد ما هم که عاشقش بود، پریشب تا دیر وقت نشست یه مقاله توپ عجیب و غریب در مورد مرگش نوشت.

اونوقت من فهمیدم که ساعت نه دیشب همینطوری رفته دفتر روزنامه شرق، گفته هی! اینو جاپ کنید!

بعدم برگشته خونه.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, July 12, 2006

با Rate وحشتناکی داره خبرای نیمه بد تا خیلی بد از رفقا بهم میرسه.

از مشکلات خانوادگی تا قانونی، از بیزنس تا ویزا نگرفتن و ... .

تاناتوس هار شده.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, July 11, 2006

آره رفیق! همه رو برق میگیره، ما رو چراغ نفتی...



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, July 06, 2006


I've been alone with you inside my mind
and in my dreams I've kissed your lips a thousand times

I sometimes see you pass outside my door...



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, July 03, 2006


در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هرچند به نزد عامه این باشد زشت
...

سگ به ز من است اگر برم نام بهشت



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, June 28, 2006

باور کنی یا نه، از وقتی که دیگه نماز نمی خونم (سه چهار ماهه الان)، احساس شکرگزاری در من صد برابر شده.

حالا ابزار، یا ترس، یا هرچی.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, June 27, 2006

نسل ما در کنار رها شدن از چنبره تفکرات شریعتی و نقد بر آن؛ شخصیت شریعتی را هم به کنار گذاشت. به باور من این همان جنبه ای از او است که هنوز هم می تواند در زندگی فردی و حرفه ای ما الهام بخش باشد. شریعتی با آن لباس های خوش پوشش و آن سیگاری که ترک نمی شود و آن بیداری شب ها و آن خواندن ها و نوشتن های خستگی ناپذیر و آن درویش مسلکی اش در زندگی و آن شجاعت کم نظیرش و آن شور و تعهدش به هدفش و آن روح زیبایی شناسش و آن پیشینه خانوادگی که به قول خودش میراثش فقر است و کتاب و آن تحقیری که علیه ایستادن و خم شدن و زانو زدن می کند و آن نامه هایش و آن توصیه هایش به خواندن و خواندن و خواندن و آن بی اعتنایی اش به قدرت و ثروت هنوز یک منبع بزرگ الهام است. از افکار شریعتی می توان عبور کرد و ما این کار را کردیم ولی شخصیت و سبک زندگی او می تواند برای همه حتی آن ها که مخالف عقایدش هستند بسیار آموزنده باشد. این جنبه او است که می تواند دوباره زنده اش کند و این جنبه ای است که ما در کنار جنبه دیگر قربانی اش کردیم.


از وبلاگ حامد قدوسی



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, June 23, 2006

یه Case روانکاوی تعریف می کنم برات. خیلی شایعه به نظرم بین آدمهای تیپ ما.بین خیلی از مردهای ایرانی.

سعی کن حلش کنی، یعنی یکی دو تا گزینه مختلف در مورد آدمی که خصوصیت های زیر رو داره بگی:

یه پسر هم سن و سال من. چند سال بیشتر یا کمتر مهم نیست.روابط خوبی با زنها داره (یعنی گوشه گیر و حساس نیست). تو حرف هاش زیاد میگه که معتقده زنها موجودات ضعیفی هستند و تواناییهاشون کمه. به درد کار جدی نمی خورند. احتمالاً عاشق هم شده یکی دو بار. کلاً راحته باهاشون، ولی مرتب میگه کاری ازشون بر نمیاد. یه بار تعریف می کنه که از رانندگی بد زنها به شدت هصبانی میشه، ولی رانندگی افتضاح پیرمرد ها اصلاً ناراحتش نمی کنه.یعنی در برابر ضعف کمتر از طرف زن ها، واکنش بسیار شدید تری نشون میده.

یه سناریو در مورد بچگی اش بچین.مشکل کجاست به نظرت؟



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, June 22, 2006

بزرگ شدن درد داره آقا...سختی داره.

خیلی.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, June 21, 2006


There are nine million bicycles in Beijing
That's a fact, it's a thing we can't deny
Like the fact that I will love you till I die...



   
0 حرف
در میخانه را گیرم که بستند
کلیدش را چرا یا رب شکستند؟



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, June 19, 2006

یه نگرش غالب هست به رابطه بین انسانها- شاید یکی دیگه از محصولات مدرنیته که باید قبولش کرد- که به رابطه به چشم یک Transaction نگاه می کنه.

یک چیزی تقریباً مشابه یه Transaction اقتصادی. یه چیزی میدی، یه چیزی میگیری. از روابط بین دو نفر غریبه بگیر تا دو تا دوست تا رابطه جنسی.

ما تو گروه از کلمه "سرویس" استفاده می کنیم، و خیلی معموله که از کسی بپرسیم مثلاً در مقابل این خواسته از دوست دخترت، چه سرویسی بهش دادی؟

راستشو بگم...این کانسپت وقتی به حوزه روابط آدمهای نزدیک مثل یه خونواده میاد حالمو به هم می زنه. واقعاً بدم میاد.

اینم یکی دیگه از اون قواعد بازیه که گفتم زورم بهش نمی رسه، چون ظاهراً خیلی ریشه دار تر از این حرفاست. بخوای یا نخوای، بیشتر آدمها مطلوبیت خودشون و فقط خودشون رو ماکزیمم می کنن (البته شدت و ضعف داره).

پ.ن: امروز از هشت صبح تا حالا یه ضرب دارم کار می کنم، و نمی دونم چرا مرتب به فکرم میاد که هنوز کلی ترکش از اون دانشکده قدیم تو تنمه.نمی دونم چه ربطی به اون حرفای قبلی داشت.



   
0 حرف

"Water, water everywhere, and all the boards did shrink.
Water, water everywhere, nor any a drop to drink...”


—The Ryme of the Ancient Mariner



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, June 15, 2006

به نظر تو به یه بچه جغله گَنده دماغ که "مرغ سحر، ناله سر کن" رو ترجمه می کنه "Hen of Morning, Cry!" و کلی ادعای ترجمه اش هم میشه چی باید گفت؟



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, June 13, 2006

این بازیهای جام جهانی، یه درس مهم دارن. هم این دوره، هم دوره قبل.

بازیها رو که می بینی، معلومه که سطح بازی تیمها به شدن به هم نزدیکه. ضعفای قدیم، به خوبی ابرقدرتهای حرفه ای بازی می کنن در بیشتر اوقات. ایران با مکزیک، ژاپن با استرالیا، غنا با ایتالیا و ... .

نتیجه ها روی اشتباهات رقم می خورن، و روی consistency.

این کلمه دوم خیلی خیلی به نظرم مهمه. معادل فارسی خوب براش سراغ ندارم.

حرفه ای گری به نظرم یعنی consistency. تو کار و زندگی و همه چیز.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, June 12, 2006

باور کن من همون درویش مستجاب الدعوه ایم که سعدی می گفت...

داشتم به بچه ها می گفتم که به شدت هوس یه مهمونی درست و حسابی دارم (که مدتهاست کسی دعوتم نکرده!). پنج دقیقه بعد دوستی که مدتها بود با هم حرف نزده بودیم زنگ زد که پنجشنبه دارارام!

درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد...فقط کاش یه چیز مهم تر خواسته بود.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, June 11, 2006

یه تیکه سخت زندگی، وقتیه که می بینی، حس می کنی ، و مطمئنی که یه سری از قواعد این بازی درست نیستن، عاقلانه و عادلانه نیستند، و زورت نمی رسه که عوضشون کنی. Base قوی دارن.

اونوقته که کم کم می بینی خودت هم داری قبولشون می کنی، داری هم رنگ میشی.

این قواعد مدرنیته، گاهی حالمو به هم می زنند...ولی من هم تا چند سال دیگه یه موجود پول پرست خواهم شد.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, June 07, 2006

به نظرت با کدوم منطق، با کدوم عقل، با چه دلیل طبیعی یا ماوراء طبیعی ممکنه یه خانوم محترم که من نمیشناسمش بعد از شنیدن صدای من پشت تلفن ، با یه صدای جلف بگه "سلام نازگل! خوبی؟"

یادمه یه بار تو رسانا یه فیلم قدیمی بود از یکی از سمینار ها که من هم توش حرف می زدم...از کلفتی صدای خودم وحشت کردم.

اونوقت این به من میگه نازگل! آخه من نازم؟ گلم؟



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, June 03, 2006

می دانی...دیگر روانکاوی هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد.



   
0 حرف
داشت با خنده می گفت که تو که حالا می تونی زندگیت رو تأمین کنی، خدا و پیغمبر میگن باید زن بگیری.

گفتم : از کی تا حالا چریک فدایی های پیر به حرف خدا و پیغمبر گوش می کنن؟

پوزخند زد. گفت: از وقتی که احسان طبری مسلمون شد و طرفدار جمهوری اسلامی شد...



گاهی درد آدمها رو باید توی خنده ها و شوخی هاشون دید.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, May 29, 2006

نیست در کس کرم و وقت طرب می گذرد
چاره آن است که سجاده به می بفروشیم

خوش هوایی است فرح بخش، خدایا بفرست
نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم

ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم؟


...



   
0 حرف
عزیزان اقتصاد دوست، اقتصاد دان، اقتصاد دان نما و غیره!

یه عده استاد کار درست جمع شدن اینجا.

تا مثل بقیه جمع ها از هم نپاشیده، بجنبید و یاد بگیرید.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, May 26, 2006

پنجشنبه این هفته روز بسیار مهمی توی زندگی من خواهد بود.

یک گفتگوی کوتاه دارم، با یک آدم بزرگ، که شاید به شدت تو زندگیم اثر گذار باشه.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, May 25, 2006

اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
حریف حجره و گرمابه و گلستان باش

شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش

...



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, May 23, 2006

امت شهید پرور ایران! ملت خونخوار و بیمار ایران! بدبختها!

امروز دوم خرداد بود.

فارغ از همه تحلیل های جامعه شناختی، روان شناختی، انسان شناختی و هر جور تحلیل مزخرف دیگه، خواستم بگم تو روح تک تک شماهایی که باعث شدید اون دوران-هرچی بود، با همه نقصهاش- تموم بشه و به این فلاکت و ذلت بیفتیم.

امروز دوم خرداد ساکتی بود.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, May 22, 2006

هنوز هم بین همه القابش، این "ستّار العیوب" به نظرم از همه مردونه تره. یعنی با مرام.

شاید هم بهترین چیزیه که به درد من می خوره.

به هر حال، به این حس ها نباید اعتماد کرد.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, May 21, 2006

موقع خداحافظی، گفتم : May God bless you!

چند لحظه مکث کرد. گفت: May evil f... you!

خندیدیم. بد خورده بودم.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, May 20, 2006

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

نخفته ام ز خیالی که می پزد دل من
خمار صد شبه دارم، شرابخانه کجاست؟

از آن به دیر مغانم عزیز می دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست


ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست



   
0 حرف
هنر بسیار ارزشمندیه، اینکه بتونی الگوها رو پیدا کنی. سخت به دست میاد. خیلی سخت.

هم هوش میخواد، هم حواس.

پیدا کردن الگو توی حرف ها و رفتار آدمها خیلی کار غریبیه، ولی وقتی بری توی فضاش می بینی که چقدر قشنگه، و چقدر سخت و پیچیده، و چقدر جذاب و کاربردی.

"یک ذهن زیبا" رو که یادته. جان نش بزرگ هم با پیدا کردن الگوها اسکیزوفرن شد.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, May 18, 2006

حافظ مدام وصل میسر نمی شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند

امروز باز خانوم دکتر معین رو دیدم.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, May 17, 2006

وقتی که بچه بودم
خوبی زنی بود که بوی سیگار می داد
و اشکهای درشتش، از پشت عینک
با قرآن می آمیخت
...



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, May 15, 2006

دیشب همین جوری با یکی از رفقای گروه صحبت می کردیم، رسیدیم به این رئیس جمهور خوشگلمون.

برگشت گفت رئیس جمهور باید داف باشه...شبا هم عرق بخوره...به خصوص رئیس جمهور ایران...

آی خندیدیم!



   
0 حرف
ساقیا می ده که رندیهای حافظ فهم کرد
آصف صاحبقران جرم بخش عیب پوش



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, May 11, 2006

بعد عمری، هنوز نفهمیده ام که چرا اینقدر دوست دارم شاخ به شاخ بشم؟

چرا دوست دارم بجنگم؟ چرا ناخودآگاه دنبال رقیب می گردم؟

داروینی ها معتقدن که آدم تکامل یافته میمونه...ولی اجداد من حکماً گوزن بودن...الانم که بهاره...



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, May 10, 2006

شایعه شده که شیرین خانوم ما داره میاد ایران. راسته؟

کی؟ خوشحال شدیم، بسی!



   
0 حرف
...یا بابکر دست بر نه که ما قصد کاری عظیم کردیم و سرگشته ی کاری شده ایم؛ چنان کاری که خود را کشتن در پیش داریم...



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, May 09, 2006

یکی از بدیهای عقل گرایی هم اینه که ابزار های آدم رو از دستش میگیره.ابزار هایی که گاهی سالها کار کردن و خوب هم بودن.

مثلاً من قبلاً کلی مخدّر و مسکّن داشتم (به خصوص از نوع مذهبیش).

الان دیگه ندارم.

چی کار کنم؟



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, May 08, 2006

از بچگی، از خیلی بچگی، به هر جسم منعکس کننده نوری خیره می شدم. از آینه بگیر تا شیشه مغازه ها تا ظرف های فلزی...مامان بارها بهم تذکر می داد.

تازگی دلیلش رو حس می کنم. دیدن خودم مطمئنم می کنه که وجود دارم. که هستم. که خیال نیستم. که نمرده ام. ساده انگاریه اگه فقط ربطش بدم به افسانه نارسیس.

ترسم از نبودنه. از واقعی نبودن. لایه سطحی ترش میشه دیده نشدن، مثلاً توسط آدمهای مهم زندگیم.

تحلیلش باید کرد.



   
0 حرف
هشتاد و نه کیلو و ششصد گرم.

چهارصد و یک گرم کم دارم تا به دومین آرزوی بزرگ زندگیم، یعنی گذشتن از وزن نود کیلو برسم. این در شرایطیه که در هیچ مقطعی از عمر پربارم، بیشتر از هشتاد و پنج کیلو نبودم.

من آخرش مث یه مرد می میرم.

خیلی چاق شدم. مث خرس.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, May 06, 2006

دیروز توی نمایشگاه، خانومه برای تبلیغ یکی از انتشاراتی ها، هی پشت بلندگو می گفت "گلواژه هایی برای همه زندگی".

من هم هی یاد مسؤولین نظام مقدس می افتادم، و یاد ایدئولوگ های کمونیست، و یاد هیتلر، و یاد مسعود و مریم رجوی، و یاد...



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, May 05, 2006

و لایُؤمِنُ اَکثَرُهُم بِالله اِلا و هُم مُشرِکون.



   
0 حرف
خوب درسته که دو سال پیش به خودم قول دادم که دیگه نمایشگاه کتاب نرم. درسته که الان برای پنج سال آینده کتاب تو صف دارم...

ولی اگه پنجشنبه شب بری خونه و دویست هزار تومن بن کتاب مفت گیرت بیاد، چه احساسی پیدا می کنی؟

من هم همون حس رو داشتم.دست خودم نبود.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, May 04, 2006

بخت از دهان دوست نشانم نمی دهد
دولت خبر ز راز نهانم نمی دهد

از بهر بوسه ای ز لبش جان همی دهم
اینم همی ستاند و آنم نمی دهد



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, May 03, 2006

دو هقته ایه که بعد از مدتی باز شروع کردم به خوندن.

ترشحات مخاطی گلوی عزیزم خیلی کم شده. صدام گرفته، ولی گاهی اوضاع خوبه.

من صدای خودمو خیلی دوس دارم، به خصوص ضبط شده اش رو.



   
0 حرف
به من آن با وفا را کار باشد
گدایی من او را عار باشد



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, May 02, 2006

Perfectionism ما رو می کشه. آخرش.

Perfectionism مارو زیر چرخ هاش له می کنه. از رومون رد میشه و ...خلاص. نه! خلاص نه. نمی میریم. انگار کشیده میشیم دنبالش، تو یه زمین پر از خار.سالها و سالها. قرن ها و قرن ها.

Perfectionism تموم نمیشه. نفسمون رو می بره، ولی هنوز ته نفسی...

لعنت به هرچی ایدئال گرایی و کمال گرایی. لعنت به هرچی ایدئولوژی.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, April 29, 2006

به تجربه و شاید ناخودآگاه فهمیده ام که بهترین سؤالی که میتونم از آدمی که چند وقته ندیدمش بپرسم، اینه که فلانی، دنیا دست کیه؟

باور کنید همین یه سؤال میتونه حجم خوبی اطلاعات در مورد شرایط روحی طرف، تم اتفاقاتی که اخیراً براش افتاده، نگرشش نسبت به جهان و چیزایی مث این بده.

مثلاً جواب های اصلی اینا هستن:
-دنیا دست خداست.
-دنیا دست امام زمانه.
-دنیا دست بوشه.
-دنیا دست احمدی نژاده.
-دنیا دست پولدارهاست.
-دنیا دست منه.

باور کن با دو تا جمله بعد از این سؤال، خیلی چیز میشه فهمید. میشه حتی با خود طرف هم verify اش کرد(مثلاً دو تا جواب اول، مال آدمهاییه که به شدت توهم دارن!!!)

تمرین کن. به نظرت دنیا دست کیه؟



   
0 حرف
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
می دهند آبی که دلها را توانگر می کنند

لطف بی پایان او چندان که عاشق می کشد
زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می کنند

بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر آنجا طینت آدم مخمّر می کنند

صبحدم از عرش می آمد خروشی، عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند


یه زمانی حالی می کردم با این چند بیت. زمان مکه.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, April 27, 2006

روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منّت خاک درت بر بصری نیست که نیست

ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سرّ گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست



   
0 حرف
بعد از عمری...واقعاً بغض کردم وقتی این بار ماهتاب رو دیدم.نه فقط به خاطر اینکه ظاهرش عوض شده ها...نه...

چون نشون میده که ما ها هنوز زنده ایم بچه ها. با این همه کثافت، با این همه ماجرا، بعد از این همه سال دوستی.

از اداهای نوستالژیک اصلاً خوشم نمیاد...فقط خیلی همه تونو دوس دارم.

مردن مرام ما نیست.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, April 21, 2006

حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش
این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم

هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا
فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم؟



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, April 19, 2006

تابو شکستن عموماً کار خوبیه، و توان روحی بالایی میخواد، که بیشتر مردم ندارند.

از اون سخت تر و قشنگ تر بت شکستنه. دیوانه کننده اس این کانسپت، وقتی به همه بتهای زندگیت فکر می کنی.

هزار هزار تا. خیلی بت هست. شاید واسه همینه که قرآن اون جمله طلایی رو داره که "و لا تُزَکّوا انفُسَکُم". کلی درسه همین یه جمله. فکر نمی کنم بشه خوب ترجمه اش کرد.

فرویدی هم که به این جمله فکر کنی، کلی حرفه...



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, April 18, 2006

باران می آید
و ما تا فرصت سلامی دیگر خانه نشین می شویم
کاش نامه را به خط گریه می نوشتم ری را
چرا باید از پس پیراهنی سپید
هی بی صدا و بی سایه بمیریم؟



   
0 حرف
تو هم مؤمن نبودی
بر گلیم ما، و حتی در حریم ما
...



   
0 حرف
یک بار که دوستی داشت می رفت، بهش گفتم:

راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود

چقدر هوس مرگ دارم.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, April 15, 2006

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت

شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت

...



   
0 حرف
این دو تا با هم فرق می کنه. اینکه آزادی عقاید افراد رو به رسمیت بشناسی، و اینکه فکر کنی بعضی عقاید خطرناک هستن و باید بهشون توجه کرد.

من می ترسم از این جریان مخفی کمونیست بازی بین دانشجوها. شریف تا حدی، با این نشریه پیشاهنگ و ستاره پنج پر سرخ، دانشگاه تهران بدتر با چند تا نشریه.

من وحشت می کنم از شنیدن کلمات "پرولتاریا" و "ابزارتولید" و "طبقه کارگر". حس می کنم باز اون جریان زیربنایی ترسناک قبل از انقلاب راه افتاده (یا داره راه میفته)، و باز هم بین دانشجوها.

اگه کسی میخواد بدونه چرا می ترسم، بیاد خونه ما تو مشهد تا یه حجم وحشتناک کتاب مارکسیستی بهش نشون بدم، و ببرمش با چند تا چریک فدایی قدیمی صحبت کنه.

کم آدم تلف نشده واسه این اوهام. بسه دیگه.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, April 14, 2006

ظالم آن قومی که چشمان دوختند
وز سخن ها عالمی را سوختند

عالمی را یک سخن ویران کند
روبهان مرده را شیران کند


احمدی نژاد بود از زبان سروش.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, April 11, 2006

بیوشیمی پیشرفت کرده آقا! خیلی! از چهار سال و اندی پیش به این طرف پیشرفت های زیادی در این زمینه دیدم.فارماکولوژی هم.

خدا بیامرزه پدرانش رو که این قدر کاردرست بودن.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, April 10, 2006

من آخرش با این سبک زندگی کمر خودمو میشکنم.

حالا می بینی.

البته عجالتاً ولش نمی کنم.



   
0 حرف
گاهی حس می کنم محکومم. تا ابد.

گاهی حس می کنم محکومم به فکر و فکر و فکر، و باهاش اضطراب و اضطراب و اضطراب.

دیشب توی گروه حرف زدم. الکی شروع کردم، تا رسید به یه تداعی آزاد کامل و تصویر هایی که مرتب می اومدند و می رفتند.غریب بود.

دنیایی داریم ما ها.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, April 08, 2006

زانجا که رسم و عادت عاشق کشی توست
با دیگران قدح کش و با ما عتاب کن



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, April 06, 2006

خالی بستن بد نیست، خیلی وقتها هم خوبه. تیکه بدش اینه که خیلی وقتها آدم خودش باورش میشه.مصیبته به خدا.

این رفتار تو سطح فردی بده، ولی تو سطح سازمانی فاجعه اس. سازمانها هم در مورد خودشون خالی می بندن.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, April 05, 2006

اینجا یک کرگدن اصولگرای بچه باحال داره جون میده. یکی از آخرین نمونه های موجود (حداقل به خاطر آدم بودنش)

دوسش دارم، ولی نمی تونم پنهون کنم این حسّمو که میخوام نه خودش، که بعضی از بنیادی ترین مبانی اعتقادیش از صفحه روزگار محو بشن و دیگه هم بشر روشون رو نبینه.

و نمی تونم پنهان کنم اینو که قطعاً پست ترین آدمهایی که میشناسم، از نظر ناظر خارجی افرادی مثل اونن.این ناظرین خارجی شامل بیشتر افراد تحصیل کرده و نسبتاً غیر عوام مملکت میشه.

ولی با این همه، خیلی دوسِت دارم رفیق.



   
0 حرف
ببینم بچه! تو توی خونتون آکواریوم داری؟



   
0 حرف
حرف هایی شنیدم، که اگه چند ماه پیش می شنیدم، کلاً چند روز تعطیل می شدم.

ولی این دفعه نشدم. کمی فکر...و تمام. این وقتهاست که زیبایی یکی از علوم بشر برام مشخص تر میشه.

بیوشیمی.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, April 04, 2006

هر کو نکند فهمی، زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود، صورتگر چین باشد



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, April 03, 2006

اگر شراب خوری، جان مادرت، جرعه ای فشان بر خاک...



   
0 حرف
تو بگو...اگه صبح سیزده به در رئیست زنگ بزنه بگه بدو برو سبزه گره بزن که از دستت راحت شیم، چه طوری میشی؟!!!

امسال هم خبری نمیشه برو بچ .نرفتم گره بزنم.

قابل توجه اونایی که منتظرن من زن بگیرم تا ذلت منو ببینن! یه سال دیگه هم مث مرررددد زندگی می کنم. شونزده سال بعدشم بعد از چهل سالگی میرم خونه بخت.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, March 29, 2006

فکر می کنم با تقریب خوبی همه زندگی یعنی تلاش و بازی تخصیص بهینه منابع.

کمِ کم زمان، یا ظرفیت پردازش مغز.

مخالفی هست؟



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, March 28, 2006

اَلَم یَأنِ لِلَّذینَ آمَنوا اَن تَخشَعَ قُلوبَهُم لِذِکرِ الله؟

باید جنگید اخوی. باید زمین خورد، بلند شد و یاد گرفت.

باید همیشه یاد گرفت. همه جا، همه وقت.

شاید به قول اون فضیل عیاض "گاه آن آمد و از وقت نیز گذشت"...

شاید هم نه.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, March 27, 2006

هرچی هم که عقل گرا بشم (چه ادعا ها!)، یه حسی تو چند روز اخیر خیلی تقویت شده. حس شگرگزاری. به درگاه همون معبود برتر.

میام ازش لذت ببرم که باز تحلیل های فرویدی میاد. همیشه میاد. همه جا.

این حس کاملاً بعد از اینکه اومدم خونه تقویت شد. به وضوح تمام از جنس ترس از مرگه. ترس از دست دادن عزیزان.

روان کاوی این بدیها رو هم داره. نمیذاره از خیلی حس های قشنگت لذت ببری. این شاید لازمه مدرنیته اس.



   
0 حرف
حیفم اومد نگم.

مدیریتی ها فرهنگ های اجتماعی رو رو چهار تا بعد تصویر می کنن:
اولیش هست uncertainty avoidance، یعنی افراد اجتماع چقدر حال دارن با عدم قطعیت درگیر بشن و چقدر براشون مهمه که کاری که ازشون خواسته میشه دقیق و معلوم باشه.

دومیش هست power distance، یعنی این چقدر سلسله مراتب اجتماعی برای افراد مورد قبوله، و چقدر مزایایی که افراد برتر دارند رو می تونن تحمل کنن.

سومیش collectivist یا individualist بودن آدمهاست، یعنی علایق و تصمیم هاشون چقدر به صورت وابسته و گروهی شکل میگیره و چقدر فردی.

چهارمیش هم feminine یا masculine بودن جامعه اس، یعنی چقدر خصوصیات مردانه مثل اهمیت پول، جایگاه اجتماعی، رقابت و ... دیده میشه یا خصوصیات زنانه مثل نیاز به خدمات بهتر اجتماعی، مهربانی مردم با هم و این جور چیزا بین مردم مهمه.

حالا قضیه اینه که من دارم یه چیزایی میخونم در مورد تأثیر فرهنگ اجتماعی بر انتقال موفق تکنولوژی. ادبیات موضوع میگه که انتقال تکنولوژی به کشورهایی با فرهنگ دوستدار عدم قطعیت، فاصله قدرت کم، فرد گرا و مردانه عموماً موفق تر از موارد عکسه، در حالی که تا جایی که من می دونم طبق مطالعه Hofstede فرهنگ ایران عدم قطعیت رو نمی پذیره، فاصله قدرت بالا داره، مردم جمع گرا و وابسته و اصولاً با رفتار زنانه هستن.

این کتاب جامعه شناسی نخبه کشی رو خیلی سال پیش می خوندم. یه سؤال اساسیش این بود که چرا ما از زمان شاه عباس و بعدش امیرکبیر داریم همین طور تکنولوژی وارد می کنیم و به هیچ جا نمی رسیم؟



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, March 24, 2006

عجیبه آقا! عجیبه. خیلی عجیبه.

دخترهایی که منو چند ساله میشناسن، می تونن شهادت بدن که کم نشده قدیما بهشون بگم "ضعیفه" یا "نصفه" یا چیزی شبیه این (که واقعاً به خاطرش معذرت میخوام!).

اخیراً اتفاق خیلی عجیبی داره میفته. به شدت احساس می کنم مدافع حقوق زن هام. خشم فمینیستی دارم! از مردهایی گردن کلفت بازی در میارن بدم میاد.

این حداقل سه ساعت روان کاوی لازم داره تا ته و توش در بیاد.

اصلاً یعنی چی به نظرت؟ نکنه...؟!!!

من خجالت می کشم! اصلاً اینو نشنیده بگیر. یعنی چی آخه؟



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, March 22, 2006

داریوش سجادی هم نامه قشنگی نوشته به گنجی. بسیار عالی.یه جاهایی هم نشون داده که روان کاوی میدونه:

جامعه خود شيفته بمنظور کسب تشفی خاطر از ناحيه نياز ستايش طلبانه اش همواره مترصد خلق قهرمانی مجازی منبطق بر پاراديم های خويش است تا بدينوسيله ضمن تـــقريظ مبالغه آميز از آن قهرمان مجازی خود ساخته، در ضمير ناخودآگاه اش به ستايش خود پرداخته و موجبات کاميابی و حظ ذهنی خود را فراهم آورد.
در چنين مرحله ای بيمار، حال چه فرد باشد و چه يک جامعه، می کوشد قهرمان خود ساخته اش را از قواره های طبيعی اش خارج کرده و با دادن توانمندی های فوق تصور و اثيری به وی و بدون توجه به ظرفيت ها و قابليت های محدود و منحصر بفرد قهرمان اش، ضمن حظ ذهنی بردن از رويت جمال خويش در شمای آن قهرمان خود ساخته، يک شبه از وی مفتاح باز کننده تمامی قفل ها و فتح باب کننده تمامی انسدادها و مطالبه کننده جميع خواسته هايش از جهان تحقير کننده بيرونی، بيآفريند.


حتماً بخونیدش.

شبهای زیادی در این مورد با دکتر صنعتی صحبت کردیم. زیاد و قشنگ.



   
0 حرف
مرتضی مردیها یک مصاحبه عالی کرده با یادنامه شرق در مورد نهضت ملی شدن نفت. با یه نگاه لیبرالیستی فوق العاده. بدون تعصب. گفته که این نهضت هم مثل خیلی دیگه از کارهای این ملت، یه اشتباه تاریخی بود با کلی نتایج منفی بعدی، مثل همین قضیه پرونده هسته ای.

حتماً توصیه می کنم بخونیدش.

داشتم فکر می کردم که نسل ما خوشبختانه خیلی لیبرال تر از قدیمی تر هاست. ولی دیدم که شاید هم نه...ولی حداقل فکر می کنم می تونم بگم که دانشجوهای شریف احتمالاً خیلی لیبرال تر شدن. همینم خیلی خوبه.

لیبرال دینی، اقتصادی، فکری...حداقلش زیاد بین ماها بیماریهای ایدئولوژی و آرمان خواهی دیده نمیشه، میشه؟



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, March 21, 2006

این بار هم تسلیم شدم. به میل خودم.

آرامش رو به دست میارم، به هر قیمتی، با هر وسیله ای.



   
0 حرف
روان کاوی اگه یه چیز به من یاد داده باشه، اینه که حس هام رو خیلی خیلی خوب و حرفه ای ببینم و بتونم بیان کنم.

این وبلاگ هم عملاً بیشتر جاییه برای بیان حس ها.واسه همین وقتی مثلاً میگم دوست دارم سر یکی رو ببرم، دارم در مورد رؤیایی که با دیدن اون طرف توی ذهنم میاد صحبت می کنم. دارم در مورد خشم صحبت می کنم.و از من قبول کن که یه مشکل بزرگ خیلی از ماها همین ندیدن حس هاست،، اینکه وقتی می خوایم در موردشون صحبت کنیم گول می خوریم و یه طرف دیگه میریم.

اینو برای تو گفتم که گفته بودی خیلی احساساتیم و مثل بچه هام و... خواستم بگم اینکه کسی حس هاش رو بیان کنه، به این معنی نیست که تابع اونهاست. این خوبه، نه بد.

اصلاً می فهمی؟



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, March 20, 2006

خدا پدر و مادر دون ویتو کورلئونه رو بیامرزه با اون جمله هاش.

خانواده رو باید حفظ کرد.



   
0 حرف
عرض شود که...برای سال بعد که چند دقیقه دیگه شروع میشه یه هدف استراتژیک دارم.

اینکه به جایی برسم که از خودم این همه متنفر نباشم. اینکه بتونم خودمو دوس داشته باشم.

اون وقت خودشیفتگی از بین میره. به همین راحتی...به همین سختی.

خوش باشید رفقا!



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, March 18, 2006

ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
...



   
0 حرف
تو این شلوغی ها...دیروز سالگرد اعدام گروه جنگل بود. گروه سیاهکل.

بیست و شیش اسفند چهل و نه. سی و پنج سال پیش.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, March 15, 2006

امشب...
اگر جز به کام من آید جواب
من و گرز و میدان و افراسیاب
...



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, March 14, 2006

امروز بچه هایی رو توی دانشگاه دیدم که خیلیهاشون واقعاً خشمگین بودن. شاید حس "مرگ بر..." داشتن. من هم داشتم واقعاً (تازه من که قضیه رو از نزدیک ندیدم).

ولی نکته قضیه اینه که باید همیشه و همیشه یادمون باشه که یکی از علت های اصلی این وضع، همون "مرگ بر..." گفتن های ابلهانه و مزخرف پدر و مادر های ما تو سال پنجاه و هفته.

اینکه ما هم حماقت اونا رو تکرار کنیم خیلی زور داره به خدا.

من هنوز عصبانیم. شریف تو مواقعی به من احساس هویت داده. هویت "شریفی بودن". مجازیه، می دونم. ولی احساس می کنم به زور اومدن توی خونه ام و هر غلطی خواستن کردن. من عصبانیم.



   
0 حرف
این.



   
0 حرف
من حرف قبلیمو پس می گیرم. امروز رفتم دانشگاه تا ببینم اوضاع واقعاً چطور بوده.

ظاهراً عزیزان خیلی وحشیانه کار خودشونو کردن. از روی بچه ها رد شدن.

من معذرت میخوام.


پ.ن: یکی به این دوستان بسیجی بگه آخه میخواین طرح بدین و با رذالت کار خودتونو پیش ببرین، قبول. شما هم دانشجویین. اما دیگه چرا پای این سعید حدادیان کثافت رو به دانشگاه باز می کنین؟ شنیدم ناز می کرده که من اینجا نمی خونم از دست این دانشجوهای بد!



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, March 13, 2006

یچه هایی که تو درگیری امروز شریف بودن واسه ما هم تعریف کنن.

خیلی به هم ریخته اوضاع ظاهراً. فکر می کنم یکی دو نفر استعفا بدن.



ضمن احترام به همه نظرهای مختلف، میگم خاک بر سر اون دانشجوهایی که بودن و گذاشتن که این پدر سوخته ها هر غلطی میخوان بکنن. خاک بر سر هر دانشجویی که دستشو زیر تابوت شهدا گرفت.از هر تیپی. مذهبی، غیر مذهبی.

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد...



   
0 حرف
به نظرت اگه مرحوم مطهری می دونست که پسرش همچین ابلهی از آب در میاد، بازم از اون قصه های اسلامی می نوشت؟ بازم می گفت که اسلام کامل ترین دینه و حقیقت محضه؟ کتاب "انسان کامل" چی؟ "فلسفه حجاب" چطور؟



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, March 11, 2006

عادت دارم توی آینه به خودم خیره بشم. سالهاست.

اما تازگی فرق مهمی کرده این تصویر. به وضوح پوست سرم رو می بینم. جلو سرم کم کمک برق می زنه.

گفته بودم...بد جوری موهام میریزه.

این حسّی به من میده که نصف جمعیت این جهان (جماعت نسوان) هیچ وقت درکش نمی کنند.

یه لحظه تصور کن: به مرد قدبلند چاق کچل پررو و بدذات. آشنا نیست برات؟



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, March 10, 2006

زدن سیمین بهبهانی با باتوم رو هیچ جوری نمی تونم بفهمم.

عامیانه اش میشه اینکه به آقایون بگم حیوون...ولی باید دید چرا ما اینقدر وحشی شدیم؟

رفتار با آدمها پیش کش، یکی دو روز پیش رفتاری با یه سگ ولگرد دیدم که نفسم داشت بند میومد. از طرف چند تا پسر هم سن من.

آمریکایی ها حق داشتن که از ما حق توحش بگیرن. تازه اونا قبل از انقلاب بودن، نیستن تا ببینن سیاستهای جمهوری اسلامی چی به سر روح و روان مردم آورده.

باید درمانشون کرد.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, March 09, 2006

یک شب تأمل ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می سفتم و این بیتها مناسب حال خود می گفتم:

هر دم از عمر می رود نفسی
چون نگه می کنم نماند بسی

ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی

خجل آن کس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت

خواب نوشین بامداد رحیل
بازدارد پیاده را ز سبیل

هرکه آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت

وان دگر پخت همچنین هوسی
واین عمارت به سر نبرد کسی

یار ناپایدار دوست مدار
دوستی را نشاید این غدار

نیک و بد، چون همی بباید مرد
خُنُک آن کس که گوی نیکی برد

برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس، ز پیش فرست

عمر برف است و آفتاب تموز
اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز

ای تهیدست رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار

هرکه مزروع خود بخورد به خوید
وقت خرمنش خوشه باید چید


پ.ن: باید گفت "ای که بیست و سه رفت و در خوابی..". تولدم مبارک.



   
0 حرف
دو شب پیش خوابی دیدم که حجم بزرگی از ناخودآگاهم توش بود.

خیلی عجیب.

تا مدتها بساطم به راهه!



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, March 08, 2006

وقتی قرار شد برم، اصلاً حواسم به مقصد نبود. یه سفر مثل همه سفرهای مأموریتی دیگه.

ولی نبود!

ساختمون شرکت مخابرات آذربایجان غربی رو که دیدم، مبهوت شدم. منِ خنگ!

چند سال پیش بود؟ اقلاً هفتاد نفر بودیم. هفتاد تا برق شریفی عوضی. چند روز مهمون این شرکت بودیم. چه خاطره ای بود...رسماً داشتم دچار توهم می شدم.همه اون صحنه ها میومد و می رفت.

رفتم تو نماز خونه اش. اون عبایی که امین مطهری واسه مسخره بازی سر نماز روی دوشش مینداخت هنوز بود. به خدا بود! اون دعواهای پژمان و سمیه سر توپ بازی دخترها...اون موقعی که ممد ایران نژاد رفت سراغ امین تا بهش حالی کنه که قراره بگیریم و کچلش کنیم! و امین که اشک می ریخت نرم نرم، ولی تقلا نکرد. چه باحال بود! اون حوضی که امیر امین زاده رو با موبایلش پرت کردیم توش. میزهای شام مفصل توی حیات.جشن پتویی که شب تو خوابگاه می گرفتیم و دِبزن...و اون موقعی که دست و پای منو گرفتن و بردن توی حموم و انداختنم توی تشت پر کف صابون کثیف...!!!

همین باعث شد که از توی همون نماز خونه زنگ بزنم به امین و بعد یه سال و اندی باهاش صحبت کنم.

عالی بود.


پ.ن: توصیه می کنم سعی کنید تو مسائل فنی با ترک جماعت بحث نکنید. فرض کن من تنها بودم و چهار نفر از اونا...هر وقت با من حرف می زدن، فارس بودن با لهجه بسیار بد. تا می خواستن با خودشون صحبت کنن، یهو می رفتن کانال دو و شو ترکی و...من بدبخت آخرش هم نفهیدم Cross Connect یا VC-4 یا اصلاً SDH به ترکی چی میشه. چون قطعاً داشتن در این مورد صحبت می کردن!

پ.ن: از ارومیه به تبریز و بالعکس رو توصیه می کنم از مسیر دریاچه برید. جاده که وسط آبه هیچی، یه تیکه هم باید با قایق رفت. خداست!

پ.ن: دو تا دوست خوب کُرد هم پیدا کردم تو همین یه روز. شغل شریفی داشتن. قاچاقچی بودن. داشتن میرفتن ترکیه تا جنس بیارن. موبایل رد و بدل کردیم.

کم پیش میاد سفر یه روزه اینقدر پربار باشه.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, March 06, 2006

دخترهایی که تا حالا به مجموعه "آدم حسابی" های ذهن من وارد شدن خیلی کمن. مردونه راستشو گفتم. کمتر از ده نفر.

چند وقته که این خانوم هم وارد شده.

نمیشناسمش، ولی میدونم که آدم حسابی ها رو خوب تشخیص می دم.



پ.ن: اصولاً تقسیم بندی آدمها به این صورت یکی از عوارض خودشیفتگیه.حوصله ندارم توضیح بدم.



   
0 حرف
هر سوی جنگ و مشغله، هر سوی بانگ و مشغله
کامشب جهان حامله، زاید جهان جاودان



   
0 حرف
گفتم انسانی نیست...فکر کردم که کدوم کارم انسانیه؟ یا بهتر بگم، کدوم حسّم؟ خیلی وقتها حس می کنم که وحشی هستم. حیوون به تمام معنی.درنده. خونخوار.

اینا همش از ترسه. همش واکنش دفاعیه در برابر محیط...محیطی که هیچوقت با من بد تا نکرده! دنیای خارج تو بیست و سه سال گذشته هیچوقت برای من مشکل حادی به وجود نیاورده. نکته اش هم همینه.

همیشه نباید برای پیدا کردن ریشه های یک دفاع (چه عملی و چه فقط توی ذهن)، حتی یک دفاع خشن و کثیف، دنبال یه اتفاق تو گذشته گشت. این حاصل یه فراینده، حاصل شکل گیری یک مدل ذهنی از دنیا در طول سالهای دراز، که دفاع کردن رو نا خودآگاه طلب می کنه.

گاهی حس می کنم که یه موجود لوس نازپرورده ام که باید بره سربازی تا آدم بشه.



   
0 حرف
گاهی حس می کنم که باید روزی انتخاب کنم.

بین خوب بودن و قوی بودن.

می ترسم از اینکه اون موقع دومی رو انتخاب کنم.انسانی نیست.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, March 04, 2006


So I must leave, I'll have to go
to Las Vegas or Monaco
and win a fortune in a game
my life would never be the same
...


!!!



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, February 28, 2006

استاد محترم اقتصاد می خواست بچه ها مثالی از کالای پست بزنن، یعنی کالایی که با افزایش درآمد جامعه تقاضا براش کمتر میشه.

خواستم با یه مثال توپ کلاسو به گند بکشم، ولی خیلی جلو خودمو گرفتم.

خواستم بگم استاد، من چند سال پیش درآمدم صفر بود، سیگار بهمن و اشنو می کشیدم، الان وضعم بهتر شده کاپیتان بلک می کشم! پس بهمن یه کالای پسته. مثال از این بهتر؟



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, February 27, 2006

روانکاوی، انتقال نوری، مدیریت منابع انسانی، استراتژی،پرمان، اسکادا، کنترل سرچاهی، مناقصه صد لینک، خط سوم گاز، بازاریابی، ابزاردقیق، اقتصاد خرد،پارس سامان، آموزش و پرورش، نفت فلات قاره، LC زیمنس، مدیریت تکنولوژی، مخابرات دیتا، آدمها، ...


خاطرت کی رقم فیض پذیرد، هیهات
مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی
...



   
0 حرف
یه بار شونزده هیفده ساله که بودم، تو خیابون دعوای سختی کردم. با مشت کوبیدم تو صورت پسره که اقلاً پنج شیش سال از من بزرگ تر بود. خیلی محکم زدم. اونم نامردی نکرد و زد تو گوشم. من شروع کرده بودم.

این بار اما، من شروع نکردم. داد زد، داد زدم. توهین کرد، جوابشو دادم. فریادهای زیادی زدیم سر هم.آخرش هم لیخند زدیم و دست دادیم و به خیر و خوشی تموم شد.

حس خیلی خوبی دارم. تو شطرنج برنده شدم.خوب بازی کردم.ماهرانه.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, February 23, 2006

علوم تجربی این طوری کار می کنن که برای توجیه این جهان، یکی میاد یه تئوری میده و تا وقتی که اون تئوری بتونه دنیا رو توجیه کنه و به درد بخوده، معتبر فرض میشه.

این روش سالهاست که به کار میره و همه قبولش دارن.

من خیلی ساده فکر می کنم که در مورد مسائل اساسی زندگی نباید این approach رو استفاده کرد. یعنی مثلاً به این دلیل که «اعتقاد به خدا به زندگی من معنی و هدف میده» یا «بدون خدا و آخرت زندگی پوچه» ، یعنی به این دلیل که تئوری وجود خدا "کار می کنه" و "مفیده"، نباید به این نتیجه رسید که خدایی وجود داره.

هزار تا توجیه برای هر چیز میشه آورد.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, February 16, 2006


Days in calendar are closer than they appear!



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, February 13, 2006

دو روزه که ورد زبونم شده. همش انگار یکی مجبورم می کنه تکرار کنم:
و ما تَدری نَفسٌ ماذا تَکسِبّ غَداً و ما تدری نَفسٌ بِاَیِّ اَرضٍ تَموت...

کسی نمی داند که فردا چه به دست خواهد آورد، و کسی نمی داند که در کدام سرزمین می میرد.

شاید به سلامتی قراره بمیرم!



   
0 حرف
یکی از استادای نازنین ما - اصولاً به نظر من تقریباً همه استادای دانشکده مدیریت شریف نازنینن، ولی این یک نفر شخصیت دوست داشتنی تری داره به نسبت خیلیهاشون- آره، یکی از استادای نازنین ما می گفت که از یه استاد خفن انگلیسی برای تدریس تو دوره دکترا دعوت کرده بوده، طرف هم قبول کرده و اینا...ولی چند وقت پیش ایمیل زده که شرمنده، من سرم شلوغه.

خلاصه اینا پیگیری می کنن و بعد از کلی بهونه، طرف بر می گرده میگه ببین آقا جون، رئیس جمهور شما گفته که هلوکاست افسانه اس...من پدر و مادرم تو اون کوره ها کشته شدن، چطوری میتونم خودم قانع کنم که بیام اونجا به اون کشور خدمت کنم؟



تقریباً یه ساعت با هم در مورد شرایط حرف زدیم. خیلی دلش پر بود.دل همه پره از این فضاحت.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, February 12, 2006

آفت بزرگی که به همه ما زده اینه که زیادی ساده به دنیا نگاه می کنیم. همه چیز برامون شده دو دو تا چار تا.

نمی خوایم قبول کنیم که این دنیا خیلی خیلی خیلی پیچیده اس، و برای تحلیلش و واکنش نشون دادن بهش، باید مدل ذهنی پیچیده ازش ساخت. با مدل های ساده وضعمون همین می مونه که هست.

این هم با دیدن فیلمهای انقلاب اومد تو ذهنم، و مدل ساده ای که اون همه آدم از حکومت، قدرت و از همه مهمتر آزادی ساختن. نتیجه اش هم معلومه.

یکی از نتایج مهمش که تو قضیه انقلاب هم میشه دید تصور (توهم) خط روشن بین حق و باطله.خط روشن بین درست و غلط، بین خوب و بد. توهم خطر ناکیه. به سادگی بسیار، وقتی جنبه مذهبی پیدا کنه، میتونه آدم رو تا پای قتل برادر یا پسرش ببره (که برده خیلی هارو).

اینجور وقتهاست که دو ساعت میشینم فکر می کنم که آخه این "قد تبیّن الرُشدَ منَ الغَی" یعنی چی؟ کجاش واضحه آخه؟

حرف حسابت چیه واقعاً؟



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, February 11, 2006

بابا هم کم آورده بود از این "شب است و چهره میهن سیاهه" پخش کردن تلویزیون!

باورش نمی شد...باحال از همه اینکه می گفت یه بار موقع گفتن "من و اندیشه های پاک پویان"، عکس مرحوم بهشتی و مطهری رو نشون دادن.

دنیای مزخرف و مسخره ایه رفقا، نه؟



   
0 حرف
تلویزیون فیلمهای جدیدی از بهمن پنجاه و هفت نشون میده این روزا. فیلمهایی که هیچ سالی نشون نمی داد.

خیلی غصه ام میشه وقتی می بینم. انگار یه خنجر گنده میره تو قلبم.

حس های متناقض زیاد میاد.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, February 10, 2006

بعد از سه سال و یه ماه و ده روز، اسم وبلاگم رو عوض کردم.

شد قلعه تاناتوس (Thanatos).

اروس هم هست ها، ولی کم رنگ تره.تاناتوس همه زندگی منه.



   
0 حرف
از نصاویر سیاه و سفید خوشم میاد. عکس و فیلم.

دوست داشتم میشد یه مدت دنیا رو سیاه و سفید ببینم.

مث حس رمانهای داستایوفسکی.تو سن پترزبورگ. توی یه مشروب فروشی قدیمی، کنار راسکلنیکف.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, February 09, 2006

از خودشیفتگیم بدم میاد. خیلی.

یه دلیل مهمش اینه که باعث میشه حس کنم مث بقیه مردم هستم. همین مردم تو کوچه و خیابون، راننده تاکسی هاو...یعنی عملاً شده نقض غرض.

ما ایرانی ها به طرز تهوع آوری نارسیسیست هستیم. این نتیجه هزاران سال تحقیره. هزاران سال جنگ و شکست.



   
0 حرف
یه چیزیو خوب میدونم: آدم نباید سعی کنه زمان رو دور بزنه. زیاد دور بزنه.

زمان یه موجودیه که واسه خودش شخصیت داره، احترام داره، و به شدت بدش میاد که کسی بخواد بیخیالش بشه.

قضیه اینه که شراب یا ترشی وقتی عالی میشه که هفت سال بمونه. هرچقدر هم که فرایند شیمیایی روش اجرا بشه، اون هفت سال رو نمیشه فاکتور گرفت و باز به همون کیفیت رسید.

من خیلی پشیمونم که تو همه زندگیم سعی کردم زیرآبی برم. از وقتی که جهشی خوندم، تا تو دانشکده برق که سر n تا کلاس فوق می رفتم، تا فکرهایی که میاد و میاد...



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, February 07, 2006

این گل پسرهای چشم و ابرو و پیرهن مشکی، بعد از آتیش زدن سفارت دانمارک، بیانیه صادر کردن.

اینجا ببینش.

بند شیش رو ده بار بخون تا بفهمی چرا من متنفرم از این ملتی که میریزن توی خیابون و راهپیمایی می کنن. به هر علتی. روز قدس، بیست و دو بهمن، انرژی هسته ای.

حالم از ریخت هرچی پوپولیست کثیفه به هم می خوره.



   
0 حرف
دهه فجر امسال هم حکایتی بود. یکی از جالبترینش، شعرهایی بود که توی تلویزیون می شد شنید.

یه شب همین طوری روشنش کردم. شنیدم: شب است و چهره میهن سیاهه...باورم نمی شد! چک کردم که تلویزیون ایران باشه. بود. عجیب بود واقعاً.

خوند و خوند: نشستن در سیاهی ها گناهه/ تفنگم را بده تا ره بحویم/ که هرکی عاشقه پایش به راهه.

وقتی گفت "شب و دریای خوف انگیز و طوفان"، حاضر بودم قسم بخورم که بقیشو دیگه پخش نمی کنه...کرد! من و اندیشه های پاک پویان...

عزیزان یا خیلی روشنفکر شدن (که بعیده!)، یا بالکل نمی دونن "اندیشه های پاک پویان" یعنی چی.

امیر پرویز پویان چندان هم فرد مقبولی از نقطه نظر آقایون نبوده قاعدتاً.



   
0 حرف
یه حراستی گاگول با IQ حدود سه رو تصور کن که نهایت سعیش رو می کنه که به من یه دستی بزنه تا "دوستمو معرفی کنم". دقیق ترش "دوستمو بیارم معرفی کنم".

مدام تصور می کردم که میتونم سیگارم رو روی چشمش خاموش کنم.



پ.ن: می بینی چقدر خودشیفتگی توی همین چند جمله من هست؟!



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, February 03, 2006

آن یکی در وقت استنجا بگفت
که مرا با بوی جنت دار جفت

گفت شخصی خوب ورد آورده ای
لیک سوراخ دعا گم کرده ای



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, February 02, 2006

یکی از خوبی های این محل جدید شرکت ما، دیدن یه view عالی از این دیو سپید پای در بنده.

دماوند.

و قصیده دماوندیه بهاره که صبح تا شب توی سر من این ور و اون ور میره و نمیذاره مث آدم کار کنم.

وقتهایی که خوشحالم، ای دیو سپید پای در بند...ای گنبد گیتی ای دماوند.

وقتهای خشم، از سر بکش آن سپید معجر...بنشین به یکی کبود اورند...بگرای چو اژدهای گرزه...بخروش چو شرزه شیر ازغند.

واقعاً قشنگه این موجود. جای همتون خالی.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, February 01, 2006

نی نامه مثنوی پره از مفاهیم بسیار قشنگ.

تو هر دوره ای از عمرم که خوندمش، چیزای جدیدی توش حس کردم.

فوق العاده اس..



   
0 حرف
وَذَا النُّونِ إذْ ذَهَبَ مُغَاضِباً فَظَنَّ أَن لَن نَّقْدِرَ عَلَيْهِ فَنَادَي‏ فِي الظُّلُمَاتِ أَن لاَّ إِلهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَکَ إِنِّي کُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ...



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, January 28, 2006

خوشتر ز عیش و صحبت باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست، گو سبب انتظار چیست؟



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, January 27, 2006

در مواردی خیلی وسواسی ام، ولی به لطف تلاشهای متخصصین توانمند داخلی، فکر می کنم خیلی خیلی کمتر از قریب به اتفاق آدمهایی که میشناسم.وسواس رفتاری رو میگم. وسواس فکری که اصل زندگیمه.

ولی به هر حال، مدتیه که خیلی توجه می کنم به وسواس.و مبارزه می کنم باهاش.

نمونه بزرگ وسواس در من نماز خوندنه. با تقریب خیلی خوبی میتونم بگم دیگه فقط از روی وسواس نماز می خونم (غیر از موارد استثنایی). با این هم مبارزه می کنم.

گاهی که شدید میشه، چند روز نمی خونم. حس های بدی پیش میاد، ولی لازمه.

خدایی هم اگه باشه، اگه باشه، این طور عبادت رو دوست نداره قطعاً. مسخره اس. و درد آور.



   
0 حرف
لطیفه ایست نهانی که عشق ازو خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست

بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواریست

...


احمقانه اس، ولی فکر می کردم شاید حافظ هم چیزهایی از روان کاوی میدونسته.



   
0 حرف
از همون زمان که برادران کارامازوف رو خوندم، فکر می کردم که چقدر تکراری شده این الگوی شبیه سازی جامعه بزرگ.

چند تا شخصیت ورمیداری، با تیپ های مختلف. میذاریشون توی داستان. شرایط رو هم طوری می چینی که مدل جامعه باشه.

خیلی قشنگه ها. ایده فوق العاده ای بوده اولش. ولی خیلی تکراری شده. نکته اش اینه که خیلی جاها هم رسوخ داره، نه فقط داستان.

طرحی نو باید در انداخت.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, January 20, 2006

نگفتمت مَرو آنجا که مبتلات کنند؟!
که سختْ دست درازند، بسته پات کنند؟!


نگفتمت که بدان سوی دام در دامست؟!
چو درفتادی در دام، کی رهات کنند؟!

نگفتمت به خرابات طرفه مستانند؟!
که عقل را هدف تير ترّهات کنند؟!

چو تو سليم دلی را چو لقمه بُربايند
به هر پياده شهی را به طرح مات کنند

بسی مثالِ خميرت، دراز و گرد کنند
کَهَت کنند و دو صدبار کهربات کنند

تو مرد دل تنگی پيش آن جگرخواران
اگر رَوی، چو جگربند شوربات کنند

تو اعتماد مکن بر کمال و دانش خويش
که کوه قاف شوی، زود در هوات کنند

هزار مرغ عجب از گِل تو برسازند
چو زاب و گِل گذری، تا دگر چهات کنند!

برون کشندت ازين تن، چنانکه پنبه ز پوست
مثال شخصِ خياليت، بی جهات کنند

چو در کشاکش احکام راضيت يابند
ز رنجها برهانند و مرتضات کنند

خموش باش که اين کودنان پستْ سخن
حشيشی اند و همين لحظه ژاژخات کنند



   
0 حرف
من خودم رو به عنوان بی اراده ترین مرد تاریخ معرفی می کنم.

اعتراضی نبود؟... یک...دو...سه...فروخته شد به احمدعلی.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, January 19, 2006

دیدن حس خوبه. ولی وقتی همه فکر و ذهنت رو نفرت اشغال کرده، باید خیلی مواظب قضاوت ها و تصمیم هات باشی.

وضعم خیلی خطرناکه. فکرهای عجیبی دارم.



   
0 حرف
بدبختی اینه که اینقدر این کلمه های مورد علاقه من تبدیل به Commodity شدن که دیگه حال نمی کنم به کار ببرمشون.

امشب ، شب بزرگی بود. چون با وجود تمام کثافت و نفرت طول روز، شب همزمان من و دوستک هر دو حالمون خوب بود و کلی با هم صحبت کردیم. این به قول اون مث عبور دو تا ستاره از جلو همه که هر یه میلیون سال پیش میاد.

ولی از همه این حرفا گذشته، به نظر تو این همه خشم و نفرت، این همه سال کدوم گوری بودن؟ اصلاً میدونی پشه ها روزا کجا میرن؟



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, January 16, 2006

کمرم داره میشکنه. دارم له میشم. دوست دارم که اینطور بشه.

تفنگ نداری؟



   
0 حرف
فکر می کنم قانون طبیعت اینه که وقتی این دل مشغولی ها و فکر مشغولی های اینطوری تمام ذهن یه عوضی مثل من رو اشغال کردن، یه شوک بیرونی بهش وارد کنه.

می ترسم از مرگ. مرگ یک عزیز.

بوی عزراییل میشنوم.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, January 15, 2006

هرچقدر هم که ادای روشنفکری در بیارم، یاز هم حجم وحشتناک چند هزارسال سنت روی دوشمه.لجنه.لجن.

الگوهای رفتاری توی خودم می بینم که از وقتی چیزی از خودم یادم میاد بودن، فقط شاید روش نمایش عوض شده. همونم. همون. و این الگوها هرچند با ظاهر روشنفکر نمای من تعارض ایجاد نمی کنن، ولی اون بار وحشتناک هزاران ساله اصلاً حاضر به قبولشون نیست. دوست عزیزی یک بار گفته بود که ملت هایی که تاریخ طولانی دارند رو نمیشه اصلاح کرد...تاوان دو هزار و پونصد سال اشتباه. تاوان میلیونها نفر ابله. و بدتر از همه تاوان توهم، و خیلی وقتها مذهب.

هوای سکوت دارم.

هوای مرگ.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, January 14, 2006

دیشب مامان یه قضیه ای از دوسالگی من برام تعریف کرد که واقعاً تکونم داد.

اولین باری که گفتم "چه خدای بدی"!

نکته قضیه اینه که درسته که این مشکلات خیلی خیلی برمی گرده به دوران کودکی، ولی آدم نباید دست رو دست بذاره و حس قربانی بودن بهش دست بده. خیلی خیلی مهمه که آدم در مورد سلامت روانیش Proactive عمل کنه.و واقعاً راه های زیادی برای عوض کردن هرچیزی هست.

بخوای وابدی، میری به ناکجاآباد.باید بجنگی تا راحت باشی.

مث مرد.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, January 13, 2006

ای مرغ سحر چو این شب تار
بگذاشت ز سر سیاهکاری

و از نغمه روح بخش اسحار
رفت از سر خفتگان خماری

بگشود گره ز زلف زرتار
محبوبه نیلگون عماری

یزدان به کمال شد پدیدار
اهریمن زشتخو حصاری

یاد آر ز شمع مرده، یاد آر...



   
0 حرف
این خوبه...که دوستانی دارم که به مراتب از من فهمیده ترن.

احساس می کنم خیلی راه دارم هنوز.این هم خوبه.



   
0 حرف
چو گویی که وام خرد توختم
همه هرچه بایستم آموختم

یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, January 11, 2006

بعد از اون موسیقی و شعر فوق العاده فولکلور تهرانی (به قول قهرمان فیلم مکس) به خوانندگی استاد عباس قادری که مضمونش این بود: "دیشب اومدم خونتون نبودی...راستشو بگو کجا رفته بودی..."، حالا یه کلیپ فوق العاده دیگه کشف کردم از یه خواننده گمنام وطنی.

بیت الغزلش اینه:
پسر دخترا! پسر دخترا! مگه جردن چی داره؟
میگن تو هر دقیقش، دل میشه تیکه پاره

کلی هم طرف عشق میکنه موقع خوندن. تو همین تهران هم فیلمبرداری شده.

من لذت می برم از دیدن این گلوله های استعداد.



   
0 حرف
مریم، امیر...امیر، مریم!

هرچی فکر کردم که چی بنویسم، دیدم میشه مثل همین تبریک های همیشگی. قلمم بی استعداد تر از این حرفاست که بتونم شدت خوشحالیم رو نشون بدم.خوشحالی برای دو تا دوست خیلی خیلی عزیز (هرچند دور از نظر!).

ایشالا به پای هم جوون بمونید.


پانویس: امیر! آخرین روز مجردی چه حسی داشت؟ بگو بهم
(اصلاً نمی دونم تا حالا این وبلاگ رو دیدی یا نه!)



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, January 10, 2006

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی رلف تو همان مونس جان است که بود

کشته غمزه خود را به زیارت دریاب
زانکه بیچاره همان دل نگران است که بود



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, January 09, 2006

جالبه.من دقیقاً از اول ژانویه سه سال پیش شروع کردم به نوشتن این وبلاگ، و تا حالا حتی یه دونه از این کامنت های "سلام، وبلاگ خوبی داری، به من هم سر بزن" یا "آماده تبادل لینک هستم" نداشتم(این دومی تهوع آورترین کامنت ممکنه، که کم هم نیست اینور اونور. باید نویسنده هاش رو سر برید)

حتی یه دونه، توی این فضای چرند وبلاگ فارسی.

این خیلی به احساسات نارسیسیستیکم کمک می کنه...فقط نمی دونم ربطش چیه!



   
0 حرف
توی گروه حرفهایی می زنم، می زنیم، که قسم می خورم اگه مامان و بابام یک دهمشو بشنون هر گونه رابطه ای با من رو از اساس تکذیب می کنن.بگذریم که قدیم از روی رذالت، یه گوشه هاییش رو برای مامان تعریف می کردم تا نگران شه...

تقصیر ما نیست. خدا یه کاری کرده که مسائل مهم روان آدم غیر اخلاقی باشه...یا درست ترش اینه که بشر اخلاق رو طوری درست کرده که مسائل مهم روانش توش مطرح نشن.

آدمهای ابله. آدمهای سبک. آدمهای ترسو.



   
0 حرف

I've tried to hide it so that no one knows
but I guess it shows
when you look into my eyes
...



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, January 07, 2006

با وجود همه نفرتم از ریاضی، این روزا گاهی با دیدن به متن ساده، هوس می کنم کمی بخونم.

تازگی بار بهتر شدم. نفرت و ترسم در حدی بود که از دیدن اعداد، یا یه مسأله ساده، خون تو رگم منجمد می شد.مثالش سر کلاس حسابداری ترم یک. ته عملیات پیچیده اش ضرب بود، ولی کلی اعدادش رو اعصاب من بودن.



   
0 حرف
من یه توضیح کوچولو در مورد این پست دو تا پایین تر بدم.

من توی این وبلاگ، اصولاً سعی می کنم مرزهای منطق رو بزنم کنار و از احساسم بنویسم. احساسی که قطعاً مثل همه آدمهای دیگه لزوماً با منطق سازگار نیست، و نباید هم باشه (چون در غیر این صورت مفهوم دفاع روانی بی معنی می شد).

من همون اولش نوشتم که این قضیه برای فلسطینی ها و همه آدم های صلح طلب بده. قطعاً بده.مطمئن هم باشید خیلی زیاد این چند سال فلسطین و اسرائیل رو دنبال کردم.

من فقط در مورد حسم نسبت به یه آدم کش صحبت کردم. همین.هرچند سابقه جنایاتش مربوط به سالها پیش باشه و اخیراً به خاطر عقب نشینی از غزه، آخوندهای یهودی کلی فحش ناموسی بهش داده باشن و الان رسماً جشن گرفته باشن.

اصلاً همتون میدونید که من تو انتخابات ریاست جمهوری امسال واسه کی تبلیغات می کردم. فکر می کنید سابقشو نمی دونستم؟



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, January 06, 2006

مدتیه که توجهم به زبان جلب شده، به عنوان ابزار ارنباطی.

برای انتقال هر منظوری، کلمه های زیادی میشه استفاده کرد. نوع انتخاب و خود کلمه میتونه خیلی چیزا در مورد شخصیت طرف بگه.

جذاب ترینش این لغزش های فرویدی هستن. کلماتی که به ظاهراً به اشتباه به کار میرن، و معمولاً اگه گوینده متوجه بشه میگه "از دهنم پرید".

روانکاوها معتقدن که معمولاً این کلمه ها زیان ناخودآگاه ما هستن.کلی معنی دارن.چند بار تو تحلیل ها موارد خیلی قشنگش رو دیدم.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, January 05, 2006

خوب.شارون حتی اگه نمیره هم دیگه قطعاً ربطی به سیاست نخواهد داشت.

این برای فلسطینیها احتمالاً بده. برای کل خاورمیانه و نیروهای میانه رو اسرائیل.یه آدم حسابی هم که کلی از مقاله هاش رو خونده بود می گفت به شدت حرف حساب می زنه...

ولی...

من از مرگ هر موجود خونخواری لذت می برم.هرچقدر کار درست.فرقی هم نمی کنه، ایرانی، خارجی، مذهبی، غیر مذهبی.

جون آدما خط قرمز منه.کشتن آدم بی گناه به هیچ وجه قابل بخشش نیست، هر چقدر هم که زمان بگذره.و شارون به نظر من سمبل یه حیوون خونخواره. بود.مشابه داخلیش رو هم البته کم نداریم.

اینو بیشتر گفتم برای اون دوست عزیزی که گفته بود من زیادی تحت تأثیر تلویزیون جمهوری اسلامی هستم.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, January 04, 2006

یاد دکتر مجد به خیر...دو سه سال پیش بود، با اون لحن بانمکش داشت به من می گفت که "برای تو خواب خوب از همه چیز مهم تره" و نصیحت می کرد...

نیست که این روزا ، نه، این شبا رو ببینه!

دلم براش تنگ شده. برای اون رزیدنت های گاگولش. کسی تلفن انستیتو رو نداره؟



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, January 02, 2006

دیشب بی بی سی یه گزارش از ایران پخش کرد. در مورد بمب گذاری های انتحاری فلسطین.

کلی مصاحبه کرد با آقای صانعی (به عنوان یه مرجع روشنفکر، بیشتر روشن فکر نما!) ، با پدر و مادر حسین فهمیده و محسن کدیور. کلی می گفتن که اسلام مخالف بمب گذاری تروریستیه و خارج از میدون جنگ، شهادت معنی نداره و اینا...وسطش هم یه سری زد به مرکز ثبت نام تروریست تو تهران.

خلاصه کل هدف گزارش این بود که بگه این کارا از نظر شرع اسلام هم مشکل داره و قبول نیست.

من داشتم فکر می کردم که از دین این ملت هم فرنگی ها باید پشتیبانی کنند، خودشون کاری ازشون بر نمیاد...


*یه تیکه تهوّع آورش، همون مرکز ثبت نام تروریست بود. قیافه معصوم دختری که برای ثبت نام اومده بود و برای دوربین از ارزش شهادت حرف می زد.بی گناهی و جهل و حماقت تو صورتش موج می زد.
تأسف می خوردم که چرا دستم نمیرسه که سرشو ببرم، یا ببرمش روانکاوی.



   
0 حرف
این کانسپت وطن پرستی هم به نظر من گاهی از اون تشنّجات روحی شدیده(مثل بیشتر پرستش های دیگه)

ولی گاهی تشنج شیرینیه.



   
0 حرف
فلک را جور، بی اندازه گشته است.

فلک را جور، بی اندازه بی اندازه گشته است.



   
0 حرف
........................................................................................

Home