قلعه تاناتوس



Sunday, December 30, 2007

ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل

عجایب نقش ها بینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی، ز دنیا و آخرت غافل

...



   
0 حرف
الهام واسه پست قبل کامنت گذاشته که "جان هر كي دوست داري براي چند دقيقه هم كه شده مرگ رو به حال خودش بگذار". خواستم بگم که این پروسه رو مدّتیه که شروع کردم. تو فکر کردن های این چند ماه به این نتیجه رسیدم که تنها راه برای رسیدن به نمی دونم کجا (شاید آرامش؟!) اینه که تلاش کنم به مرحله "لا اَدری گری" در دو زمینه خدا و مرگ برسم.

مبانی ( به نظر من بدیهی) رسیدن به این نتیجه هم ایناست:
1. من هیچ جواب قانع کننده ای برای دو تا سؤال "آیا خدا وجود داره؟" و "وقتی آخرش می میریم و نابود میشیم، چرا بیخود دست و پا بزنیم؟" تا حالا نشنیده ام. همه جواب هایی که شنیدم به نظرم قابل ردّه (و با اختلاف زیاد جواب های مذهبی بچگانه تر هستن).

2. فکر کردن به وجود خدا برای یک انسان آزاد اضطراب آوره. احتمال وجودش هم فاجعه اس!

3. از دست مرگ نمیشه خلاص شد.

این سه تا به علاوه اون مطلبی که در مورد لذت از زندگی چند وقت قبل نوشتم (در مورد ارزش های خانوادگی) باعث شده که در مورد این ایده بنیادیم که " حقیقت همیشه از لذت ارزشمند تر است" شک کنم. فکر کردم که شاید این ارزش بنیادی ذهن من صرفاً نتیجه وجود داشتن یا نداشتن بعضی ارزش های خانوادگی باشه و لا غیر، بدون هیچ مبنای فکری قوی.

این شاید یه جور اعلامیه و اعتراف شروع تسلیم باشه. هنوز یه شک رقیقه البته. شاید باید کاری رو بکنم که خیلی از دوستام در ظاهر انجام میدن: بیخیال این دو تا شدن، و تلاش برای حداکثر کردن لذت به جای حداقل کردن درد (که هدف فعلیمه). یه جور تولید ارزشی که الان ندارم (و متآسفانه هنوز فکر می کنم که خیلی مبتذله این ارزش لذّت از زندگی، ولی شاید چاره ای نداشته باشم).

و البته رسیدن به این مرحله "لا ادری" شدن پختگی زیاد میخواد، که شرمنده، من اصلاً ندارم. هنوز تو اول عقده ادیپ گیرم، چه برسه به آزادی فکری.


پ.ن: فقط ببین تو چند تا از این پاراگراف ها اول متن به آخر متن پنالتی می زنه! ذهنم داره وارد یه مرحله گذار میشه، شاید همین چیزی که بهش میگن شکستن شاخ جوانی و زمین گیر شدن. این ور تونل همین چیزیه که هستم، اون ورش یه آدم بی خیال که به نشستن روی یه جای سفت فکر می کنه.

کدومش جالب تره؟ اوّلی، نه؟ اصلاً باید این جور دیجیتال به قضیه نگاه کرد؟ اصلاً اگه بیخیال خدا و مرگ بشم، مسأله مهم دیگه ای می مونه؟ به نظرم آخرین کاری که خدا می تونست بکنه که این نظام خلقت یه چیزی افتضاح تر از الانش بشه ، این بود که انسان ها میتونستن آینده رو ببینن.

و خوشبختانه من هیچ ایده ای از اتفاقات آینده زندگیم ندارم.



   
8 حرف
........................................................................................

Saturday, December 29, 2007

مثل آب دهان مُرده رقیق...



   
1 حرف
........................................................................................

Friday, December 28, 2007

خوبه که آدم هر از گاهی تو زندگیش فرصتی پیدا کنه برای فکر کردن. مثل همین چند ماه اخیر برای من. بالاخره، بعد از چند سال.



   
0 حرف
هی آرزو می کنم کسی رو پیدا کنم که یه ساعت با هم در مورد این "خاتم فیروزه بواسحاقی" صحبت کنیم.

این یعنی مرگ رو از اول بدیهی فرض می کنم. انگار که هیچ راه حلی نداره.

خوب نداره.

این خاتم مشهور که معرَّف حضور هست؟ خصوصیت اصلیش چیه؟



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, December 25, 2007

و تو چه می دونی (و ما چه می دونیم) که این افسانه ابراهیم و اسماعیل و سنّت تاریخی قربانی چه اثری داره روی میزان اضطراب اختگی (Castration Anxiety) بر روی این ملّت مسلمون،

شاید یک و نیم میلیارد نفر تقسیم بر دو، ها؟

بریدن سر.



   
2 حرف
........................................................................................

Thursday, December 20, 2007

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدّی نگرفت


چیزهایی هم هست
لحظه هایی پر اوج
مثلاً شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور
چند ساعت راه است؟



   
2 حرف
........................................................................................

Wednesday, December 19, 2007

شیطان هیچوقت در مورد آدم ها قضاوت نمی کنه. شیطان آدمها را همون جوری که هستند قبول می کنه.

عوضش اونی که بهش میگن خدا...مگه کاری جز این داره؟ جز طبقه بندی و تقسیم کردن و امر و نهی.

مسخره اس.



   
4 حرف
........................................................................................

Tuesday, December 18, 2007

ای که از کوچه معشوقه ی ما می گذری
بر حذر باش که سر می شکند دیوارش
...



   
1 حرف
قلبم رسماً به جنون گاوی مبتلا شده. تو هر پونزده ثانیه چهار بار rate تپش اش عوض میشه (این یعنی تغییر علامت مشتق دوم).

و جالبه که اصولاً الان استرس خاصی ندارم. این دیوونه واسه خودش می رقصه.



   
4 حرف
........................................................................................

Monday, December 17, 2007

سنگ بد گوهر اگر کاسه زرّین بشکست
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود



   
1 حرف
یک مرد وقتی تونست با این حقیقت مواجه بشه که هیچ راهی وجود نداره که برگرده به محیط امن رحم مادر، و تونست به جای جنینی خوابیدن- - .مچاله، پاها توی شکم، انگشت یا سیگار در دهن - طاق باز بخوابه، وارد مرحله جدیدی توی زندگیش شده. خیلی جدید و خیلی مهم.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, December 15, 2007

ذهن ما در برابر عوامل اضطراب زا دفاع می کنه، یعنی مکانیزم هایی رو فعال می کنه که باعث کاهش اضطراب بشن.

توصیه می کنم یه بار موقع خداحافظی طولانی مدت با یه دوست عزیز (یا یه عضو خانواده) به افکارت و به این مکانیزم های دفاعی ذهنت توجه کنی. اینکه چه فکرهایی میان و میرن که درد کمتر بشه. اطلاعات خیلی خوبی در مورد ساختار روانی آدم از این مشاهده در میاد، و می فهمی که چقدر گاهی این دفاع ها مبتذل هستن (این بهترین کلمه ایه که به ذهنم اومد) و چقدر بی بنیان و ساختگی. فقط ابزارهای دم دستی برای کاهش درد.

و این مدل ساده شده ای میشه از واکنش انسان در برابر مرگ اون آدم یا آدمایی با همون درجه اهمیت در آینده.



   
6 حرف
اینکه در خانواده ای که توش بزرگ شدی چه ارزش های بنیادی ای حاکم بوده خیلی روی کیفیت زندگیت تأثیر میذاره. ارزشهای عمومی تر رو بالاخره میشه عوض کرد (مثل ارزش نماز خوندن یا ضد ارزش بودن خوردن مشروب)، ولی ارزش های بنیادی میرن تو تار و پود وجودت. (گیر نده که چی بنیادی هست و چی نیست، این خیلی شخصیه دیگه).

حالا میخوام بگم فقط وجود یه سری ارزش مهم نیست، وجود نداشتن بعضی ارزش های دیگه (نه لزوماً ضد ارزش بودنشون) هم خیلی روی کیفیت زندگی مؤثره. من یکی از اینا رو در مورد خونواده خودمون کشف کردم تازه گی.

هیچوقت "لذت بردن از زندگی" بین ما ارزشمند و مهم نبوده. مطلقاً. هیچ کلامی یا اتفاقی در طول زندگیم توی خونواده یادم نمیاد که به لذت زندگی ارزش داده باشه. achievement خیلی مهم بوده، ولی خود زندگی نه.

واسه همینه که وقتی یکی از شما دوستانه بهم میگین "بابا حالشو ببر، چی کار به آخرش داری؟" من برّ و بر نگاتون می کنم. انگار می پرسم "مگه قراره که لذت ببرم؟"، حتی "مگه خوبه که لذت ببرم؟ بده ها!".

و این برای من خیلی بنیادی تر از اونه که فکرشو بکنی.

حس می کنم یه روزی این تو ذهن من تغییر می کنه، در نتیجه یک insight و بینش لحظه ای. مشابهش قبلاً برام پیش اومده. با خودکاوی میشه این چیزا رو کشف کرد، ولی عوض کردنش بینش میخواد.



   
3 حرف
........................................................................................

Friday, December 14, 2007

خیلی منتظرم که این یه ماه هم تموم شه و برگردم، ولی یه پدیده ای خیلی جالبه.

امشب برنامه خداحافظی با بچه های این دانشکده بود. وقتی اومدم به ذهنم نمی رسید که این قدر از نظر عاطفی به این بچه ها وابسته بشم که موقع خداحافظی بغض کنم... اونم چه بغضی... اونم من!

باورت میشه؟ این قدر این آدما مهربون و دوس داشتنی بودن که جای خالیشون رو بعداً توی زندگیم حس خواهم کرد. اونم نه یه نفر و دو نفر...

یه مزیت درس خوندن تو رشته های بیزنس به مهندسی ها اینه که تو عضو یه جامعه بزرگ میشی که همه با هم دوستن، نه فقط هم کلاسی. این تنوع رشته های لیسانس هم این گروه رو خیلی جذاب می کنه. بر خلاف شریف که اصرار داره دانشجوهای MBA مهندسی خونده باشن، خیلی از بچه های اینجا علوم انسانی خوندن. روان شناسی، فلسفه، جامعه شناسی، اقتصاد...حتی یکی از بروبچ تو پرینستون جامعه شناسی خونده و بعدش چندین سال تو یه گروه رقص کار کرده.

دلم تنگشون خواهد شد.



   
5 حرف
وقتی برگردم، روی یک...نه روی چندین تا کاغذ بزرگ می نویسم Shit Happens...و میذارم بالای تختم و روی میزم و روی دیوار.

تا همیشه یادم باشه که قوانین این دنیا رو باید به رسمیت شناخت.

و اینکه این قدر قوی نیستم که این قوانین رو عوض کنم.

حافظه، حافظه غمیست عمیق
...



   
2 حرف
........................................................................................

Thursday, December 13, 2007

«... من نه دل نگران سنّتم، نه دل نگران تجدّد، نه دل نگران تمدّن، نه دل نگران فرهنگ و نه دل نگران هيچ امر انتزاعي از اين قبيل. من دل نگران انسان هاي گوشت و خون داري‌هستم که مي آيند، رنج مي برند و مي روند. سعي کنيم که اولاَ : انسان ها هرچه بيشتر با حقيقت مواجهه يابند، به حقايق هرچه بيشتري دست يابند؛ ثانياَ هرچه کمتر درد بکشند و رنج ببرند و ثالثاَ هرچه بيشتر به نيکي و نيکوکاري بگرايند و براي تحقّق اين سه هدف از هرچه سودمند مي تواند بود بهره مند گردند، از دين گرفته تا علم، فلسفه، هنر، ادبيات و همه دستاوردهاي بشري ديگر. »

مصطفي ملكيان


پ.ن: من فقط یه بار پای صحبت این آدم نشسته ام (توی دفتر مطالعات فرهنگی). همون یه بار کافی بود که بفهمم با آدم بزرگی طرفم.
امروز این جمله رو که دیدم مطمئن تر شدم.

خیلی موافقم، به خصوص با اون بخشی که بولد کردم.

متن از وبلاگ نیلوفر.



   
3 حرف
........................................................................................

Wednesday, December 12, 2007

وی خاطره ات پونز، نوک تیز ته کفشم...



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, December 11, 2007

این پست فاطمه جالبه.

مخصوصاً آخرش: قاطی می نُماییم!



   
1 حرف

"Put your hand on a hot stove for a minute, and it seems like an hour. Sit with a pretty girl for an hour, and it seems like a minute. THAT'S relativity."

Albert Einstein




   
0 حرف
این میانه روی در عقاید هم از اون ارزش های گول زننده اس. معنیش دقیقاً یعنی اینکه هیچ وری نباشی و هیچ غلطی نکنی.

خیلی خوبه که آدم به حرفای همه گوش بده، اما معنی نداره که به جای یه چهارچوب فکری منسجم، بری هر بخشی از عقایدت رو از یکی بگیری. مثلاً ادعای لیبرال بودن اخلاقی و پلورالیزم بکنی و طرفدار اقتصاد دولتی و کمونیستی باشی، یا ادعای پوزیتیویست بودن بکنی و به خدا هم اعتقاد داشته باشی.

آدم های معتدل دقیقاً همون هایی هستن که هیچ کار خاصی نمی کنن (منظورم تندروی رفتاری و بی سیاستی نیست، تو حوزه افکار حرف می زنم. مطمئناً برای عملی کردن یک ایده باید سیاست داشت و به منافع گروه های دیگه هم فکر کرد).

من از نظر فکری تند رو ام. خیلی بیش تر از ایام جوانی.



   
1 حرف
........................................................................................

Sunday, December 09, 2007

یه وقتی پیدا کنم این تئوری Erectional Motivation ام رو توسعه میدم.

به امام می تونه زندگی آدم رو از این رو به اون رو کنه...البته جهتش قابل تعیین نیست (یعنی نمی دونی از کدوم رو به کدوم رو!)، ثابت هم نیست. روی اینش باید کار کنم. جهت دادن خشم کار سختیه.

دختر و پسر هم نداره، دخترا هم می تونن این طوری انگیزه پیدا کنند. خودم چند نفر رو میشناسم!



   
2 حرف
جالب نیست که تو فرهنگ ما ابراز خشم شده یه ارزش؟ حتی گاهی سبمل قدرت مردانه.

در مورد این آخری طرف تقاضا هم به شدت فعّاله به نظرم.



   
1 حرف
........................................................................................

Saturday, December 08, 2007

میدونستی Journal Paper هست روی این موضوع که اعتراف به سبک کاتولیک ها خواص درمانی داره؟



   
3 حرف
........................................................................................

Wednesday, December 05, 2007

حکمت جدیدی که به ذهنم رسید چند روز پیش...

بخش مهمی از زندگی این دنیا عبارتست از پیچاندن (قُر زدن) پارتنر مردم و پیچانده شدن (قُر زده شدن) پارتنرت توسط مردم.



   
4 حرف
........................................................................................

Tuesday, December 04, 2007

از بازی های روزگار همین بس که امروز واسه درس رهبری یه ارائه داشتم در وصف خوش بینی و optimism و اینکه چقدر زندگی رو شیرین می کنه و چقدر رهبران باید بتونن پیروانشون رو به روزگار خوش بین کنن و از این حرفا...

جالب اینجا بود که خیلی ها جداً تحت تأثیر قرار گرفته بودن، چون کلّی قصه روان شناسی علمی قاطیش کردم و در مورد شباهت آدم های افسرده با سازمان های افسرده صحبت کردم و به خوردشون دادم. خوب هم پرزنت کردم.

ولی به امام همش وسطش فکر می کردم که بگم همه اینا درست...ولی آخرش می میریم احمق! حالیته؟

دلتو میخوای به چی خوش کنی؟


پ.ن: این پست هیچ تناقضی با پست پایینی ندارد!



   
2 حرف
یه اعتراف تلخ دیگه. این یکی رو جدی دوس ندارم.

با اینکه دلم برای خیلی ها تنگ شده...ولی باید بگم اینجا ذهنم خیلی خیلی آروم تر از ایرانه.

در مقیاس احساساتی که صبح تا شب اونجا باهاشون لاس می زدم، اینجا حداکثر یکی دو بار دلم گرفته.

نمی فهمم چرا؟ من آدمی نیستم که خیلی اتفاقات محیط اطراف و سیاست های جمهوری اسلامی و چیزای روزمره این جوری افسرده ام کنه. ناراحت ممکنه بشم، ولی مثلاً ترس از مرگ ارتباط مستقیمی با اتفاقات دور و برم نداره (البته گاهی داره، از نوع معکوس، میدونی که؟). بنا بر این نباید اوضاع ذهنیم با اومدن به این مملکت عوض می شد.

ولی شده. به وضوح خوشحال تر از ایرانم. و البته این ممکنه صرفاً یک رابطه همزمانی باشه و نه علت و معلولی، بعد از چند ماه طوفانی اول سال...



   
3 حرف
........................................................................................

Sunday, December 02, 2007

گاهی احساسات یه بچه هیفده ساله رو دارم. رقابت می کنم تو ذهنم، با یکی از شماها مثلاً، سر کوچکترین چیزها. هی میخوام شاخ بشکنم.

عصبانی میشم وقتی این احساسات بچگانه میان.

مسخره اس. هنوز ترم اولی که اومده بودم شریف یادمه. روزگار سیاهی بود جدی.



   
2 حرف
سهم ما اینه
شاید
زیاد و کم
...



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, November 30, 2007

باید به حقیقت تلخی اعتراف کنم.

هیچ وقت جدی نمی گرفتم حرف کسانی رو که می گفتن آدم باید تو نوجوانی زیاد یاد بگیره...سن که رفت بالا دیگه قدرت یادگیری سابق رو نداری و اینا...

زیاد مغرور بودم به هوش و حافظه خودم.

الان مثلاً تو یه کتاب یا هر متنی یه لغت جدید می بینم، توی دیکشنری نگاه می کنم و می زنم تو سر خودم که: ببین! این مهمه! یادت باشه.

باورت میشه؟ ده دقیقه بعد یادم نیست. اصلاً و ابداً.

ده دقیقه فقط. تازه کلی لاف می زنم که وقتی برگردم سریع میرم کلاس اسپانیولی.

زکّی!



   
3 حرف
نه. نمیشه. هر جور حساب می کنم باید یکی دو سالی بذارم فقط زیست شناسی (همون بیولوژی) بخونم.

تازه اگه با یکی دو سال بشه کاری کرد.

احمقانه اس که در مورد خدا بخوای جدی فکر کنی و بیولوژی ندونی. کوری. حداکثر یاد می گیری که چطور شک کنی، همین.

داروین شناس نداریم؟ فاطمه توصیه ای نداری؟

سربازی فرصت خوبیه، نه؟



   
3 حرف
........................................................................................

Thursday, November 29, 2007

افسوس که بی فایده فرسوده شدیم...

موافقی؟

من نیستم. سعی می کنم نباشم.

نه با فرسوده شدنش، با بی فایده بودنش.



   
2 حرف
........................................................................................

Monday, November 26, 2007

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را
...



   
3 حرف
........................................................................................

Sunday, November 25, 2007

تازگی گاهی که به قرآن نگاهی میندازم، یا چیزایی که رو که حفظم مرور می کنم، می بینم که فکرا و حرفای الان من (که خیال می کنم خیلی در موردشون فکر کردم) خیلی خیلی شبیه چیزهاییه که از قول اعراب جاهل قدیم (از موضع دشمنی با خدا) تو این کتاب نقل شده. گزاره های دفاعیم هم. روش های تمسخر هم.

احساس پشمیّت فکری می کنم.

نظرت چیه؟



   
3 حرف
........................................................................................

Monday, November 19, 2007

چَن شَبه واز مِدوزُم چشمامِ تا صُب به چُخت
یا به یَگ سَمت بیخودی مات مِمِنه و را مِگیره

چَن شَبه واز مثِ چِل سال پیش از ای مُرغ دلُم
تو زمستون بَهَنه ی سِبزَه و صَحرا مِگیره
سِبزَه و صحرا مِگیره
...



   
42 حرف
الهام (همین رفیق ما که لینکش سه بار این کنار هست!) یه داستان نوشته که به نظر من خیلی خوبه.

گفتم نخونده از دنیا نرین، چون مرگ ترسناکه (این مانیفستش بود، همون امضای نویسنده).



   
3 حرف
........................................................................................

Saturday, November 17, 2007

دوستک یه لینک فرستاده. بهاء الدین خرمشاهی از بایپولار بودن گفته.

هرچند حرفای کمی که تو این مقاله نوشته به نظرم خیلی خامه، ولی این آدم مرد بزرگیه، حداقل تو حوزه تفسیر و حافظ شناسی.

من با تفسیر قرآنش زیاد لاس می زدم قدیما.

و بایپولار اصلاً شوخی نیس.

و من بایپولار نیستم عزیزم.



   
2 حرف
بمیرُم تا تو چَشم تر نِبینی
شرارِ آه پر آذر نِبینی

چنان از آتش عشقِت بسوزُم
که از مو رنگ خاکستر نِبینی

...



   
1 حرف
........................................................................................

Thursday, November 15, 2007

رخ برافروز...قد برافراز...

که از سرو کنی آزادم.
که فارغ کنی از برگ گلم.



   
4 حرف
........................................................................................

Wednesday, November 14, 2007

من چقدر دوست خوب دارم.

خوش شانسم.



   
2 حرف
احمدی نژاد و روانکاو - نوشته ابراهیم نبوی.

توپ!



   
2 حرف
........................................................................................

Monday, November 12, 2007

رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بی کران حقوق صحبت ثابت شده. آخر به سببِ نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد، ولی با این همه از دو طرف دلبستگی بود ؛ که شنیدم روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همی گفتند:
نگارِ من چو در آید به خندة نمکین
نمک زیاده کند بر جراحتِ ریشان
چه بودی اَر سرِ زلفش به دستم افتادی ؟
چو آستینِ کریمان به دستِ درویشان

طایفة درویشان بر لطفِ این سخن نه ، که بر حسنِ سیرتِ خویش آفرین بردند و او هم درین جمله مبالغه کرده بود و بر فوتِ صحبت قدیم تاسف خورده و به خطای خویش اعتراف نموده. معلوم کردم که از طرف او هم رغبتی هست. این بیتها فرستادم و صلح کردیم :
نه ما را در میان، عهد و وفا بود ؟
جفا کردی و بد عهدی نمودی
به یک بار از جهان، دل در تو بستم
ندانستم که برگردی به زودی
هنوزت گر سرِ صلح است ، باز آی
کزان محبوب تر باشی که بودی

گلستان



   
1 حرف
........................................................................................

Sunday, November 11, 2007

یه کتاب خوندم، به اسم Good to Great از Jim Collins که استاد استنفورد بوده و کلی کارش درسته. اسم کتاب شبیه این کتابای الکی مدیریتیه، ولی اصلاً این طوری نیست. نتیجه یه تحقیق پنج ساله کاملاً آکادمیکه که حوصله ندارم بگم در مورد چیه.

حالا چی میخوام بگم...یه گوشه کتاب، وسط متن اصلی، نویسنده داره مصاحبه می کنه با یه افسر ارتش آمریکا که زمان جنگ ویتنام اسیر بوده، هشت سال. این آدم عالی رتبه ترین افسر اسیر بوده. بعد از جنگ به خاطر روحیه قویش توی اردوگاه و کمک به بقیه و هزار جور شجاعت دیگه میشه یه قهرمان ملی.

مصاحبه می رسه به اینجا که چطور تونستی شرایط اسارت و دوری از خانواده و این چیزا رو تحمل کنی...یعد یه سؤال اساسی می پرسه: کی از اون اردوگاه جون سالم در نبرد؟

Finally, after about a hundred meters of silence, I asked "Who didn't make it out?"
"Oh, that's easy," he said. "The optimists".
"The optimists? I don't understand," I said, now completely confused.
"The optimists. Oh, they were the ones who said, 'We're going to be out by Christmas.' And christmas would come, and christmas would go. Then they'd say, 'We're going to be out by Easter.' And Easter would come, and Easter would go. And then Thanksgiving, and then it would be Christmas again. And they died of a broken heart."

Another long pause, and more walking. Then he turned to me and said, "This is a very important lesson. You must never confuse faith that you will prevail in the end - which you can never afford to lose - with the discipline to confront the most brutal facts of your current reality, whatever they might be."


من کل دویست و چند صفحه این کتاب رو دیشب و امروز خوندم، یه ضرب، و وسط اون همه بحث و تحلیل، این چند خط کلی حال داد بهم.

حالی داده به این آدمهای خوش بین و optimist.

حقیقتاً خوب گفته. خوش بین ها اونایی هستن که به وقتش کم میارن و تلف میشن. مرگ بر اثر حماقت محض.

به سلامتی همه رفقای pessimist...!



   
5 حرف
الهی بَمیره صاحبِ تَلی
مِره نیشته بورِم شِ یارِ پَلی...شِ یارِ پَلی...



   
2 حرف
........................................................................................

Saturday, November 10, 2007

والایش ترس از مرگ، هنر آدم های خیلی قدرتمنده. کار هر جوجه ای نیست.

عشق به زندگی. میل به جاودانگی. کار و عشق.

اونم اگه Neuroticism شخصیتت زیاد باشه... که بزرگی می گفت عمدتاً ارثیه و کاریش نمیشه کرد!

می بینی چه دنیای درب و داغونیه؟ کی بود ادعای خلقت هوشمند می کرد؟

پ.ن: یه چیزیو می دونم، و بلدم. اینکه این تاناتوس لعنتی رو میشه به نیروی زندگی تبدیل کرد...اسمشو بذار غریزه شکستن شاخ مبتنی بر Erectional Motivation. اگه برسی به شکستن شاخ خدا، به سطح بالایی از انگیزه زندگی می رسی.

این نوع انگیزش از کشفیات خودمه و پتنت داره. اگه نفهمیدی یعنی چی که هیچ، بچه مثبتی هستی...

گلواژه برای امشب بسه. شب به خیر.



   
3 حرف
........................................................................................

Thursday, November 08, 2007

چیه این غم، که گاهی همین جور بی دلیل میاد و جا خوش می کنه؟ غمِ چی آخه؟

چه کنم با این دنیایی که به قول فروید "اصلاً پرورشگاه نیست" ؟

چه کنم با دنیایی که تهش نابودیه و خاک شدن؟ آخر آخرش، بعد از این همه دست و پا زدن...

چرا زنده ام؟ با چه انگیزه ای؟

نمی فهمم.



   
4 حرف
........................................................................................

Wednesday, November 07, 2007

گفته بودم قبلاً در مورد این کتاب Decline and Fall of the Freudian Empire.

چند تا توصیه داره به همه کسانی که هر گونه مطالعه ای در مورد روانکاوی دارن. ایتالیک نوشته همه رو، برای همه اش هم مثال های خوبی داره:

1. Do not believe anything you see written about Freud or psychoanalysis, particularly when it is written by Freud or other psychoanalysts, without looking at the relevant evidence.

2. Do not believe anything said by Freud and his followers about the success of psychoanalytic treatment. (!!!)

3. Do not accept claims of originality, but look at the works of Freud's predecessors.

4. Be careful about accepting alleged evidence about the correctness of Freudian theories; the evidence often proves exactly the opposite :(

5. In looking at a life history, don't forget the obvious.



من حرفی برای گفتن ندارم. آیزنک آدم کوچیکی نیست، ایمان هم چیز خوبی نیست.



   
3 حرف
........................................................................................

Sunday, November 04, 2007


Erotomania is a rare disorder in which a person holds a delusional belief that another person, usually of a higher social status, is in love with him or her.
...
The core of the syndrome is that the affected person has a delusional belief that another person, usually of higher social status, is secretly in love with them. The sufferer may also believe that the subject of their delusion secretly communicates their love by subtle methods such as body posture, arrangement of household objects and other seemingly innocuous acts (or, if the person is a public figure, through clues in the media). The object of the delusion usually has little or no contact with the delusional person, who often believes that the object initiated the fictional relationship. Erotomanic delusions are typically found as the primary symptom of delusional disorder, or in the context of schizophrenia.
Occasionally the subject of the delusion may not actually exist, although more commonly, the subjects are media figures such as popular singers, actors and politicians. Erotomania has been cited as one cause for stalking or harassment campaigns.


از اینجا.



   
2 حرف
........................................................................................

Saturday, November 03, 2007

یعنی اگه این ویکیپدیا نبود، با خاک یکسان شده بودم تو یکی دو تا از این درسا. خدا پدر بنیان گذارشو بیامرزه.



   
4 حرف
........................................................................................

Friday, November 02, 2007

...
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی مشتاق و بازیگوش
...


بدینسان بشکند در من سکوت مرگبارم را.



   
1 حرف
........................................................................................

Thursday, November 01, 2007

شنیدی لابد. یه عربه میاد آمریکا. برای یه کار اداری باید یه فرمی رو پر می کرده.اسمشو می نویسه، فامیلشو می نویسه.

بعدش جلو کلمه Sex می نویسه: Woman, Man, Sometimes Camel!

گاهی فکر می کنم که این حکایت زندگی و کارها و درس های خیلی از ماهاست... خیلی از شماها.

پا نویس: از من اگه در مورد ایمان و اعتقادم هم بپرسی همین جوابو میدم. man, woman, sometimes camel...



   
2 حرف
........................................................................................

Monday, October 29, 2007

و ما تَدری نفسٌ ماذا تَکسِبُ غداً و ما تَدری نفسٌ بِایِّ ارضٍ تَموت...

کسی نمی داند که فردا چه به دست خواهد آورد، و کسی نمی داند که در کدام سرزمین خواهد مرد...



   
2 حرف
........................................................................................

Sunday, October 28, 2007

حماقت آدم حد و حساب نداره. هر چقدر که فکر کنی میتونه جلو بره.

زورش رو هم نباید دست کم گرفت.

عذاب فکر و خیال بعدش رو هم. پشیمونیش رو هم.

مرگ رو هم.



   
1 حرف
........................................................................................

Thursday, October 25, 2007

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی آید
تبارک الله از این فتنه ها که در سر ماست
...



   
2 حرف
........................................................................................

Wednesday, October 24, 2007

ما وحشی هستیم. خشنیم، از نظر فکری. من، دوستک، امین و چند نفر دیگه.

دوست دارم.



   
2 حرف
........................................................................................

Sunday, October 21, 2007

وقتی محسن نامجو می‌خواند «حالا ببینا! نمی‌ذارن مثّ سگ کنار تو زندگی کنم» عده‌ای می‌پرسند «یعنی چی؟ این چه وضعی است؟ مثلا به این می‌گویند هنر؟ چرا مثل سگ؟ کرامت انسانی چه می‌شود؟» و عده‌ای دیگر می‌پرسند «کی نمی‌ذاره؟» در پاسخ به این گروه دوم، گروه اول را نشان بده.

از وبلاگ کوروش علیانی



   
2 حرف
کاش قلم نوشتن داشتم...



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, October 20, 2007

حامد قدوسی یه پست نوشته در مورد مهارت های کاری. چیزی که من بهش میگم "مهارت کار جمع کنی" و مـتأسفانه خیلی کمیابه. تو آدمایی که من میشناسم از برقی ها که اصلاً همچین انتظاری ندارم، ولی MBA ای ها هم توش خوب نیستن (این جمله implicitly میگه که من خیلی این کاره ام!)

توصیه می کنم.



   
1 حرف
........................................................................................

Friday, October 19, 2007

...
روی شنها هم
نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند
پشت هیچستان، چتر خواهش باز است
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
...



   
1 حرف
........................................................................................

Wednesday, October 17, 2007

خِرد، wisdom، مهمه.

حالیته؟

مفت دست کسی نمیدنش. باید پوست کرگدن داشته باشی.

حالیته؟



   
4 حرف
خوب بله...تو ایران زبانمون خوب بود و خدایی می کردیم... ولی کسی بهمون یاد نداده بود که زبون این جوجه های undergrad آمریکایی چه جوریه که! چند بار جلو این دخترای فسقلی ضایع شده باشم خوبه؟ (این شهر آسانسور هم نداره علی جان!)

تازه کسی هم بهمون یاد نداده بود زبون حقوق دان هاشون چطوریه. دیروز سر کلاس Corporate Governance (که هنوز هم نفهمیدم دقیقاً یعنی چی!)، یه وکیل خیلی خفن به عنوان مهمان اومده بود و حرف می زد، جاتون خالی... همش داشتم به نرخ نایکوئیست نمونه برداری از کلمات طرف فکر می کردم!



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, October 16, 2007

دیدار مقام معظم با پوتین (اینجا):
ايشان با اشاره به ميهمان نوازي ملت ايران افزودند: تصوير ملت روسيه در ذهن ملت ايران تصوير روشن و خوبي است.


فقط خواستم بگم که من کاملاً تأیید می کنم، تصویر ملت روسیه در ذهن من تصویر کاملاً روشن و خوبیست!



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, October 14, 2007





   
1 حرف
حیف باشد دل دانا که مشوّش باشد



   
1 حرف
ری را

گفتگوی میان راه بهتر از تماشای باران است

ری را

باد بوی نام های کسان من می دهد
یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, October 13, 2007

این دانشکده یه بخش Career Services داره که کارش اینه که برای دانشجوهاش کار درست و حسابی پیدا کنه.

منم از بین اون همه شرکت، تا حالا فقط رزومه ام رو به IBM و Intel و Amazon.com دادم!

امروز چند ساعتی تو یه مجموعه Intel بودم. دنیایی بود. دیروز هم یه جایی از نیروی دریایی ارتش اومده بودن که نیرو بگیرن، می خواستم برم برای بخش انرژی هسته ای تقاضای کار بدم!



   
1 حرف
........................................................................................

Thursday, October 11, 2007

حیف، که با نامردی مسؤولیت مردن رو انداختم گردن یه دوست عزیز... و گرنه الان می چسبید.

حسش دیگه نیست ولی. عوضش اون دوست عزیز داره له میشه.

دفعه قبلش هم که انداخته بودمش گردن دوستک و دهنش صاف شد.

خود شیفتگی رو می بینی؟



   
2 حرف
و هر دانه برفی
به اشکی نریخته می ماند
...



   
0 حرف
یه درسی داریم، به اسم Power and Influence in Management.موضوعش شناخت سازمان ها از نظر ساختار قدرت و ساختار سیاسیشونه.

دیروز موضوع بحث این بود که کی طرف های مختلف قدرت توی سازمان درگیر رفتار سیاسی میشن. استاد داشت یه مدل علت و معلولی جالب رو برای افزایش رفتار سیاسی توضیح می داد، مثل کمبود منابع ، تناقض اهداف و این چیزا...ولی یه گوشه کوچیکش یه کلمه خیلی مهم و اساسی نوشته بود. شاید یه جور توصیه.

Lack of common enemy.

آشنا نیست؟



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, October 09, 2007

یه وقتایی تو زندگیم یه کارایی کردم که همه قبلش و بعدش بهم می گفتن اشتباهه. خیلیا شدیداً سرزنشم کردن(منظورم خیس کردن شلوارم نیس!).

ولی پشیمون نیستم. اقتضای زمان رو نباید فراموش کرد.

البته یه کارایی هم کرده ام که خیلی به خاطرشون پشیمونم، بعضاً هزار سال پیش.



   
1 حرف

Oh baby baby it's a wild world...



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, October 07, 2007

باور بکنی یا نکنی، الان وقتی شبا خواب می بینم، توی خواب شروع می کنم به تحلیلش. یعنی خودمو میذارم جای یه ناظر خارجی که تازه تفسیر رؤیای فروید رو خونده و شروع می کنم به تداعی آزاد (تو خواب) و ...

ملغمه ای شده ذهنم. هنوز هم کلی دنبای ناشناخته داره برام که وقتایی که حسّش هست غرق میشم توش و حال و حول.



   
0 حرف
احمدي‌نژاد با بيان اين‌كه دموكراسي ليبرال و انديشه‌ي ليبرال به پايان خود رسيده و ديگر زايندگي ندارد، گفت: اين نظام براي بشر حرف جديدي ندارد.
خودتون بخونید و استفاده کنید.

به کسی که فکر می کنه از نظام اندیشه اسلامی میشه برنامه برای هدایت جهان استخراج کرد چی میگن؟



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, October 04, 2007

رفته بودم سر یه کلاس بچه کوچولوهای سال اول دوم لیسانس. اسم کلاس هست Science vs Faith. یه استادی دارن که شیمی دانه و معتقده که علم و ایمان در راستای همن (حالا نمی دونم کدوم یکی در راستای اون یکیه). جلسه اول بود، منم که این جا کاملاً بچه پررو ام، کلی سر کلاس کل کل کردم با استاد گرامی. خوش گذشت. آدم حسابی بود.

ولی کاملاً حس می کردم که وصله ناجورم تو سیستم.مثلاً استاده پرسید به نظر شما ایمان کلاً بر چه مبنایی شکل گرفته؟ بچه هام شروع کردن از تجربیات معنوی شخصی حرف زدن و اینا... منم آخرش نه گذاشتم نه برداشتم گفتم همش بر اساس آرزوهای آدمه، بعدم شروع کردم قصه گفتن در مورد روانکاوی...

دیگه نمیرم. گروه خونیمون فرق می کنه.



   
2 حرف
........................................................................................

Wednesday, October 03, 2007

دوستان گویند سعدی دل چرا داری به عشق؟
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

ما صلاح خویشتن در بی نوایی دیده ایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

...



   
1 حرف
........................................................................................

Monday, October 01, 2007


God's your prankster, my boy. Think of it. He gives man instincts. He gives you this extraordinary gift and then, I swear to you -- for his own amusement -- his own private, cosmic gag reel -- he sets the rules in opposition. It's the goof of all time. Look but don't touch. Touch but don't taste. Taste but don't swallow. And while you're jumping from one foot to the other he's laughing his sick fucking ass off! He's a tight-ass. He's a sadist. He's an absentee landlord!
(incredulous)
Worship that? Never!

Devil's Advocate - Final Monologue by Al Pacino





   
0 حرف
همیشه گفتم، خیلی فرق هست بین آدمی که درس روش تحقیق نگذرونده، و همون آدم وقتی یه درس خوب و حرفه ای روش تحقیق گذرونده.

استیل حرف زدن آدم هم عوض میشه حتی، شدیداً. توصیه می کنم.



   
0 حرف
حاشا که من به موسم گل ترک مِی کنم...



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, September 27, 2007

مقادیر معتنابهی لینک این کنار اضافه شد. معذرت میخوام از اونایی که اصلاً منو نمی شناسن و من به اسم کوچیک این کنار بهشون لینک دادم، یه دست تره این جوری.

به زودی اضافه خواهد شد.



   
1 حرف
والا زیاد شنیده بودم، ولی ندیده بودم که...

دم غروب زنگ درو زدن. دو تا جوون خیلی شیک و خوش تیپ. شروع کرد به ور ور که ما اومدیم پیام خدا رو به شما برسونیم و مسیح خیلی خوبه و اینا. منم که از خدا خواسته، دعوتشون کردم تو.

با امیر نشستیم یه کم مخمونو زدن و از زیبایی رابطه شخیصشون با خدا و اهمیت این موجود در زندگی و اینا گفتن. برادرامون Mormon بودن. کلی هم صمیمی گرفتن خودشونو که ما و شما به یه خدا اعتقاد داریم و چقدر با هم برادریم و ...

تهش یکیشون برگشت گفت حالا تو رابطه شخصیت با خدا چطوریه؟ منم که بعد از مدتی آدم با ایمان می دیدم، موتورمو روشن کردم که از روش رد شم که این امیر نذاشت.

حالا یکشنبه دارم میرم کلیساشون. بهم پیشنهاد دادن که از گمراهی درم بیارن.



   
1 حرف
........................................................................................

Tuesday, September 25, 2007

آرامش طولانی.

خِرد؟ سرخوشی؟ دارو؟

تله؟



   
3 حرف
حقیقتاً این Fox News یه چیزیه تهوع آور تر از صدا و سیمای خودمون.

اینو الان بعد از روز طلایی رییس جمهور محترم می فهمم.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, September 24, 2007


God is real, unless declared integer.



   
1 حرف
........................................................................................

Sunday, September 23, 2007

خوب زور داره به خدا. تو دانشکده مدیریت شریف هرچی کتاب و case study می خواستیم سه سوت در ابعاد زیاد کپی می کردیم و حالشو می بردیم، اونوقت اینجا تا حالا من دویست و شصت و یک دلار پول کتاب دادم فقط برای سه تا درس. یه درس دیگه مونده، به اضافه اینکه برای مقاله ها و کیس ها هم باید خدا دلار پول بدیم.

این مجتبای خالی بند می گفت اینجا هم همه کتاب کپی می کنن، ما دلمون خوش بود! فقط کیس های درس Investement Analysis ما شده شصت دلار، و چون باید از یه سایت مشخص بخریمش، یه آدمی هست که کنترل می کنه که کی خریده و کی نخریده. شانس آوردم کتاب دست دومشو پیدا کردم، صد و بیست دلار!

کی گفته کپی رایت چیز خوبیه؟



   
2 حرف
........................................................................................

Saturday, September 22, 2007

کتابخونه این دانشگاه ما open shelf ه، و من اولین بار که رفتم توش شدیداً احساس میل به چریدن بهم دست داد. چند بار تا حالا رفتم وسط کتابای روان شناسیش و یه ساعت فقط نگاه کردم.

دیروز یه کتاب کوچیک پیدا کردم از هانس آیزنک (یه روانشناس خیلی خفن)، به اسم The Decline and Fall of Freudian Empire. این آدم معروفه به این که معتقده روانکاوی همش قصه اس و با دیدگاه پوزیتیویستی اصلاً علم نیست. حالا دارم می خونمش. خیلی خوبه.

پ.ن: اصل اول (یا شایدم دوم، یا سوم) : هر وقت دیدی داری به یه چیزی ایمان میاری، زیرآبشو بزن. ایمان از سم بدتره، کور می کنه آدمو. ایمان به یه علم که دیگه فاجعه اس.

پ.ن: به عموم علاقه مندان به روانکاوی و شناسی توصیه می کنم عادت کنن به انگلیسی کتاب بخونن. وضع ترجمه این کتابا تو ایران خیلی افتضاحه.



   
2 حرف
........................................................................................

Friday, September 21, 2007

دل و جانم به تو مشغول و نظر بر چپ و راست
تا نگویند رقیبان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی



   
1 حرف
........................................................................................

Monday, September 17, 2007

سلام من به تو، یار قدیمی...

چه کنیم؟



   
2 حرف
........................................................................................

Thursday, September 13, 2007


Hallelujah! temptation is here...


دهن این کریس دی برگ صاف.



   
2 حرف
........................................................................................

Wednesday, September 12, 2007

اینا تا حالا تو دانشکده مدیریتشون دانشجوی ایرانی نداشتن، ما هم که یه عده ایرانی آدم حسابی پولدار شدن اسپانسرمون. حالا تیکه جالب ماجرا اینجاست...

قراره باهامون مصاحبه کنن و عکس بگیرن و اینا... که براشون از ایران بگیم و از ماجراهای سفر و این چرندیات! حالا تو این کالیفرنیا تو سر سگ میزنی ایرانیه ها، ولی تو این دانشکده تا حالا ایرانی نبوده ظاهراً.

جالبه کلاً. خیییییلی آدمو تحویل می گیرن. گاهی حس می کنم دارم بالا میارم از شدت خون گرمی و مهربونی آدمای دیویس. یه شهر کوچیک دانشجویی، خوش آب و رنگ، به قول دوستی "شهر عروسک ها".

توصیه می کنم سفر کنید این ورا. بد نمیگذره بهتون.



   
4 حرف
........................................................................................

Tuesday, September 11, 2007

Mardake ablah! In maskhare bazia chie?

Shenevandegaane aziz, hich vaght passwordetoon ro be mojoodi mese doostak nadin!



   
0 حرف
فعلاً از این بیشتر نمی تونم اینجا کثافت کاری کنم. باشه برای بعداً.
Love you!
Doostak



   
2 حرف
یک نکته اخلاقی بسیار مهم:
یوزر نیم و پس وردتون رو به آدمهای بیجنبه ندید.

تبادل لینک می پذیریم.



   
1 حرف
........................................................................................

Monday, September 10, 2007

مسأله ای برای حل کردن، با حداقل ده پارامترمهم، بدون اینکه مقدار یا وزن هر کدوم رو بدونی.

صبر.



   
3 حرف
........................................................................................

Friday, September 07, 2007

خوب خودتو بذار جای من... یهو مواجه بشی با یه ملت مدرن که تصادفاً نوذ و شیش درصدشون به وجود خا اعتقاد دارن و هشتاد درصدشون فکر می کنن که رابطه حاصی با خدا دارن، و از اون روزایی هم باشه که حس می کنی رسالتت تو این دنیا زدن زیرآب ادیان آسمانیه،... چه می کنی؟



   
3 حرف
........................................................................................

Wednesday, September 05, 2007

خوب می گفت عزیزی، که این جداییها، هرچند کوتاه، باعث میشه آدما قدر همو بیشتر بدونن.

نه فقط دوستان، که حتی آدمایی که از هم زیاد خوشمون نمیاد.

ما رفتیم رفقا.

فعلاً.



   
4 حرف
........................................................................................

Tuesday, August 28, 2007

می آیم
می روم
می اندیشم که شاید خواب بوده ام
می اندیشم که شاید خواب دیده ام
خواب بوده ام
خواب دیده ام
...



   
1 حرف
........................................................................................

Thursday, August 23, 2007

به خاطر بهترین اتفاقی که میشد تو این روزگار بیفته...

به سلامتی لیلی و مجتبی!

ساقی به نور باده برافروز جام ما... :)



   
3 حرف
........................................................................................

Monday, August 20, 2007

هر سوی شمع و مشعله،هر سوی بانگ و مشغله
کامشب جهان حامله، زاید جهان جاودان
...



   
2 حرف
........................................................................................

Saturday, August 18, 2007

من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک
...



   
1 حرف
........................................................................................

Wednesday, August 15, 2007

این سایتی که تبلیغش توی پرشین بلاگ زیاد شده رو از دست ندین: عرفان درمانی.

فقط چند تا تیتر رساله ها و آثار این آقای دکتر سایکوتیک اینان: فلسفه زیر لحاف، زنان بچه باز، روانشناسی بچه ننه (!)، نفاق دینی زن، ...

به خصوص این بخش "خودشناسی جنسی" اش محشره!

اسم انگلیسیش هم خوبه: Academy of Practical Theosophy.

فروید، کجایی؟



   
0 حرف
از وبلاگ مریم عزیز:

امروز داشتم برای یکی از کارام کتاب اجتماعی پنجم دبستان رو می خوندم. کتابی که دارم قبلا مال ناهید بوده و واسه همین یادداشتهای کلاسیش توش هست. بعضی هاش هم سوالاییه که معلم از تو متن کتب در می آورده و می گفته که بچه ها تو کتاباشون بنویسن. جالب ترینش تا حالا این بوده که کنار این پاراگراف:

"آرزوی همه ما این است که انقلاب اسلامی به انقلاب جهانی حضرت مهدی بپیوندد و همه مستضعفان را از ستم و سلطه قدرتهای بزرگ نجات دهد."

سوالی که معلم گفته اینه :
"آرزوی همه ما چیست؟"
!!!!!!!!!!!!!!!



   
1 حرف
........................................................................................

Tuesday, August 14, 2007

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
...



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, August 13, 2007

مرد، حدوداً سی و پنج ساله، خوش برخورد، مذهبی، با ته ریش، کارمند دفترخونه، موقع ثبت تعهد بازگشت من به ایران:

-شما برای همین رشته مدیریت میخواین برین آمریکا؟
-آره.
(با لبخند)
-آقا نمی دونم شنیدین یا نه، تو انگلیس یه کتابخونه هست، که یه بخش ویژه داره که افراد خاص با مجوز میشه وارد شن. نگهبان مسلح داره و حفاظت کامل و ... . اون تو یه کتاب هست فقط. میدونی چی؟
-نه.
- نهج البلاغه، ترجمه انگلیسیش. خود انگلیس ها میگن ما همه ترفندهای مدیریتی رو از روی این کتاب یاد گرفتیم. اصلاً اجازه نمی دن هرکسی بخوندش آقا. میگن همه اصول کشورداری و مدیریت توی این کتاب هست.
-عجب!
- ما همچین منابعی داریم، اون وقت کارمون به جایی رسیده که جوونامون برای یادگرفتن مدیریت باید برن آمریکا. هر ایرانی خودش یه مدیره...


این نصف حرفای برادرمون بود. همیشه فکر می کنم که با این فاجعه ملی خودشیفتگی چه باید کرد؟ قضیه اصلاً شوخی نیست. نارسیسیزم خیلی عقب نگه می داره آدمو، وقتی ملی شد که یه مملکت رو می فرسته گیلان.



   
3 حرف
........................................................................................

Sunday, August 12, 2007

کارکردن حرفه ای وقتی تبدیل میشه به baby care و بچه بزرگ کردن، گاهی خیلی اعصاب خورد کن میشه.

baby به معنی بچه منظورمه، نه به معنی خوبش!



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, August 11, 2007

نارس می زنم باز.

تیزم. تیز عزیز، خیلی تیز تز از اونکه فکرشو می کنی.



پا نویس: این پست خطاب به خودم بود.



   
2 حرف
........................................................................................

Thursday, August 09, 2007


"Religion is the process of unconscious wish fulfillment, where, for certain people, if the process did not take place it would put them in self-danger of coming to mental harm, being unable to cope with the idea of a godless, purposeless life."

Sigmund Freud



   
0 حرف
گلستان بخونید گاهی...شفاست، شفا.

چی می شد منم قلم نوشتن می داشتم؟



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, August 08, 2007

فیلمی هست روی پرده، به اسم "نصف مال من، نصف مال تو".

من و دوستک دیشب رفتیم آش خوردیم بعدشم به سنت همیشگی تو سینما بهمن اینو دیدیم (البته گاهی هم میریم مرکزی، خیلی هم که با کلاس بشیم سپیده).

توصیه می کنم.



   
2 حرف
........................................................................................

Tuesday, August 07, 2007

خاطرتون هست که موقعی که هنگ کنگ بودم، نوشتم ازغرفه شرکت های غول خارجی و خانوم های مهربون توی غرفه ها و اینا...

امروز تو وبگردی های همینجوری رسیدم به اینجا. ببینید و عبرت بگیرید که چرا شرکت های ایرانی حتی اگه خیلی هم کارشون درست باشه (خواهش می کنم)، موفق به حضور بین المللی (!) نمیشن.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, August 06, 2007

تازگی دوست خوبی پیدا کردم. گرد و زرده.

اسمشو گذاشتم diverter. استاده تو برقرار کردن ارتباط مغز و ... .

مخلصیم!



   
1 حرف
من، وسط یه تله کنفرانس با طرف خارجی،از یه دوست خیلی مذهبی یواشکی پرسیدم:
- "حیثیتی" به انگلیسی چی میشه؟ میخوام بگم این قضیه خیلی برای ما مهمه.
-mmmy...mother...

جای من بودی منفجر نمی شدی؟



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, August 04, 2007

خواب دیدم.

فروشنده یه مغازه بودم. چند تا جوون اومدن تو. حس کردم که یه ریگی به کفششونه. نمی دونم سر چی یکیشون اسلحه کشید و یه گلوله زد توی شکمم. دردم گرفت.

نمردم. ساعتها همون طور بودم، حتی دور و بریهام میومدن و می رفتن و من نمی خواستم بفهمن، باشون حرف می زدم و طبیعیش می کردم، ولی گلوله توی شکمم بود. خون میومد. یه بار فهمیدم که دیگه دارم می میرم، رفتم یه گوشه، یه ملافه انداختم روی سرم، شروع کردم به مردن.

فشارم واقعاً افتاد، شاید سرم گیج رفت، همه جا تاریک شد. داشتم می مردم. هی منتظر بودم که این تونل معروف رو ببینم، هی صبر کردم، هی مردم... ولی آخرش به هوش اومدم. تموم نشد که نشد آخرش. انگار برگشتم به زندگی، شروع کردم به حرف زدن با آدما...

صبح حس می کردم که شاید واقعاً دیشب داشتم تموم می کردم. به هر حال، خواب برآورده کردن آرزوی آدمه دیگه.

دیشب حس می کردم که جداً به مرگ نزدیکم. جالب بود.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, August 02, 2007

یه اتفاق کوچیک. وقتی داشتم می رفتم، موبایلمو خاموش کردم. دیگه روشن نشد.

پیش هر کی بردمش گفت مشکل نرم افزاری داره، که یه پیامد کوچیک هم بعدشه: همه contact ها و sms هام پاک میشن!

contact رو دوباره میشه پیدا کرد، ولی راستشو بگم، دلم خون شد واسه از دست دادن sms ها. من دو ساله که موبایل دارم، و از روز اول sms های خاصی هنوز توی گوشیم بود. پیام های پر از زندگی، پیام های پر از مرگ، خیلی پر از مرگ. از بیشتر کسانی که من میدونم اینجا رو میخونن حداقل یک sms توش بود.

موافقت کردم که reset اش کنن، اما مث اینکه کلی خاطره مُرد. خیلی ساده.دردم گرفت.

حالا خوبه که من به نشانه و پیام و این حرفا اعتقادی ندارم، ولی...زندگی از نو، آیا؟


پ.ن: رفقای عزیز. لطفاً یه sms بهم بزنین که شمارتونو داشته باشم.



   
2 حرف
........................................................................................

Sunday, July 29, 2007

گاهی وقتا دل برام دس می زنه
با پا می کشه پس می زنه
عقلی که زخمش چرکیه
دیگه مرخّص می زنه

همه چی به ما می خنده یره
همه چی با ما می گنده یره
...



   
1 حرف
........................................................................................

Thursday, July 26, 2007

بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم



   
0 حرف
قابل توجه دوست عزیزی که پرسیده بود حالا clear شدم که با دمم گردو میشکنم؟

شدم، تو یه هفته.

من در زمینه ویزا جزء خوش شانس ترین ابناء بشرم، و البته در بعضی زمینه های دیگه.



   
1 حرف
........................................................................................

Tuesday, July 24, 2007

طبع تو را تا هوس نحو کرد
صورت صبر از دل ما محو کرد

ای دل عشّاق به دام تو صید
ما به تو مشغول و تو با عمر و زید
...



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, July 23, 2007

چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن چه بر روی خاک
...



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, July 22, 2007

آه مرحوم جانی واکر رو دست کم نگیر. می تونه از یه مسافر سرحال که داره میره خونش تبدیلت کنه به یه موجود خسته که سه ساعت بعد از موعد بهش میگن که پروازش کنسل شده. بلیط نداره. چمدونش گم شده. باید تا پنج صبح تو صف وایسه و ...

خدا بیامرزتت. دیگه همچین غلطی نمی کنم پدر جان. قبول؟ بذار برم!



   
1 حرف
آخرای عمر برتراند راسل ازش پرسیده بودن که اگه به عنوان یه atheist، بعد از مرگش خدا بیاد سراغش و بپرسه " برای چی به من اعتقاد نداشتی؟"، چی میگه.

پیرمرد خیلی ساده گفته بود "Not enough evidence, God! Not enough evidence".

امروز فکر می کردم که اگه خود کشی کنم و خدا بعدش بیاد ازم بپرسه که چرا ادامه ندادم، منم خیلی ساده میگم "Not enough reasons, God! Not enough reasons".

باور نمی کنی؟



   
2 حرف
........................................................................................

Thursday, July 19, 2007

تو چهل و پنج ثانیه ویزای آمریکا گرفتم. کی میگه سخته گرفتنش؟ یه کم شانس میخواد فقط.

آدم باید پررو باشه.



   
2 حرف
........................................................................................

Wednesday, July 18, 2007

خاطره انگیزه تداعی آزاد اون روزبعد از ظهر، توی ولی عصر. یهو حافظ رسید:

ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه؟
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه؟

زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساخته ای یعنی چه؟

و قس علی هذا. بلند بلند تداعی کردن هم جالبه گاهی.

قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه؟



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, July 17, 2007

هی دوستک! تو روان آسا یه جا واسَم بگیر. بگو یه بچه قابیل کمک لازم داره.



   
2 حرف
........................................................................................

Monday, July 16, 2007

حکایتی دارد سعدی، در همان دیباچه، بعد از "یک شب تأمل ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می سفتم و ..."

مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفت های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم

زبان بریده بکنجی نشسته صمٌّ بکمٌ
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم


تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس برسم قدیم از در در آمد چندانکه نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترده جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم رنجیده نگه کرد و گفت:

کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسید
به حکم ضرورت زبان در کشی


کسی از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیت جزم که بقیت عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت پیش گفتا به عزت عظیم و صحبت قدیم که دم بر نیارم قدم بر ندارم مگر آنگه که سخن گفته شود به عادت مألوف و طریق معروف که آزردن دوستان جهلست وکفّارت یمین سهل و خلاف راه صوابست و نقص رای اولوالالباب ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام...


غرض، چه قدر باید در این زندگیِ درد حسرت بکشیم تا یاد بگیریم ارزش آدمها را؟ چقدر باید از دست بدهیم تا بفهمیم که ...

می میریم عزیز. همه. فنا می شویم و تمام. چقدر خوب گفته که
کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر، به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسد
به حکم ضرورت زبان در کشی...

می میریم. همه می میریم. فوقش عکسمان را می گذارند توی یک موزه و همین.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, July 15, 2007

هرگز حدیث حاضرِ غایب شنیده ای ؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, July 13, 2007

کس نیاید به پای دیواری
که بر آن صورتت نگار کنند

گر تو را در بهشت باشد جای
دیگران دوزخ اختیار کنند




   
0 حرف
من اذعان می کنم که تو عمرم همچین سینک انرژی ای ندیده بودم. کار داره خوب پیش میره ها، ولی حس می کنم هی دارم خالی میشم. چنان انرژی روانی آدمو تخلیه می کنه که نگو.

اون همه تو بیمارستان روزبه میرفتم و می اومدم، به امام مثالشو ندیدم. هی هوس می کنم بعد این جریان معرفیش کنم به مرجان، هی دلم واسه اون طفلک می سوزه! حیف نیس؟



   
0 حرف
یادم رفت بگم، این فحش ها و چیزایی که گفتم فقط طرفش آدما نیستن. میتونه یه سازمان باشه، یه شرکت، یا یه نظام.

مث نظام مقدس جمهوری اسلامی که فقط اینجوری میشه تحملش کرد. فحش خور خودش و آدماش هم انضافاً خوبه، نه؟



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, July 12, 2007

یه فحش هایی هست، و یه بخش هایی از بدن، و همچنین اعضایی از خانواده طرف مقابل، که یه وقت هایی تنها روش آرامش روانی محسوب میشن.

پ.ن: من بازم شرمنده دوستان پاستوریزه ام. نیستین جای من که بفهمین چی می کشم!



   
0 حرف
مسأله مهمی داشتم این چند روز. فکرم مشغولش بود. نسبتاً حل شد.

حالا نشستم توی این مملکت غربت و به مردن فکر می کنم. یازده صبح، وسط کار. فقط به مردن فکر می کنم.



   
0 حرف
حالا دیدار ما به نمی دانم آن کجای فراموشی .
دیدار ما اصلا به همان حوالی هرچه بادا باد
دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده اند...



   
0 حرف
حسن عاقبت.

کانسپت جالبیه.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, July 10, 2007

با عرض معذرت از دوستان پاستوریزه، به استحضار می رساند که پست قبل ناشی از تألمات روحی - روانی - جسمی وارده به اینجانب در روز اول بوده و ارزش قانونی دیگری ندارد!



   
2 حرف
روز اول تست

... و ما احمدعلی را نمودیم، و اکثر ایشان نمی دانند...

من شرمنده ام، ولی به نظرت چرا حالا که اومدم این ور دنیا، همچین asshole ای باید همش همراهم باشه؟ چرا تو نیستی مثلاً، یا تو؟



   
3 حرف
........................................................................................

Friday, July 06, 2007

مرگ را دیده ام من
در دیداری غمناک،
من مرگ را به دست
سوده ام
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساينده
...



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, July 01, 2007

خیلی وقته که با یه مسأله حیثیتی مقابله نکردم. سر آبرو، سر اثبات تواناییهام.

به سفری می رویم، پلنگ افکن...



   
1 حرف
........................................................................................

Tuesday, June 19, 2007

باید راهی پیدا کنم برای شکستن این بت لعنتی...راهی که تهش خدا نباشه لطفاً. نمیخوام ده قدم برگردم عقب، می فهمی؟

ایوان مخوف می دونی کی بود؟ جدا از اینکه تزار بود و مخوف و مهربون...پسرشو کشته بود. حالیته؟

آخه چرا خودتو کور کردی پسر؟ مگه تقصیر تو بود؟ مگه گناه من بود؟



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, June 17, 2007

فرهنگ شهادت، یا وقتی خودکشی ارزش می شود

1. ندیدم، ولی شنیدم که زمان جنگ، شهادت طلبی به عنوان یه ارزش غالب اجتماعی، خیلی وقتها شکل "خود را عمداً به کشتن دادن" می گرفته. جوونی که به جبهه میره تا بره روی مین، تا حتماً و به هر قیمتی کشته بشه، تا قربانی بشه. یعنی عملاً خیلی وقتها قربانی شدن به خودی خود یه ارزش والا می شده، و آدمهای زیادی خودکشی می کردن.

مهمترین ریشه همچین رفتاری از نظر من همون ترس از مرگ یا درد جاودانگی توی انسانهاست. جدا از علاقه شدید به قربانی شدن در بین خیلی از ما و ارزش بالای اون، زمان جنگ حضور فعال موجودی به اسم "خدا" و تبلیغات شدید مذهبی و شعارهای خیلی قدیمی - شهید قلب تاریخ است - این میل رو شدیداً تقویت می کردن. و صد البته مدل شایع بیمار رابطه با پدر هم خیلی این وسط مهمه.

2. حالا چرا این شظحیات رو گفتم. من شدیداً حس می کنم که خودکشی (چه فیزیکی و چه صرفاً ذهنی) داره توی بچه های دانشکده برق شریف تبدیل میشه به شهادت. یعنی همین فرهنگ کوفتی شهادت که توی کله همه ما هست، و غالب هم هست. خودکشی شده ارزش، ارزشی که آدم رو جاودان می کنه. دیدم گزارش هایی در مورد اپیدمی شدن خودکشی در بعضی جوامع انسانی، و شدیداً حس می کنم که این اتفاق داره میفته توی این جامعه.
باید از این مصیبت ترسید. خیلی باید ترسید، چون یهو میتونه فاجعه ای درست کنه که هیچکس نمی تونه جمعش کنه. شهادت، به این مفهومی که گفتم، هیچ ارزشی نیست، و اینو باید فهموند به آدما.

3. اعتراف می کنم که خیلی دوست دارم شهید بشم!



   
4 حرف
........................................................................................

Saturday, June 02, 2007

حالا گیرم در مورد این قمریان مرده در انجماد باد، خبر به خواب مادرانمان هم ببرند. چه فرقی می کند؟



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, May 31, 2007

حالا بی خیال این حرفا...به نظرت چطور ممکنه یکی که نسبتاً منو می شناسه از جهات مختلف،به مخیّله اش خطور کنه که دعوتم کنه به مراسم فاطمیه؟

افتخاری نیس حالا، ولی تو بیست و چهار سال گذشته کی منو تو این مراسم دیده؟!



   
2 حرف
........................................................................................

Wednesday, May 30, 2007

ماداگاسکار

دست در حلقه آن زلف دو تا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد

آنچه سعیست من اندر طلبت بنمایم
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد

مشکل عشق نه در حوصله ی دانش ماست
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد

غیرتم گشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد

به جز ابروی تو محراب دل حافظ نیست
طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد


خدا بیامرزه لنی رو، خدا بیامرزه گاری کوپرو. دختره اسمش چی بود؟



   
1 حرف
........................................................................................

Monday, May 28, 2007

به کوه خواهد زد
به غار خواهد رفت
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد
...



   
2 حرف
........................................................................................

Saturday, May 26, 2007

جالب میگه که: و من یتق الله یجعل له مخرجاً، و یرزقه من حیث لا یحتسب، و من یتوکل علی الله فهو حسبه، إن الله بالغ أمره قد جعل الله لکل شیء قدراً... این آیه یکی از آرامش بخش ترین آیه های قرآنه حقّاً.

اشتباه نکن. این مث اون پست های عشقی-قرآنی چند سال پیشم نیس. دیدمش، یهو ذهنم اون دو تا تیکه ای که بولد کردم رو گذاش کنار هم، بر عکس: انّ الله بالغ امره من حیث لا یحتسب.

یه کم فکر کردم. معادلش تو ذهن من اینه که "از جایی که حسابش را نمی کند ترتیبش داده شود"...

حالا هرچی سکچوال تر فکر کنی، معنیش بد تر میشه. به این میگن ذهن خلاق، ذهن پوسیده، ذهن من...خوب نبود خدایی؟



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, May 24, 2007

دردا
دردا که مرگ
نه مردن شمع و
نه باز ماندن ساعت است
نه استراحت آغوش زنی
که در رجعت جاودانه
بازش یابی

نه لیموی پر آبی که می مکی
تا آنچه دور افکندنیست
تفاله ای بیش نباشد:
تجربه ای است
غم انگیز
غم انگیز
به سالها و به سالها و به سالها...



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, May 17, 2007

کی می دونه رفیق...شاید باز نامه نوشتم، بعد از بیست سال تمام...

سلام به دستندرکاران برنامه کودک
پسری هستم بیست و چهار و نیم ساله که دیگر به خاهر کوچکم حسودیم نمی شود، عاشق شده ام. لطفن مرا راهنمایی کنید.

قسم می خورم که باز "دستندرکاران" و "خاهر" و "لطفن" رو همین جوری می نویسم، مث همون پسر چهار و نیم ساله حسود...



   
3 حرف
........................................................................................

Wednesday, May 16, 2007

صوفی نظر نبازد، جز با چنین حریفی
سعدی غزل نگوید، جز بر چنین غزالی
...

یک کلام.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, May 14, 2007

یه چیزی نوشتم، در مورد نوارهای تکراری ذهن آدم، الگوهای رابطه ای که از اول بچگی تو ذهن ما موندن و ناخودآگاه تکرارشون می کنیم، و با حماقت تمام. مث انتقال رابطه بچه با پدرش به رابطه یه آدم بزرگ با خدا، مث انتقال رابطه سه گانه بچه- مادر- پدر به عشق بزرگسالی و ...که می دونم دهن خیلی ها رو صاف کرده و می کنه.

نوشتم چون حس می کردم مسؤولم. پاکش کردم. شده بود مثل نصیحت. به درد نمی خورد. فقط میگم که باید آگاه شد به این نوارهای تکراری، چون دوباره و دوباره گوش کردنشون بهترین اوقات زندگی ما رو نابود می کنه. باید شناختشون، باید دیدشون، و جنگید باهاشون.

من بعد از این همه سال روان درمانی ادعا می کنم که این کار رو بلدم، ماهرم توش.

مث دوستک، باید همه بالای سرمون بنویسیم: گوش دادن به نوار تکراری ممنوع!

حال و روز من خیلی خوبه رفقا.



   
4 حرف
........................................................................................

Saturday, May 12, 2007

عمری دگر بباید بعد از وفات ما را
کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری
...



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, April 19, 2007

حرفی ندارم برای زدن حقیقتاً. حرفی که بشه گفت.

شاکیم که این بلاگر حرومزاده آرشیوم رو خورده و دست ما رو گذاشته تو پوست گردو.

بعد هم باد می آید و دیگر هیچ...



   
4 حرف
........................................................................................

Saturday, April 07, 2007

نه چشم دل به سویی، نه با ده در سبویی...



   
2 حرف
........................................................................................

Saturday, March 31, 2007

طایر دولت اگر باز گذاری بکند
یار باز آید و با وصل قراری بکند

دیده را دستگه درّ و گهر گرچه نماند
بخورد خونی و از دیده نثاری بکند

داده ام باز نظر را به تذروی پرواز
باز خواند مگرش نقش و شکاری بکند

شهر خالیست ز عشّاق، بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند

...



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, March 27, 2007

از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
...



   
2 حرف
عمری روی این تواناییم کار کردم که بتونم مسائل را توی ذهنم خوب structure کنم. موفق هم بوده ام تا الان.

تا الان فقط.

من خوشحالم. سال نو همه تون مبارک رفقا.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, March 17, 2007

بهت اخطار می کنم برادر.

به قول شاید فریدون فروغی، به تو بی دست و پا از من نصیحت...اگه عاشق بشی، خونت خرابه...



   
5 حرف
........................................................................................

Monday, March 12, 2007

رقفا یه هدیه تولد توپ بهم دادن.

گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز...



   
1 حرف
........................................................................................

Saturday, March 10, 2007

بی ادبیه، امّا...

یک - بزرگان میگن اگه کسی خواست بهت تجاوز کنه، اول تا میتونی مقاومت کن، ولی اگه دیدی نمیشه، لذّتشو ببر!

دو - هفته پیش، یکی از پر استرس ترین هفته های زندگی من بود. یه مناقصه خارجی، یه پروژه درس و کلی کار برای رفتن به ایالات متحده مونده بود که باید با یه تایمینگ خوب انجام می دادم، که دادم.

سه - دو سه هقته پیش، مسؤولین محترم دانشگاه، دوباره یه کک انداختن تو وجود ما که پاشین برین آمریکا. کلی دویدیم دنبال کار سربازی و ریکام و bank statement و اینا. تا اینکه روز آخر فهمیدیم I20 ها آماده نیس و سرکاریم. از طرف دانشگاه، اسامی نهایی به آمریکایی ها داده نشده بود!

چهار - پیرو جمله اول، ما که حس می کردیم روزگار و عمله نامردش دارن به ما تجاوز می کنن، لذتشو بردیم! یعنی پاشدیم رفتیم دوبی. سه روز صرف عیّاشی کردیم و برگشتیم. جای همه رفقا خالی.

پنج - تو چند سال گدشته، همیشه من تو همچین روزی دپرس بودم و غصه دار. الان امّا نیستم. خیلی هم خوبم، چون بعد از عمری سه چهار روز با خیال راحت استراحت کردم. به همین دلیل و دلایل فیزیکی دیگه، تولّدم مبارک!



   
10 حرف
........................................................................................

Sunday, March 04, 2007

حسّش می کنم. دارم عوض میشم. پوست می اندازم، فرایندی که خیلی به رسمیت نمی شناسمش.

شاید هم یه کلک جدید ناخودآگاهه، شاید مربوط به این برنامه رفتن به یو اس.



   
3 حرف
........................................................................................

Friday, March 02, 2007

سقفی اندازه قلب من و تو
واسه لمس تپش دلواپسی
برای شرم لطیف آینه ها
واسه پیچیدن بوی اطلسی
...

دوس دارم خیلی اینو. گفتم که...دل نازک شده ام.



   
2 حرف
سقفمون افسوس و افسوس
تن ابر آسمونه
یه افق، یه بینهایت
کمترین فاصلمونه
...



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, February 25, 2007

همه انرژی عاطفی من متمرکزه روی خودم. بهش میگن لیبیدو. روز به روز هم داره بیشتر میشه.

who knows...شاید من هم همین روزها عاشق شدم...در راستای اینکه impulse یکی از حقایق انکار ناپذیراین دنیاست.



   
5 حرف
........................................................................................

Saturday, February 24, 2007

خوب گفته که "و عباد الرحمن الذین یَمشون علی الارض هَونا". قشنگ گفته که "و لا تمشِ فی الَارض مَرَحا". کو گوش شنوا؟

آهااااااااااااای! تو رو خدا یکی بیاد غرور منو بشکنه! دارم خفه میشم! دارم می میرم...



   
2 حرف
........................................................................................

Friday, February 23, 2007

من زیاد رقیق القلب شدم، یا این کیشلوفسکی خیلی هنرمنده؟

سه تا رنگشو امروز دیدم. عالی بود.



   
1 حرف
........................................................................................

Monday, February 19, 2007




   
3 حرف
خودشیفتگیم گل کرد، سرش داد زدم. گفتم خیال نکن خیلی هنر کردی که به خیال خودت رفتی قاطی "الذین قالوا ربُّنا الله ثُمَّ استقاموا...". آنان که گفتند الله پروردگار ماست و مقاومت کردند. که قراره بری بهشت و حور و پری و غلمان بهت بدن.

گفتم به فرض که رفته باشی، راه ساده رو انتخاب کردی. خیلی ساده تر و گلابی تر از اینی که من دارم میرم.

گفتم که...نارسیسیزمم زده بود بالا...



   
3 حرف
........................................................................................

Tuesday, February 13, 2007

یکم - پوف...زندگی سخته جداً، به رغم وجود علم فارماکولوژی حتی...

دوم - چند ماه پیش جلسه بستن قیمت یه مناقصه بزرگ بود. قیمتهای وندورها رو کنار هم گذاشته بودیم و فرم و جدول و ... باید کار نهایی به تصویب بزرگان می رسید.
یه شرکت انگلیسی، نرخِ مهندس طراحش رو ساعتی دو هزار و پونصد دلار گفته بود، کاری که قسم می خورم نصف یه دانشجوی شریف با دو ماه آموزش میتونه انجام بده. یکی از اساتید که خیلی به استادی قبولش دارم، وقتی دیدش عصبانی شد و حرف خوبی زد. گفت این رقم ها رو که می بینم یاد دوران برده داری میفتم.

سوم - امروز با مدیر عامل همون شرکت جلسه بودیم. با اینکه کلی گرم می گرفت و در مورد اینکه ما یه تیم هستیم صحبت می کرد، ولی خوب حس کردم mind set اش چیه. همون که دکتر گفته بود.

عوضی...



   
2 حرف
........................................................................................

Sunday, February 11, 2007

گردون نگری ز قد فرسوده ماست
جیحون اثری ز اشک پالوده ماست

دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست
فردوس دمی ز وقت آسوده ماست

همین.



   
3 حرف
........................................................................................

Friday, February 09, 2007

ابلهانه ترین سؤالی که بعد از شنیدن خبر خودکشی این تیپ آدمها میشه پرسید اینه:
چرا؟ تو درسی افتاده بوده؟
یا مثلاً:
با خونواده اش دعواش شده بوده؟

سر پرسش کننده رو دوست دارم بکوبم به سنگ.



   
3 حرف
........................................................................................

Thursday, February 08, 2007

امروز نوزده بهمن بود راستی.

آنکه می گفت حرکت مرد در این وادی خاموش و سیاه، برود شرم کند...


پ.ن: دیشب تلویزیون جمهوری اسلامی بخشهایی از دادگاه گلسرخی رو نشون داد. غریب بود.



   
0 حرف
این دفاع منه در برابر کامنت یه دوست عزیز:

اولاً خوشحالم که با اینکه نقش دانشکده معظم برق رو رد کردی، نقش خدای خوب و مهربون رو رد نکردی. این خودش یه نکته مثبته. این یکی دو روز خیلی حس می کنم که اونی که احتمالاً او بالاس هیچ حسی از این رنج نداره، وگرنه این همه داد نمی زد که خودکشی کنندگان رو مجازات می کنم (شاید هم از طرفش داد می زنن، ها؟)

دوماً، همه کسانی که در مورد اوضاع بد روحی بچه های برق با من حرف زدن می دونن که هیچ علاقه ای به اون تحلیل های تخیلی ذکر شده ندارم. یعنی اصولاً هرکسی که اپسیلونی از ساختارهای روانی آدمها سررشته داشته باشه می دونه که این خشم شدیدی که بین ماها هست، ریشه اش خیلی قدیمی تر از این حرفهاست که بخواد تو دانشکده برق شکل بگیره. حرف من این نیست گل پسر...

من میگم که اون فضای گند و کثافتی که هم من میشناسمش و هم تو و هم هر کس دیگه ای که مدتی تو اون خراب شده بوده (ولی شاید نشه خوب articulate اش کرد)، شده یه کاتالیزور (نه علت) خیلی قوی برای دامن زدن به این خشم. هر کسی که چند سال تو سیستم خشک و سختی بوده باشه که رقابت و تحقیر مبانی ساختاریش هستن، ناخودآگاه همه خشم های پراکنده ریشه دارش همگرا میشن. این ربطی به سست اراده بودن و ضعیف بودن نداره عمو.

این مکانیزم دفاع ناخودآگاه آدمهاست. این صدای شکستن آدمهاست. قرار نیست همه خودکشی کنن که باورمون بشه اون دانشکده اتفاقاً خیلی هم نقش داره تو این مصیبت...مگه کم دیدی آدمهایی رو که تا مغز استخونشون رنج می کشن اونجا؟

خواستی بیا بهت معرفی کنم.



   
4 حرف
........................................................................................

Wednesday, February 07, 2007

و من با این شبیخون های بی شرمانه و شومی که دارد مرگ
بدم می آید از این زندگی دیگر...



   
0 حرف
خدای خوب و مهربان و دانشکده حروم زاده برق شریف یه قربانی دیگه گرفتن.

وحید نظری خودکشی کرد و مرد.به همین سادگی.



   
1 حرف
........................................................................................

Monday, February 05, 2007

یک - "تحلیل کردن" ، فارغ از context، یه هنره. به نظرم اصولش تو خیلی از زمینه ها شبیه همه. هنر کنار زدن لایه های رویی شکل گرفتن یک پدیده و رفتن به لایه های زیرین و زیرین. حداقل تو دو زمینه ای که کاملاً درگیر تحلیل بودم ( مهندسی برق و روانکاوی) و دو زمینه ای که به میزان خوبی ناظر تحلیل بودم و کمتر درگیر(مدیریت و اقتصاد)، دیدم که اصول کار حرفه ای ها به شدت مشابهن.
این هنر به نظرم تا حد خوبی قابل یاد گرفتنه. البته بالطبع هوش طرف هم مهمه.

دو - بعضی آدمها رو با یک کلمه میشه خیلی خوب توصیف کرد : خوش فکر. من به آدمایی میگم خوش فکر که approach خوبی به حل کردن مسائل دارن، باز هم فارغ از context. میشه یه مسأله روزمره زندگی باشه حتی. این آدما هنر تحلیل رو خوب یاد گرفتن. اینکه وارد حوزه های دیگه نمیشن بیشتر به خاطر کمبود دانش از اوناس.

برای زندگی تو این دوره و زمونه باید تحلیل یاد بگیریم . بسیار لازمه.



   
2 حرف
........................................................................................

Sunday, February 04, 2007

این پست پایینو شوخی نگیر. نتیجه دو سال فکر کردنه اقلاً.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, February 03, 2007

من هر کسی که ادعا می کنه نظام خلقت هدفی والاتر از ادامه بقا داره رو به دوئل دعوت می کنم.



   
3 حرف
........................................................................................

Tuesday, January 30, 2007

قاعده "النّاسُ مُسَلَّطون علی اموالِهِم" قرینه "الرّجالُ قوّامونَ علی النِّساء" و یا "الطَّلاقُ بِیَدِ مَن اَخَذَ بالسّاق"است. همان طوری که حکومت مرد بر زن به معنی اختیار مطلق نیست و متقابلاً زن نیز حقوقی دارد، مال و ثروت نیز به حکم قانون علّی غائی، حقوقی دارد و انسان نسبت به آن وظایفی دارد. البته منکر نیستیم که حقوق زن بر مرد با حقوق مال بر انسان فرق دارد، زیرا زن عیناً مثل مال نیست. ولی ما نمی گوئیم زن مثل مال است بلکه می گوییم مال مثل زن است، و بین آنها فرق بسیار است. بر زن باید انفاق کرد، همینطور بر مال. مرد بر زن تسلط ندارد که او را از بین ببرد، همین طور انسان حق اسراف و تبذیر و تضییع مال را ندارد.

نظری به نظام اقتصادی اسلام، مرتضی مطهری، 1368، صفحه 215

پ.ن: دیدی یه وقتهایی آدم یه حرفی می زنه که خیلی چرنده، بعد میخواد درستش کنه، هی بدتر میشه، هی بیشتر گیر میفته،... . این موقع حرف زدن طبیعیه، ولی تو نوشتن کتاب نه. خواستم بعضی جاهای قشنگ متن بالا رو بولد کنم، دیدم نمیشه! باید همه جاش رو بولد کرد. (دوباره بخون)
ببین وقتی یکی از روشنفکر ترین روحانیون اون زمان همچین اباطیلی به هم می بافه، اوضاع بقیه از چه قرار بوده (و هست!)

پ.ن: یه کار تحقیقی داریم انجام می دیم که عنوانش هست "بررسی رویکرد تاریخی روشنفکران و متفکرین ایرانی به موضوع مالکیت خصوصی، جایگاه بخش خصوصی، و نقش و جایگاه دولت". ناچار باید کتاب های اقتصاد اسلامی مثل این رو هم بخونیم. یه تم جالب تو این کتابها هست: همه به خوبی و با منطق زیرآب مارکسیسم رو می زنن، ولی وقتی میرسه به بیان تئوری های اقتصاد اسلامی که به عنوان یک گزینه سوم بین سوسیالیسم و سرمایه داری مطرحش می کنن...گند می زنن! محض رضای خدا هیچ حرف نیمه حسابی پیدا نمی کنی!
مذهبیون ما هیچوقت کمبود اعتماد به نفس نداشتن به نظرم.



   
5 حرف
هی علیِ دچار! رفته بودم دانشکده برق علم و صنعت دفاع یکی از رفقا...یهو الکی دچار نوستالژی شدم.

خود هفتاد و نه بود به گمونم. یادته؟ پوسترها، راننده معتاده،...



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, January 29, 2007

هر آدمی باید مدل رابطه خودش با اتوریته رو بشناسه. مال خیلی از ماها مثل همه، و بسیار کودکانه و مزخرف.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, January 28, 2007

خوب گیرم که این جانوری که "همای اوج سعادت" می خوانیش هم به دام ما نیفتاد...چه غم؟ اصلاً who cares ؟



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, January 27, 2007

خود فلانی sms زده که:
سلام. شما از دوستان فلانی هستید؟ موبایلش دیشب رو تخت من جا مونده. لطفاً یه جوری بهش خبر بدید.

آنجلینا جولی


و البته چند لحظه بعد دوستان از من sms ای دریافت کردن: سلام. شما از دوستان احمدعلی هستید؟...



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, January 26, 2007

"تفسیر رؤیا" ی فروید دستم بود. تند ازم گرفت که "ببینم...خواب سگ تعبیرش چیه؟".



   
1 حرف
........................................................................................

Monday, January 22, 2007

زمان که میگذره، روز به روز تنها تر میشم. دوستان ازدواج می کنن، و دیگه هیچ شباهتی به قبلشون ندارن. هیچی.

یکی از اتفاقات وحشتناک بعد از ازدواج دوستام (پسرها)، اینه که دیگه هیچ اثری از اون حس dedication سابق توشون نمی مونه. دینامیکش تقویت عشق به خوده (self love). یعنی میبینی آدمی که می تونستی ساعتها باهاش حرف بزنی و لذت ببری از داشتن یه کسی که می فهمه تو چی میگی، تبدیل شده به موجودی که مهمترین چیز براش نهاد خونواده اش شده. مهمترین و خیلی وقتها تنها چیز مهم. دیگه نمیشه با این آدم حرف زد و درد دل کرد. کاملاً حس می کنی که تو رابطه با تو فقط دنبال منافع خودشه (نه که قبلاً نبوده ها، سابق وقتی احساس مطلوبیت می کرده که تو هم شاد باشی، الان دیگه این طور نیست).

تو کتاب The Road Less Travelled (که به خیلی از دوستام دادم که بخونن)، نظر نویسنده اینه که عاشق شدن (نه عاشق موندن) یه فرایند عموماً جنسیه، به عنوانی دامی که طبیعت برای ما پهن می کنه تا ازدواج کنیم و نسل بشر باقی بمونه. به همین ابتذال. فکر می کنم که این اتفاقی که برای مردها بعد از ازدواج میفته هم از جنس همین دام برای دوستان مجردشونه...تا هی تنها و تنها تر بشن، تا هی تکیه گاه هاشون رو تو زندگی از دست بدن، تا حس کنن که تنهایی داره کمرشون رو خرد می کنه، تا بترسن و گریه کنن و بالاخره خودشون مجبور بشن به همون دامی بیفتن که قبلی افتاد.

فقط دوست مجردی که به قول خودش خیلی هم زن ذلیله حرف خوبی می زد...می گفت مطمئنم این روش خراب کردن پلهای پشت سر و پناه بردن به رابطه با یه زن هم خیلی دووم نمیاره، و اون وقت اون تنهایی خیلی سخت تر از مال ماست. خیلی کمر شکن تر، چون دیگه همه تخم مرغهات رو تو یه سبد ریختی، دستت به هیچ جا بند نیست...

آره. اینجوریه رفیق...این قرصهای من کو؟



   
1 حرف
........................................................................................

Saturday, January 20, 2007

هيچ گربه اي براي رضاي خدا موش نمي گيره. هيچ گربه اي.

حتي ...



   
3 حرف
........................................................................................

Tuesday, January 16, 2007


Seasonal affective disorder, or SAD, also known as winter depression is an affective, or mood, disorder. Most SAD sufferers experience normal mental health throughout most of the year, but experience depressive symptoms in the winter or summer. SAD is rare, if existent at all, in the tropics, but is measurably present at latitudes north of 30°N, or south of 30°S...


محض اطلاعات عمومي بود (اما تو باور نكن!). از اينجا.



   
2 حرف
........................................................................................

Sunday, January 14, 2007

هي! مرغ سحر! تو روحت...



   
1 حرف
........................................................................................

Saturday, January 13, 2007

گردنم كلفته. مي جنگم، تو ده تا جبهه. همزمان.

ولي احساس مي كنم حمايت ندارم. پشت سرم كسي نيست. تنهام.

شِرِك رو كه يادت هست؟ خوب حق داره يه روزي روزگاري بشكنه ديگه، نه؟

حالا وقتش نيست ولي.



   
1 حرف

I think my whole life - not my life that had gone, but my life to come — flashed before my eyes. Back to school, working away like mad to get exams I wasn't going to do well at, so I could get a crap job in a crap company with long hours that'd inch by inch by inch turn me into everybody else. Work work work, every day learning how to be good at something I wasn't good at, doing things I didn't want to do, living for weekends and three weeks' holiday a year. Parenthood! Sweating and straining to pop out a fat helpless baby; worry and care and stress. Never having enough money to do anything you want to do, and only just enough to do what you have to. Coming home to the baby and doing more work, and then making the baby turn into everybody else as well. Years and years and years of it. Nappies and shit and exams and tests and work and forever and ever amen.

from “Lady - My Life as Bitch”, Melvin Burgess

from here.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, January 09, 2007

من از اينجا به همه دوستان برقي و غيره اعلام مي كنم كه وجود اسم من تو ليست قبول شدگان مرحله اول دكتراي برق شريف يه توطئه كثيف توسط عوامل استكباره. اصلاً آيا رواست كه بعد از عمري كه محاسنم را براي اسلام سفيد كرده ام، حالا بيايم بروم زير بيرق كفر؟

من قسم مي خورم كه اگه الان بيان التماس هم بكنن كه برگرد تو اون خراب شده نميام، چه برسه به اينكه برم درس بخونم و امتحات قبول بشم و ... اونم دكترا! مغز خر خورده ام مگه؟

حالا به اونايي كه منو نميشناسن حرجي نيست، از رفقا بعيده اين شايعات رو باور كنن، حتي الان كه اسم من رو سايت هست.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, January 07, 2007

تأكيد مي كرد كه تو اين دوره و زمونه يه بچه كافيه و بد وضعيه و اينا...وقتي گفتم خداييش تو اين اوضاع و احوال يكيش هم زياده، ميدوني مهم ترين دليلش چي بود؟

گفت: بالاخره بايد به مادر زن ضرب شصت نشون بدي!.

هيچي براي گفتن نداشتم.



   
2 حرف
........................................................................................

Saturday, January 06, 2007

...
شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي صخره ها خشكيد
از ميان برده است طوفان نقش هايي را
كه به جا ماند از كف پايش
گر نشان از هركه پرسي باز
برنخواهد آمد آوايش
...



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, January 03, 2007

اصل حرومزاده. اصل لجن. اصل كثافت.

وب سايت طرح ساماندهي پايگاه هاي اينترنتي. آيين نامه اش رو حتماً بخونيد و يه صلوات تو روح عزيزان بفرستيد.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, January 01, 2007

تا يكي دو ساعت ديگه قلعه تاناتوس (قلعه سابق) چهار ساله ميشه.

حقيقتاً يكي از ارزشمندترين دارايي هاي منه اين وبلاگ. چهارسال تمام، بيشتر حس هاي اساسيم رو اينجا ثبت كردم.



   
1 حرف
........................................................................................

Home