قلعه تاناتوس |
Saturday, December 31, 2005
● چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست
این چنین دلحستگی زایل به مرهم کی شود؟ غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم تا تو از در درنیایی، از دلم غم کی شود؟ خلوتی می بایدم با تو، زهی کار کمال ذره ای هم خلوت خورشید عالم کی شود؟ احمدعلی ساعت 9:55 PM نوشت 0 حرف
● همه موجودات و مکاتبی که برای آدم ها دستورالعمل اخلاقی صادر می کنن، چه مذهبی و چه غیر مذهبی، یه سری اصولی رو بدیهی فرض می کنن (طبیعاتاً!).
........................................................................................یکی از این اصول خیلی توجه منو جلب کرده به خودش.مدتهاست. مونده ام کدوم ابلهی اولین بار اینو بدیهی فرض کرد که زندگی خانوادگی باید پایدار باشه و بودنش خوبه، که بعد یه مشت ابله تر از خودش بر این مبنا اصول اخلاق و زندگی طراحی کنن. الان خیلیا، چه ایرانی و چه خارجی، در توضیح انحطاط اخلاقی بشر، یکی از دلایلشون سست بودن بنیاد خانواده اس. لعنت بر همه آدمای بدیهی فرض کُن عوضی. احمدعلی ساعت 12:00 AM نوشت 0 حرف Thursday, December 29, 2005
● مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
........................................................................................یا شب و روز به جز فکر تو ام کاری هست احمدعلی ساعت 6:14 PM نوشت 0 حرف Wednesday, December 28, 2005
● اگرچه پیش خردمند خامُشی ادب است
........................................................................................به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی دو چیز طیره عقل است، دم فروبستن به وقت گفتن و ، گفتن به وقت خاموشی *پ.ن: سعدی نصیحت هم که می کنه، آدم لذت می بره.اونم من که به خون آدم نصیحت گو تشنه میشم. احمدعلی ساعت 11:49 PM نوشت 0 حرف Tuesday, December 27, 2005
● یه ربع به پنج صبح، تلاش مذبوحانه برای انجام حرکات موزون با صدای سیاوش قمیشی توی شرکت.
زندگی ای داریم ما... احمدعلی ساعت 4:37 AM نوشت 0 حرف
● به شدت، و کاملاً جدی، دنبال یه فرصتم که بعد از بستن این دو تا مناقصه لعنتی، یه هفته تموم تنهایی برم کلاردشت. رودبارک.
کلی هم فکر کردم که به چی فکر کنم. اگه وقت بشه البته...چون امروز سر کل کل با یه دوست عزیز، قرار شد که وسط زمستون تنهایی برم یخچال عَلَم رو بزنم. دوستانی که یه ذره این کاره هستن می دونن که این کار مطلقاً غیر ممکنه. کاملاً. حداکثر صبحها میرم تو فدراسیون به عکساش نگاه می کنم! احمدعلی ساعت 4:16 AM نوشت 0 حرف
● اینم یه نمونه دیگه از نارسیسیزم :
شايق در خاتمه در پاسخ به پرسشي ديگر مبني بر جايز بودن يا نبودن حضور خانمها در استاديومهاي ورزشي اذعان داشت: بستگي دارد، اگر فوتبال بانوان باشد ما هم كف ميزنيم، ولي اگر در آنجا آقاياني هم باشند كه ما را ببينند، عشق كنند و رعشه پيدا كنند، جيغ بزنند و نشئه شوند، به اعتقاد من گناه دارد و نبايد شركت كرد، چرا كه منجر به مريض شدن آقايان ميشود. اینا حرفای یه نماینده زن مجلسه.عشرت خانوم خودمون. به قول این طغرل شبهای برره، یَک مشت آدم شمپِتِ چُرمَنگ... یه مشت گوریل...یه مشت حیوون...یه مشت موجود حقیر... احمدعلی ساعت 3:04 AM نوشت 0 حرف
● یه ماهه که این فکر زده به سرم که سه تا کلمه پیدا کنم برای توصیف خودم.
........................................................................................کلی بالا پایین کردم کلمه ها رو، کلی ایده زدم سر کلاس ها. امروز بالاخره سومیش رو هم پیدا کردم...پیتزا...مهمترین خوراکی زندگی من. خشم - روانکاوی - پیتزا. اصلاً کل این قضیه که برای توصیف خودت دنبال کلمه بگردی یعنی نارسیسیزم. تا تهش برو دیگه. احمدعلی ساعت 2:49 AM نوشت 0 حرف Saturday, December 24, 2005
● چشمن به غمزه ما را خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد، خونریز را حمایت این راه را نهایت، صورت کجا توان بست؟ کش صدهزار منزل، بیش است در بدایت از هر طرف که رفتم ، جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان، واین راه بی نهایت در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشه ای برون آی، ای کوکب هدایت ... عشقت رسد به فریاد. احمدعلی ساعت 9:08 PM نوشت 0 حرف
● هیچکس، هیچکس، هیچکس...بهتر از شاملو عزیز حافظ نمی خونه.
........................................................................................گداخت جان که شود کار دل به کام و نشد بسوختیم در این آرزوی خام و نشد دوست دارم فریاد بزنم. خیلی قشنگه. احمدعلی ساعت 8:59 PM نوشت 0 حرف Thursday, December 22, 2005
● یکی از کارهایی که خیلی برام مفیده، و خیلی ازش لذت می برم، اینه که بشینم یه گوشه و به دلیل خشمم از تک تک آدمهایی که متنفرم ازشون فکر کنم.
نکته جالب اینه که دلایل مشترک خیلی خیلی زیادی وجود داره. تو یکی دو مورد موندم فقط. به نظر تو شما من وحشیم؟ احمدعلی ساعت 6:44 PM نوشت 0 حرف
● برای دوستان علاقه مند به آتئیسم (Atheism)، این سایت باید جالب باشه.
یه سری بزنید. احمدعلی ساعت 3:26 PM نوشت 0 حرف
● اینم فال دیشب ما:
........................................................................................به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم؟ سخن درست بگویم نمی توانم دید که می خورند حریفان و من نظاره کنم چو باده با لب خندان به یاد مجلس شاه پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم ... خلاصه که ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند...ولی کور خوندن. قضیه اینه که به درست بودن مسیری که دارم میرم نسبتاً اطمینان دارم...فقط و فقط می ترسم وقتی مُردم، ملت بگن این بیچاره هیچی از زندگی و قشنگیهاش نفهمید. احمدعلی ساعت 10:41 AM نوشت 0 حرف Wednesday, December 21, 2005
● رقابت، مفهومیه که توی روابط انسانی خیلی خیلی مهمه، و اکثر آدمها ، شاید به خاطر قبحش، ناخودآگاه بی خیالش میشن.
این خطرناکه. موقع تحلیل رقابت، باید واقعاً از حوزه بحث های منطقی خارج شد.ممکنه یه نفر با یکی دیگه احساس رقابت کنه، ولی هر ناظر خارجی، حتی خود طرف، هیچ دلیل منطقی برای این قضیه پیدا نکنن. مطلقاً هیچی. این قضیه به خصوص وقتی جنبه جنسی پیدا می کنه خیلی جالب میشه.توی مردها که خداست! مثلاً من چند مورد دیدم که یه پسری با دختری دوسته. خیلی نزدیک. رابطه جنسی با هم دارن اصلاً. ولی موقع تحلیل می بینی که این آدم همش در حال رقابته...با کی؟ با برادر یا حتی پدر دختر...و جالب تر اینه که کاملاً رقابت جنسیه.و همه اینها توی ذهن اون پسره شکل گرفته. خوب اگه معمولی به این قضیه نگاه کنی، غیر ممکن به نظرت می رسه.ولی هست، و جالبه که به هیچ وجه کم نیست! کاملاً نرماله.کاملاً (Normal با Natural خیلی فرق می کنه) اینو گفتم که برای فهمیدن این قضایا بیخود به دلایل منطقی جلو چشم اکتفا نکنی.قضیه خیلی باحال تر از این حرفاست. شاید بعداً بیشتر در این مورد نوشتم، محض تنویر افکار عمومی. احمدعلی ساعت 1:04 PM نوشت 0 حرف
● نتیجه اینکه چند سال توی شریف درس بخونی، اینه که شبی که میشینی جوجه هات رو بشمری، می بینی تعدادش شده یه عدد مختلط.
........................................................................................فاز داره. تازه بخش حقیقیش هم منفیه. ای خدااااااااااا! احمدعلی ساعت 11:59 AM نوشت 0 حرف Monday, December 19, 2005
● از آمدن و رفتن ما سودی کو؟
و از تافته وجود ما پودی کو؟ در چنبر چرخ، جان چندین پاکان می سوزد و خاک می شود، دودی کو؟ احمدعلی ساعت 12:23 PM نوشت 0 حرف
● دیشب توی گروه، من یه کمی صحبت کردم، و تحلیلی شد که قسم می خورم شوپنهاور و نیچه و فروید و فروید و یونگ و آدلر و همه بزرگان دیگه توی قبر لرزیدن.
........................................................................................یه ترس جالب پیدا شد. ترس از خورده شدن. بلعیده شدن. کم آوردی؟ احمدعلی ساعت 12:13 PM نوشت 0 حرف Saturday, December 17, 2005
● پسره احمق! شرط می بندم تو عمرش هیچوقت از یه موسیقی یا شعر خوب یا یه رمان عالی لذت نبرده، اصلاً نفهمیده،...حالا اومده برای من در مورد نقش عقل در زندگی صحبت می کنه!
عوضی! احمدعلی ساعت 7:23 PM نوشت 0 حرف
● راستشو می گم. گاهی، مواقع کمی، حس می کنم که از دید آدمای دیگه(به خصوص دخترا) موجود ترسناکی هستم.
و این حس بسیار خوبی بهم میده. لازم به توضیح نیست که این هم یک جنبه خود شیفتگیه. احمدعلی ساعت 7:11 PM نوشت 0 حرف
● غروب است
........................................................................................می ترسم، مضطربم و با آنکه مث سگ می ترسم و مضطربم باز نمی دانم چه غلطی خواهم کرد... این شعر سابقاً از سید علی صالحی بود. حالا از منه. احمدعلی ساعت 5:51 PM نوشت 0 حرف Friday, December 16, 2005
● می بره اونجا
که شب سیا تا دم سحر شهیدای شهر با فانوس خون جار می کشن تو خیابونا سر میدونا عمو یادگار مرد کینه دار مستی یا هشیار خوابی یا بیدار؟ احمدعلی ساعت 5:44 PM نوشت 0 حرف
● دوستی می گفت هدفی که دین اسلام برای زندگی انسانها تعریف می کنه ، اینه: جلب رضایت معبود.
کار ندارم که واقعاً اینه یا نه. فقط میدونم که این در راستای همون وابسته پروریه، و به هیچ وجه برای من قابل تحمل نیست. تهوّع آوره. کارهای خیلی مهمتری دارم که البته هدفشون رو نمی دونم. فکر می کنم که این هدف خیالی از همون فرهنگ وابستگی ناشی شده. دین شناس که نیستم، ولی بعید می دونم این باشه...یا شایدم دوست ندارم باشه. احمدعلی ساعت 5:34 PM نوشت 0 حرف
● در بعضی موارد، آدمهایی که هر بلایی سرشون میاری واکنش منفی نشون نمیدن، مکانیزم های جالبی توی ذهنشون هست. یکیش مثلاً تلاش برای داشتن برتری اخلاقی نسبت به فرد آزار دهنده توی ذهنشونه.
........................................................................................یه مدل از رابطه شون با اون طرف میسازن، که توش خودشون در موقعیت بسیار بالاتر از تظر فکری و اخلاقی هستن. یعضی هاشون هم این کار رو می کنن که بهانه ای برای انتقام بعدی داشته باشن. چه علنی، و چه باز ذهنی. آدمایی که من دیدم، خیلی سخت مفهوم رابطه برابر رو می فهمن. خیلی سخت. ماها خیلی عقبیم از دنیا...خیلی خیلی بیشتر از اونکه فکر می کنیم. خیلی بیشتر. احمدعلی ساعت 5:25 PM نوشت 0 حرف Thursday, December 15, 2005
● خودشیفتگی منو خفه می کنه آخر. می کشه. با درد هم می کشه.
........................................................................................جالبه که خیلی کار کردم (و حتی خیلی پول خرج کردم!)برای کنترلش، ولی روز به روز دارم بدتر میشم. احساسات عجیب. نمی دونم...من همش در حال تحلیلم. می دونی. و گاهی از تحلیل بعضی فکر ها و احساسات به ظاهر ساده، یه چیزایی می بینم که از ترس مو به تنم راست میشه. این منم؟ احمدعلی ساعت 10:26 PM نوشت 0 حرف Tuesday, December 13, 2005
● یه چیزی دیدم به اسم An Atheist Manifesto. بیانیه یک بی خدا.
خوندنش کمی سخته. دقیق خوندنش. به نظر جالبه. اگه خوب بود، ترجمه می کنم و پخش می کنم تو در و دیوار دانشگاه. بدون هیچ دلیلی. اسمشو بذار خشم. احمدعلی ساعت 11:28 PM نوشت 0 حرف
● حدود یه ماهه که حس می کنم به شدت دوست دارم بی خیال کار و درس بشم کلاً، به خصوص کار، و بیفتم گوشه خونه، روی تخت، و صبح تا شب فکر کنم و کتاب بخونم و خیال.
........................................................................................اگه قدیم بود شاید این کار رو می کردم. الان به وضوح می بینم که این از جنس غریزه مرگه. میل به مرگ. اشتیاق مرگ. و خوبیش اینه که به عنوان یک خودشیفته کلاسیک از تسلیم شدن به هر صورتی بدم میاد. به هر صورتی. منجمله در مقابل مرگ.و ترس از مردن هم هست. در نتیجه بدتر از قبل سر خودمو شلوغ می کنم و استرسم بیشتر میشه و در نتیجه اشتیاق مرگ میره بالاتر و باز بدتر باهاش لج می کنم و قس علی هذا... عین این اتفاق ترم شیش افتاد. هفده واحد درس داشتم، بیست و نه واحد کلاس می رفتم. اون دفعه وسط ترم بریدم و این بساط شروع شد. امیدوارم این دفعه این طور نشه. دوستان خداوند و TA سیستم داینامیک، هیچ راهی برای قطع کردن این لوپ سراغ ندارن؟ احمدعلی ساعت 10:55 PM نوشت 0 حرف Monday, December 12, 2005
● ای نور دل و دیده و جانم چونی؟
وای آرزوی هر دو جهانم چونی؟ من بی لب لعل تو چنانم که مپرس تو بی رخ زرد من ندانم چونی احمدعلی ساعت 6:53 PM نوشت 0 حرف
● گردون نگری ز قد فرسوده ماست
........................................................................................جیحون اثری ز اشک پالوده ماست دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست فردوس دمی ز وقت آسوده ماست احمدعلی ساعت 2:55 PM نوشت 0 حرف Sunday, December 11, 2005
● گفت یوسف را چو می بفروختند
........................................................................................مصریان در حسرتش می سوختند چون خریداران بسی برخاستند پنج ره همسنگ مشکش خواستند زان زنی پیری به خون آغشته بود ریسمانی چند در هم رشته بود در میان جمع آمد در خروش گفت ای دلال کنعانی فروش ز آرزوی این پسر سرگشته ام ده کلاوه ریسمانش رشته ام این ز من بستان و با من بیع کن دست در دست منش نه بی سَخُن خنده آمد مرد را گفت ای سلیم نیست در خورد تو این در یتیم هست صد گنجش بها در انجمن مه تو مه ریسمانت ای پیرزن ...همشو گفتم واسه این تیکه... پیرزن گفتا که دانستم یقین کین پسر را کس بنفروشد بدین لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست گوید این زن از خریداران اوست هر دلی کو همت عالی نیافت دولت بی منتها باری نیافت چشم همت چون شود خورشید بین کی شود با ذره هرگز همنشین یا حق. احمدعلی ساعت 1:08 AM نوشت 0 حرف Saturday, December 10, 2005
● همین جوری شروع کردم به فکر کردن در مورد نامه، و اینکه چه استفاده هایی ازش میشه کرد(عاشقانه، عارفانه، احوال پرسانه، دوستانه و...) و چقدر باحاله و اینا... و یهو یه خاطره اومد.
........................................................................................اینکه من از این تکنولوژی زیبا،تو این بیست و چند سال فقط و فقط یه بار استفاده کردم. یعنی سعی کردم استفاده کنم، ولی نذاشتن: سلام به دستندرکاران برنامه کودک پسری هستم چهار و نیم ساله که به خاهرم حسودیم می شود. لطفن مرا راهنمایی کنید. اشتباه کردم که دادم مامان پستش کنه...! یادته خاهر جون؟ احمدعلی ساعت 9:39 PM نوشت 0 حرف Friday, December 09, 2005
● خیلی ساده.
دو روز پیش، یه بابایی به اسم Rigoberto Alpizar که بایپولاره، با زنش سوار هواپیما بوده. وقتی فرود اومده، ظاهراً رفته تو مد مانیک. دویده طرف یه مأمور FBI، در حالی که فریاد می زده که من یه بمب توی کیفمه. اون مأموره هم نامردی نمی کنه و خلاصش می کنه. کنار همه اینا، تصور کن که همسرش داشته پشت سرش میدویده و داد میزده که بابا این دارو لازم داره... این قضیه اعصاب خیلیا رو خورد کرده، منجمله این Julie Fast عزیز ما رو. یه عده از ما آدما تو هواپیما می میریم، یه عده با بمب، یه عده هم این طوری. همش یه لحظه اس. احمدعلی ساعت 6:00 PM نوشت 0 حرف
● ای کاش که جای آرمیدن بودی
........................................................................................یا این ره دور را رسیدن بودی یا از پس صدهزار سال از دل خاک چون سبزه امید بردمیدن بودی جای همه رفقایی که دیشب نبودن خالی.جمله یاران را وقت خوش گشت و نعره ها بزدند و حالها برفت... احمدعلی ساعت 5:56 PM نوشت 0 حرف Thursday, December 08, 2005
● یکی از خواص این مبلهای جدید ما اینه که آدم به شدت توش فرو میره، و عملاً دورت رو می گیره.
........................................................................................جون میده واسه چای و سیگار و غم.فقط اگه نارنجی نبود...! احمدعلی ساعت 12:16 PM نوشت 0 حرف Tuesday, December 06, 2005
● فکر می کنم اگه این وقتی رو که برای رقصیدن آخر شب تو شرکت میذارم رو هم کار کنم، احتمالاً کلی میاد رو درآمدم.
کم نیست خداییش! ولی آی حال میده... احمدعلی ساعت 10:48 PM نوشت 0 حرف
● طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری این بیت، برای من یادآور یه خاطره خوبه. احمدعلی ساعت 8:59 PM نوشت 0 حرف
● همه کسانی که تو چند سال گذشته با من در مورد دانشکده برق صحبت کردن، شنیدن که مهمترین مزیتش رو وجود تعدادی آدم فوق العاده، کاردرست و فهمیده از طیف های مختلف توی هر نسل گفتم که می تونن برای آدم دوستهای فوق العاده ای باشن. این مهمترین و شاید تنها خوبی دانشکده برقه.
........................................................................................بود یعنی. حرفم رو کاملاً پس می گیرم. اونجا تبدیل شده به مدرسه موشها.خیلی کوچیک. خیلی سبک.خیلی هاشون (نه همه). بیخود دنبال اونطور آدمها نگردین. دیگه پیدا نمیشن. اون خراب شده کارش تمومه! خوشحالم که تو دوره ای اونجا درس می خوندم که حداقل با چند تا از باقیمانده های غولهای برق شریف دوست شدم، و ازشون چیز یاد گرفتم، خیلی زیاد، و متأسفم برای همه اونایی که تو اون دیوونه خونه دارن درس می خونن و خواهند خوند...چون مطمئنم هیچی گیرشون نمیاد. احمدعلی ساعت 8:51 PM نوشت 0 حرف Sunday, December 04, 2005 ........................................................................................ Saturday, December 03, 2005
● مدتهاست نشستم و دارم فکر می کنم که این سیمور گلاس کثافت دوست داشتنی، وقتی داشت راجع به موزماهی برای اون دختر کوچولو (اسمش چی بود؟) صحبت می کرد، واقعاً به چی فکر می کرد؟ یا بعدش، وقتی رفت تو اتاقشون توی هتل و...
........................................................................................مهمه برام. واقعاً مهمه. کاش این همه آدم دوستم نداشتن. اونوقت تکلیفم رو با این دنیا می دونستم. یاغی گری تو خون منه. ارثیه، کاریش نمیشه کرد. احمدعلی ساعت 12:20 AM نوشت 0 حرف Friday, December 02, 2005
● زبان بریده، به کنجی نشسته، صمٌّ بُکم
........................................................................................به از کسی که زبانش نباشد اندر حُکم احمدعلی ساعت 1:02 AM نوشت 0 حرف Wednesday, November 30, 2005
● رئیس جمهور انتخاب کردیم، اصل Psychotic.
چقدر دوست دارم بیارمش گروه، با بروبچ بکشیمش به تحلیل. میدونی چقدر عقده جنسی از همچین نمونه ای درمیاد؟ بساط یه سالمون به راهه. خیلی تیکه اس واقعاً...یه چیزی تو مایه های جنیفر لوپز! احمدعلی ساعت 10:32 PM نوشت 0 حرف
● یکی از بدترین بلاهایی که سر یه نفر میتونه بیاد اینه زیاد احساس خفانت (خفن بودن) بهش دست بده.
........................................................................................در زمینه کار، درس، روابطش با دیگران و هزار تا چیز دیگه. این باعث اتفاقات زیادی میتونه بشه که حوصله ندارم در موردشون حرف بزنم. احمدعلی ساعت 10:02 PM نوشت 0 حرف Tuesday, November 29, 2005
● تو رو خدا! مامان رفته برای ما یه دست مبل راحتی نارنجی خریده!
خدایا! می بینی به چه وضعی افتادم؟! زورکی شاد می کنن آدمو! احمدعلی ساعت 10:55 PM نوشت 0 حرف
● یه نکته قشنگی هست. من اگه نصف این استرس و نگرانی که این روزا دارم رو ترم شیش داشتم، برای هر کدومش مثل اون وقتا یه هفته تو دانشکده با همون وضع کاپشن بر دوش و واکمن در گوش راه می رفتم و گریه می کردم (یادش به خیر!)
حالا حد اکثر اعصابم خیلی خورد میشه و خیالات و اینا، ولی اصلاً و ابداً در اون حد نیست.Handle اش می کنم به هر وضعی که هست. حالا من هی میگم زنده باد روان پزشکی، هی شماها مسخره ام کنید و فحشم بدید که چرا مردومو از راه به در می کنم. نمی فهمین که! حالیتون نیست. پ.ن: اصلاً هیچکدومتون اشک منو یادتون هست رفقا؟ لرزیدن دست و پامو چطور؟ نفرتم رو چی؟ یادتونه سر هیچ کلاسی پنج دقیقه هم بدون بغض دووم نمی آوردم؟ یادتونه نفس نفس می زدم؟ چه دنیایی بود. احمدعلی ساعت 10:39 PM نوشت 0 حرف
● کوه اگر بر خویشتن پیچد
........................................................................................سنگ برجا همچنان خونسرد می ماند و نمی فراساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت در شبی تاریک. احمدعلی ساعت 6:44 PM نوشت 0 حرف Monday, November 28, 2005
● چرخ یک گاری، در حسرت واماندن اسب
........................................................................................اسب در حسرت خوابیدن گاریچی مرد گاریچی، در حسرت مرگ... من به این میگم هنر توصیف.به این میگم استعداد. احمدعلی ساعت 10:54 AM نوشت 0 حرف Sunday, November 27, 2005
● پروین هم قشنگ ترین شعری که گفت، برای سنگ قبرش گفت:
........................................................................................این که خاک سیهش بالین است اختر چرخ ادب پروین است گرچه جز سختی از ایام ندید هرچه خواهی سخنش شیرین است صاحب آن همه گفتار امروز سائل فاتحه و یاسین است دوستان به که ز وی یاد کنند دل بی دوست دلی غمگین است الخ. خیلی از دوستهای خوب من وصیتنامه دارن. نمی دونم چرا، فقط می دونم هروقت به داشتنش فکر می کنم، فقط یه چیز میاد. شعری که باید نوشته بشه. زنگ باران به صدا می آید آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است ... بارون میاد. دوربین روی یه قبر متروک دویست ساله توی یه قبرستون قدیمی زوم کرده. رعد و برق می زنه. هیشکی نیست. تاریخ وفات:... احمدعلی ساعت 1:42 AM نوشت 0 حرف Saturday, November 26, 2005
● می دانی رفیق؟ راه را بی دلیل راه جسته بودیم
........................................................................................بی راه و بی شمال بی راه و بی جنوب بی راه و بی رؤیا... احمدعلی ساعت 4:43 PM نوشت 0 حرف Thursday, November 24, 2005
● از رؤسا یک ماه مرخصی خواستم.
گفتم برای فکر کردن، و غصه خوردن. منظورم دپرشن نیست، غصه های شیرینی که فقط خودم ترکیبشون رو میدونم. اگه موافقت کنن که عالی میشه. اگر هم نکنن خیلی برام گرون تموم میشه. خیلی. احمدعلی ساعت 11:26 PM نوشت 0 حرف
● این پل گیشا بدجوری منو تحریک می کنه که آواز بخونم.
فرض کن ساعت هشت شب پنجشنبه اس. کلی آدم اونجان.کلی تاکسی.با مهدی بودیم. تا به پل رسیدم، شروع کردم. با بلندترین صدای ممکن (که میدونی خیلی آروم نیست!): وای وای خوشگل خانوم چرا نمیای در خونمون؟ وای وای خوشگله چقدر تو رو داشتن مشکله ته جواد. این مهدی هم که با کلاس! هی می زد تو سرم که ساکت شو...منم بدتر می کردم! دنیایی دارم خداییش. احمدعلی ساعت 10:28 PM نوشت 0 حرف
● همین جور الکی یادم اومد.
........................................................................................چند ماه پیش این فیلم What Women Want نانسی مِیر رو دیدم. کلاً به نظرم یه فیلم نسبتاً جالب درجه دو اومد. فقط تو کل فیلم، دو تا جمله خیلی جالب بود برام. یکی اولش که زن سابق مل گیبسون داره در موردش میگه "There is nothing normal about the way Nick Marshall grew up!"، و دیگه اون جایی که نیک و همکارش یه تبلیغ برای نایکی درست کردن. یه دختری داره میدوه و مل گیبسون روی تصویرش در مورد رهایی و آزادی حرف می زنه. آخرش، یه موتو قشنگ میاد: Nike, no games, just sports. کلی با این جمله حال کردم. احمدعلی ساعت 12:59 PM نوشت 0 حرف Tuesday, November 22, 2005
● صدیق شمس بزرگ زمانی می گفت:
........................................................................................هر انسان، دریچه ایست به سوی خداوند اگر غمگین باشد اگر بسیار غمگین باشد. احمدعلی ساعت 6:49 PM نوشت 0 حرف Sunday, November 20, 2005
● مجتبای گل من به عنوان یکی از دوست داشتنی ترین بی خِردهای تاریخ، جواب دندان شکنی به اون پستی که من در مورد خواب نوشته بودم داده.
........................................................................................من همه بی خردها رو دوست دارم. احمدعلی ساعت 1:50 PM نوشت 0 حرف Saturday, November 19, 2005
● روشنت می کنم رفیق. ببین، ترس از مرگ که میگن یکی از دو تا ترس مهم ناخودآگاه انسان توی زندگیشه، اصلاً به این معنی نیست که طرف میشینه یه گوشه و همش میگه ای وای من یه روز می میرم.
اصلاً این نیست. اصولاً این ترس برای بیشتر آدما، اول از ترس از دست دادن اطرافیان عزیز شروع میشه. لزوماً هم به شکل مرگ نیست. جدایی، فراق (توی ادبیات)، بعضی وقتها ترس از عدم موفقیت توی زندگی، و هزار تا مانیفست دیگه داره. هنر تو اینه که بفهمی کجا داره خودشو نشون میده. مثلاً من یه زمانی هر وقت یه پلیس راهنمایی می دیدم، یا یه رفتگر، سریع توی ذهنم تصور می کردم که من یه روز حتماً یه کار روزمره چرندی مثل این خواهم داشت. با یه درآمد بخور و نمیر، یه زندگی سخت، تنها، و... .طول کشید تا ببینم این واقعاً از جنس مرگه.این علاقه من به تنهایی، دقیقاً علاقه به مرگه مثلاً. یه دوست عزیزی دارم که اتفاقاً اینجا رو هم میخونه. یه زمانی می گفت که خیره میشه به عزیزانش و میره تو فکر. اولین چیزی که ازش پرسیدم این بود که می ترسی بمیرن؟ گفت آره. این یعنی ترس از مرگ. فکر نکن که یه ترس خودآگاهه واضحه. حالا برو فکر کن ببین اون ترس بنیادی دوم چیه (اگه خودم تا حالا در موردش باهات صحبت نکرده باشم). احمدعلی ساعت 11:44 PM نوشت 0 حرف
● این آهنگ Hello لایونل ریچی رو این روزا خیلی گوش می کنم، فقط با این فکر که چقدر همه آدمهای این دنیا باطناً به هم شبیهند.
این شباهت اصلاً ربطی به فطرت الهی و این حرفا که تو درس دینی به خوردمون میدادن نداره.خیلی خاکی تر از این حرفاست. این مثلاً : 'cause I wonder where you are and I wonder what you do are you somewhere feeling lonely, or is someone loving you... خیلی قشنگه. احمدعلی ساعت 11:27 PM نوشت 0 حرف
● من نمی فهمم. وقتی تصور یه آدم از مفهومی مثل خدا تا این حد مثلاً تابع شخصیت پدر و مادرش و روابطشون با هم و با اون و هزار تا پارامتر دیگه اس، ما چی رو داریم می پرستیم؟
........................................................................................یه توهم؟ یه خیال؟ این چه ارزشی داره. فرار وقت سختی؟ سفینه نجات؟ به چه درد می خوره این ؟ همش یه مدل ذهنیه. همش. کی بود در مورد حقیقت صحبت می کرد؟ احمدعلی ساعت 11:22 PM نوشت 0 حرف Thursday, November 17, 2005
● یادش به خیر. یه زمانی، اون زمانای بد، روی برد خانه دوم دانشکده برق نوشته بودم:
........................................................................................حرف را باید زد درد را باید گفت سخن از مهر من و جور تو نیست لامصب! احمدعلی ساعت 5:21 PM نوشت 0 حرف Wednesday, November 16, 2005
● من با تقریب خوبی، هروقت شب خوب می خوابم، فرداش حالم خوبه. رؤیایی هم نیست. بازدهیم بالاست. خیالم راحته.به کارام می رسم. رفتارم نسبتاً قابل تحمله (از دید خودم حداقل).
من با تقریب خوبی هر وقت شب کم می خوابم، فرداش حالم بده.سرمو می بُرم. اعصابم خورده. ضربان قلبم بالاست.فکر خشونت نسبت به بقیه ولم نمی کنه.مضطربم.گاز می گیرم. و مدتهاست که برای حل این مشکل رؤیاها دنبال راه حل های سایکولوژیک می گردم! چه باید کرد؟ این مجتبی یه چیزی میدونه که میگه دیوونه ام...! احمدعلی ساعت 9:16 PM نوشت 0 حرف
● یه نکته ای هست.
........................................................................................"خیلی ها" وقتی قراره حقیقت نامطبوعی رو در مورد خودشون بگن، از عبارت "خیلی ها" استفاده می کنن. نگی نگفتی. احمدعلی ساعت 8:41 PM نوشت 0 حرف Saturday, November 12, 2005
● داشتم یه غزل از سعدی می خوندم...خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند...
یه موقعی نوشته بودم در مورد رمانتیسم ایرانی که باید لب طاقچه گذاشتش و از زیباییش لذت برد، و اینکه چقدر بیماره. الان یاد یه trend جالب تو ادبیاتمون افتادم. تمایل به هیچ بودن در مقابل یک معشوق برتر. تمایل به صفر بودن، و در پناه گرفته شدن. این همه جا هست. شاید یه حس طبیعی انسانی باشه در مقابل معبودی به اسم خدا. قدرت برتر. تا اینجا قابل قبوله به نظرم. اما مشکل اینجاست که اینو میاریم به روابط انسانی، و این همه آدم رو می بینیم با شخصیت های وابسته غیر فعال. آدمایی که فقط باید یه زن یا یه مرد دوستشون داشته باشه. مهم نیست که کی. شاید هفته ای یه بار عوضش کنن. فقط باید یکی باشه. این یعنی پناه جویی. یعنی ترس. یعنی وابستگی. این تو ادبیات ما زیاده. و چقدر لذتبخش به نظر می رسه. دقیقاً برگشتن به کودکی. جنینی شاید.محیط امن بدن مادر. ببین دیگه: سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند؟ انصافاً شاهکار نیست این بیت؟مثالهای خیلی بهتری البته میشه پیدا کرد. خیلی خیلی دوست دارم این روند رو تو ادبیات مثلاً آمریکا و ژاپن هم ببینم هست یا نه. احمدعلی ساعت 11:45 PM نوشت 0 حرف
● کم کم. خیلی آروم.
دو تا چیزو میگم. یه لیوان چای یا نسکافه سر صبح، و سیگار آخر شب. لاس میزنم باهاشون. احمدعلی ساعت 11:30 PM نوشت 0 حرف
● برای تحلیل، خیلی مهمه که علاوه بر دیدن وضعیت فعلی ذهن به صورت یک تصویر، روند ها رو هم ببینی.
........................................................................................مثلاً در مورد من خیلی مهمه که ببینم مرگ تو سه سالگیم چه شکلی بود، پنج سال پیش چطور بود، والان چیه. این تغییر فرم مردن خیلی اطلاعات توی خودش داره (اگه حاج حسین باز نگه که دارم پرت و پلا میگم!). ولی مهمه. باور کن. حالا هرچی سعی می کنم، هیچی نمی بینم. دلم روانکاوی میخواد. ده ساعت پشت سر هم. دلم هیپنوتیزم می خواد. دلم تنهایی می خواد. دلم زندگی می خواد. دلم مرگ دردناک می خواد. او... عجب دنیاییه! احمدعلی ساعت 9:39 PM نوشت 0 حرف Friday, November 11, 2005
● گاهی چقدر قشنگ حس می کنم این معدن نفرت شدن رو! پر. پرِ پر.
انگار همه آدمها دشمن خونی من هستن که باید سرشون رو برید. و حس بعدی که :نه، حیف این مرگ قشنگ براش. من الان حالم واقعاً خوبه، فکر نکن باز دپ زدم و اینا! این احمدعلی واقعیه. باور کن! احمدعلی ساعت 7:43 PM نوشت 0 حرف
● این همه ام بی اِی خوندیم تا بیزنس یاد بگیریم و این حرفا...آخرش ببین کارمون به کجا رسید.معامله پایای...سنت گرایی بیزنسی.
........................................................................................می خواستم از انتشارات دانشکده خودکار بخرم، پول خرد نداشتم.با یک سیگار عوضش کردم. عرضه و تقاضا. جای دکتر مشایخی خالی بود که هم ببینه شاگرداش چطوری معامله می کنن، و مهمتر از اون یاد حرفش بیفته به ما که جوونهای امروزی خیلی بی هویت شدن، خیلیهاشون سیگار می کشن و...! احمدعلی ساعت 7:36 PM نوشت 0 حرف Tuesday, November 08, 2005
● بندگان خدا! شما را به ترس از خدا مي خوانم و از منافقان مي ترسانم، كه آنان گمراهند و گمراه كننده، خطا كارند و به خطاكاري وادارنده . پي در پي رنگ مي پذيرند و راه را نپيموده راه ديگري مي گيرند. هر وسيله اي را براي گمراهيتان مي گزينند، و از هر سو بر سر راهتان مي نشينند. درونشان بيمار است و برونشان پاك. پوشيده مي روند، چون خزنده اي زيانمند و زهرناك، وصفشان داروست و گفتارشان بهبود جان و كردارشان درد بي درمان. رشك بران راحتي - ديگرانند- و افزاينده بلاي - مردمان- و نوميد كننده اميدواران. در هر راه يكي را به خاك هلاك افكنده اند، و به هر دلي راهي برده اند و بر هر اندوهي اشكها ريخته اند، و ثناي هم را به سلف ( گذشتگان) فروخته اند و چشم در پي پاداش يكديگر دوخته . اگر بخواهند، ستايش مي كنند و اگر ملامت كنند، پرده دري كنند و اگر داوري كنند، اسراف ورزند. برابر هر حقي باطلي دارند، و برابر هر راستي، مايلي ، و براي هر زنده اي قاتل، و براي هر كليدي گشاينده، و براي هر شب چراغ تاريكي زداينده. به هنگام طمع خود را نوميد نمايند، تا بازار خويش بياراند ، و به بهاي كالاشان بيفزايند. به خلاف حق سخن مي گويند و تقرير مي كنند، و مي ستايند و تزوير مي كنند. راه باطل را بر پيروان خود آسان نمايند و آنها را در پيچ و خمهاش سرگردان نمايند. ياران شيطانند و زبانه هاي آتش سوزان. " آنان پيروان شيطانند بدانيد كه پيروان شيطان، از زيان كارانند."
نهجالبلاغه/ خطبهی ۱۹۴ *از وبلاگ سجاد خیلی عزیزم احمدعلی ساعت 9:42 PM نوشت 0 حرف
● من که همیشه خوبم گل من! از تو و عزیز باید پرسید که فکر کنم هنوز هم دچار همید! دلم برای هر دوتون تنگ شده.
........................................................................................بالاخره، چند تا علی آقا داشتیم مگه؟ یا چند تا دوستک، یا چند تا عزیز، یا چند تا حاج حسین کیانی فرش فروش حجره دار، یا چند تا مجتبی، چند تا امیر، چند تا لیلی، چند تا آتی، چند تا آیلر؟ آدمایی که کنارشون بزرگ شدی (حداقل بزرگتر از قبل)، هرجای دنیا که برن، یه تیکه از قلبتو مال خودشون می کنن رفیق. دوسِت دارم ۹ تا. اینکه روی چه مقیاسی بماند! احمدعلی ساعت 9:27 PM نوشت 0 حرف Monday, November 07, 2005
● ریختن موهام، بهانه خوبیه برای میل به پیری که باز بیدار بشه.
دارم کچل میشم. بد فرم! احمدعلی ساعت 8:48 PM نوشت 0 حرف
● فاجعه است وقتی همه از رؤیاهای تو بدشون میاد و وقتی یه کم حرف جدی از ته دلت میزنی، رو ترش می کنن.خیال بریده شدن سر اینقدر غیر قابل تحمله؟
........................................................................................حالا من به درک. یه جای دیگه دارم که توش حرف بزنم.با دوستان دیگه تون هم همین طوری رفتار می کنین؟ من اینطوریم دیگه. انصافه؟ احمدعلی ساعت 6:35 PM نوشت 0 حرف Sunday, November 06, 2005
● خدایا!
........................................................................................یا یه کم استعداد به من بده، یا این اعتماد به نفس رو از من بگیر. احمدعلی ساعت 3:02 PM نوشت 0 حرف Saturday, November 05, 2005
● حس "دوست داشته نشدن"، یا ناتوانی در "دوست داشته شدن"، مهمه. باید فهمیدش.
کم دیدم کسانی رو که دنبال علتش بگردن. از من قبول کنید. این یکی از مهمترین حسهای بعضی آدماست. اودیپ بزرگ اینورا پیداش میشه. احمدعلی ساعت 10:03 PM نوشت 0 حرف
● از یه نظر بده که آدم چیزی برای از دست دادن داشته باشه.
........................................................................................برق که بودم، خوبیش این بود که هیچی نداشتم. درویشی بودم. احمدعلی ساعت 9:45 PM نوشت 0 حرف Wednesday, November 02, 2005
● قرار بود امشب با هم بریم پیش خانوم گرگه.
........................................................................................حیف که نمی تونی بیای. حیف... تو این دنیا کم کسی تونسته اشک منو دربیاره لعنتی. احمدعلی ساعت 9:41 PM نوشت 0 حرف Tuesday, November 01, 2005
● از سر غصه داشتم بیخود توی گوگل دنبال مقاله های فارسی در مورد مرگ می گشتم، یه چیز جالب دیدم.
یه مقاله در مورد مفهوم مرگ و حیات. نویسنده: پدر عزیز من. تاریخ: n سال پیش. همیشه معتقد بودم نگاه این دکترها به مرگ، خیلی سالم تر از نگاه ماست. هنوز هم هستم. ظاهراً علاقه من به این موضوع ارثیه. بیخود گیر ندین بهم. احمدعلی ساعت 9:31 PM نوشت 0 حرف
● بود آیا که در میکده ها بگشایند؟
........................................................................................گره از کار فروبسته ما بگشایند؟ اگر از بهر دل زاهد خود بین بستند دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند به صفای دل رندان صبوحی زدگان بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند ... احمدعلی ساعت 6:39 PM نوشت 0 حرف Monday, October 31, 2005
● امّن یُجیبُ المُضطَرَّ اذا دَعاهُ و یَکشِفُ السُوء...
........................................................................................کسی هست؟ صدای منو میشنوی؟ صدای ما رو؟ کمک می خوایم. دستمون به هیچ جا بند نیست. می فهمی؟ احمدعلی ساعت 7:20 PM نوشت 0 حرف Sunday, October 30, 2005
● تصور کن.
دختر ازم پرسید: حالا برای چی می خواین زبان فرانسه بخونین؟ جواب دادم: دلیل که زیاد داره، ولی مهمترینش اینه که منبع ادبیات رومانسه. گفت: چقدر هم که بهتون میاد!... و هر سه زدن زیر خنده.خنده تمسخر. من چی باید می گفتم؟ احمدعلی ساعت 1:29 AM نوشت 0 حرف
● هر سوی شمع و مشغله، هر سوی بانگ و مشغله
........................................................................................کامشب جهان حامله زاید جهان جاودان احمدعلی ساعت 1:24 AM نوشت 0 حرف Wednesday, October 26, 2005
● آقاپسر. می دونم که می خونی. خوب گوش کن.
خواستم بهت بگم که...اگر جز به کام من آید جواب...من و گرز و میدان و افراسیاب. خیلی جوجه تر از این حرفایی که بخوای حال منو بگیری. من گنده تر از تو رو له کردم. تو که فنچی. خیلی سخته که کسی بتونه منو اینقدر عصبانی کنه، خیلی. ولی وقتی کرد، دیگه همه چی پای خودشه. خود دانی. هوس دعوا داری بسم الله. منم چند وقته کسی رو بدبخت نکردم. فقط قبلش فکر کن با کی طرفی. *کسی اینو بیخود به خودش نگیره. اون جوجه ای که باید بفهمه، می فهمه. یکی نیست جلو این دانشکده برق مسخره رو بگیره که همین طور داره احمق میده بیرون. مرتب. جسارت به همه نشه، منظورم اکثریت بود...آدم حسابی هایی هم پیدا میشن. تو این شب عزیز، خیلی عزیز، بیخود دارم خون خودمو کثیف می کنم. احمدعلی ساعت 7:27 PM نوشت 0 حرف
● شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن به کردار زنی زنگی که هر شب بزاید کودکی بلغاری آن زن شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک چو بیژن در میان چاه او، من ثریا چون منیژه بر سر چاه دو چشم من بدو، چون چشم بیژن ... احمدعلی ساعت 2:37 AM نوشت 0 حرف
●
........................................................................................Dance me to your beauty with a burning violin Dance me through the panic, till I'm gatherd safely in Lift me like an olive branch and be my homeward dove Dance me to the end of love Dance me to the end of love احمدعلی ساعت 2:17 AM نوشت 0 حرف Tuesday, October 25, 2005
● دکتر صنعتی یه مصاحبه کرده با همشهری ماه، با عنوان "مرگ اندیشی و زندگی خواهی". توش کلی حرفای جالب زده.
اما از همه جالب ترش، جمله اول مقدمه مصاحبه اس: امروزه هرجا در ایران از "مرگ" و "مرگ اندیشی" سخن می رود، بی درنگ می توان نام دکتر محمد صنعتی را یک پای ثابت آن دید. برای کسانی که منو میشناسن، این جمله باید جالب باشه! فرض کن یه روان پریشی مث من، حداقل هفته ای دو ساعت هم با این استاد "پای ثابت مرگ و مرگ اندیشی" سر و کله بزنه،به نظر باید چه شکلی بشه؟ تازه اگه بی خیال شاگرد های دیگش بشیم، که با خیلی هاشون روابط نردیک دارم. خدا وکیلی نباید خودمو چشم بزنم. خوب موندم ها... احمدعلی ساعت 10:53 PM نوشت 0 حرف
● حضور سرکار خانوم الهام خانوم!
من اصولاً قد این حرفا نیستم که کسی رو تحویل نگیرم! به خدا سوء تفاهم شده. من به شدت از محدثه معذرت می خوام اگه ناراحت شده از دست من! من راستی منظور "م..." عزیز رو از "دیگران" اصلاً نفهمیدم. میشه اگه صلاح میدونین به من هم بگین دنیا دست کیه؟ احمدعلی ساعت 10:49 PM نوشت 0 حرف
● این کارفرمای ما کلاً خیلی گیره. مرتب داره نیازهای پروژه رو عوض می کنه، اوامر صادر می کنه و...
........................................................................................قرار بود دیروز یه نامه بهش بزنم و توش آخرین تغییرات رو بر اساس آخرین خواسته های اونا، برای دفعه صدم بنویسم. خیلی گشنه ام بود. حواسم کلاً پرت بود. شروع کردم به نوشتن.نا خودآگاه. یهو دیدم نامه شده این: برادر گرامی جناب آقای مهندس ... ریاست محترم... با سلام، احتراماً، ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد... ...! احمدعلی ساعت 10:45 PM نوشت 0 حرف Monday, October 24, 2005
● در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود *بعد از کلی سال، امسال برای اولین بار جایی خودمو گم و گور نکردم. گفتم شاید فکر کنم بهتره. نبود. ولی، بده، حالی نیست. خدا دیگه مث قدیم نیست. شاید شده خدای فلاسفه. خوشحال میشم اگه یکی از دوستان، سر شب بیاد خونه منو ورداره ببره یه جای خوب. به زور. احمدعلی ساعت 4:10 PM نوشت 0 حرف
● و جَعَلنا مِن بَینِ اَیدیهِم سدّاً و من خَلفِهِم سدّاً و اَغشَیناهُم فَهُم لایُبصِرون.
........................................................................................پس نمی بینند. پ.ن: در مورد من نه تنها اشعار زیادی گفته شده، که آیات زیادی هم. احمدعلی ساعت 4:04 PM نوشت 0 حرف Sunday, October 23, 2005
● نمیشه داداش من! نمیشه خواهر من! نمیشه!
........................................................................................که تو بخوای کار کنی و درس بخونی و زندگی کنی، ولی همش تصویر قتل خودت با روشهای مختلف جلو چشمت باشه. نمیشه دیگه. قبول کن. به خدا از صبح چاقو رو زیر گلوم حس می کنم. قبول کن دیگه. تا همین جا هم که اومدم به خودم افتخار می کنم. هرکی دیگه بود تا حالا صدبار یه بلایی سر خودش آورده بود. روزگاری داریم ها! احمدعلی ساعت 1:14 PM نوشت 0 حرف Saturday, October 22, 2005
● صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
........................................................................................عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد احمدعلی ساعت 9:11 PM نوشت 0 حرف Friday, October 21, 2005
● بخون:
Dear Ahmad,Good day from bipolarhappens.com! I started to write a blog this morning and realized it was too long for the blog and too good not to pass along toeveryone – so here it is. Obsessions Don’t Care Who or What You Obsess About I’ve noticed that my broken brain simply likes to obsess on anything and everything. It could be a new person, or a small sentence someone said. (And I always feel there are mad at me and just haven’t told me yet.) It could be a CD that I can’t stop listening to and then I hear the music all night as I sleep. It can actually be anything, though I have to admit that it tends to be relationship or money oriented for myself, while others obsess about work, physical appearance and anything else that is slightly stressful. I often feel really embarrassed to hear my own thoughts. I don’t really think this way! I’m a rather rational and self sufficient person, but the obsessions make me feel like a weirdo who can’t control her thoughts or behavior. A friend of mine with bipolar disorder has the same problem. It’s great that we can talk to each other as it reminds both of us that obsessions are simply a part of the illness. What’s interesting is that the way we obsess is exactly the same, but her subjects are so different from mine. For example, mine last night were on a person I’m dating, a Jeff Buckley CD, worries about money, guilt about not working enough, a surgery I’m having on Monday on my shoulder, traveling with a friend in the future, etc. etc. All of this goes on at once with full on fantasies of what will happen just like watching a movie. How does the brain do so much at once? It’s very stressful and tiring, especially as I was not really able to get back to sleep. For about an hour I tried to fight the thoughts and calm my brain. I kept saying to myself, these thoughts are not real! I don’t think this way when I’m well. I even yelled STOP! out loud. Then I had the idea to just lie there and see where the thoughts went. It didn’t stop the thoughts but I could tell they were just a loop of ideas I really didn’t believe if I looked at them closely. They were not the real me. They were just a part of a malfunctioning brain that picked up on the things that happened to me during the day and turned them in to obsessions. I then decided to just let them run on without trying to stop them or answer them. And then I felt some peace. I always have to remind myself that if I look at my obsession Health Card it says the same thing over and over: Obsessions are a very normal, annoying and stressful part of bipolar disorder - and they are often caused by new situations and taking on too much in life. I'm going to look at my recent behavior and see what I need to change. I wish that today is productive and good for you. I’m working on that for myself as well. Julie Fast پ.ن: این خانوم، یه موجودیه با حالتهای افسردگی-شیدایی (bipolar disorder) که دنیا رو گذاشته رو سرش با کلی حرف حساب. حرفاش آشنا نیست؟ تو آمریکا، خیلیا برای خریدن کتابهای این خانوم سر و دست میشکنن. نکته جالبش اینه که اصلاً روان شناس نیست. یه آدم معمولیه. پ.ن 2: از من داشته باش...هیچ وقت جلو خیال و احساس رو نگیر. هیچوقت از هیچ خیالی و هیچ احساسی شرمنده نشو. هیچکس حق نداره تو رو به این خاطر مجازات کنه، چه این دنیا و چه اون دنیا. جلوشو بگیری، میره تو نا خودآگاهت و پدری ازت درمیاره که... . پ.ن 3: اگه حرفای این خانومه به نظرت جالب بود، یه سر به سایتش بزن: وبلاگ جالبی داره. احمدعلی ساعت 1:01 AM نوشت 0 حرف
● برای کسی که دوست داره مقاله های روانکاوی بخونه، کلمه sex یکی از پرکاربردترین کلماته، و این با سرویس اینترنت جمهوری اسلامی یعنی فاجعه.
من حالم داره به هم میخوره از این اینترنت فیلتر شده مزخرف.کسی میتونه راهنمایی کنه؟ من اینترنت بدون فیلتر می خوام. زود. احمدعلی ساعت 12:50 AM نوشت 0 حرف
● لذت می برم!
لذت می برم وقتی ذلت این حیوون رذل رو میبینم. دوست دارم به مرگ محکومش نکنن. دوست دارم تا ابد ذلیل باشه. صدام رو آه مادرهای ایرانی و عراقی گرفت. این آه، حیوونهای دیگه رو هم می گیره.خارجی، ایرانی... بالاخره خدایی هست. احمدعلی ساعت 12:37 AM نوشت 0 حرف
● ملاقات واقعی - به جون خودم:
-سلام. فرهودی هستم. -خوب...بالاخره هرکس عیب و علتی داره مهندس... ...؟! احمدعلی ساعت 12:26 AM نوشت 0 حرف
● عالی:
........................................................................................عیبجویانم حکایت پیش جانان گفته اند من خوداین پیدا همی گویم که پنهام گفته اند شکر غمازان نمی دانم که چون آرم به جای کانچه مشکل بود بر من گفتن، آسان گفته اند پیش از این گویند کز عشقت پریشانست حال گر بگفتندی که مجموعم پریشان گفته اند پرده بر عیبم نپوشیدند و دامن بر گناه جرم درویشی چه باشد تا به سلطان گفته اند؟ تا چه مرغم کم حکایت پیش عنقا کرده اند؟ یا چه مورم کم سخن نزد سلیمان گفته اند؟ دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته اند ذکر سودای زلیخا پیش یوسف کرده اند حال سرگردانی آدم به رضوان گفته اند داغ پنهانم نمی بینند و مهر سر به مهر آنچه بر اجزای ظاهر دیده اند آن گفته اند ور نگفتندی چه حاجت کاب چشم و رنگ روی ماجرای عشق از اول تا به پایان گفته اند پیش از این گویند: سعدی دوست می دارد تو را بیش از آنت دوست می دارم که ایشان گفته اند عاشقان دانند کار و عارفان دارند حال این سخت در دل فرود آید که از جان گفته اند احمدعلی ساعت 12:16 AM نوشت 0 حرف Tuesday, October 18, 2005
● اصولاً افکار بدبینانه و پارانوئید بین ما ایرانی ها خیلی شایعه. بین مردها مثلاً یه نمونه خیلی زیادش بدبینی به همسرشونه. وهم خیانت.
........................................................................................اما یه نمونه خیلی جالبش بین خانوما شایعه بیشتر. وهم عشق. اینکه فکر می کنن فلان آدم مهم، رئیس جمهور، استاد و... عاشقشون شده. به قول دکتر، خیلی وقتها حتی براش نامه می نویسن که می دونم دوستم داری، ولی نمی تونی کاری بکنی و... من تصادفاً اخیراً یه پسری رو کشف کردم که تقریباً سه روزه دچار این اوهام شده. میشه یه case report خوب از روش درآورد. خودشیفتگی گاهی خیلی قشنگ هنر نمایی می کنه. کسی پایه هست؟ احمدعلی ساعت 6:50 PM نوشت 0 حرف Monday, October 17, 2005
● هفته بهداشت روان رو به همه دوستان و نزدیکان عزیز، اعم از خیلی سالم، نسبتاً سالم، معمولی، افسرده، مانیک، بایپولار نوع یک، بایپولار نوع دو، پارانوئید، اسکیزوئید، شیزوفرن، خودشیفته، هومو سکچوال، ترانس سکچوال و عزیزان فراوان دارای passive dependent personality disorder،characteristic disorder، فوبیای اجتماعی و شخصیت anti-social و سایر دوستان و فامیل وابسته، به خصوص اهالی محله های مختلف دانشگاه صنعتی شریف تبریک عرض می نماییم.
پ.ن 1: امروز به همین مناسبت، مرکز مشاوره دانشگاه تهران یه جلسه داشت. دکتر صنعتی ، مکری و عشایری، به همراه خانم دکتر معین عزیز من حرف زدن. در سه محور روابط زن و مرد، اعتیاد و رابطه موسیقی و بهداشت روان. با دو سه تا از بچه های گروه رفتیم.جای همه خالی. پ.ن 2: باز هم به همین مناسبت، یه نمایشگاه کتاب توی خوابگاه پسران دانشکده پزشکی برقراره که البته خانومای محترمه هم میتونن برن. کتابهاییه که به قول خانوم دکتر، از نظر آکادمیک تأیید میشه. مثل این چرندیات بازاری نیست.فردا شب و پس فردا شب هم هست، از ساعت پنج تا ده. پ.ن 3: باز هم در همین راستا، وقتی به خانوم دکتر گفتم که من چون دانشگاه تهرانی نیستم، بهم تخفیف نمیدن، گفت : عیب نداره. تو با خودم بیا... آی حال کردم! آی حال کردم! نمی فهمین که! احمدعلی ساعت 8:09 PM نوشت 0 حرف
● قدیما که توی رسانا افطاری می دادیم، مراسم یه شعار همیشگی داشت که روی تبلیغاتش می زدیم:
........................................................................................المنة لله که در میکده باز است... دیشب باز همین بساط بود، توی رسانا افزار. بعد از مدتها، غولهایی رو دور هم دیدم. روح هیتلر و سایر اجداد فاشیسم از این جمع شاد شد...جای رفقایی که نبودن خالی. زان رو که مرا بر در او روی نیاز است. احمدعلی ساعت 11:47 AM نوشت 0 حرف Friday, October 14, 2005
● چیزهایی می خوندم از بچه های توده ای قدیم. زمان ممد رضا.
طرف پنجاه کیلو وزنش بوده، اونوقت چهار تا بازجو گردن کلفت رو چنان مچل می کرده که بیا و ببین. دوستی خوب می گفت که همش سر ایمانه. حتی او رفیق چپی هم مثلاً به کمون اولیه اش ایمان داشته. چنان ایمانی که خدا هم دیگه حرفش نبوده. من متنفرم از اینجور ایمان. اما گاهی حسرت جرئت اون آدما رو می خورم. هنوز تو بچه های جنگ خودمون امثالشون هستن. شجاع، پررو، گردن کلفت، لوطی، مطمئن. فقط دلم برای بعضی از قدیمیهاشون می سوزه که خیلی وقت پیشا قهمیدن ایمانشون کشکه. به خصوص چپی ها. احمدعلی ساعت 11:12 PM نوشت 0 حرف
● اومدم خونه. حالم هم خیلی خیلی خوبه. فقط اگه روح لطیف دوستان خدشه دار نمیشه، خواستم بگم امروز همین جوری داشتم دنیایی رو تصور می کردم که توش هفته ای یه بار (حداقل)، دست و پای آدم رو به یه تخت خواب می بندن، بعد یکی روی استخون جناغ سینه شون با چکش خیلی آروم آروم پنج تا میخ می کوبه.
........................................................................................یکی هم به عنوان حسن ختام روی پیشونی. قشنگ نیست؟ ظاهراً هنوز چشمه خلاقیت من خشک نشده. احمدعلی ساعت 10:47 PM نوشت 0 حرف Thursday, October 13, 2005
● حافظ یه شعر عالی داره:
ساقی به نور باده بر افروز جام ما مطرب بزن که کار جهان شد به کام ما ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما ... من قاعدتاً باید خیلی از این شعر لذت ببرم. مشکل اینجاست که هر وقت یه جایی می بینمش، یاد اون فایل صوتی میفتم که ادای مرحوم علامه جعفری رو در می آورد با لهجه غلیظ ترکیش : این "مادر پیاله" یکی از اون فحشهای گدیمی بوده که امروز دیگه استفاده نمیشه... خدا بیامرزدش. این شبها تلویزیون هر شب یه سخنرانی ازش پخش می کنه. شبکه دو، حدود یازده و نیم شب. احمدعلی ساعت 1:24 PM نوشت 0 حرف
● بعضی آدما هستن که قیافشون داد می زنه که "من آدم حسابیم".
مجموعه محدودی تو ذهن من اینطورین. ولی نکته جالبش اینه که دو سه تا دختر و پسر هشتاد و دو ای و سه ای برق اومدن توی این مجموعه. عجیبه. احمدعلی ساعت 1:00 PM نوشت 0 حرف
● رستم از این قول و غزل ای شه و سلطان ازل
........................................................................................مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر پوست بود پوست بود در خور مغز شعرا احمدعلی ساعت 12:53 PM نوشت 0 حرف Tuesday, October 11, 2005
● اعتقاد دارم که عقاید بی خلل و محکم و مسلم ایدئولوژیک توی سن ما، چه از نوع مذهبی و چه هر نوع مرام دیگه، ریشه ای جز جهل ندارن (و نارسیسیزم).
من آدمایی رو میشناسم که سالهاست که مطالعات عمیق مذهبی دارن (مثلاً پنجاه سال)، و هنوز وقتی از چیزهایی که به نظر این دوستان جوون بدیهی میان ازشون می پرسی، خیلی ساده میگن "نمی دونم". این یعنی اینکه حقایق این دنیا اونقدر ها هم بدیهی نیستن. اعصابم خورد شد وقتی دختر نوزده ساله ای رو دیدم که از نقش تربیت خوب خونوادگیش در اعتقاد راسخش به وجود امام زمان و "عشق" و " انتظار" صحبت می کرد. سمبل یه آدم نادون بود. البته این مطلب که من به این چیزایی که گفتم اعتقاد راسخ دارم نشونه نادونی منه. احمدعلی ساعت 9:12 PM نوشت 0 حرف
● افسوس بر آن گوش که صد نغمه این نای
........................................................................................بشنید و نشد آگه از اندیشه نایی افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع در آینه ات دید و ندانست کجایی بینی که دری از تو به روی تو گشایند هر در که بر این خانه آیینه گشایی *وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی. احمدعلی ساعت 7:24 PM نوشت 0 حرف Saturday, October 08, 2005
● 1-فرهنگ ایرانی (همون فرهنگ منحط ایرانی، نه فرهنگ اسلامی)، وقتهای دردسر، آویزون شدن به خدا رو تجویز می کنه. یعنی ضجه زدن و "امّن یُجیب" خوندن و التماس.
من خیلی از این کارا کردم. خیلی. الان میتونم با قطعیت بگم که خدا هم این کار رو قبول نداره. اصلاً نداره. از همون متلک "و ذو دعاءٍ عریض" اش معلومه، و از خیلی شواهد دیگه. 2- روانکاوی، فرزند مدرنیته اس. چیزی که به تو یاد میده همه چیز رو بدون حجاب اخلاق و ایدئولوژی ببینی، قبول کنی، و کنترل کنی. یاد میده واقعاً. یکی از نتایج مهم کار یه روانکاو حرفه ای اینه که طرفش باید یاد بگیره که مسؤولیت قبول کنه. مسؤولیت خودش و اتفاقاتی که تحت کنترلش هستن. باید یاد بگیره که فعال برخورد کنه با همه چیز، نه پسیو و منفعل. باید فقط به دیدن واقعیت تعهد داشته باشه. حد اقل اتفاقی که تو این سالها افتاده اینه که من میتونم خودمو از هر وضع بدی نجات بدم. میتونم خودمو شخصاً جمع کنم. دیگه احساس قربانی بودن نمی کنم. احمدعلی ساعت 10:35 PM نوشت 0 حرف
● بارها به سربازی رفتن فکر کردم.
همیشه به ذهنم می رسه که فقط در صورتی میتونم لذت ببرم ازش که به عنوان یه سرباز دیپلم ردی، بذارنم نگهبان یه زندان. بند دو اوین مثلاً، که به قول آقای محسنی جاییه که مأمورین هم جرئت ندارن برن توش. به این خاطر میگم که هنوز عشق شناختن آدمای جدید و فرهنگهای جدید تو وجود من هست. اگه نگهبان بشم، با همشون دوست میشم. عشق تحلیل کشته منو واقعاً. احمدعلی ساعت 2:40 AM نوشت 0 حرف
● این هواشناسی گور به گور شده اقلاً یه هفته اس که داره میگه از جمعه شب هوای تهران بارانی خواهد بود و اینا...من هم خودمو برای کلی عیش و نوش آماده کرده بودم.
........................................................................................سر شب یه مقدار باد هم اومد. ولی اخبار گفت که هوای "دیگر نقاط کشور" صاف خواهد بود. بر روح مردم آزار لعنت. احمدعلی ساعت 1:55 AM نوشت 0 حرف Friday, October 07, 2005
● اتاقکی توی حیاط ماست که جای کلکسیون روزنامه های باباست.یعنی بود.
آتیش گرفت! سی چهل سال روزنامه های مملکت پر...همه چی. از همه گروها و دسته ها و احزاب. از همه آدما. بابا دپ زده بود. احمدعلی ساعت 9:20 PM نوشت 0 حرف
● مرحوم نارسیس رو که یادته. اینقدر عاشق خودش و عکسش توی آب شد که آخر سر پرید تو آب و غرق شد.
من از وقتی خیلی کوچیک بودم عاشق نگاه کردن به خودم توی آینه بودم. هنوز هم هستم. نکته مثبتش اینه که تاحالا کسی از پریدن توی آینه نمرده. این خوبه. احمدعلی ساعت 8:34 PM نوشت 0 حرف
● خواهری که از دست نوشته های من خسته شده میتونه خیلی ساده دیگه نخوندشون.
........................................................................................کاری نداره که. من چنینم که نمودم، دگر ایشان دانند. احمدعلی ساعت 8:27 PM نوشت 0 حرف Thursday, October 06, 2005
● بدیش اینه اینقدر تو این سالها روشهای مختلف و دردناک برای مردن رو تو ذهنم مرور کردم که دیگه روش جدیدی به ذهنم نمی رسه. یعنی تنوعی نیست.
........................................................................................خیلی وقتها اصلاً خود خیال مهم نیست، تنوع نداشتنش خسته ام می کنه. یه کارهایی به مخم رسیده که عمراً هیچ بنی بشری در طول تاریخ فکرشو نکرده. مثلاً اخیراً این آقا یه سیم لاکی رو پیچید دور گردنم. بعد جریان برق انداخت توش. سیم کم کم داغ شد و آروم آروم شروع کرد به بریدن سرم. ذره ذره. خدا وکیلی استعدادم خوب نیست؟ یه موقعی گفته بودم که میتونم بازجوی خوبی بشم! میتونم ساعتها در مورد این روشها براتون صحبت کنم. احمدعلی ساعت 3:44 PM نوشت 0 حرف Wednesday, October 05, 2005
● هه!
........................................................................................مرا نمی شناسد مرگ یا کودک است هنوز و یا شاعران ساکتند ... حالا برو ای مرگ برادر ای بیم ساده آشنا تا تو دوباره بازآیی من هم دوباره عاشق خواهم شد. احمدعلی ساعت 7:36 PM نوشت 0 حرف Tuesday, October 04, 2005
● به خدا اگه دو سال پیش هم میدونستم که مشکلات به این مزخرفی با شیش هفت تا سیگار پشت سر هم حل میشه، اینقدر مصیبت نداشتم. حتی اگه بعدش سرم تا یکی دو ساعت گیج بره.
یارو رفت. احمدعلی ساعت 7:35 PM نوشت 0 حرف
● از دیشب، این لعنتی هفت تیرشو گذاشته بود رو شقیقه من و هی فشار می داد. هی فشار می داد. نمی زد. هی فشار می داد.
........................................................................................من می ترسیدم. تا امروز، سر کلاس استراتژی هم همین بساط بود. ولی بالاخره زد.خیلی سریع. خون پاشید کف کلاس، با تیکه های مغز بیچاره من...پاشید. همه جا پر شد. راحت شدم. پنج دقیقه بعد باز شروع کرد. مجبورم کرد پایین سکوی کلاس زانو بزنم. هزار بار، ده هزار بار سرمو کوبید به لبه سکو. خیلی محکم می زد لعنتی. دردم اومد. سرم نصف شد. تا الان هم که اینجا نشستم، همش با تبر دنبالمه... حتی یه وینستون با گروهی از بهترین دوستای زندگیم هم کمکی نکرد. من این آقا رو هیچوقت ندیدم. صورت نداره. اسم هم. شاید اگه یه اسم براش پیدا کنم یه کم مهربونتر بشه. من زندگی جالبی دارم. تا قبل از ماه رمضون، باید یه آواز جدید رو حفظ کنم. یه آواز خیلی قشنگ. ربنا لا تزع قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمه... باز داره رمضان میشه و باید بریم منت کشی.کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود. احمدعلی ساعت 3:01 PM نوشت 0 حرف Monday, October 03, 2005
● رکوردی زدم.
........................................................................................تلفن عاطفه و امیر رو دیشب از مجتبی گرفتم، امشب حرف زدم، الان میخوام پاکش کنم. دیگه کاربردی نداره. خدا نگهدارتون رفقا.سفر به خیر. به جای ما هم یه دور بین شانزه لیزه علافی. دوستون دارم.خیلی. احمدعلی ساعت 9:40 PM نوشت 0 حرف Sunday, October 02, 2005
● خیلی خوبه که آدم دوستهایی داشته باشه که بدونه میتونه موقع دردسر روشون حساب کنه.
........................................................................................حتی دردسری هم اگه نباشه. یا باشه. من چند تا از این دوستها دارم. احمدعلی ساعت 7:33 PM نوشت 0 حرف Saturday, October 01, 2005 ........................................................................................ Friday, September 30, 2005
● این سایت فوق العاده اس!
باید خوره اعتراف باشید تا بفهمید چی میگم. فقط به خاطر خدا موقع خوندنش اصول اخلاقی رو فراموش کنید و روانکاوانه ببینیدش. روانکاوی زیبا ترین دانش بشریه. دوست دارم از همه چیز ببرم و غرق بشم توش. مرتب انفرادی برم، گروه برم، کتاب بخونم. احمدعلی ساعت 1:29 PM نوشت 0 حرف
● در راستای این پست دو تا پایین تر، مدیر عامل عزیز از دیروز به من سه روز وقت داده که "برو اخلاقتو درست کن"!
........................................................................................موندیم چی کار کنیم. پیشنهادات شما را صمیمانه پذیراییم. احمدعلی ساعت 1:26 PM نوشت 0 حرف Thursday, September 29, 2005
● عزیز خان!
تا حالا کسی با این مهارت گروه ما رو له نکرده بود! مرد حسابی، درسته که همش بحث های غیر اخلاقی و خلاف شئونات اسلامی و ایناس (!)، ولی خداییش xxx chat نیست دیگه! منم دلم برات تنگه لعنتی... احمدعلی ساعت 9:04 PM نوشت 0 حرف
● همیشه خودم رو جزء آدمهای خوش اخلاق طبقه بندی می کردم.
........................................................................................سابقاً سعی می کردم اگر هم کسی از فکر من یا کارهای من راضی نیست، حد اقل ناراحت از رفتارم نباشه. دیگه مدتیه که اینجوری نیستم. یعنی فکر می کنم اگه بخوام مراقب همه باشم، نمی تونم به کارهام برسم. من همینم که هستم خانم منشی عزیز! همون آقایی که به قول شما "فقط اخم می کنه و دستور میده". احتمالاً باید تحملم کنی! پ.ن: لذت میبرم وقتی میبینم دید بقیه نسبت به من روز به روز بدتر میشه! واقعاً این نشونه خوبیه. احمدعلی ساعت 8:55 PM نوشت 0 حرف Tuesday, September 27, 2005
● به قول یه دوست خیلی عزیز:
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش؟ شکر خدا. احمدعلی ساعت 4:00 PM نوشت 0 حرف
● به قول یه دوست خیلی عزیز:
........................................................................................کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش؟ احمدعلی ساعت 4:00 PM نوشت 0 حرف Monday, September 26, 2005
● همینو کم داشتیم.
دردسر بزرگ. دردسر مرد افکن. برای شرکت، برای پروژه، برای همه مون. احمدعلی ساعت 6:58 PM نوشت 0 حرف
● سه چهار روزه که همش "بوی باران" میاد تو ذهنم.
........................................................................................نمی فهمم چه ربطی به بهار داره این روزا. یه جاییش به خصوص خیلی حال میده: خوش به حال غنچه های نیمه باز خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز خوش به حال جام لبریز از شراب خوش به حال آفتاب احمدعلی ساعت 3:02 PM نوشت 0 حرف Sunday, September 25, 2005
● و ما...
........................................................................................تنها می مانیم تا به یاد آوریم که ازتوجیه تبسم خویش ترسیده ایم . احمدعلی ساعت 4:53 PM نوشت 0 حرف Saturday, September 24, 2005
● دوست گلم!
........................................................................................دفعه بعد به جای خودکشی، بیا بزن تو گوش من! اینم شد کار؟ ما دلمون میسوزه آخه. ضمناً...با عرض معذرت و شرمندگی بسیار...شما بیخود از ایده خواب من خوشت اومده! احمدعلی ساعت 12:29 AM نوشت 0 حرف Friday, September 23, 2005
● یه چیزی که خیلی برام نفرت آوره، اینه که یه عده دور هم جمع بشن و با نظم و شاید در راستای عقیده ای ، یک کار واحد رو انجام بدن.
شعار دادن به سبک جمهوری اسلامی بدترینشه. و این تظاهرات های مردمی. گاهی دوست دارم با مسلسل بهشون حمله کنم. احمدعلی ساعت 1:06 AM نوشت 0 حرف
● به شدت هوس بهار کردم.
درختهای تازه سبز شده کنار دانشکده، هوای ابری، بارون تند، و "بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک..." شجریان. و وقت خالی برای سه ساعت. و سیگار برگ کاپتان بلک sugar coat شده. و یه دوست عزیز. احمدعلی ساعت 12:53 AM نوشت 0 حرف
● یکی بود یکی نبود.
........................................................................................یه آقا پسری بود که همش خیال می کرد یه روز همین جوری میره عراق، بعد عزیزان تروریست همینجوری میگیرنش و بعد جلو دوربین هندی کمشون، آروم آروم سرش رو میبرن. خیلی آروم. درست مثل اون فیلمی که به همتون نشون داده بود. بعد داستان تموم شد. خون پاشیده بود روی دوربین. احمدعلی ساعت 12:44 AM نوشت 0 حرف Wednesday, September 21, 2005
● فردا معارفه ورودیهای جدید دانشکده برقه. چهاریها.
بعد از پنج سال، اولین سالیه که نمی تونم برم معارفه. که نمی تونم برای ملت صحبت کنم، یا پشت تریبون آواز بخونم.به خاطر نمایشگاه. امروز یکی از بچه های رسانا زنگ زده به مدیر عامل ما، علی. بهش گفته که هرسال آقای احمدعلی حرف می زدن برای بچه ها، ولی ایشون دیگه تکراری شدن! لطفاً شما بیاین حرف بزنین.(رو که نیست ماشالا) تکراری شدن رو خیلی حس کردم. وقتی یکی دیگه هم تأیید می کنه، یعنی باید فکری کرد. خدا به همراهتون باشه چهاریها، وگرنه تو اون خراب شده تموم میشین. احمدعلی ساعت 9:04 PM نوشت 0 حرف
● دیشب داشتم همین جوری فیلم مریم مقدس رو می دیدم.
باز هم یه حس قدیمی. دیدم هنوز هم تحمل آدمهای معصوم رو ندارم. آدمای بی گناه. آدمای ساده. تو ذهن من بی گناهی مساویه با جهل. مساویه با نادانی.جهلی که صاحبش هیچ تعهدی به برطرف کردنش نداره. از همه تنفر آورتر پرستش خداست توسط این آدما. عبادت که نه، تعبد. نمی تونم قبول کنم.یعنی نمی تونم تحمل کنم. احمدعلی ساعت 2:17 AM نوشت 0 حرف
● حتی من هم در زمانهایی با منجی آخرزمان احساس نزدیکی کرده ام.دوستش داشته ام.حتی از شدت درموندگی خدا رو به اون قسم دادم.به عزیز بودنش.
تقصیر خودم نیست که اعتقاد قوی ندارم. بابا هیچوقت همچین کانسپتی رو قبول نمی کرد (و هنوز هم نکرده!). به من هم سرایت کرد. به هر حال.کی بدش میاد که بزرگی بیاد؟ احمدعلی ساعت 2:00 AM نوشت 0 حرف
● برای دوستانی که دوست دارن تفریح کنن می نویسم.
این روزها اگه بیای نمایشگاه iran telecom 2005، بعدش بیای سالن مبنا، بعدش غرفه کیاتل،بعدش غرفه پرمان،یه سری کارت ویزیت میبینی. روش نوشته: A.Farhoodi, Marketing Director. بعدش کنار اون کارتها یه آقایی رو می بینی با کت شلوار و ژیله با صورت تراشیده و کلی روغن روی سرش که داره در مورد صنعت مخابرات داخلی و سیستمهای SDH و اینکه میخوایم چینیها رو بریزیم تو دریا و این خزعبلات سخنرانی می کنه. فقط لطفاً وقتی دیدیش پقی نزن زیر خنده. به چشمهات هم اعتماد کن. درست دیدی! مسخره اس، نه؟ احمدعلی ساعت 1:32 AM نوشت 0 حرف
● توی کشوها دنبال کارت اینترنت می گشتم این وقت شب که یهو...
........................................................................................یهو خوردم به یه سری عکس قدیمی.عکس های این پنج سال. نشستم همشو کامل نگاه کردم. خیلی هاتون رو بوسیدم.بدون رعایت شئونات.آقایون که هیچی، ولی خانومای محترم حلال کنند. اگر هم راضی نیستین بیاین پس بگیرین! احمدعلی ساعت 1:20 AM نوشت 0 حرف Saturday, September 17, 2005
● امروز تو شرکت ما یه موش کوچولو پیدا شد.
اقلاً ده نفر از مهندسین قدر مملکت (خودمو نمیگم ها!) یک ساعت تمام مشغول گرفتن اون بدبخت بودن. احتمال میدم صداهایی که اون شب می شنیدم هم مربوط به این فسقلی یا مامان و باباش بوده. به هر حال، ولی کردن تو جوی آب. برای همیشه از فامیلش جدا شد. احمدعلی ساعت 11:49 PM نوشت 0 حرف
● گردن کلفت تر از این حرفا هستم.
گردن کلفت تر از بیشتر آدمایی که میشناسم. قوی تر از اونم که فکرشو بکنی! ثابت نکردم تا حالا؟ نکته اش اینه که وقتی غمگینم، باید مرتب در باره اش حرف بزنم، یا وقتی خسته ام. اینطوری انرژی پیدا می کنم. احمقانه اس؟ احمدعلی ساعت 8:52 PM نوشت 0 حرف
● من no comments ترین وبلاگ دنیا رو دارم.
........................................................................................بعضی وقتها کوچک ترین کلمات هم میتونه به یه آدم در حال اتمام انرژی بده. میدونستی؟ احمدعلی ساعت 8:27 PM نوشت 0 حرف Friday, September 16, 2005
● ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...
واقعاً نبود. اصولاً این جور وقتهاست که باید یک جلسه انفرادی بردم و مزخرف بگم.باید بذارم برخلاف بیشتر وقتها یکی دیگه به جای من فکر کنه. باید بذارم منو ببینه.عریان. جالب اینجاست که حس می کنم روز به روز ظاهرم و رفتارم طبیعی تر میشه، و باطنم به هم ریخته تر، خیالاتی تر. روز به روز افکار خشن توی ذهنم رشد می کنه، و روز به روز رفتارم با اطرافیان آروم تر میشه. ظاهراً خوبه. ولی باطناً شاید نه. شاید هم آره. احمدعلی ساعت 8:36 PM نوشت 0 حرف
● من دارم کم میارم. واقعاً میگم.
........................................................................................این اصلاً یه احساس لحظه ای نیست. کمکی هم نیست. احمدعلی ساعت 8:24 PM نوشت 0 حرف Thursday, September 15, 2005
● اینقدر خسته ام که از صبح که اومدم شرکت، فقط لم دادم و دارم فرهاد گوش می کنم.
اینقدر خسته ام که بعد از چند ماه میخوام یه سیگار بکشم، ولی پیدا نمیشه... احمدعلی ساعت 1:12 PM نوشت 0 حرف
● دیشب تجربه جالبی داشتم.
........................................................................................حدود ساعت یازده، حس کردم یکی داره توی طبقه ما توی شرکت راه میره. این ور میره، اون ور میره، کاغذا رو مچاله می کنه. فکر کردم سرایدارمونه. چند بار بلند صداش کردم. جواب نداد.رفتم از پنجره بیرونو نگاه کردم، و دیدم که آقا توی حیاط خوابیده ... راستشو بگم، ترسیده بودم کمی. با مشتهای گره کرده توی همه اتاقها رفتم. کسی نبود. توهم بود شاید. در رفتم. احمدعلی ساعت 11:06 AM نوشت 0 حرف Wednesday, September 14, 2005
● بروبچ! قیافه من جور خاصیه؟ رفتارم زشت یا عجیبه؟ تا حالا چیزی گفتم؟...
........................................................................................مامان و بابا و بعضی از دوستان دختر و پسر و حتی منشی های شرکت کم بودن، حالا این رفیق ما ورداشته این وقت شب به من یه eBook به قول خودش عالی هدیه داده. اسمش اینه: Double your Dating : What Every Man Should Know About How to Be Successful With Women تقریباً ده دقیقه اس که این رفیق ما وایساده اینجا کنار من و داره در مورد اهمیت این کتاب برای من صحبت می کنه.به جون خودم من بحث رو شروع نکردم. وسط یه مذاکره کاملاً فنی، یهو یادش اومد. یاد پارسال افتادم. به دکتر مجد گفتم که مامان و بابا گیر دادن که باید ازدواج کنی و اینا...شروع کرد گفتن که نه! اصلاً این کار رو نکن، تو آمادگیشو نداری، اونا تو رو نمیشناسن و... و گفت که البته باید یه پارتنر خوب داشته باشی چون برات خیلی مفیده و باعث میشه آدم بشی . ولی باید خوب پیداش کنی، و بتونی نگهش داری، این کار سختیه و از این مزخرفات. بعد از کلی سخنرانی، یهو ساکت شد. یه نگاه عمیقی به من کرد و گفت : "اما...تو این کاره نیستی...بی خیالش شو!" نمی فهمن که! می خونمش ببینم صفر ضربدر دو چند میشه. احمدعلی ساعت 8:10 PM نوشت 0 حرف Tuesday, September 13, 2005
● مثلاً میدونی نارسیسیزم چقدر به شخصیت پدر آدم مربوطه؟ یا شخصیت مادرش؟ داداش من، آبجی من، روضه نخون برای بقیه که آدم نباید دنیا رو سیاه و سفید ببینه و اینا...بفهم! قضیه در مورد من، تو یا هر کس دیگه ای خیلی پیچیده تر از این حرفاست!
........................................................................................باید بری تو بچگی، باید رؤیاهات یادت بیاد، باید خشم رو حس کنی، باید تحلیل کنی...از همه سخت تر باید خودت رو به حقیقت متعهد کنی. همین میدونی چقدر سخت و تحمل ناپذیره؟ طول می کشه تا عادت کنی به اینکه هر چیزی که در طول عمر به خودت قبولوندی که درسته رو بذاری به محک قضاوت، و قانع بشی، و اگه شدی قبولش کنی. حرصم میگیره از دست این احمقهایی که کتابهای خوشحال می نویسن... اصلاً میدونی فرهنگ ایرانی چه اثراتی روی ذهن من و تو میذاره؟ فرهنگ منحط ایرانی. احمدعلی ساعت 10:35 PM نوشت 0 حرف Monday, September 12, 2005
● وقتی میشنوم که پسری که تو بچگی دوست من بوده و با من هم سنه، رفته با یه دختر دوازده ساله ازدواج کرده...
احمدعلی ساعت 10:30 PM نوشت 0 حرف
● این لعنتی از صبح قلب منو تالاپ تالاپ میکنه. تو وبلاگ علی دیدمش فکر می کنم:
........................................................................................عشقت آتش به دل کس نزند تا دل ماست کی به مسجد سزد آن شمع کع در خانه رواست زود باشد که سراغ من تهمت زده را از همه خلق بگیری و ندانند کجاست احمدعلی ساعت 10:20 PM نوشت 0 حرف Saturday, September 10, 2005
● میگن آدمای بزرگ، آرزوهای بزرگ دارن.
پارسال، یه ارائه واسه درس رهبری داشتیم، و من داشتم مزخرفاتی میگفتم در مورد اینکه آدم باید هدف داشته باشه و اینا...یهو کودک درونم فعال شد و وسط کار گفتم که مثلاً من یه آرزوی بزرگ دارم، اینکه موبایل داشته باشم! وقتی آدم به بزرگترین آرزوش میرسه، ظاهراً یا باید بره بمیره، یا بره سیگار بکشه، یا یه آرزوی دیگه طراحی کنه (که از من بر نمیاد!). با ما تماس بگیرید. 09126164076. پ.ن : پذیرای کمک های مادی شما هم هستیم، چون زد به سرمون و سیصد و پنجاه هزار تومن گوشی خریدیم. آه در بساط نداریم. احمدعلی ساعت 9:41 PM نوشت 0 حرف
● تراژدی:
........................................................................................بگفتا که این بر من از من رسید زمانه به دست تو دادم کلید کنون گر تو در آب ماهی شوی و یا چون شب اندر سیاهی شوی وگر چون ستاره شوی بر سپهر ببری ز روی زمین پاک مهر بخواهد هم از تو پدر کین من چو بیند که خشت است بالین من از این نامداران و گردن کشان کسی هم برد سوی رستم نشان که سهراب کشته است و افکنده خوار همی خواست کردن تو را خواستار غم. چو بشنید رستم سرش خیره گشت جهان پیش چشم اندرش تیره گشت ... احمدعلی ساعت 8:48 PM نوشت 0 حرف Friday, September 09, 2005
● ظاهراً زیادی به زندگی امیدوارم. در شرایط فعلی، زیادی خوش بینم.شاید خوب نباشه.
شاید به این دلیله که در چند ماه اخیر حداقل از تو تا چیز کاملاً راضی بودم : درس و کار. میمونه چی؟ احمدعلی ساعت 9:09 PM نوشت 0 حرف
● خیلی ضعیف النفس هستم! خیلی!
........................................................................................دو جا کار می کنم (با یک تسک لیست دو صفحه ای در حال حاضر، که هر کدوم دنیاییه)، ترم دیگه اقلاً دوازده واحد باید درس بگیرم، هزار تا فکر و خیال تو سرم هست...ولی باز هم در برابر وسوسه کارهای جدید مقاوم نیستم. پریشب با دکتر مشایخی یه جلسه ای بودیم. پنج دقیقه بعد از اتمام جلسه، من شدم TA دکتر. به همین سادگی کلی کار اومد رو سرم. کجایی ترم شیش؟ هوس کردم دپ بزنم باز... احمدعلی ساعت 9:04 PM نوشت 0 حرف Wednesday, September 07, 2005
● دوستک گل من شروع کرده به نوشتن بعضی از یادداشتهای صادق هدایت توی ماهتاب مون.
........................................................................................قشنگن. اینجاست که حسرت می خورم چرا دو ساله میخوام کتاب "صادق هدایت و هراس از مرگ" دکتر صنعتی رو بخونم، و هنوز این کار رو نکردم. احمدعلی ساعت 11:09 AM نوشت 0 حرف Tuesday, September 06, 2005
● من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر می گیرد این آتش زمانی ور نمی گیرد بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی گیرد احمدعلی ساعت 9:28 PM نوشت 0 حرف
● فرزین!
........................................................................................سفرت به خیر، اما تو و دوستی، خدا را گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به کبوتران، به باران برسان سلام ما را... احمدعلی ساعت 10:54 AM نوشت 0 حرف Monday, September 05, 2005
● ادبیات فارسی زیباست. خیلی زیباست.نکات ظریف و پر مغز توش خیلی زیاده. ولی...
ولی یه جاهایی، این زیبایی رو باید گذاشت روی طاقچه و از دور تماشاش کرد. جلو بری، بهت ضربه میزنه. یه نمونه عالیش، رمانتیسم ادبیاته. این قضیه، آینه تمام نمای ذهن مردهای ایرانیه. ذهن های بعضاً خیلی زیبا، ولی با توهمات بیمار. تبدیل کانسپت "دوست داشتن" به عنوان یه حس طبیعی انسانی به "پرستش"، چیزیه که توی ذهن همه ما جا خوش کرده. و این به دلایل زیادی خطرناکه. جالبه که وقتی به حوزه خصوصی تر ذهن افرادی (مردانی) که یه نفر رو دوست دارن وارد میشی و مثل خدا می پرستنش وارد میشی، تقریباً بدون استثنا سایه یه نفر دیگه هم هست. نقشش ولی خیلی فرق می کنه. معشوق تبدیل میشه به دو نفر، یک خدا و یک زن بدکاره. نقش دوم رو معمولاً یه نفر دیگه به عهده می گیره. حوصله توضیح اضافه ندارم، ولی از من قبول کنید. بترسید از رمانتیسم ایرانی. بیماره. احمدعلی ساعت 9:22 PM نوشت 0 حرف
● اینطوری نمیشه زنده موند.
........................................................................................این چیزیه که برای من مهمه. باید زنده موند. ولی اینطوری نمیشه. مطلقاً نمیشه. وقتی احمدعلی مثل خر در گل می ماند... احمدعلی ساعت 8:52 PM نوشت 0 حرف Sunday, September 04, 2005 ........................................................................................ Saturday, September 03, 2005
● خبرهاي بد همين طوري ساده ميان.
خبر كه چه عرض كنم. احتمالات يك در صد. يا هزار. اين جور احتمالات، دنبال يكي مث من ميگردن كه زياد خيال مي كنه، و تا روزها ميرن تو جلدش. احمدعلی ساعت 9:38 PM نوشت 0 حرف
● واحد بغلي خونه من، دفتر كار عمومه.
........................................................................................تقريباً هم اندازه واحد ماست. نقشه اش يه كمي فرق داره فقط. ولي يه فرق گنده ديگه هم داره. لوازم خونگي (مث مبل و ميز و اينجور چيزا) بالطبع توش كمتره، و در نتيجه صدا توش خيلي ميپيچه. من اسمشو گذاشتم "حموم". و خيلي شبها كه دلم گرفته، به اونجا رفتم و همين طور تصادفي يه شعري رو با يه آهنگ خودساخته شروع كردم به خوندن، و كلي تحرير خود ساخته هم بهش اضافه كردم.در نهايت غم. به اين كار ميگم "ناله". حالا هم بدجوري هوس ناله تو حموم كردم، ولي شركتم و... احمدعلی ساعت 9:27 PM نوشت 0 حرف Friday, September 02, 2005 ........................................................................................ Thursday, September 01, 2005
● این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام
........................................................................................این بار من یکبارگی از عافیت ببریده ام دل را ز خود بر کنده ام با چیز دیگر زنده ام عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده ام در دیه من اندرآ و از چشم من بنگر مرا زیرا برون از دیده ها منزل گهی بگزیده ام احمدعلی ساعت 2:42 PM نوشت 0 حرف Tuesday, August 30, 2005
● قبلنا، که فرانی و زویی رو خونده بودم، یکی از کاراکتر ها بد جوری جذبم کرد.
نه فرانی، نه زویی. سیمور.داداش بزرگه. حالا که داستان اول "دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم" رو خوندم فهمیدم چرا. احمدعلی ساعت 8:15 PM نوشت 0 حرف
● تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست ... احمدعلی ساعت 8:13 PM نوشت 0 حرف
● گاهی (مثل الان)، فکر می کنم که مهمترین mission من تو این دنیا، نابود کردن همه ادیان و مکتب های الهی و غیر الهیه.
نابود کامل. احمدعلی ساعت 6:44 PM نوشت 0 حرف
● روزبه ایزو گرفته!
باورم نمی شد اینقدر دل نازک شده باشم که نتونم فضاشو تحمل کنم. ای روزگار... احمدعلی ساعت 2:38 PM نوشت 0 حرف
● پروندمو دزدکی خوندم.
........................................................................................چند جاش نوشته بود "میزان است". یه جاش هم نوشته بود "در فوق لیسانس قبول شده است. خوب است". کلاً اوضاع بهتر شد. احمدعلی ساعت 2:35 PM نوشت 0 حرف Monday, August 29, 2005
● فردا باز بعد از شیش ماه میرم انستیتو.
........................................................................................باز با امید زیاد. امید به تموم شدن این بازی چهارساله. امیدی که امیدوارم نقش بر آب نشه. باید خوب بقش بازی کنم فردا. دعا کنید. احمدعلی ساعت 10:50 AM نوشت 0 حرف Wednesday, August 24, 2005
● پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
........................................................................................مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود احمدعلی ساعت 2:24 PM نوشت 0 حرف Monday, August 22, 2005
● بدیش اینه که این جور اتفاقات باعث میشه که من جری تر بشم.
یعنی اون قضیه برام مهمتر میشه.فقط محض رو کم کنی. احمدعلی ساعت 8:56 PM نوشت 0 حرف
● کارد بزنی خونم در نمیاد.
........................................................................................دو سه تا چیز تو این دنیا هست که اگه در مورد اونها به من توهین کنی، مث سگ عصبانی میشم. این مال خود شیفتگیه یا هر چرند دیگه ای، مهم نیست.یکیش مثلاً آی کیو.یکی دیگه هم صدا. تو سیف الله طلوعی هم که باشی، حق نداری به من بگی "گوشِت ضعیفه"، "پهنای صدات کمه" ، "تحریر نداری" و از همه مهمتر "پتانسیل آواز خوندن نداری"! حق نداری! تازه بعد از خوندن "تو را سریست که با ما فرو نمی آید...".آواز افشاری ناب. پ.ن. : از اونجا که الان فکر می کنم همه کسان دیگه ای که در ده پونزده سال گذشته جلوشون خوندم هم همین حس رو دارن (داشتن)، تا اطلاع ثانوی دیگه آواز بی آواز.چرا باید بقیه رو بیخود اذیت کنم؟ هرگز. آخه یکی نیست بگه مرد حسابی.بگی آواز بلد نیستی، میگم نیستم. ادعایی ندارم. اما بگی پتانسیل نداری دیگه خیلی زوره به خدا. سر ضعیف بودن یا قوی بودن "گوش" حاضرم با هر کی بگی مسابقه بدم. یه آواز بذار، ببین کی زودتر میتونه عین خودش بخونه. پ.ن شماره دو: نارسیسیزم اینجاها خودشو نشون میده پ.ن . شماره سه : هرکی از این به بعد به من بگه باید ادامه بدی، فحشش میدم. احمدعلی ساعت 8:42 PM نوشت 0 حرف Sunday, August 21, 2005
● من میتونم بازجوی خوبی بشم.
خوب میتونم ذهن آدمها رو بپیچونم. حیف که هیچ پیشنهاد کاری در این زمینه ندارم. احمدعلی ساعت 2:07 PM نوشت 0 حرف
● سخندانی و خوش خوانی نمی ورزند در شیراز
........................................................................................بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم احمدعلی ساعت 2:06 PM نوشت 0 حرف Saturday, August 20, 2005
● آبی که از این دیده چو خون می ریزد
........................................................................................خون است بیا ببین که چون می ریزد پیداست که خون من چه برداشت کند دل می خورد و دیده برون می ریزد احمدعلی ساعت 12:22 PM نوشت 0 حرف Wednesday, August 17, 2005
● خالی:
........................................................................................خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش احمدعلی ساعت 9:55 PM نوشت 0 حرف Tuesday, August 16, 2005
● خیلی جدی، همتون رو دعوت می کنم به صرف کنسرت آواز سنتی.
........................................................................................هرشب، ساعت یازده تا یازده و نیم، زیر پل گیشا. برنامه این شبا اینه: 1- به من گفتی که دل دریا کن ای دوست ... 2- اگر تیغم زنی دستت نگیرم... 3- های های های های، دل تنگ من... درخواستی هم اجرا می کنیم، همه رقم (چون تصادفاً هم حالم خوبه، هم صدام).از سنتی بگیر تا پاپ مدرن و قدیمی، از مرضیه بگیر تا کریس دی برگ و سلن دیون. خلاصه، در خدمت باشیم. احمدعلی ساعت 1:19 AM نوشت 0 حرف Saturday, August 13, 2005
● تفأل:
انّا فَتَحنا لَکَ فَتحاً مُبیناً.لِیَغفِرَ لَکَ اللهُ ما تَقَدَّمَ مِن ذَنبِکَ و ما تأخّر و یُتِمَّ نِعمَتَه عَلَیکَ و یَهدیَکَ صِراطاً مُستقیما.و یَنصُرَکَ اللهُ نَصراً عزیزاً... :) احمدعلی ساعت 7:51 PM نوشت 0 حرف
● پیش از این گویند: سعدی دوست میدارد تو را
........................................................................................بیش از آنت دوست می دارم که ایشان گفته اند احمدعلی ساعت 5:54 PM نوشت 0 حرف Wednesday, August 10, 2005
● خوب بخون:
........................................................................................Hereby i request justice to be flown on all of our spirits, let us rest where the peace is rulling! i have submit an objection also today. some ones these days says "SHEKAYAT BE DARGAHE KHODAVANDE MOTAAL MIBARAM..." فکر می کنی این متن رو در ضدیت با جنگ عراق نوشتن؟ اشتباهه. فکر می کنی در مورد شعارهای عدالت طلبانه احمدی نژاده؟ اشتباهه! فکر می کنی یکی از نیروهای اپوزیسیون نظام نوشتتش؟ باز هم اشتباهه. پس لابد آقا باز این روزا سخنرانی کرده... ولی همش اشتباهه. این متن، بخشی از نامه اعتراض یک دانشجوی MBA دانشگاه لعنتی کثیفه(همون صنعتی شریف) در اعتراض به این نکته که شک داره یکی دوتا از تمرین هاش توسط حل تمرین گم شده. این تنها میل اینطوری نیست.خیلی از این خزعبلات این روزا به باکس من میاد، و آدمهایی که تا دیروز به نظرم "آدم" میومدن، الان تبدیل شده به یه سری...(این متنو می خواشتم دیشب بنویسم.خیلی جلو خودمو گرفتم، چون در این صورت به جای سه نقطه، بدترین فحشهای دنیا میومد). فکر می کردم از برق در رفتم! الان هم دوست ندارم قضاوت بیخود بکنم، ولی حالم داره به هم میخوره. این گلیم تیره بختی هاست... احمدعلی ساعت 8:06 PM نوشت 0 حرف Tuesday, August 09, 2005 ........................................................................................ Monday, August 08, 2005
●
........................................................................................Quitters never win and winners never quit, but those who never win and never quit are idiots. احمدعلی ساعت 4:14 PM نوشت 0 حرف Sunday, August 07, 2005
● حس جدیدی دارم این روزها.
حسی که هیچوقت قبلاً نداشته ام. احساس بی عرضگی. احمدعلی ساعت 2:57 PM نوشت 0 حرف
● جالبه. نه، جالب نیست.
........................................................................................این همه دوستای خوب من رفتن؛ و من هنوز حتی کمی عادت نکردم به رفتن های جدید. سفر به خیر شیرین.خدا حافظ. احمدعلی ساعت 2:47 PM نوشت 0 حرف Saturday, August 06, 2005
● می نسازی تا نمی سوزی مرا
سوختن در هجر تو زان خوشتر است چون مثالت هیچکس را روی نیست روی در دیوار هجران خوشتر است احمدعلی ساعت 11:05 PM نوشت 0 حرف
● این روزها باز درد زیاده.باز فکر زیاده، غصه خیلی زیاده، تناقض زیاده...خشم هم خیلیه.توهم هم.
........................................................................................درد دارم.درد. نه! دنیا خیلی هم به کام نیست. احمدعلی ساعت 10:59 PM نوشت 0 حرف Wednesday, August 03, 2005
● یکی از نقاط ضعف من (فقط یکیش!)، اینه که وقتهایی که صدام (صدایم) خیلی بازه (که خیلی پیش نمیاد)، با آواز خوندن خودم خیلی حال می کنم.
........................................................................................حالا اگه تو این شرایط یه جایی باشم که نشه آواز خوند (که میدونی، در مورد من این هم زیاد پیش نمیاد!)، دیوونه میشم. مثلاً دیشب تو قطار واسه خودم داشتم روزنامه میخوندم.یهو شروع شد: آتش عشق تو در جان خوشتر است جان ز عشقت آتش افشان خوشتر است هرکه خورد از جام عشقت قطره ای تا قیامت مست و حیران خوشتر است ... هیچی دیگه.ضربان قلبم به شدت رفت بالا، ذهنم به هم ریخت و ... نفسم برید. احمدعلی ساعت 8:46 PM نوشت 0 حرف Monday, August 01, 2005
● نمی دونم این ارنست همینگوی بزرگ، سر تا پاش چی داره که اینقدر ملت همه دنیا عاشق کارهاشن.
آقا نخونید.وداع با اسلحه رو نخونید.به نظر من این رمان بزرگ و مشهور هیچی نیست. مثلاً به جاش یه کار روس بخونید.داستایوفسکی بزرگ مثلاً. احمدعلی ساعت 10:13 PM نوشت 0 حرف
● گنجی داره می میره.
لعنتی ها! داره می میره. بی شرف ها! داره می میره. تف به همه اون عقایدتون. احمدعلی ساعت 6:22 PM نوشت 0 حرف
● باران می آید
........................................................................................و ما تا فرصت سلامی دیگر خانه نشین می شویم کاش نامه را به خط گریه می نوشتم ری را... احمدعلی ساعت 6:20 PM نوشت 0 حرف Wednesday, July 27, 2005
● خوب قبول.
من هیچ سررشته ای از برقراری روابط انسانی ندارم.بلد نیستم نزدیک باشم به آدمها. ولی این دلیل نمیشه که یاد نگیرم. میشه؟ حالا هی مسخره کنین منو. احمدعلی ساعت 9:00 PM نوشت 0 حرف
●
........................................................................................ خرد شدم تقریباً خداحافظی کردم و حالا فقط اوست که می توانم بهش پناه ببرم چرا؟ شاید هنوز لیاقت ندارم احمدعلی ساعت 8:56 AM نوشت 0 حرف Tuesday, July 26, 2005
●
........................................................................................به خدا همان شب اول هم که چون روسپيان در آغوش هر کس می افتادم عطر او را می جستم. ور نه سرکه ی ساغر شما را که ناچشيده نبودم. حالا هم اميد ماندنتان از خلال هيچ خيالی نمی گذرد و بيم رفتنتان ملازم هيچ ملالی نيست. می گذريم... از وبلاگ بهمن جونم احمدعلی ساعت 3:27 PM نوشت 0 حرف Monday, July 25, 2005
● تعریف می کرد.
........................................................................................یک ذهن زیبا رو برای چندمین دفعه نگاه کرده بود. .گریه کرده بود. و برای جان نش ایمیل زده بود، و اون فرداش جواب داده بود...! احمدعلی ساعت 2:37 PM نوشت 0 حرف Saturday, July 23, 2005
● دارم خفه میشم.
........................................................................................تنهایی لعنتی داره از توی حلقم میاد بیرون. هیچکس خونه نیست، هیچکس هم حتی خوابگاه نیست، هیچکس جواب نمیده. احمدعلی ساعت 2:24 AM نوشت 0 حرف Friday, July 22, 2005
● می خواستم چشم های تو را ببوسم
........................................................................................تو نبودی، باران بود، رو به آسمان بلند پر گفتگو گفتم: -تو ندیدیش...؟ و چیزی، صدایی... صدایی شبیه صدای آدمی آمد، گفت: نامش را بگو تا جستجو کنیم! نفهمیدم چه شد که باز یکهو و بی هوا، هوای تو کردم، دیدم دارد ترانه ای به یادم می آید. گفتم: شوخی کردم به خدا! می خواستم صورتم از لمس لذیذ باران فقط خیس گریه شود، ورنه کدام چشم کدام بوسه کدام گفت و گو...؟! من هرگز هیچ میلی به پنهان کردن کلمات بی رؤیا نداشته ام! سیدعلی صالحی احمدعلی ساعت 2:53 AM نوشت 0 حرف Wednesday, July 20, 2005
● بابا حرف خوبی می زد.
........................................................................................می گفت شما جوونها فکر می کنید این دوران جوونی، تنها دوره عمرتونه...نه بابا! اینم فقط یکیشه. فقط یکیش! احمدعلی ساعت 7:13 PM نوشت 0 حرف Tuesday, July 19, 2005
● من متأسم برای همتون که نمی تونین بیاین گروه ما.یعنی اصلاً عملی نیست.
مثلاً فقط برای اینکه دلتون آب شه، این هفته دکتر صنعتی برخلاف بیشتر وقتها، بیشتر خودش حرف زد تا ما.کلی چیزهای جالب گفت در مورد نگاه مردهای جهان سومی، مثلاً ما ایرانی های اسطوره پرست به زنها و یه عالمه چیزهای جالب دیگه...حتی یه منبر رفت در مورد جنبه های سکچوال انتخاب شدن این یارو به عنوان رییس جمهور که واقعاً عالی بود. زیبایی فروید رو باز هم حس کردم.از صمیم قلب. دلتون آب! احمدعلی ساعت 9:22 PM نوشت 0 حرف
● به حسن خلق و وفا کس به یار ما نرسد
........................................................................................تو را در این سخن انکار کار ما نرسد اگرچه حسن فروشان به جلوه آمده اند یکی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد احمدعلی ساعت 8:27 PM نوشت 0 حرف Saturday, July 16, 2005 ........................................................................................ Thursday, July 14, 2005
● اون پسره رو یادته که میگفتن میتونه موقع حرف زدن فقط آیه های قرآن رو استفاده کنه و اینا...منم یه مدته که فکر می کنم همه چیز رو میتونم با شعرهای حافظ و سعدی و حتی میرزاده عشقی بیان کنم.یعنی دیگه لازم نیست حرف بزنم (که سنگینتر هم هست نزنم!)
نمونش همین وبلاگ.این شعرهایی که می نویسم چرند نیست که. پشت سر هرکدومش کلی حس و منظور هست.اگه بفهمی. احمدعلی ساعت 5:31 PM نوشت 0 حرف
● من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
........................................................................................برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی احمدعلی ساعت 1:09 PM نوشت 0 حرف Wednesday, July 13, 2005
● توبه
........................................................................................زهد تجرید عقیدت تقوا صبر مجاهده با نفس شجاعت بذل فتوت صدق علم نیاز عیاری ملامت عقل ادب حسن خلق تسلیم تفویض به نظرتان چطور باید کسب کرد؟ احمدعلی ساعت 8:23 PM نوشت 0 حرف Tuesday, July 12, 2005
● بساط از خانه بیرون نه که وقت است
قدم بر طرف هامون نه که وقت است غم هر بوده و نابوده تا چند؟ حکایت گفتن بیهوده تا چند؟ ... احمدعلی ساعت 9:53 PM نوشت 0 حرف
● من به هیچ کس اجازه نمیدم که سعی کنه من رو ادب کنه.
........................................................................................کسی این حق رو نداره.حتی شما دوست عزیز. احمدعلی ساعت 5:00 PM نوشت 0 حرف Monday, July 11, 2005
● به سان رود
........................................................................................که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش. احمدعلی ساعت 9:08 PM نوشت 0 حرف Sunday, July 10, 2005
● اینم آخر یه سفر خوب:
........................................................................................روزگاریست که ما را نگران میداری مخلصان را نه به وضع دگران میداری گوشه چشم رضایی به منت باز نشد اینچنین عزت صاحب نظران میداری ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار دست در خون دل پر هنران میداری نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ همه را نعره زنان جامه دران میداری ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور چشم سری عجب از بی خبران میداری گوهر جام جم از کان جهانی دگر است تو تمنا ز گل کوزه گران میداری پدر تجربه ای دل تویی آخر ز چه روی طمع مهر و وفا زین پسران میداری کیسه سیم و زرت پاک بباید پرداخت این طمع ها که تو از سیم بران میداری گرچه رندی و خرابی گنه ماست ولی عاشقی گفت که تو بنده بر آن میداری مگذران روز سلامت به ملامت حافظ چه توقع ز جهان گذران میداری احمدعلی ساعت 9:01 PM نوشت 0 حرف Saturday, July 09, 2005
● مکن یار مکن یار مرو ای مه عیار
رخ فرخ خود را مپوشان به یکی بار تو دریای الهی همه خلق چو ماهی چو خشک آوری ای دوست بمیرند به ناچار و من امشب مستم مست عشق احمدعلی ساعت 10:50 PM نوشت 0 حرف
● ما ز بالاییم و بالا می رویم
........................................................................................ما ز دریاییم و دریا می رویم ما از آن جا و از این جا نیستیم ما ز بیجاییم و بیجا می رویم احمدعلی ساعت 10:45 PM نوشت 0 حرف Wednesday, July 06, 2005
● دلم از حس زندگی خالی شده
حتی دیدن فرزند زیبای ایثار هم این حس را فقط برای مدت کمی خاموش کرد باید به کس دیگری پناه ببرم احمدعلی ساعت 10:28 PM نوشت 0 حرف
● خسته ام
........................................................................................خیلی هین هفته درگیر دنیای رفتگان شدم معمولا این اجتماعات را زیاد تجربه نمی کنم و این هفته دو بار به بهشت زهرا رفتم البته در بین دوستان بسیار عزیز که خدا تک تکشا نرا حفظ کند با وجود غمگین بودن فضا همراهی این جمع دوستان خیلی من را خوشحال می کند احمدعلی ساعت 10:23 PM نوشت 0 حرف Tuesday, July 05, 2005
● به من یه مسؤولیت بزرگ واگذار شده.خیلی بزرگ.
شده ام مسؤول خرید خیار برای یه برنامه بیست و پنچ نفری! دم رییس گروهمون گرم! احمدعلی ساعت 9:56 PM نوشت 0 حرف
● برو ای دل که دیگه وقت خوابه
........................................................................................سلام تو همیشه بی جوابه به تو بی دست و پا از من نصیحت اگه عاشق بشی خونت خرابه احمدعلی ساعت 9:39 PM نوشت 0 حرف Monday, July 04, 2005
● ختم کلام.ختم همه حرفای امروزم.
این سرخپوستها رو دیدی که.تو فیلما. اسماشون یه چیزاییه تو مایه های "مشت ایستاده" و "ابر غران" و"رقصنده با گرگ". من اگه برم وسط یکی از این قبیله ها، میگم اسممو بذارن "ترسنده از مرگ". این ختم کلام بود.بشناسید منو! احمدعلی ساعت 6:46 PM نوشت 0 حرف
● اطلاعیه
مقداری یقین کودکانه گم شده است.از یابنده تقاضا می شود خود را دار بزند. با تشکر احمدعلی خوشحال احمدعلی ساعت 5:44 PM نوشت 0 حرف
● نمی فهمم.
نمی فهمم. باید همه علم خدا رو داشته یاشم، شاید اینطوری به آرامش برسم. در غیر این صورت محاله. احمدعلی ساعت 5:33 PM نوشت 0 حرف
● بعضی حس ها ارزشمندند، و گران به دست می آیند.گاهی به قیمت ناراحتی عمیق یک دوست خوب مثلاً. و باید ثبتشان کرد.
........................................................................................همیشه گفته اند که به قبرستان باید رفت، و پند باید گرفت، و واقعاً چه خوب است رفتن و گشتن در میان قبور...ولی نه به هر قیمتی. پدر بهمن که رفته بود، دکتر هم، و مادر کاوه هم دیشب رفت...خدا هرسه شان را غرق در رحمت کند. صبح سری هم به غسالخانه زدیم.برای دیدن مرده ای فقط، و شاید اینکه ببینیم چه بلایی سرمان می آورند...و وحشتناک بود. پیر مردی بود.شاید بیش از هشتاد سال.مثل تکه ای گوشت چسبیده به استخوان تکانش می دادند، و می شستندش...چپ و راست، و واقعاً آدم نبود.هیچ نبود.هیچ.و اینکه آخر کار ماندنی چیست و رفتنی چه... و دنیایی است این جهان اموات، که مرزش را باز امروز دیدم. و آدم های بزرگی هم بودند...مصطفی چمران و همت و باکری و طالقانی و مسیح کردستان، همه کنار هم.همه کنار هم. و اینکه اول و آخر کار را نمی بینم.اصلاً. این واقعاً سخت است. نمی فهمم. و وقتی چیزی را کامل نمی فهمم، تنها راه ... احمدعلی ساعت 5:06 PM نوشت 0 حرف Sunday, July 03, 2005
●
دوستان خوب نعمتی است بلکه ثروتی است از بهشت زهرا رفتن امروز و خاکسپاری یک چیز من را خیلی نگران کرد آیا من حق این ثروت را ادا کرده ام؟ دوستان عزیزم می دانم در حق خیلی ها کوتاهی های بسیار کرده ام به حساب ناتوانی این حقیر بگذارید که توانش برای به جای آوردن شکر این همه نعمتش بسیار کم است و نزد خدا برایش دعا کنید که بر همتش بیفزاید و خداوند همه شما را نعمت بسیار دهد و عاقبت خیر نصیب همه تان کند که شایسته آن هستید احمدعلی ساعت 10:17 PM نوشت 0 حرف
●
........................................................................................چه زود دیر می شود امروز مراسم تشییع جنازه یکی از استادان دانشکده برق دانشگاه صنعتی شریف بود دکتر کسری برکشلی احتمالا نام پدر ایشان را که در موسیقی شهرت دارند شنیده باشید به هر باب سخن از رفتن عزیزان است نمی دانم در دانشگاههای دیگر چگونه است در این دانشگاه ما (حالا خدا عالم است چرا) ولی به طور عموم استادان محبوبیت چندانی در میان دانشجویان ندارند ولی دکتر برکشلی از معدود آدمهای دانشکده ما بود که واقعا هیچ خاطره آزاردهنده ای از خودش به جا نگذاشت و امروز او را به خاک سپردیم یکی از دوستان می گفت آدم کارهایی را آنقدر به تعویق می اندازه که می بینه دیگه دیر شده در مورد خودش می گفت سه سال است که می خواهد برای روز معلم برای دکتر برکشلی هدیه ببرد و حالا او دیگر نیست نمی دانم شماها هم تجربه خاکسپاری را داشتید یا نه ولی تجربه تلخ و در عین حال تکان دهنده برای ذهن آدمی است این که واقعا هر لحظه ممکن است از دنیا بروی یا عزیزی را از دست بدهی آیا واقعا برای این لحظه آماده ایم؟ آیا کاری حرفی را ناگفته نگذاشتیم که اگر دستمان یا دستی از دنیا کوتاه شده صد افسوس بخوریم؟ چند روز پیش صبح با پدرم تند صحبت کردم و بینمان اوضاع تیره و تار شد (این رو بگم که دو روز قبلش رفته بودم ختم پدر یکی از دوستان که ناگهانی در محل کار سکته کرده بود و از دنیا رفته بود) خلاصه بعد از چند دقیقه پدرم حاضر شد که برود یک لحظه فکر کردم اگر الان بابا برود و دیگر برنگردد من تا آخر عمر عزادار خواهم بود که چرا با او تندی کردم و عذرخواهی نکردم البته این همیشگی نیست و لی کاش طوری بشود که واقعا هر روز و هر لحظه خود را آماده رفتن ببینیم احمدعلی ساعت 10:01 PM نوشت 0 حرف Saturday, July 02, 2005
● بر من در وصل بسته می دارد دوست
جان را به فراق، خسته می دارد دوست زین پس من و دل شکستگی بر در او چون دوست دل شکسته می دارد دوست احمدعلی ساعت 7:56 PM نوشت 0 حرف
● یادگار دوست:
........................................................................................بازآی که تا به خود نیازم بینی بیداری شبهای درازم بینی نی نی غلطم که خود فراق تو مرا کی زنده رها کند که بازم بینی هر روز دلم در غم تو زار تر است و از من دل بی رحم تو بیزار تر است بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا حقا که غمت از تو وفادار تر است قشنگ نیست خدایی؟ احمدعلی ساعت 7:34 PM نوشت 0 حرف Friday, July 01, 2005
● محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود احمدعلی ساعت 9:36 PM نوشت 0 حرف
● نمی دونم چرا ملت وقتشونو تلف می کنن تا به این نماینده های مجلس لی لی پوتی ها فحش بدن.
........................................................................................تو رو خدا این و این رو ببینید. اینا کارشون درست تر از این حرفاست. احمدعلی ساعت 9:32 PM نوشت 0 حرف Tuesday, June 28, 2005
● دل همچو سنگت اي دوست به آب چشم سعدي
عجب است اگر نگردد كه بگردد آسيابي كه بگردد آسيابي... احمدعلی ساعت 9:21 PM نوشت 0 حرف
● دكتر بركشلي انصافاً يكي از استادهاي خوب و صميمي دانشكده بود.
........................................................................................خدايش بيامرزاد. تشييع جنازه اش روز يكشنبه اس. احمدعلی ساعت 8:52 PM نوشت 0 حرف Monday, June 27, 2005
● خوب تقصیر خودم نیست که!
........................................................................................دوستان سه ماه بعد از تولدم بهم کتاب هدیه میدن، به همین خاطر همش جلو چشمم بود. مجتبی هم گفت که کتاب خوبیه و البته یه چیزای دیگه ای هم گفت. و طبیعتاً من بعد ار این همه امتحان یه رمان خوب لازم داشتم...و تو این شرایط کسی شک نمی کنه. "سمفونی مردگان" عباس معروفی اسم پروژه جدید منه.هرکس اعتراضی داره بره به آیلر و علیرضا بگه که به من دادنش. ماشالا دوستان همیشه در مورد من فکرهای خوب می کنن! احمدعلی ساعت 8:36 PM نوشت 0 حرف Sunday, June 26, 2005
●
اوخ الان فهمیدم که فضای بلاگ به شدت سیاسی بود و من زدم به حال احساسی با عذرخواهی از همه کلاً احمدعلی ساعت 10:34 PM نوشت 0 حرف
●
........................................................................................یکی از زمانهایی که احساس خیلی بد به آدم دست می ده اینه که بدونی نبودنت در زندگی یه عده خیرش بیشتره من دارم برای دومین بار این تجربه رو می گذرونم احمدعلی ساعت 10:32 PM نوشت 0 حرف Saturday, June 25, 2005
● فکر کنید صد سال دیگه پشت سر نسل ما چی میگن.
موجوداتی که برای اصلاح هزینه های زیادی دادن، و بعد دودستی به فاشیستها تقدیمش کردن. فکر نکنید این عبارات اغراق آمیزن.اینها به تمام معنی فاشیست هستند. احمدعلی ساعت 12:35 PM نوشت 0 حرف
●
دعايی که مستجاب شد: "ان شاءا... ما می رويم و بهتر از ما می آيند و خواسته های شما را تأمین می کنند..." خاتمي، ۱۶ آذر ۸۳، مراسم روز دانشجو[ی فرهيخته!] احمدعلی ساعت 12:23 PM نوشت 0 حرف
● حلاج ها بر دار رقصیدند و رفتند
........................................................................................شیطان خدایی کرد در این خاک سوزان ... به هر حال، به قول این مردک نمیشه ژست دموکراسی گرفت و از نتایجش ترسید. در چهارسال آینده، موجوداتی بر ما حاکم خواهند بود که هیچ تجربه کاری ندارند.که عقاید اقتصادی دهه شصت را دارند.که رسماً تعطیلند. خودمان به خودمان رحم نکردیم.خدا به ما رحم کند. احمدعلی ساعت 12:05 PM نوشت 0 حرف Friday, June 24, 2005 ........................................................................................ Thursday, June 23, 2005
● فلک را عادت دیرینه این است
........................................................................................که با احمدعلی دائم به کین است بر ذاتش لعنت! احمدعلی ساعت 11:39 AM نوشت 0 حرف Sunday, June 19, 2005
● جالبه.
برای اولین بار در پنج سال دوران دانشجویی، احساس مسؤولیت می کنم.مسؤولیت سنگین. احمدعلی ساعت 12:58 AM نوشت 0 حرف
● من هم به شدت به لابی کردن معتقدم، نه به نا امید شدن.
........................................................................................الان وقتشه که با هرکسی که دم دستمونه و احتمال میدیم که یا رای نده یا به اون جونور رای بده بحث کنیم.باید صحبت کنیم، باید تبلیغ کنیم، باید فضا رو بسازیم. وقت نداریم. اصلاً اصلاً. حامد قدوسی هم همین نظر رو داره. احمدعلی ساعت 12:56 AM نوشت 0 حرف Saturday, June 18, 2005
● من چیزهایی در مورد این انتخابات اینجا نوشتم.
........................................................................................من می ترسم.از احمدی نژاد و اطرافیانش و نگاه ایدئولوژیک و ساده انگاری مذهبی و فرهنگی می ترسم. دور دوم، هاشمی. مواظب باشیم. احمدعلی ساعت 6:44 PM نوشت 0 حرف Wednesday, June 15, 2005 ........................................................................................ Sunday, June 12, 2005
●
........................................................................................بعضی وقتها دل آدم بدجوری خدا رو می خواد که او رو در پناه بگیره مثل مادر یا هر کسی که واقعا دوست داره - بی غرض و توقع و انتظار-بری تو بغلش و آروم بگیری طوری که حس کنی دیگه هیچ حرفی یا حرکتی نمی تونه تو رو از پا دربیاره حتی رنج آورترین خاطرات و تلخترین زخم زبانها ای آرام جانها و قلبها تو را می خوانم اکنون احمدعلی ساعت 9:51 PM نوشت 0 حرف Friday, June 10, 2005
● امروز واقعاً پشیمونم که به مراسم عبادی سیاسی نمازجمعه نرفتم، چون شان پن عزیزم اونجا بوده.
........................................................................................درست دیدی! رویترزه! احمدعلی ساعت 9:36 PM نوشت 0 حرف Thursday, June 09, 2005
●
وای خدا جون من نمی دونم خوانندگان عزیز ای بلاگ در جریان هستند که ما دو نفر هستیم که داریم این بلاگ رو می نویسیم یا نه (البته اخیرا) ولی در هر صورت فکر نمی کنم کسی بتونه احمد علی رو با یه لشکر فرزند چاقالوی مامانی تصور کنه حداقل در این اوضاع و احوالش به هر باب جهت رفع ابهامات بعدی که ممکنه پیش بیاد یه توضیح می دم که بعضی وقتها من می نویسم (پونه) و بعضی وقتها احمد علی. در ضمن هیچ هماهنگی در نوشتن وجود نداره یه جورایی احمدعلی لطف کرده و این اجازه رو به من داده خلا صه زیاد متعجب نشید اگر یه وقت حرف از مردن است و یه وقت حرف از نی نی های خوردنی احمدعلی ساعت 9:18 AM نوشت 0 حرف
● ما به صد منزل پندار ز ره چون نرویم؟
که ره آدم خاکی به یکی دانه زدند... اینو صد بار بخون.به خاطر من صد بار دیگه هم.قشنگ نیست؟ احمدعلی ساعت 1:56 AM نوشت 0 حرف
● دلم بد جوری گرفته.حالم خوبه ها، فقط...شاید به خاطر این راز نو باشه.
بد خراب می کنه آدم رو. نمی فهمی چرا؟ وقتی صب تا شب لذت بخش ترین رؤیای من اینه که یکی بیاد آروم آروم سرم رو گوش تا گوش ببره...چرا نمی فهمی که این خستگی از زندگی و لوس بازی و بچه ننه بازی و این مزخرفات نیست دیگه. میدونی، این چیزا دیگه خیلی از من گذشته.صاف بگم...کارم خیلی درست تر از این حرفاست. باور کن. چرا نمیتونی به چشم یه لذت معمولی بهش نگاه کنی؟ یه آرزوی دور و دراز که هیچ آزاری به کسی نمی رسونه. تو نمی فهمی.هیچکس نمی فهمه.خوب من بدبخت این وسط باید چه غلطی بکنم؟ نمی فهمی.نمی فهمن.بعد میگن چرا اینقدر منزوی شدی...اصلاً تا حالا شده بخوام شماها رو اینطوری اذیت کنم؟فکر می کنی نمی تونم؟ بدیش اینه که به آدم یاد میدن خشمش رو ببینه، ولی بعد اجازه عمل بهش نمیدن...اینطوری شاید کلی آدم رو فقط خودم باید ...بگذریم. تو حتی مسأله به این سادگی رو هم نمی فهمی.تو حتی نمی فهمی بنزین چیه، یا پمپ بنزین. آرزوم اینه که تنها بمیرم.مهم نیست کی. این همه مدت چه ها که نکردم...میدونی، بعد از یه مدت که همه بندهای امیدت به این دنیا قطع شد جز یه دونه، تازه میفهمی که گاهی میتونی چقدر بزرگ باشی، یا چقدر خود شیفته... احمدعلی ساعت 1:39 AM نوشت 0 حرف
● دوستان عزیز! باور کنید من نه راه زندگیم رو پیدا کردم ، نه دلم یه عالم بچه میخواد.
........................................................................................این کار این دوست عزیز کار درست ماست که کرامات زیادی داره...! خیلی مخلصیم. احمدعلی ساعت 1:04 AM نوشت 0 حرف Tuesday, June 07, 2005
●
کاش می شد صاحب یک عالم بچه بود. ولی می ترسم چنین آرزویی بکنم اول از همه این که هنوز باباشون معلوم نیست.(اومدیم و طرف نخواست. من چی کار کنم. دوم این که واقعا در این دنیا می شه زیاد بچه داشت؟ خل نشدم. این همسایه روبروی ما فرزندی داره حدودا 3 ساله و من واقعا به مامانش حسودیم می شه. He (the kid) is really cute! احمدعلی ساعت 7:35 PM نوشت 0 حرف
● اگر خدا کمک کنه فکر کنم دارم کم کم راه زندگیم رو پیدا می کنم هر چند هنوز یه درخواستم از خدا اجابت نشده
........................................................................................می گن بعضی دعاها خیرش در اجابت نشدنه و از این حرفا ولی من این چیزا حالیم نیست من با تمام وجودم این رو از خدا می خوام احمدعلی ساعت 4:32 PM نوشت 0 حرف Sunday, June 05, 2005
●
به نظر شما یک نفر با لیسانس برق شریف دلش بخواهد ول کند و برود معلم شود خیلی دیوونه ست؟ احمدعلی ساعت 8:50 PM نوشت 0 حرف
●
از او درباره قدر پرسیدند فرمود راهی است تیره آن را نپیمایید و دریایی است ژرف بدان درنیایید و راز خداست برای گشودنش خود را مفرسایید نهچ البلاغه احمدعلی ساعت 7:38 AM نوشت 0 حرف
● لَقد صَدَقَ الله رَسولَه الرُؤیا بالحَق لََتَدخُلُنَّ المَسجدالحَرام اِن شاءَ اللهُ آمنین مُحَلِّقینَ رُؤوسَکُم و مُقَصِّرین لاتَخافون...
احمدعلی ساعت 1:20 AM نوشت 0 حرف
● دیگه از دقیق بودن این نظریه مطمئنم.
........................................................................................تو این دنیا، دو دسته آدم هستند که جانورانی مثل ما رو درک می کنند : 1- عده ای از بچه های برق شریف 2- روانکاوهای درجه یک و البته دسته های کوچک دیگری هم هستند که حداقل تو رو به خاطر جدی تعریف کردن رؤیاهات مسخره نمی کنند، مثل بچه های گروه و شاید چند دوست خیلی قدیمی. *شاید این حرفها همه از نارسیسیسم من میاد...شاید. احمدعلی ساعت 1:09 AM نوشت 0 حرف Saturday, June 04, 2005
● به هر حال...تا اطلاع ثانوی اگر من مردم روی سنگ قبرم بنویسید "در گمراهی مرد، ولی امیدوار بود".
........................................................................................گمراهی مطلق، و امید به چیزی که فقط حسش می کرد و نمی شناختش.ذره ای حتی. احمدعلی ساعت 1:30 AM نوشت 0 حرف Tuesday, May 31, 2005
● آغاز یک دوره دپرشن شدید درست قبل از امتحانات را به جناب آقای احمدعلی دامت توفبقاته و عموم مسلمانان تبریک و تسلیت عرض می نماییم.
........................................................................................جمعی از کسبه محل احمدعلی ساعت 8:27 PM نوشت 0 حرف Saturday, May 28, 2005
●
نمی دانم کتاب سنگی بر گوری را خوانده اید یا نه. اگر نخوادید حتما بخوانید جالب است که در زندگی داشتن فرزند می تواند چقدر مهم باشد. بگذریم. دوستان تا چه حد می توان به دل اعتماد کرد. می دانید واقعا آدم چطور می تواند به قدمهایش و تصمیم هایش مخصوصا اکر در ارتباط با آدمها باشد اطمینان کند. من الان به جایی رسیدم که تقریبا تمام فلسفه دوستی و رفتارهایم زیر سوال رفته آیا من تمام این دوران اشتباه رفتم کاش کسی بود که راه را نشان می داد و به آدم می گفت الان درسته الان اشتباه این طرفی برو ... در ضمن من همچنان از این همکار و دوستم بی خبرم فقط از روی نوشته ها می فهمم که زنده ست و درضمن شرمنده می شم که بلاگش را با مزخرفاتم خراب کردم. کاش حداقل یک دهم این پسره شعر بلد بودم احمدعلی ساعت 9:55 PM نوشت 0 حرف
● بنگر ز جهان چه طرف بربستم، هیچ
........................................................................................وز حاصل عمر چیست در دستم، هیچ شمع طربم، ولی چو بنشستم، هیچ من جام جمم، ولی چو بشکستم، هیچ ... احمدعلی ساعت 8:51 PM نوشت 0 حرف Thursday, May 26, 2005
●
........................................................................................هیچ وقت به زمان فکر کردید؟ واقعا چیز عجیبیه می دانید در هر کاری باید زمانش هم بگذره تا درست انجام بشه و کامل شود ما ها هی فکر می کنیم که کاری رو زود انجام بدیم. ولی باید زمان لازمش سپری بشه و بعد می بینیم کهکار چقدر خوب از آب دراومد. احمدعلی ساعت 9:43 PM نوشت 0 حرف Tuesday, May 24, 2005
●
از گرگان برگشتم. خیلی خوش گذشت. یبنهایت جای خیلی از دوستان خالی که می توانستند لطف و صفای مجلس را هزاران برابر بکنند احمدعلی ساعت 9:37 PM نوشت 0 حرف
●
........................................................................................بالا بلند عشوه گر نقش باز من کوتاه کرد قصه زهد دراز من دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم با من چه کرد دیده معشوقه باز من .... وای از این حافظ که آدم را رسوا می کند احمدعلی ساعت 9:27 PM نوشت 0 حرف Thursday, May 19, 2005
● "پرسش از حالم کرده بودی، از جان مبتلای فراق که جسمش اینجا و جان در عراق است چه می پرسی؟ تا نه تصور کنی که بی تو صبورم. به خدا که بی آن جان عزیز، شهر تبریز برای من تب خیز است، بلکه از ملک آذربایجان آذرها به جان دارم و از جان و عمر بی آن جان وعمر بیزارم..."
قائم مقام احمدعلی ساعت 12:56 PM نوشت 0 حرف
● چند روز پیش، وقتی "ک" رو دیدن فهمیدم که چه احمقی بودم. یه زمانی.
و قطعاً الان. احمدعلی ساعت 12:49 PM نوشت 0 حرف
● باز هم دلم گرفته...از همون گرفتگی های شیرین لذت بخش.
........................................................................................شنیده ام تمام پلهای پشت سر ستاره را در خواب خسته ترین مسافران خراب کرده اند... احمدعلی ساعت 12:23 PM نوشت 0 حرف Wednesday, May 18, 2005
●
........................................................................................دوشم نوید داد به عنایت که حافظا باز آ که من به عفو گناهت ضمان شدم .... کاش اینطور باشد. دوستان دارم می رم گرگان. خدا به خیر بگذرونه. راستی کسی از این همکار ما خبری داره؟ احمدعلی ساعت 6:30 AM نوشت 0 حرف Saturday, May 14, 2005 ........................................................................................ Wednesday, May 11, 2005
●
دقت کردین بعضی خانمهای مسن چقدر جالبند (جرأت نکردم واژه پیرزن را بکار ببرم. خیلی باکلاس تر از این حرفا هستن. خیلی شیک آرایش می کنند ناخن های بلند لاک زده انگشتر و گوشواره و ماتیک قرمز خونی خلاصه داستانی دارند شنیدنی یا شاید بهتر بگویم دیدنی بعضی ها هم ناخودآگاه دلت می خواد ببوسیشون چادری, خمیده زیر بار زندگی. زیر چادرشون هم یک پیرهن ساده کردند. خلاصه پیرمردان هم جالبند در نوع خودشان به طور کلی پیرشدن داستان جالبیه احمدعلی ساعت 10:39 PM نوشت 0 حرف
●
........................................................................................مستی سلامت می کند، پنهان پیامت می کند آنکو دلش را برده ای جان هم غلامت می کند ای نیست کرده هست را، بشنو سلام مست را مستی که هر دو دست را پابند دامت می کند ای آسمان عاشقان! ای جان جان عاشقان حسنت میان عاشقان نک دوستکامت می کند .... چون مهره ای در دست اوف گه باده و گه مست او این مهره ات را بشکند و الله تمامت می کند این رو نوشتم که خیلی تفاوت زیادی در نوشتن ها (یک دفعه) احساس نشود خلاصه بگم که یک چند وقتی این بلاگ را قراره من هم تویش یک چیزهایی بنویسم، اگر خیلی خراب نشه چقدر بلاگ نویسس دردسر داره خدایا چرا فونتش این طوریه یک چند وقتی تحمل کنین من اوضاع را در دست بگیرم هنوز خیلی حایم نیست چطوری می شه این بلاگ را اداره کرد احمدعلی ساعت 10:25 PM نوشت 0 حرف Monday, May 09, 2005
● حالا ديدار ما به نمی دانم آن کجای فراموشی
........................................................................................ديدار ما اصلا به همان حوالی هر چه باداباد ديدار ما ديدار ديگرانی که ما را نديده اند. پس با هر کسی از کسان من از اين ترانه ی محرمانه سخن مگوی نمی خواهم آزردگان ساده ی بی شام و بی چراغ از اندوه اوقات ما باخبر شونداحمدعلی ساعت 2:52 PM نوشت 0 حرف Saturday, May 07, 2005
● از اونجا که حرفهای من دیگه تموم شده، از این به بعد یه دوست خوب آدم حسابی کاردرست اینجا حرف می زنه، و البته من هم اگه چیزی به مخم رسید.
........................................................................................امیدوارم این دوست خوب زود بیاد. احمدعلی ساعت 4:26 PM نوشت 0 حرف Thursday, May 05, 2005
● ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
........................................................................................برو ای خواجه عاقل، هنری بهتر از این؟ احمدعلی ساعت 9:54 AM نوشت 0 حرف Tuesday, May 03, 2005
● از من رمقی به سعی ساقی ماندست
........................................................................................واز صحبت خلق، بی وفایی ماندست از باده دوشین قدحی بیش نماند از عمر ندانم که چه باقی ماندست هیچ حرفی برای گفتم ندارم. احمدعلی ساعت 1:46 PM نوشت 0 حرف Wednesday, April 27, 2005
● فرق بین violin و violence، دقیقاً فرق یک دختر خوب و یک پسر بده.
باور کن رفیق! احمدعلی ساعت 11:07 AM نوشت 0 حرف
● فرق بین violin و violence، دقیقاً فرق یک دختر خوب و یک پسر بده.
........................................................................................باور کن رفیق! احمدعلی ساعت 11:07 AM نوشت 0 حرف Sunday, April 24, 2005 ........................................................................................ Friday, April 22, 2005
● مطمئن بودم. همیشه این طور بوده.
هروقت که چند دوست خیلی قدیمی رو بعد از خیلی وقت می بینم، تفاوت فضای فکری که توش نفس می کشیم باعث میشه که هیچی نفهمیم، حوصله هم رو نداشته باشبم، و...حداحافظ! ببینیمت آقا! خونه ما فلان جاست... همیشه همین طور بوده. دیگه کسی از مصطفی که به من نزدیک تر نبود. از وقتی اومده ایران چند بار هم رو دیدیم؟ احمدعلی ساعت 9:04 PM نوشت 0 حرف
● سادگی را من از نهان یک ستاره آموختم
........................................................................................پیش از طلوع شکوفه بود شاید، با یاد یک بعدازظهر قدیمی آنقدر ترانه خواندم تا تمام کبوتران جهان شاعر شدند. سادگی را من از خواب یک پرنده در سایه پرنده ای دیگر آموختم باد بوی خاص زیارت می داد و من گذشته پیش از تولد خویش را می دیدم ملائکی شگفت مرا به آسمان می بردند یک سلول سبز در حلقه تقدیرش می گریست، و از آن جا، آدمی تنهایی عظیم خودش را تجربه کرد. دشوار است ری را! هرچه بیشتر به رهایی بیندیشی گهواره جهان کوچکتر از آن می شود که نمی دانم چه... راه گریزی نیست، تنها دلواپس غریزه لبخندم. سادگی را من ار همین غرائز عادی آموخته ام. سید علی صالحی احمدعلی ساعت 8:56 PM نوشت 0 حرف Thursday, April 21, 2005
● بهترین خبر ، همین حضور توست
........................................................................................خبر حادثه عبور توست ... حتی گوگوش هم میتونه گاهی خدا بشه. احمدعلی ساعت 4:01 PM نوشت 0 حرف Monday, April 18, 2005
● چیز جدیدی فهمیدم. اینکه نارسیسیست ها، با آدم هایی که دچار عارضه وابستگی شخصیتی هستند، شباهت های زیادی دارند.
مثلاً یکیش اینه که آدمها (به خصوص کسی که بهش وابسته هستند) در عرض سوت ثانیه میرن به عرش اعلا، و سوت ثانیه میان به زیر زمین. کافیه که تاییدی که انتظارش رو دارن از طرف نگیرن. چند تا اینطوری تا حالا دیدی؟ احمدعلی ساعت 8:46 PM نوشت 0 حرف
● تا دلبرم او باشد، دل بر دگری ندهم
........................................................................................تا غمخورم او باشد، غمخوار نخواهم شد احمدعلی ساعت 7:44 PM نوشت 0 حرف Sunday, April 17, 2005
● راهی بزن که آهی، بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد احمدعلی ساعت 12:54 AM نوشت 0 حرف
● گاهی خوشحال میشم از اینکه این همه چیز تو این دنیا هست که آدم میتونه بهشون احساس تعلق داشته باشه. یه درخت مثلاً، یا پله دوم دانشکده، یا یه دوست خوب ، یا...گاهی هم البته هیچ چیز دیوونه کننده تر از این نیست.
احمدعلی ساعت 12:41 AM نوشت 0 حرف
● یه دیوونه ای امروز صبح داشت تو گوشم می خوند:
........................................................................................خوش به حال جام لبریز از شراب خوس به حال آفتاب... تو دانشکده گریه ام گرفته بود! احمدعلی ساعت 12:37 AM نوشت 0 حرف Thursday, April 14, 2005
● چقدر آرامش غمگین خوبه.
سالهاست که این طوری بهم خوش میگذره...وقتی که نگرانی مهمی نداری، غم زیبا میشه. شاید خیلی هاتون اینطوری باشین. احمدعلی ساعت 7:12 PM نوشت 0 حرف
● گر مرد رهی راه نهان باید رفت
صد بادیه را به یک زمان باید رفت گر می خواهی که راهت انجام دهد منزل همه در درون جان باید رفت گر مرد رهی میان خون باید رفت از پای فتاده، سرنگون باید رفت تو پای به راه درنه و هیچ مگوی خود راه بگویدت که چون باید رفت احمدعلی ساعت 7:02 PM نوشت 0 حرف
● این رفیق ما صفت خوب زیاد داره...عالی.
ولی چیزی که الان من آس می بینمش، این "ستارالعیوب" بودنشه. خیلی عجیبه.خیلی. احمدعلی ساعت 6:33 PM نوشت 0 حرف
● چه شکوهمند و صبور
........................................................................................پرواز عریبت را پری وار آغاز نمودی و اکنون از فراخنای هرچه آبی بی انتها چشمان آرامت ما را نوید هستی می دهند و عشق که ما ناتوان و خسته عروجت را نظاره گریم و غمگنانه وصل را به مرثیه نشسته ایم. بیست و شش لعنتی فروردین...روز رفتنش بود. یادش به خیر. احمدعلی ساعت 6:26 PM نوشت 0 حرف Saturday, April 09, 2005
● خداییش تو معدود وقتهایی که ذهنم فعاله (یعنی میتونه باشه)، یه چیزایی ازش در میاد که تو قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشه.
حیف که ذخیره نمیشه جایی... احمدعلی ساعت 1:09 AM نوشت 0 حرف
● آی حرصم میگیره از این چهارچوب فکر و رفتار وظیفه گرای بعضی دوستان...
وظیفه یعنی چی آخه رفیق؟باور کن همین طرز فکر مارو به این وضع انداخته. تکلیف. اونم از نوع شرعی. در مورد هر کاری. کی اولین بار مزخرفی به اسم ایدئولوژی رو اختراع کرد؟ احمدعلی ساعت 12:54 AM نوشت 0 حرف
● یه قضیه جالب، شکهای آدم در دوران های مختلف عمرشه. "شک" در مقابل "یقین".
........................................................................................آدم تو هر دوره ای، شک های خاص اون دوره رو داره. اصلاً میشه به اونا به صورت معیار بزرگ شدنش نگاه کرد.ولی نکته مهم اینه که باید عادت کنی تو هر دوره ای، به همشون احترام بذاری. حتی اگه مثل الان من دارن میکشنت. فکر می کنم هرچی بزرگتر میشی، شکهات هم پایه ای تر میشن. همین طور میری و میری و میری...و آخرش نمی دونم به کجا میرسی. نمی دونم چون خودم هنوز اول کارم. ولی فکر می کنم از یه جایی به بعد، این قدر قضیه جدی میشه که نمی دونی چی کارش باید بکنی، و بیخیال میشی و میری دنبال پول. مسأله این است عزیزم. احمدعلی ساعت 12:25 AM نوشت 0 حرف Wednesday, April 06, 2005
● این برای بهمن عزیز:
هروقت، هر وقت، هر وقت...یکی از دوستات بهت زنگ زد و گفت که : -میخوام باهات مشورت کنم. -میخوام باهات درد دل کنم. -میخوام یه بیزنس جدید راه بندازم...کمک فکری میخوام -... ...و در مقابل سؤالت در مورد قضیه با نهایت تابلویی سعی کرد بپیچوندت، اول از همه فرض کن که پای گلدکوئست و گلد ماین و این چیزا وسطه. چند بار تست کردم. الکی هم فکر نکن که کسی از این قضیه در امان میمونه. از این چیزا هم بیخود در مورد شخصیت افراد قضاوت نکن. احمدعلی ساعت 11:55 PM نوشت 0 حرف
● چهارصد صفحه از زندگی نامه هزار صفحه ای مرحوم مغفور زیگموند فروید رو خونده بودم که کتابم خونه جا موند.
حالا باید بشینم سماق بمکم و به چیزایی که تو اون چهارصد صفحه خوندم فکر کنم و اینا. احمدعلی ساعت 11:53 PM نوشت 0 حرف
● غزل تازه کشف شده:
اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک از آن گنــاه که نفعـی رسد به غیر چه باک؟ احمدعلی ساعت 12:06 PM نوشت 0 حرف
● من مدتیه که هوس کردم یکی رو طلاق بدم.
........................................................................................ولی هرچی فکر می کنم راهی به ذهنم نمی رسه...بیشتر به این خاطر که زن نگرفتم هنوز. احمدعلی ساعت 12:02 PM نوشت 0 حرف Monday, April 04, 2005
● واعبد ربک حتی یأتیک الیقین.
........................................................................................و پروردگارت را عبادت کن تا یقین به سوی تو آید. این یعنی "یقین" باید خودش بیاد. من و تو هیچ کاره ایم عملاً. یاد اون بیت حافظ می افتم که "گرچه وصالش نه به کوشش دهند...". احمدعلی ساعت 9:09 PM نوشت 0 حرف Sunday, April 03, 2005
● هی! مقلب القلوب و الابصار!
"قلب"کردی...ولی ظاهراً سوتی دادی! حالت خوبه؟ من مِی خورم و تو می کنی بد مستی رفیق؟ احمدعلی ساعت 6:33 PM نوشت 0 حرف
● بزرگ ترین هنر شیطون یادته چی بود؟ اینکه به آدمها بقبولونه که وجود نداره.
........................................................................................فکر می کنم در مورد من موفق شده. انگار گاهی یه حصار بزرگ ارزشهای اخلاقی و مذهبی و هزار تا چیز دیگه میره کنار...و من یه موجود درنده می بینم که قادره هر کاری بکنه.مطلفاً هر کاری. احمدعلی واقعی، عریان. بیجه یادته؟ یا خفاش شب، یا هر قاتل کثیف دیگه ای...حس می کنم میتونم بدتر از هرکدوم از اونا باشم.خیلی ساده میتونم بکشم.خیلی ساده. دیشب چند ساعتی خودمو می دیدم، با دندونهای دراز.مثل فیلم های خون آشام. گردن مردمو گاز می گرفتم. سخته به خدا. احمدعلی ساعت 2:29 PM نوشت 0 حرف Friday, April 01, 2005
● سر من از ناله من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست ... در مقیاس صفر تا هزار، فکر می کنم الان به اندازه یک واحد می دونم این یعنی چی. احمدعلی ساعت 10:54 PM نوشت 0 حرف
● آوازه عشق من شنیدید
........................................................................................اندازه حسن او بدانید از دور در او نگاه کردن انصاف دهید، کی توانید؟ احمدعلی ساعت 10:51 PM نوشت 0 حرف Tuesday, March 29, 2005
● در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی با این که ناله می کشم از دل که : آب...آب! دیگر فریب هم به سرابم نمی برد پر کن پیاله را... شکر خدا . احمدعلی ساعت 2:59 PM نوشت 0 حرف
● همه چیز این روزا برام رنگ ترس داره. رنگ نفرت هم.
........................................................................................من می ترسم. صاف میگم. از چیزهای مزخرف. شدم یه گلوله خشم و نفرت. هر چی دلت میخواد بگو. بگو مثلاً خودتو لوس کردی باز. همینه که هست. احمدعلی ساعت 12:18 AM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
Archives |