قلعه تاناتوس



Wednesday, December 31, 2003

لن تنالوا البر حتي تنفقوا مما تحبون...
به نيکي نمي‌رسيد تا اينکه از آنچه دوست داريد انفاق کنيد.

قابل توجه همه دوستاني که مي‌خوان کمکشون کنن...از آنچه دوست داريد، نه آنچه ته کمدهايتان است.



   
0 حرف
صبوري طرفه خاکي بر سرم کرد...



   
0 حرف
تازگيها دارم فکر مي‌کنم که آدم هرچقدر هم که بزرگ بشه، از نظر عقل و شعور و مرتبه، بازهم بايد در مقابل قرباني شدن بعضي آدمهاي جلوي چشمش دهنشو ببنده.چون اولاْ کاري از دستش بر نمياد، ثانياْ اگه اون آدما قرباني نشن ديگه عقل و شعور و فهم اون به درد هيچي نمي‌خوره.
مثلاْ منشي‌ها، آبدارچي شرکت ما، اون پسره که کارهاي خريد رو انجام ميده و ...
من نمي‌دونم که اين درسته يا غلط...ولي اصلاْ قشنگ نيست.



   
0 حرف
سرم خوشست و به بانگ بلند مي‌گويم
که من نسيم حيات از پياله مي جويم



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, December 30, 2003

...والذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون...

فقط اين ميتونه اين روزا بعد از نيم ساعت تماشاي تلويزيون منو آروم کنه...انا لله و انا اليه راجعون...



   
0 حرف
داشتن با يه بچه مصاحبه مي کردن.يارو ازش پرسيد چه بلايي سر خونوادت اومده؟
خيلي خونسرد جواب داد: بابام زخمي شده.مامانم مرده...

اي روانپزشکان محترم! تو رو خدا دو روز بي‌خيال پول پارو کردن بشيد بريد سراغ اين بچه هاي بيچاره...به خدا تلف ميشن.اينا هنوز حاليشون نشده دنيا دست کيه، باورشون نشده، نفهميدن.
اگه به موقع کمک نرسه، فاجعه از خود زلزله هم بدتر ميشه.



   
0 حرف
چقدر بعضي آدمها بزرگن:
يه جانباز جنگ، بعد از عمري قسمتش ميشه بره حج تمتع.همه چي رديفه.چند هفته ديگه قراره راه بيفته.توي دلش غوغاست...

خبر زلزله همه جا مي‌پيچه.کمک لازمه.هزاران نفر زير خاکن.
دوست ما صبح از خواب پا ميشه، ميره سازمان حج و زيارت، پولشو پس ميگيره، ميده واسه زلزله زده‌ها...به همين سادگي.
خدا مي‌دونه چقدر با خودش کلنجار رفته.خدا ميدونه چه عذابي کشيده.

...و چقدر من حقيرم.همين.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, December 28, 2003

د د د ...پسره گنده،دکتر مملکت.نشسته با خيال راحت ميگه که آره...يه مريضي داشتيم که ديديم اگه الان زنده نگهش داريم هيچ اتفاق خاصي نميفته، بعد از چند ماه ميميره، ما هم به جاي محلول فلان بهش آب مقطر تزريق کرديم.مرد.هه هه هه...

اينم از شاهکارهاي گروه ماست.شانس آورد گردنشو گاز نگرفتم...



   
0 حرف
من از امروز، نه از فردا قراره يه مرد گنده باشم!
قراره براي هرچيزي نقشه بکشم.مثل گرگ.
اينو اون بهم گفت.



   
0 حرف
حالا که يادم مياد...
طبس بوديم.سر صبح بود.همه خواب بوديم.
زلزله شد.شيش و نيم ريشتر.مامان جون داد کشيد...جيغ زد.وحشت خاطرات اون زلزله لعنتي سال پنجاه و هفت...از بين رفتن همه خونواده اونا.همه.بچه پنج ساله...زن جوون...جيغ زد...در رفتيم.

خونه ضد زلزله بود.

فکرشو که مي‌کنم مي‌بينم من اگه جاي مامانم بودم بعد از اون زلزله پنجاه و هفت يه بلايي سر خودم مياوردم.
شوخي نيست: همه خونواده...



   
0 حرف
هيچ دليلي نداره که من از گفتن اين حرف خجالت بکشم:
به همه شما دوستان خيلي عزيزم توصيه مي‌کنم بريد روانکاوي.نه ترس داره، نه خجالت.ولي عوضش راحتي خيال داره.آرامش داره.ريلکسيشن داره.
از بين رفتن همه عقده هاي قديمي...
هيچ چيز بدي نيست.خيلي هم عاليه.هرکي هم خواست بهتون بگه ديوونه با خيال راحت بزنيد تو دهنش!

*اگه خواستيد يه آدم توپ بهتون معرفي کنم بيايد پيش من.



   
0 حرف
تقريباْ جور شده بود که برم بم.ولي قسمت نبود.دلم سوخت.
توي اون سرماي سر شب با دماغي سوخته و دلي پراميد برگشتم خونه.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, December 26, 2003

عباس معروفي داره چيزاي قشنگي مي نويسه.متن کامل داستانهاي برنده مسابقشون رو هم روي اينترنت گذاشتن.اينجاست.
خوبه همتون يه سز بزنيد، بخصوص خواهران داستان نويس بدقول بدجنس!



   
0 حرف
چند اين شب و خاموشی، وقت است كه برخيزم
وين آتش خندان را با صبح برانگيزم
گر سوختنم بايد، افروختنم بايد
اي عشق بزن در من، كز شعله نپرهيزم
صد دشت شقايق چشم، در خون دلم دارد
تا خود به كجا آخر، با خاك در آميزم
چون كوه نشستم من، با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخيزد، آنگاه كه برخيزم
برخيزم و بگشايم ، بند از دل پر آتش
وين سيل گدازان را ، از سينه فرو ريزم
چون گريه گلو گيرد ، از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افزود، در صاعقه آويزم
اي سايه سحر خيزان دلواپس خورشيدند
زندان شب يلدا ، بگشايم و بگريزم


همين جوري.ديدم قشنگه.



   
0 حرف
يه شب زمستونيه.خوابيدي با خيال راحت.هوا سرده.تو زير پتو.توي خونه.پيش خونواده...
يهو آسمون هوس قدرت نمايي مي کنه.زمين مي‌لرزه.شديد.تو نمي‌فهمي چي شد.يهو سقف مياد پايين.بيهوش ميشي.
وقتي به هوش مياي ديگه تو خونه نيستي.مامان ديگه نيست.بابا مرده.خواهر کوچولو رو هنوز بيرون نياوردن.

لعنت بر قدرت نمايي آسمون.لعنت بر قوانين طبيعت.لعنت بر فيزيک و زمين شناسي...

خدا سر هيچکس نياره.چي مي‌تونيم بگيم؟



   
0 حرف
همون اتفاق هميشگي.روش معمول طبيعت.

واسه يه چيزي ناراحتي، حالا هرچيزي، قضيه رو خيلي براي خودت بزرگ مي‌کني،يهو يه فاجعه بزرگ براي يکي ديگه اتفاق ميفته، خيلي بزرگ و بد.
تو يه دفعه به فکر ميفتي که بابا، ببين فلاني براي چي ناراحته، تو براي چي.اصلاْ از ناراحتي خودت شرمنده ميشي.مي‌فهمي چقدر اين غصه هاي روزمره کوچيکن، حقيرن، زشتن.
اين روش طبيعته براي قدرت نمايي.

زلزله خيلي چيز بديه، بدتر از اون مرگ عزيزانه. هرجور ميتونيم کمک کنيم.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, December 25, 2003

هه هه! اينو يکي از آدمايي که همين مرض منو داره نوشته.انگار من دارم حرف مي‌زنم:
I can't drink. I can't experience conflict without getting sick. I can't change my sleep schedule without getting sick. I can't stay out late with my friends or go to fun parties until 2 in the morning. I can't travel randomly.

This STINKS.

But I'm not going to give in to this. I won't let it wreck my day. I won't listen when it says I will never be happy. Because I know it's not true. I need to take a walk and get some light. I need to be around the people that make me happy. I need to work and just move forward and it will end.

It truly is unfair. It's unfair for me and for you as well. But it's just an illness.


البته نبايد از اين مسائل حرف بزنم.ولي دلم يه خورده پر بود.
شايد بعداْ پاکش کنم.



   
0 حرف
ببين در آينه جام نقش بندي غيب
که کس بياد ندارد چنين عجب زمني
...

طفلک ملک ايران!



   
0 حرف
خدا ايشالا گاهي پدر رييس شرکت دان هيل رو بيامرزه.يکي از محصولاتش کار شيش تا ايندرال رو ميکنه.



   
0 حرف
مزاج دهر تبه شد در اين بلا حافظ
کجاست فکر حکيمي و راي برهمني؟

وقتي مخ حافظ گاهي اينطوري ميپکه، مخ ما چرا نپکه؟



   
0 حرف
به من ميگي بچه ننر لوس؟
به احمدعلي؟
باورم نميشه!



   
0 حرف

Speak softly loveand hold me warm against your heart
I feel your words,the tender trembling moments start
wer'e in a world
our very own
sharing a love that only few have ever known
...



   
0 حرف
اي خدا...چرا خداحافظي را آفريدي؟




   
0 حرف
اين احساسات پاک انساني ...اين اشکهاي زيبا رو با هيچ چيز نميشه عوض کرد.اين احساسات برتر و مهم تر از همه چيزند.همه چيز...عقايد فکري و مذهبي و وقايع روزمره...جتي به نظر من مهمتر از اعتقاد به خدا.
مهمترند از همه چيز.همه چيز.همه چيز...

هرکسي که بتونه بدون منفعت گريه کنه قطعاْ آدم خوبيه.در اين شک نکنيد.

چقدر اشتباه مي فهميده ام.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, December 23, 2003

اين وبلاگ دو سه روز ديگه يه ساله ميشه.
به سرعت برق و باد گذشت.

راستي هيچکدوم از شماها ميدونيد قلعه يعني چي؟ اصلاْ چرا اسمشو مثلا نذاشتم درددل هاي يه مرد تنها مثل بقيه؟
اگه گفتيد؟



   
0 حرف
چقدر قشنگ.چقدر محکم.چقدر لطيف:
من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه...
از مومنين مرداني هستند که به عهدي که با خداي بستند پايبندند...

منم مي‌خوام.



   
0 حرف
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش



   
0 حرف
کتاب رو مي گيرم دستم.ميذارمش روي سرم.چشامو مي بندم.اعوذ بالله من الشيطان الرجيم...بسم الله الرحمن الرحيم...بازش مي کنم.با آرامش.
يهو يه صدايي مياد.تق.بلند.محکم.
چماق خدا بود.خورد تو سرم.
افرأيت من اتخذ الهه هواه...
آيا ديدي آنکس را که خدايش را هواي نفسش قرار داد؟

بلند تر...محکم تر:
افلا تذکرون؟ پند نمي‌گيريد؟
خوشحال شدم.بعد از مدتي خدا يه جوري زد که از خواب بيدار شم.

آخه جوجه! چرا حواست نيست؟

نوکرتم.چشم.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, December 22, 2003

باز هم درس و عشق و مدار مخابراتي و اپلاي و چي کار بکنم و تو حالت چطوره و سياست و عراق و فلسطين چه خبر و برو بچ و مجتبي و ليلي و علي و مريم و آيلر و امير چطوره و بيماري و دارو و گروه و صحبت و تلفن و مامان و نگراني و مريم داره ميره و جک و خنده و حافظ و شرکت و وايرلس و يابن آدم...اخر نومک الي القبر...فان الطريق بعيد...

اي فرزند آدم! خوابت را به قبر به تاخير انداز که راه طولانيست...



   
0 حرف
مصلحت ديد من آن است كه ياران همه كار
بگذارند و سر طره ياري گيرند

راست ميگه خوب.



   
0 حرف
و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون
و آنها که ظلم کردند خواهند دانست...

دعا کنيد هيچکدوم جزو اونا (يا اينا) نباشيم...



   
0 حرف
ياد باد آن صحبت شبها که با نوشين لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

اصولاْ يکي از فوايد مکه رفتن (فقط يکيش) اينه که ديد آدم نسبت به شعر حافظ( و يا هر عاشقانه گويي که سرش به تنش بيرزه) عوض ميشه.نميگم چي درسته چي غلط...فقط عوض ميشه.

دعا کنيد سفر عيد جور بشه.دوباره برم پيشش...



   
0 حرف
دیشب دوز حافظم رفت بالا.یه عالمه آدم دور هم جمع بودن.بگو و بخند و حافظ ...
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
شکرت.



   
0 حرف
واعظ شهر که مهر ملک و شحنه گزید
من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود؟

ها؟
خوب روی این فکر کنید.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, December 19, 2003

من به شدت متنفرم از اين کلمه کثيفGood-bye .ديگه استفاده نکن لطفاْ!



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, December 18, 2003

ما حقيقتاْ کار و دکان و پيشه را سوخته ايم.ولي شعر و غزل و دو بيتي نياموخته ايم.
چه کنيم؟



   
0 حرف
از اکتشافات من:
دو تا بيت حرفه اي براي له کردن طرف مقابل(ترجيحاْ دختر باشد):
اي که مهجوري عشاق روا مي داري
عاشقان را ز بر خويش جدا مي داري
(کمي مکث...تغيير حس)
اي مگس ! عرصه سيمرغ نه جولانگه توست
عرض خود مي بري و زحمت ما مي داري

بيت اول طرف رو ميبره به آسمون( به خصوص اگه دختر باشه).
بيت دوم با مگس کش لهش مي کنه.

اين روش تست شده.تضمين شده اس!



   
0 حرف
چند هفته اس اوضاعم خيلي رديفه.طبيعي نيست.احساس خطر مي کنم!



   
0 حرف
بعد از چندين ماه...
تشخيص جديد.مواد جديد.درد جديد.
سرگيجه بيست و چهار ساعته.سکندري خوردن موقع راه رفتن.آبرو ريزي جلوي همه.
کشک.بادمجان.زندگي.فلسفه.عشق سالهاي وبا.ويل دورانت.مارکز.بررسي سيستمهاي قدرت.تمرکز.کشک.بادمجان...و درمان سرپايي!

شعر: غم دل با تو گويم غار...بگو آيا مرا ديگر اميد رستگاري نيست؟
صدا نالنده پاسخ داد:
باز تو خودتو لوس کردي؟ ميدوني که هست.خوبم هست.خوب ميدوني.مطمئني.اين حرفا چيه؟يه سرماخوردگي ساده که اين حرفا رو نداره.

و غيره و ذلک...



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, December 16, 2003

گرچه از خاطر وحشی هوس کوی تو رفت     وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت     با دل پرگله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند    سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند

از وبلاگ بهمن کوچولو

نفس کش...




   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, December 14, 2003

اين همه بي قراريت از طلب قرار توست
عاشق بي قرار شو تا که قرار آيدت

واقعاْ اين روش کار ميکنه؟



   
0 حرف
مژده به همه اونايي که هنوز انسانند:
صدام يزيد بي شرف پست کثيف آدم کش رذل خبيث فلان فلان شده افتاد تو کوزه.
بايد ريز ريز کشونش کنن.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, December 13, 2003

ببار اي ابر بهار با دلم به هواي زلف يار
داد و بيداد از اين روزگار
ماهو دادن به شبهاي تار
اي بارون...



   
0 حرف
لااقل خوبيش اين بود که امروز مطمئن شدم چه مرگمه! دل همتون بسوزه.



   
0 حرف
اين کانالهاي حساس به ولتاژ مغزي واسه ما شدن دردسر...
اه...حيف که شماها از اين حرفا هيچي نمي فهميد.وگرنه کاري ميکردم کارستون.



   
0 حرف
بعله...خدمت شما عزيزان عرض شود که کي گفته بايپولار ديزوردر چيز بديه؟ نه خير...اتفاقاْ به عکس چيز خوبيه.
ميدونيد اصلاْ چي هست؟
يه جور مرضه که توش آدم بعضي وقتها خيلي بده.بعضي وقتها هم خيلي خوبه.حالت مياني وجود نداره.شيب تغييرات هم خيلي تنده.
حالا که چي؟
عرض شود که اون موقعي که آدم تو قطب مثبته لذتي که از زندگي مي بره اينقدر خوبه که اون تلخي وحشتناک قطب منفي رو قابل تحمل مي کنه.
البته من اين حرفا رو دارم الان که سه هفته اس توي قطب مثبتم مي زنم...

هرچي خواستم در مورد اين مزخرفات اينجا حرف نزنم نشد.اگه حال داشتم از اين به بعد يه سلسله درس روانشناسي براتون ميذارم.تو اين مدت متخصصي شدم واسه خودم.



   
0 حرف
اطلاعيه:
بدين وسيله به اطلاع همه انسانها مي رساند که من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم.محتسب داند که من اين کارها کمتر کنم.من که عيب توبه کاران کرده باشم بارها...توبه از مي وقت گل ديوانه باشم گر کنم.
اين نامه فقط براي اطلاع جنود محترم ارض و سماء بوده و ارزش قانوني و غير قانوني ديگري ندارد.
امضا: ستاد مرکزي کنترل روح احمد آقا



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, December 12, 2003

به کرامتي که داري سر خويش گير و بگذر...نه نگذر.باش.
باش تا ما هم باشيم.
گل تعارف مي‌کني؟



   
0 حرف
مرموزم-مرموزي-مرموز است
مرموزيم-مرموزيد-مرموزند

همه انسانها...يا شايد فقط اينهايي که هر روز مي بينمشان.
در زندگي چيزهايي هست...



   
0 حرف
تعريف ايمپالس:
تابع احساس شخصي به نام احمدعلي نسبت به چندنفر آدم خاص در مدت زمان سه سال و اندي را ايمپالس نامند.
انتگرال اين تابع در طول زمان هيچ چيز نمي شود...شايد هم بشود اسمش را عشق گذاشت...يا علاقه...يا نه همان ايمپالس بهتر است.پس تعريف مي کنيم :
تابع احساس شخصي به نام...



   
0 حرف
من موجود مرموزي هستم.واقعاْ.
من موجود ساده اي هستم.کاملاْ.
من موجود جذابي هستم.قطعاْ.
من موجود مشمئز کننده اي نيستم.عمراْ.
من همينم که هستم.طبعاْ.



   
0 حرف
احساساتي شدنم هم به آدم نمي مونه:
براي چند هفته عواطف من نسبت به يه آدم خاص از نزديک صفر به ماکزيمم ممکن ميرسه...فکر مي کنم که بعله...اينه... بعد از اين مدت همون جوري که اين احساسات سريع اومده بودن تندي ميرن و منو باز تنها ميذارن.

حوالي احساسات ما هفته هاي پر باراني تمام شد.به همين سادگي.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, December 10, 2003

قبض تلفن برا م اومده بيست هزار تومن.
بايدكمتر بيام اينورا وگرنه ورشكست ميشم.



   
0 حرف
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت...
سخن از مهر من و جور تو نيست
...



   
0 حرف
خداحافظ الهام...موفق باشي.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, December 06, 2003

جالبه...این وبلاگ تبدیل شده به یه موجود دیجیتال :
من الان خوبم - الان بدم - الان خوبم - الان بدم...
هیچ چیز جدیدی توش پیدا نمیشه.خودم هم بعضی وقتها از دیدنش عقم می گیره.
به درک.



   
0 حرف
من دوسه روزه خیلی آرومم.نمی دونم چطور شده.عوامل تحریک عصبی زیاده ها...
مثلاً امروز با یکی از بچه ها وسط دانشگاه دعوام شد.تقریباً. کاملاً پتانسیل اینو داشتم که بزنم تو دهنش.ولی نزدم! یعنی چی؟
باز خودمو چشم زدم.فردا دوباره قاطی میشم.حالا می بینیم.



   
0 حرف
چرا بعضی ها نمی فهمن که برای من خیلی مهمن؟ خوشیهاشون، غمهاشون، نگاهشون برام مهمه.
من براشون ناراحت میشم، خوشحال میشم، دپ می زنم...
نمی دونم این خوبه یا نه، احتمالاً بده، ولی من دوست دارم اون آدما بدونن که برای من مهمن.این شاید یعنی خودخواهی.
ولی همینیه که هست.مفهومه آقایون، خانوما...؟
همتون رو دوست دارم.اینو بدونید!

*اصلاً به شخص خاصی اشاره نمی کنم.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, December 05, 2003

شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم...

این بیت رو یادتونه که...غزلی که روز آخر مکه برام اومد.حالا این متن زیر رو بخونید و دلتون آب شه.



   
0 حرف
هاتفی از گوشه میخانه دوش   گفت ببخشند گنه می بنوش
لطف الهی بکند کار خویش    مژده رحمت برساند سروش
این خرد خام به میخانه بر    تا می لعل آوردش خون به جوش
گرچه وصالش نه به کوشش دهند    هر قدر ایدل که توانی بکوش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست    نکته سربسته چه دانی، خموش

البته دوش که نه...همین امروز ظهر، لطف الهی کار خودشو کرد و سروش برام مژده رحمت آورد.
بهم گفت یه بار دیگه بیا برو میخونه تا خونت به جوش بیاد.
لطف خدا بیشتر از جرم ماست، فکرای الکی نکن...

همه اینا یعنی اینکه امروز ظهر بابام زنگ زد بهم گفت میای بریم مکه؟ منم از خدا خواسته...
دل همتون بسوزه.یه دفعه دیگه سفر داره جور میشه.عید.
من خوشحالم.خیلی خیلی...

آخرین دعایی که توی مکه کردم این بود که ای خدا، نذار این دفعه اخرین باری باشه که میام اینجا...حالا اون دعای آخر اول از همه داره مستجاب میشه.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, December 04, 2003

حس طرد شدگی دوباره داره میاد سراغم! چی کارش کنم این لعنتی رو؟
بعضی وقتها، شایدم همیشه، مثل بچه کوچولوها میشم.
تازه فردا هم که تعطیله...معلوم نیست اخرش چی از من باقی بمونه...اگه همین الان چیزی مونده باشه.



   
0 حرف
اومد تو اتاقم.نشست روی تخت.خیلی آروم.بی سر و صدا.
رفت تو فکر.یه عالمه خاطره ریخت رو سرش.یاد همه آدمایی که قبلا، سراغشون رفته بود...یاد همه خونه هایی که رفته بود، یاد پرواز، یاد تا سحر نوشیدن...

تق...با یه کتاب کوبیدم تو سرش.
اینم سومین پشه امشب.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, December 03, 2003

حج، در صحرا عشق باريده است و چنان كه پاي مرد به گلزار فرو شود پاي تو به عشق.



   
0 حرف
حواست باشد...
احتمال گریستن ما بسیار است...



   
0 حرف
آمد.از جان به من نزدیکتز...
نزدیکتر آمد، دستی کشید بر پهنای صورت،
دیدم که آفتاب هنوز هست، زنده است:
"گل تعارف می کنی؟!"
-رسم قشنگ اهل اینجاست.

زشت و زیبا، نمی دانم...
فقط این را می دانم که بی مضایقه، آینه ها قبولمان می کنند،
گرچه، سخت است...سخت، تحمل این دل بارانی...
"تو دلت با ما نیست وگرنه می دیدی"...
-دیدم و دیدم که با توأم، از توأم، هستم.
"هستی، همیشه باش!"
-تو باش تا ما هم باشیم.

دور می شوم، دور تا بهار سبز را آبی ببینم.
دل دل نکن! راه دوری نخواهیم رفت..بیا با ما.



   
0 حرف
این دو تا پست آخر دلتنگستان رو حتماً بخونید:
کاملترین درخت و خوشبختی نقره ای
حتماً حتماً.
زود زود.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, November 30, 2003

When there's no solution,there's no problem.

حکایت ماست.ولی آخه...مشکل هست، ولی راه حل؟!



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, November 29, 2003

آن کله خر پر از باگ،آن شیر بیشه وبلاگ، آن غرقه در دریای معانی، احمدعلی خان مامانی ، کار او کاری غریب بود و واقعات غرایب که خاص او را بود، که هم در غایت بی خیالی بود و هم در شدت اضطراب و بیحالی.
نقل است که او را بگفتند : یا شیخ، تو را چه می شود؟
شیخ نعره ای بزد که ماکیان را پر بریخت و یاران بسیار بگریستند و نعره ها بزدند و حالها برفت...



   
0 حرف
نسیم باد صبا دوشم اگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد...

من یوم این برید صبا هم شروع به تهی بستن (خالی بندی) نموده.نمی دانیم چه بدی به جنود محترم ارض و سماء نموده ایم که چنین با ما تا می کنند...



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, November 28, 2003

والده محترمه مکرمه میفرمایند این خواجه حافظ شیرازی تو را گمراه نموده.چنین امری مسبوق به سابقه نباشد گمان کنیم.
از صراط کج هم به در شده ایم به گمانمان.



   
0 حرف
جمعه یوم سبع برج عقرب سنه 1382 خورشیدی
سه روز است از همه رعایا بی خبریم.دیگر دارد به مغزمان می زند.این عوام کالانعام پس کجایند؟
نشسته ایم به قرائت متون ارتباطات وامورات کمونیکاسیون از بهر امتحان.بعد قرنی طرب، دمی سختی بکشیم که گند نزنیم.
گروهی از رعایا همین ایام رهسپار می شوند به بلاد کفر فرنگ .خانم بزرگ و الهام بانو و جمعی دیگر....دلمان بذایشان تنگ خواهد شد.خدایشان توفیق دهاد.
.باز هم یوم تعطیل است و این دل بی صاحب به اقصای عالم امکان پر می کشد.خدایش خفه کناد.
عمری کمونیکاسیون قرائت کردیم، هنوز نمی دانیم با این عوام الناس به چه لغتی مکالمه کنیم.چه گوییم که ناگفتنمان بهتر باشد..
زیاده عرضی نیست
والسلام علی من اتبع الهدی...
حاج احمد مخابر السلطنه



   
0 حرف
اي يار جفا كرده ي پيوند بريده
اين بود وفاداري و عهد تو نديده
در كوي تو معروفم و از روي تو محروم
گرگ دهن آلوده ي يوسف ندريده
ما هيچ نديديم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به ليلي نرسيده
...

امروز هوس کردم فقط شعر بنویسم.دوست دارم خوب.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, November 27, 2003

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهديست
آن به که کار خود به عنايت رها کنند ...



   
0 حرف
می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گل و مل است و یاران سرمست
خوش دار دمی که زندگانی این است
...

آره.فعلاً همینه...



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, November 26, 2003

می دونستید نیچه آخر عمرش دیوونه شده بود؟ دیوونه که نه...یه حالت جنون...
اون شب حس مشترک با نیچه داشت منو می کشت.دقیقاً می دونم چه بلایی سرش اومده بوده.
نه که ادعا کنم مثل من بوده ها...ولی درکش می کردم.



   
0 حرف
اینم Tip of the Day امروز :
شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگاه شکند قلب همه صف شکنان
مست بگذشت و نظر بر من مسکین انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیم تنان
...

آلا لا لا لای، لا لا لای لای...



   
0 حرف
لا حول و لا قوه الا بالله...

جمله نجات بخشیه.برای بدترین اوضاع...



   
0 حرف
الان داشتم آرشیوم رو میخوندم.نوشته های همین چهار پنج ماه پیش.
اون موقع ها خیلی باحالتر می نوشتم.الان خودم داشتم واقعاً لذت می بردم.
البته خوب قضیه اینه که اون موقع خیلی گیر فکری داشتم که در موردشون بنویسم،مثل اون قضیه شیطونکها، ولی الان انصافاً ندارم.
حوصله نصیحت کردن هم که ندارم.حتی دیگه حال چرند گفتن هم ندارم.
کاش همه حالشون خوب بود.کاش دوستام همه بدون مشکل بودن.کاش برای هیچ کسی غصه نمی خوردم.
کاش سنگ بودم.خارا.سیاه.گوشه گیر.
کاش درخت بودم، سبز.
کاش ابر بودم.رها.
کاش...

ای کاش بند از پای جانم باز می کردند...

اشتباه نکنید.من خوبم!



   
0 حرف
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
...

همچین نهادیم که عمراً دیگه سراغش نمی ریم.این ترم مشروط میشم اساسی.واقعاً دارم زندگی می کنم من.
مشروظ شده ای دل
سودات مبارک باد
از کون و مکان رستی
آنجات مبارک باد



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, November 25, 2003

من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر می فروشانش به جامی بر نمی گیرد

یه روزی میشکنمش.مطمئن باش.



   
0 حرف
صبحدم از عرش می آمد خروشی، عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند

اینه...



   
0 حرف
معبود من! مقتدای من! خیلی باحالی.مصبتو شکر.

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سماع زهره به رقص آورد مسیحا را



   
0 حرف
ماه رمضون تموم شد.
من بی حال بودم.صدقه سر این آشغالا.
اصلاً استفاده نکردم.برعکس سالهای پیش.
ولی این شب آخری خوب بود.قبل افطار رفتم مسجد دانشگاه، یه کمی حال کردم.
گفته بودم خوبی خدا چیه که...هر کار بکنی ولت نمی کنه.بازم یه چیزای باحالی بهم گفت.

شکر...لابد دلیلی داشته که من بی حال بودم.نه؟خیر...صلاح.



   
0 حرف
صدا کن مرا
صدای تو نسبتاً خوب است
...

حتی معشوق رو هم نباید به ماکزیمم برد، چه برسه به اینکه خودتو ماکزیمم کنی...
نکته جالبی بود.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, November 23, 2003

به شدت هوس کردم روان شناسی بخونم.
حیف که اگه بعضی ها، من جمله مامان عزیز ، بفهمن، پوست از سرم کنده میشه.



   
0 حرف
کبريت را روشن می کنم
همه چيز هست
خاموش می کنم
نيست .
نور
چطور به فکرش رسيد
خدا را می گويم


چخوف منو ندیدی؟



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, November 22, 2003

ساقیا از سر بنه این خواب را
آب ده این سینه پرتاب را
مطربا یک دم به کف نه بربطی
زورق تن را بیفکن در شطی
از دف و نی زهره را در رقص آر
واز نوای چنگ و بربط اشک بار
***************
حیله ساز است این جهان فتنه گر
بر دل دانا کمین سازد دگر
خیز و بگریز از جهان عقل و هوش
بر نوای چنگ و نی انداز هوش
...



   
0 حرف
حسین تو آدرس اینو از کجا گیر اوردی مرامی؟
خوبی پسر؟



   
0 حرف
عصری تصمیم قطعی گرفته بودم که بیام اینجا بنویسم "به علت چرند بودن محتویات، تا اطلاع ثانوی تعطیل است"، ولی الان با وجود اعتقاد راسخ به بخش اول، با بخش دوم موافق نیستم.
آقا من دوست دارم چرند بگم.فرمایش؟



   
0 حرف
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تأیید نظر حل معما می کرد
گفت هیچ را ه ندارد پسرم سعی مکن
صبر کن، گرچه خدا بر تو بلاها می کرد
...

این پیر مغان عملاً خود خداست.حالا چی جوری ممکنه خودش معما درست کنه، بعد خودش هم حلش کنه؟ پس من این وسط چی کاره ام؟
نکته همینه...

الان روح حافظ داره توی قبر میلرزه از این شعر توپ...



   
0 حرف
من آن آیینه را روزی بدست آرم سکندروار
اگر می گیرد این آتش زمانی ور نمی گیرد

حالا می بینیم...



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, November 21, 2003

میان گریه می خندم که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست، لکن در نمی گیرد
...

زبونی که کار نکنه به چه درد می خوره؟
دارم منفجر میشم.



   
0 حرف
من حرفمو پس می گیرم.
حالم داره از خودم و همه نوشته های چرندم به هم می خوره.

بازم یه روز تعطیل لعنتی و کلی خیالات مزخرف چرند آشغال کثافت...



   
0 حرف
امام علی:
أَلاِْيمانُ عَلى أَرْبَعَةِ أَرْكان: أَلتَّوَكُّلِ عَلَى اللّهِ، وَ التَّفْويضِ إِلَى اللّهِ وَ التَّسْليمِ لاَِمْرِللّهِ، وَ الرِّضا بِقَضاءِ اللّهِ.
ايمان چهارپايه دارد: توكّل بر خدا، واگذاردن كار به خدا، تسليم به امر خدا و رضا به قضاى الهى.





   
0 حرف
من یه عالمه دوست خوب دارم...
این خیلی خوبه!



   
0 حرف
اون دفعه بهم گفته بود باید قبول کنی که پیغمبر نیستی.یه آدم خارق العاده نیستی.یه موجود باهوش معمولی هستی.
اون موقع فکر می کردم یه حرف عادی داره می زنه.
حالا می فهمم چقدر حرف سنگینیه.من؟...قبول نمی تونم بکنم...



   
0 حرف
دلنوزان ، نازنازان در رهند
گلعذاران از گلستان می رسند
...

دیشب شهرام بدجوری حال داد.



   
0 حرف
آقا من خودم باورم نمیشه.دوسه روزه که حالم کاملاً خوبه.نه ناراحتم.نه از کسی متنفرم.نه حس می کنم که کسی از من متنفره.
چی شده؟
خودم می دونم.ولی نمی گم!



   
0 حرف
اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان می رسند

نمی دونم به این شعر چه ربطی داره، و لی همتونو دوست دارم.دلم جداً برای یه همچین جمعی تنگ شده بود.
دم موجی جون گرم که ملتو دور هم جمع کرد.
خوب باشید.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, November 18, 2003

ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم...
بابا کی می خوای اینو بفهمی؟
با ما به جام باده صافی خطاب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسه سر ما زیر سیگار کن...



   
0 حرف
من هرچی دلم بخواد اینجا می نویسم.
اینجا قلمرو منه.
من فرمان میدم.
هرچند تکراری باشه، ولی من می خوام، پس می نویسم.
عمدتاً تکراریه واسه اینکه خودم یادم بمونه.



   
0 حرف
یکی از اهداف(!) مهم زندگی من اینه که بتونم اون مصرع "برخیز و عزم جزم به کار ثواب کن" رو با همون فرکانسی که شجریان خونده بخونم.
بعد از چند صد بار تمرین، الان به فاصله حدود یک اکتاوی رسیدم!

یعنی میشه؟ عمراً.



   
0 حرف
شکر خدا که نه بر تقوی تکیه کردم که ندارم، نه بر دانش که اون رو هم ندارم!
توکل بایدش.



   
0 حرف
مارا چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر روی ما ببست به شادی در بهشت
...



   
0 حرف
مار تو آستین پرورش دادن، و فهمیدن اینکه تا حالا این کارو می کردی، سخته...
امروز خیلی جلوی خودم رو گرفتم که نکوبم توی دهن این بچه...بچه اس آخه.گناه داره.
آخه بابا جون، من تو رو بزرگ کردم.یادت نمیاد پارسال همین موقع چه چیزایی بهت یاد می دادم؟
حالا واسه ما آدم شدی تو روی من وامیستی؟
لا اله الا الله...

الان تقریباً می دونم اون موقعی که بچه بودم و تو روی بابام وامیستادم، چه حسی داشته...البته مال من خیلی خفیفتره، ولی همین هم عصبانیم می کنه.
اصلاً یه اصل کلی اینه که آدم نباید به بچه رو بده.والسلام.



   
0 حرف
راه خدا، یا راه انسانها...؟ مسأله این است...
اساساً این دوتا با هم فرقی می کنن؟

ما که داریم راه خودمونو می ریم.مشکلی هم باهاش نداریم.ولی نمی دونیم این راه ما کدوم یکیه؟



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, November 17, 2003

می توانست او اگر می خواست، لیک...

چماق فولادی.



   
0 حرف
یه وبلاگ مامانی : نوشی و جوجه هایش



   
0 حرف
نه عزیز من، دین من خیلی بیشتر از یه سری قصه است.
خیلی خیلی بیشتر.
می تونیم صحبت کنیم اگه بخوای.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, November 16, 2003

قصد ان دارم که امشب مست مست...

بعد از مدتها امشب رفتم سراغ وبلاگ شهرزاد...خیلی حیفه که دیگه نمی نویسی.



   
0 حرف
یه چیز خوب کشف کردم.
یونولیت.
چیزی که میشه هرچقدر دلت بخواد، هر وقت دلت بخواد، بهش مشت بزنی.
چیزی که نمیشکنه.له نمیشه.مقاومت میکنه.
میخوره.ولی وای میسته.

اون روز توی رسانا حالی کردم...



   
0 حرف
آخرین وسوسه مسیح به طرز خیلی حرفه ای طراحی شده بود...
آقا بتر سید از شیطون...خیلی زرنگه.خیلی خیلی.قبلاً، یعنی بعد از مکه، خیلی واضح میدیدمش.الان یه کم تار شده، داره باز دوباره با خدا قاطی میشه.ولی نمی ذارم.
بالاخره اونجا یه کارایی، یه روشهایی به ما یاد دادن دیگه...
خیلی جونوره...زبل...

خیلی ضایعه که آدم شب قدر بشینه انجیل بخونه؟اونم توی مشهد! همه از دستم خل شدن!



   
0 حرف
حیف این شبا که دارم مفت مفت از دستشون میدم...
هر سال بساطی داشتیم تو این شبا.



   
0 حرف
خیلی زور داره که آدم برای رفع اضطراب و هجوم خاطره ها، یه نوار ضد اضطراب بذاره، بعد وسط کار گریه اش بگیره.
من دلم میخواد همین طور الکی گریه کنم.ولی نمی تونم.

هیچ کارم مثل آدمیزاد نیست!



   
0 حرف
دو سه روزه اين افتاده تو دهن من:
آن عهد ياد باد که از بام و در مرا     هردم پيام يار و خط دلبر آمدي

بازم حس مکه . يادش به خير.



   
0 حرف
من هيچ حرفي براي گفتن ندارم.
نه نصيحتي.نه موعظه‌اي.
حالم هم نسبتاْ خوبه.خيلي بهتر از اون آخرين روز توي تهران.
امروز برمي‌گردم.حالم دوباره بد ميشه.
من آدم روشن بيني هستم.
من برگ چغندر نيستم.
من ابله نيستم دوست عزيز.
من احمدعلي هستم.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, November 13, 2003

زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم    ناز بنياد مکن تا نکني بنيادم
مي مخور با همه کس تا نخورم خون جگر     سر مکش تا نکشد سر به فلک فريادم
زلف را حلقه مکن تا نکني در بندم     طره را تاب مده تا ندهي بر بادم



   
0 حرف
آرامش خونه چيز ديگه‌ايه.
من اومدم خونه.دل همتون بسوزه.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, November 12, 2003

لابد صلاحه.



   
0 حرف
احساس بره ای رو دارم که تو چنگال یه عقاب اسیر شده.
همه بهش میگن فرار کن.ولی همه نمی دونن که زور اون عقابه خیلی بیشتر از این حرفاست.
چنگالهاش در همین لحظه داره فرو میره توی مغزم.
چاره تمکین و رضا تسلیم است...

ولی به هرحال به من میگن احمدعلی، یا برگ چغندر...



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, November 11, 2003

من ازت معذرت می خوام که این روزا هروقت حالم بده میام سراغت.ولی چاره ای نیست.باید تحمل کنی!
ولی نمی دونی چقدر انرژی بوجود میاری!راست می گم به خدا!ثواب داره.
دوستیم با هم.



   
0 حرف
بعد عمری امشب رفتم سراغ قران.خوبی خدا اینه که هر کار بکنی ، ولت نمی کنه!
هنوز هم منو نگه داشته.یه چیزایی بهم گفت...



   
0 حرف
یه تسلیت به امید عزیز که پدرش فوت شد.

یاد همه اون چیزایی که با هم تو مکه خوندیم باش.



   
0 حرف
یریدون لیطفئوا نور الله بافواههم والله متم نوره ولو کره الکافرون...

بعضی آیه ها با نوازش و چماق نازل شدن.این یکی از اوناست.
می خواهند نور خدا را با دهان هایشان خاموش کنند ولی خدا تمام کننده نورش است و لو کره الکافرون...

لطافت نوازش رو حس می کنین؟ شدت ضربه چماق رو چطور؟ هنر یعنی این...



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, November 10, 2003

به می عمارت جان کن که این جهان خراب
بر ان سر است که از خاک ما بسازد خشت

اینقدر بساز که چشمت درآد!آه!



   
0 حرف
این ارامش فکری (فقط فکری) بعد از مکه رو با هیچ چیز عوض نمی کنم.
درسته که الان هم بی مشکل نیستم.درسته که شبها نمی تونم درست بخوابم.درسته.
ولی لااقل می دونم که با هیچ جای این دنیا گیر فکری ندارم.دیگه نه به عدالت خدا گیر می دم، نه به رنگ بال پروانه ها...
اونجا هرچی به ذهنم می رسید، انگاری بهم می گفتن "به تو چه بنده کوچولو؟ تو رو چه به این غلطا؟..."

تو هم یه موجود محدودی.مثل همه موجودات دیگه.قرار نیست از خیلی چیزا سر در بیاری.قرار نیست.یعنی ربطی به تو نداره.سرت به کار خودت باشه.
همه صورت مسأله ها پاک شد.به همین سادگی...نه...سخت بود انصافاً.
یادتونه قبل از رفتن چه چیزایی می گفتم که! حالا اون س<ال ها واقعاً دیگه مطرح نیستن! باورتون نمیشه، نه؟

خدا نصیب همتون بکنه یه سر برید اون طرفها.



   
0 حرف
چند گویی که بد اندیش و حسود    عیب جویان من مسکینند
گه به خون ریختنم برخیزند    گه به بد خواستنم بنشینند
نیک باشی و بدت گوید خلق    به که بد باشی و نیکت بینند

شکرت..لابد حکمتیه که ما جزء دسنه دومیم دیگه!نه؟



   
0 حرف
از صدقه سر این لعنتی، بی خاصیت ترین ماه رمضون عمرم رو دارم پشت سر می ذارم...پونزده روز گذشت/
حواست باشه بچه.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, November 08, 2003

از وبلاگ داداش جونم :

"سلام عزيزم
حال همه ی ما خوب است، ملالی نيست جز گم شدن گاه به گاه خيالی دور که مردم به آن شادماني بی سبب ميگويند. با اين همه عمری اگر باقی ماند، طوری از کنار آن ميگذرم که نه زانوي آهوي بی جفت بلرزد و نه اين دل نا ماندگار بی درمان.
تا يادم نرفته است بنويسم:
حوالی خوابهای ما سال پر بارانی بود. ميدانم هوای انجا هميشه پر از هوای تازه ی باز نيامدن است اما تو لااقل، هر وهله، گاهی، هرزگاهی ببين انعکاس تبسم دو رويا شبيه شمايل شقايق نيست؟
راستی خبرت بدهم: خواب ديدم خانه ای خريده ام، بی پرده، بی پنجره، بی در، بی ديوار... هی بخند،هی بخند. بی پرده بگويمت، چيزی برايم باقی نمانده است، من پانزدساله خواهم شد, شهريور را به فال نيک ميگيرم. دارد در همين لحظه يک فوج کبوتر سفيد از فراز کوچه ی ما ميگذرد، يادت ميايد رفته بودی خبر از آرامش آسمان بياوری؟
نه عشق من
نامه ام بايد ساده باشد،‌ کوتاه باشد، بی حرفی از ابهام و آينه.
از نو برايت مينويسم:
حال همه ی ما خوب است، اما.......

تو باور نکن."

هر دم از این باغ بری می رسد...اصلاً نمی دونم اینو از کجا آورده...
آخر و عاقبت این خونواده چی میشه؟



   
0 حرف
...و انّ من الحجارة لما یتفجّرُ منهُ الانهار و انّ منها لما یشقَّق فیخرج منه الماء و انَّ منها لما یهیطُ من خشیة الله...

با ما دیگه چرا ازاین بازیها در میاری؟ ما که گفتیم نوکرتیم...



   
0 حرف
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کزین شکار فراوان به دام ما افتد

خیال زلف تو...
خیال زلف تو...
خیال...
خیال...
تو...تو...فقط تو.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, November 05, 2003

بالاخره یکی فهمید من چی مگم.این باعث شده که حال من خوب باشه امشب.
یکی بالاخره فهمید.دل همتون بسوزه!



   
0 حرف
رفتار سینوسی رو حس می کنید از نوشته های امشبم؟



   
0 حرف
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد

خوب من هنوز نرفتم که! اصلاً کی گفته می خوام برم؟

هستیم در خدمتتون جناب خدا.



   
0 حرف
خوب، ظاهراً من هنوز یه دیوونه رسمی نیستم.
این خوبه.



   
0 حرف
ایمان بیاوریم به پایان فصل سرد...
من الان به طرز غیر عادی خوبم.
یعنی همش یه فیلمه؟



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, November 04, 2003

انتخابات شورا توی این دو روز منو به شدت یاد بچه های پارسال انداخت.بچه های خوبی که الان نیستن.
امیر، پویا، و خیلی های دیگه.

آن سفر کرده که صدقافله دل همره اوست   هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

همشونو.خوب؟
دوستون دارم.



   
0 حرف
زمان : ساعت نه شب
مکان : همکف دانشکده برق دانشگاه شریف
یه دست گل کوچیک توپ.تو همکف دانشکده.همه پا برهنه.
رسماً با تمام احساسات محیط آکادمیک دانشکده رو به لجن کشیدیم!
کاش بعضی از این اساتید مثلاً محترم اونجا بودن...آی حال می داد!



   
0 حرف
این جمله "و اکثرهم لا یعلمون" یا "لا یعقلون" هم خیلی سنگینه اگه بهش دقت کنیم.
تصور اینکه ماها هم به احتمال خیلی زیاد جزو اون "اکثرهم" هستیم، منو خیلی میترسونه.
خیلی.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, November 03, 2003

به چند عدد مرغ هوا جهت دوستی نیازمندیم!
خوابم نمی بره!



   
0 حرف
گاز گزفتن آدما کار بدیه؟



   
0 حرف
من فقط چی؟
دِ اگه میدونین خوب بگین!چرا همه از "..." استفاده می کنن؟

احساس بی گناهی می کنم!



   
0 حرف
وه که به حسرت عمر گرامی سر شد
همچو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد
یک نفس زد و هدر شد
روزگار ما به سر شد
چنگی عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد
دل نهم ز بی شکیبی
با فسون خود فریبی
چه فسون نا فرجامی
به امید بی انجامی
داد از این افسون سازی، خدایا
داد از این افسون سازی ،خدایا...

پیشنهاد می کنم از من خواهش کنید یه دفعه اینو هم براتون بخونم.از دستتون میره ها.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, November 01, 2003

به سکوت سرد زمان
به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی
نه کسی را درد زمان
...

یه موقع فکر نکنید من دپ زدم ها.فکر کنید من خوبم.این طوری بهتره.



   
0 حرف
بازم مرام مجتبی و لیلی که اینجا کامنت می ذارن.بقیه که هیچی.



   
0 حرف
خوب من که نفهمیدم دل شکسته یعنی چی؟
البته بعضی وقتها هم خودم رو به نفهمی می زنم.می شناسی منو که!



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, October 31, 2003

خدا! غروب جمعه را چرا آفریدی؟



   
0 حرف
جمعه خاکستری.
حرف تازه ای برام نداشت.
هرچی بود، زودتر از اینها گفته بود.



   
0 حرف
مجتبی جون این اهنگ وبلاگت اشک منو در میاره.
چیه آخه؟ یه آهنگ شاد بذار روش.
الان نیم ساعته دارم گوش می دم بهش.



   
0 حرف
حس غریبیه.شاید دارم خودمو مجبور می کنم که باور کنم.
هیچوقت این کار رو نکنید.



   
0 حرف
این واسه تو:

در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات

اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو ف بیدار خواهم شد
...
و انوقت من، مثل ایمانی از تابش استوا گرم
تورا در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید



   
0 حرف
هرکه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه



   
0 حرف
شایدم یه جور مارمولک باشم.کی میدونه؟



   
0 حرف
خوبیش اینه که قوه تخیلم هم کم کم داره میمیره.راحت میشم.

وبلاگ یه چیزیه تو مایه های ایندرال، یا دمت گرم...فقط خوبیش اینه که خوردن یا نوشتنش روزه رو باطل نمی کنه.ولی منو آروم می کنه.



   
0 حرف
من یک گاو میشم.
با دوتا شاخ گنده.یا تنه ستبر.با سر بالا.غرور.
روزا می شینم یه گوشه.بقیه رو نگاه می کنم.هرروز.
وقتی نشستم، بقیه رو نصیحت می کنم.پدر خوانده.
از دیدن رابطه بقیه حیوونا خوشم میاد.از زیر نظز گرفتنشون.
من هیچ کاری به بقیه حیوونا ندارم، مگه اینکه اونا کارم داشته باشن.
اگه کسی پا روی دمم بذاره، شاخش می زنم.می میره.

شبا، من یک اسبم...



   
0 حرف
همه نگاه کنید.
من یک اسبم.یک اسب سفید.
پیتکو پیتکو میدوم.تند.
هو هو خیالات می زنه به سرم.
فکر می کنم.چرند.زیاد.
می رم تو رویا.تو خواب.تو بیداری.
میدوم...میدوم...میدوم.
قلبم می زنه.تاپ تاپ.
حال می کنم.خیلی.
شیهه می کشم...آواز می خونم.
همه میگن دیوونه اس...همه غلط می کنن.
می دوم...

تق...سرم خورد به دیوار.یا شیشه.
بیهوش میشم.
توی بیهوشی خیال می کنم که یک اسبم، یک اسب سفید...

و این داستان ادامه دارد...



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, October 30, 2003

حس قربانی بودن هم بعضی وقتها جالبه.گاهی هم چندش آور.
آدم همیشه فکر می کنه بعضی بلاها سر همسایه میاد فقط.بعد که سر خودش میاد باورش نمیشه.
البته گاهی هم مثل من باهاش حال می کنه.



   
0 حرف
سودای تو را بهانه ای بس باشد
مدهوش تو را ترانه ای بس باشد
در کشتن ما چه می زنی تیغ جفا
ما را سر تازیانه ای بس باشد

آواز ، فریاد، و هجوم خاطره شیرین تنهاییهای توی قطار و قمارباز داستایفسکی و موسیقی و چای و منظره های بیرون و یادش بخیر .
چرا؟
لااقل می دونم که تقصیر من نیست.من بی گناهم.



   
0 حرف
مرسی لیلی.
دمت گرم.
همین.



   
0 حرف
136 تا در دقیقه خیلی زیاده، نه؟
ضربان قلبم رو میگم.نمی دونم چطور زنده ام؟



   
0 حرف
ای که از کوچه معشوقه ما می گذری
ما هم از کوچه معشوقه تو می گذریم

قیافش بعد از اینکه اینو بهش گفتم دیدنی بود!...

ولی حالا جدی:
بر حذر باش که سر می شکند دیوارش
همچی میشکنه که نفهمی از کجا خوردی...



   
0 حرف
علم یعنی مجموعه فرضیاتی که میشه به کمکشون دنیا رو توجیه کرد.
اعتقاد چیه؟

من اول بهش اعتقاد پیدا کردم، بعد دیدم میشه باهاش زندگی رو توجیه کرد، پس نگهش داشتم.
ولی خطر بزرگ اینه که آدم بگرده دنبال چیزایی که باهاشون همه چی رو توجیه کنه، بعد بهشون اعتقاد پیدا کنه.
فرق اساسی عقیده و علم همینه.



   
0 حرف
...وهب لنا من لدنک رحمه...

و "ربنا"ی شجریان که مثل هرسال بالا می بردم...
ربنا...به رحمت سر زلف تو واثقم ورنه...



   
0 حرف
و خاک، حاک پذیرنده، اشارتی است به آرامش.



   
0 حرف
این روزا به خاطز گشنگی، قلبم انزژی نداره که بخواد اذیت کنه.
سوسک شده طفلک! ولی بعد از افطار باز همون آش و همون کاسه...



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, October 27, 2003

مدتهاست کلمه ای به اسم ناامیدی برای من مفهوم نداره.هیچی.
این یکی از برکات سفر بود.ماشالا یکی دو تا هم برکت نداشت.هوار تا.
نا امید نباشید.هروقت هم شدید بیاید پیش من آدمتون کنم.

کل اگر طبیب بودی ...



   
0 حرف
چقدر بی معرفت تو این دنیا زیاد شده!



   
0 حرف
اما شعر تو میگه که چشم من
اینقدر تو نخ ابر موند که بارون زد

بارش باران الهی بر تمام منتظران مبارک.حالشو ببر.



   
0 حرف
آن آتشی که در دل ما شعله می کشید
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
...

اوه اوه، چقدر باحال میشد!



   
0 حرف
چچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچرررررررررررررررررررررررررررررااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



   
0 حرف
چه قدر گاهی مسخره به نظز می رسند...دل نگرانیهای همه...همه مثل هم...بدون تفاوت...همه گلایه می کنند از تنهایی...
خدا! چه می کنی؟



   
0 حرف
منم و یک ته سیگار به دست...



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, October 26, 2003

یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور...

د مخور لامصب...



   
0 حرف
مامان فردا داره میره.
تو این یه هفته که مثل باد گذشت، به من خیلی خوش گذشت.
فردا به من خوش نمیگذره.
من برگ چغندر نیستم.



   
0 حرف
من موفق می شم.
من پیروزمی شم.
من هر مرضی رو شکست میدم.
من احمدعلی هستم.
من برگ چغندر نیستم.
من ...
I am invincivle
I am the king
I am invincible
and I WILL WIN!


شماها باور می کنین؟ نه؟ آره؟



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, October 25, 2003

هرچند کازمودم از وی نبود سودم    من جرب المجرب حلت به الندامه

این مصرع دوم رو باید با آب طلا بنویسن، رو در و دیوار نصب کنن.
آنکه ازموده را آزمود...



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, October 24, 2003

دیگه مامان هم اومده به من میگه حذف ترم کن!
ببینید اوضاع چطوریه دیگه!

شهر در امن و امان است دوستان عزیزم
آسوده بخوابید.



   
0 حرف
برگشت به من گفت :"کم آوردی پسر.داری هرروز خشمت رو مثل بنزین رو سر خودت و اطرافیانت می ریزی.بعد هم کبریت میزنی بهش.از این کار هم لذت می بری!"
دیدم راست میگه واقعاً.
گفت:"من گردنتو کج می کنم.آدمت می کنم"
گفتم:"اگه این کارو بکنی...تا آخر عمر مدیونتم"

خلاصه قراره یه اتفاقاتی برای گردن من بیفته.منتظز باشید...



   
0 حرف
دیگه این وبلاگ برای بعضی امور جواب نمیده.
شروع کردم به ایمیل زدن برای خودم.




   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, October 23, 2003

زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم:
چشم را باز کنید، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدم که به هم می گفتند:
سحر می داند، سحر!



   
0 حرف
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
...



   
0 حرف
I was there when he set the heavens in place, when he marked out the horizon on the face of the deep, when he established the clouds above and fixed securely the fountains of the deep, when he gave the sea its boundary so the waters would not overstep his command, and when he marked out the foundations of the earth. Then I was the craftsman at his side. I was filled with delight day after day, rejoicing always in his presence, (Proverbs 8:27-30 NIV)

عیسی مسیح



   
0 حرف
مارا سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود، هم بر آن سریم

برای دفعه صدم اینو میگم.همش تکرار می کنم.نه برای اینکه تو بدونی، برای اینکه خودم یادم بیاد.
هوای مارو داشته باش وگرنه هرچی دیدم از چشم خودم دیدم.



   
0 حرف
بالاخره وایساد.



   
0 حرف
خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند...
کی پس؟ها؟



   
0 حرف
من نمی دونم راه درستش چیه...ولی می دونم راه غلطش چیه.
من نمی دونم نرمال یعنی چی...ولی می دونم غیر نرمال یعنی چی.
من نمی دونم...

ولی شاید دونستن دومی ها، باعث دونستن اولی ها میشه.نه؟



   
0 حرف
چهارتا حب قوی انداختم بالا ولی هنوز نمی خواد وایسه لامصب.
تالاپ تالاپ...



   
0 حرف
بعد از چند سال یاد سایت احمدعلی ترم اول لفتلدم...
و کلی خاطره تلخ و شیرین اومد توی ذهنم بعد از خوندنش...
خیلی کوچولو بودم اون موقع.تا جایی که یادم میاد خیلی ناز بودم.یادتونه؟



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, October 22, 2003

پروژه جدید داره شروع میشه.
افوض امری الی الله...
کارم را به خدا می سپارم...

یا حق.



   
0 حرف
جالب بود.تئوری خودم، نظریه خودم، تحلیل خودم، و حرف کوبنده اون.
خود من میگفتم که مشکل انسان مدرن اینه که ناتوانایی خودش رو باور نمی کنه.خودم می گفتم که این موجود فکر می کنه باید به همه جا برسه، و چون نمی تونه دیوونه میشه.خودم...
بعد اون برگشت گفت که تو تا قبول نکنی یکی مثل بقیه هستی، تا قبول نکنی که نمی تونی در همه زمینه ها بهترین باشی، خوب نمیشی.
گفت درستت می کنم.
و مامان که یک کمی از نگرانیش کم شد.

شکر...
من از فردا باید بشینم بت بشکنم.بت خودم رو..باید غرورم رو له کنم..نابود کنم...بعد هم براش گریه کنم...
این یعنی دردسر اساسی.یعنی اعصاب قاطی پاطی برای یه مدت طولانی...ولی اون گفت که به درد سرش می ارزه.یعنی چاره دیگه ای ندارم.

حاضر...اماده...آتش!



   
0 حرف
"تو اگه می خوای خوب بشی، باید بت خودت رو بشکنی.خوردش کنی.بعد بشینی پاش گریه کنی.
این تنها راه حله..."

...و احمدعلی که داشت انگشتش رو می جوید...

و پنجره ای تازه به روی من...



   
0 حرف
همای اوج سعادت به دام ما افتد    اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه    اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق طلوع کند   بود که پرتو نوری به بام ما افتد
...

پیشنهاد می کنم یه دفعه از من خواهش کنید اینو براتون بخونم.از دستتون میره ها...نگی نگفتی.



   
0 حرف
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز    چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز
نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی    که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز
ز مشکلات طریقت عنان متاب ایدل   که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز
...

که بنده هم نیندیشم از نشیب و فراز...



   
0 حرف
زهی خجسته زمانی که یار بازآید    به کام غمزدگان ، غمگسار بازاید
...

همین.کاش من هم منتظر بودم...



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, October 21, 2003

دیروز صبح اوضاعم قاطی پاتی بود.یه تفال زدم به قرآن:
فاصبر لحکم الله فانک باعیننا...
بر حکم خدا صبر کن که تو منظور نظر مایی...

خوب من اون موقع باید چه احساسی پیدا می کردم؟
احتمالاً قراره من به پیامبری برگزیده بشم.



   
0 حرف
ماییم و یار مهربون
همین زیاد از سرمون
...

مامان اومده تهران.یه هفته پیش من میمونه.چی از این بهتر؟
در این لحظه هیچ دلیل منطقی و غیر منطقی برای ناراحت بودن وجود نداره.

ماییم و یک جرعه نفس
همین عزیزم مارو بس
...



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, October 20, 2003

کمک هم که می خوای، فقط از خدا...همین و بس.



   
0 حرف
زندگی بین زمین و هوا هم چیز جالبیه در نوع خودش.
هیچوقت نمی دونی الان خوابی یا بیداری، کاری می تونی بکنی یا نه، زنده ای یا مرده...
کم کم دارم به این مدل زندگی عادت می کنم.
انت عطانی فوق رغبتی...
تو بیش از خواسته ام به من عطا کردی...دیگه حرف حسابم چیه؟

لعنت بر همه چیزهای دوقطبی.



   
0 حرف
جالبه شرایطی که ادم داره فریاد می زنه، بعد یکی وایساده جلوش داره با لبخند تلخی نگاهش می کنه.
نه.جالب نیست اصلاً.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, October 17, 2003

من اگه قلب نداشتم خیلی راحت تر زندگی می کردم.
منظورم همین موجود فیزیکیه.همین چند تیکه ماهیچه که وقتی ضربانش میره بالا دیگه احمدعلی هیچ کار مفیدی نمی تونه بکنه جز داد زدن...
مثل همین الان.



   
0 حرف
... حجاج بنگ خورده و سر بر در نهاده بانگ مي زد كه در را مجنبانيد تا سرم نيفتد پنداشته بود كه سرش از تنش جداست و بواسطه ي در قائم است، احوال ما و خلق همچنين است پندارند كه ببدن تعلق دارند با قائم به بدن اند...
" مولانا "

مهران




   
0 حرف
وسط یه جمع بزرگ و شلوغ...بشین.سرت رو آویزون کن.دستت رو بگیر روی گوشات.
همه چی عوض شده...اینجا یه دنیای دیگه اس.
اینجا تنهایی.وسط جمع تنهایی.
هر فکری دلت خواست بذار بیاد.یا هرچی دلت نخواست...

تو اینجور شرایط همه چی مزه دیگه ای داره...قشنگه...شیرینه...



   
0 حرف
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد   ز فکر آنان که در تدبیر درمانند، درمانند

کور خوندین عزیزان! شایدم نه...
نمی دونم راستش.



   
0 حرف
ببار ای ابر بارانی...

دیگه همون ابر بی بخار هم تو آسمون پیداش نیست.همون که "هوا را تیره می دارد، ولی هرگز نمی بارد...".
بابا ما به همون هم راضی بودیم خدا جون.بفرستش بیاد که خیلی لازمه...
خیلی.



   
0 حرف
چرا همیشه شبها که تنهام دلم می خواد با یکی حرف بزنم؟
اونوقت روزا کاملاً مغرور...راه حل؟



   
0 حرف
یه لحظه یاد سال اول افتادم.هرموقع می دیدم که دارم کم میارم -به دلایل مختلف مسخره - Jerusalem is Lost رو گوش می کردم :
I am invincible
I am the king
I am invincible
and I will win!

یا اون تیکه اخر:
We are invincible
God is the king
We are invincible
And we will win!

اون زمان اولی خیلی بهم روحیه می داد.اما الان کاملاً مطمئنم که دومی درسته.ما چی کاره ایم، God is the king!...



   
0 حرف
قسمت حوالتم به خرابات می کند...



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, October 15, 2003

دیگه همه بدون استثنا به من میگن دیوونه.
این خوب نیست.اصلاً.



   
0 حرف
یارم چو قدح به دست گیرد...
به قول جاهلها چه شود!



   
0 حرف
لی لی لی لی لی
لی لی لی حوضک
علی کوچولو
این مرد کوچک
علی کوچولو
تو قصه ها نیست
مثل من و توست
اون دور دورا نیست
نه قهرمانه
نه خیلی ترسو
نه خیلی پرحرف
نه خیلی کمرو
...

مثل همیشه هجوم کلی فکر و خاطره شیرین.



   
0 حرف
لین خیلی خوبه که من خیلی خوبم...خیلی.



   
0 حرف
"و ایوب اذ نادی ربه انی مسنی الضر و انت خیر الراحمین"
"و ایوب آنگاه که پروردگارش را ندا داد که مصیبتی به من رسیده و تو بهترین مهربانانی"

این هنوزم به نظر من زیبا ترین و عمیقترین جمله دعایی تاریخ بشره.شاهکاره.

حالا فهمیدی به همه این چیزایی که می نویسم اعتقاد دارم؟ من به همه چیز اینجوری نگاه می کنم، با لبخند.
این جمله رو یادتون باشه...در بدترین شرایط به درد می خوره.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, October 12, 2003

یه نگاهی به این بندازین.
خوب بخونیدش.



   
0 حرف
خوب شد که خدا یه جایی گفته "لیس علی المریض حرج...".وگرنه من تا حالا از عصبانیت مرده بودم!
خوبه دیگه...زندگی راحت.



   
0 حرف
بعله...زندگی فقط صد سال اولش سخته.
بایپولار کثافت.



   
0 حرف
خیلی بی معرفتین شماها.با همتونم.
خیلی.

نمی دونم، شاید خودمم باشم.کی می دونه؟



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, October 10, 2003

یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد    بیا کین داوریها را به پیش داور اندازیم
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه   که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم
...

چی بگم دیگه؟



   
0 حرف
وقتی می خوای با یکی صحبت کنی، باید صاف و روشن بهش بگی؟ گوشه کنایه کافی نیست؟



   
0 حرف
"ابر ها بسیارند و هریک را سایه ای است درشت و خوفناک.آیند و روند و سایه اندازند و سایه بر سایه هم افگنند و تو گویی که نزاعی است آن میان.مرد اگر در سایه صخره ای خفته باشد نه سایه ابر بر او افتد و نه باران و نه صاعقه.ارنه به هر قطره ای تر شود و به هر صدایی از جای شود و این سخت ناخوب است..."

حداقلش اینه که کاملاً می دونم اون صخره کجاست.حالا اینکه از سر بچگی گاهی از زیرش میام بیرون چیز دیگه است...فقط امیدوارم یه موقع اینقدر دور نشم که گمش کنم...
فعلاً که این زیر امن امنه.



   
0 حرف
جمعه شب...درکه...هزار تا خاطره قشنگ...
بدون بچه ها.

همتون رو دوست دارم.



   
0 حرف
"دل ها گاهی ملول می شوند
برای روزهای ملال دل دانایی های لطیف آماده کنید..."

امام علی



   
0 حرف
هیچی.همین فقط:
هرکه شد محرم دل در حرم یار بماند   وانکه این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن    شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت    دلق ما بود که در خانه خمار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد    قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هز می لعل کزان دست بلورین ستدیم   آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت   جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس   شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر   یادگاری که در این گنبد دوار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا می پوشید    خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد   که حدیثش همه جا بر درو دیوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی   شدکه باز آید و جاوید گرفتار بماند
...


گرفتار بماند...



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, October 08, 2003

احمدعلی کارش تمومه...لای لای لای لای
هنوز هم فقط یه لبخند میزنم به همه این قضایا...لای لای لای لای
دیشب پای تلفن مامان داشت از نگرانی می مرد...لای لای لای لای

خیره ان شاء الله...ما چه می دونیم؟



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, October 06, 2003

آره.کاملاً درسته:
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم؟...

خوبه که به این نتیجه رسیدی.



   
0 حرف
این روزا، بعضی وقتها که وسط شلوغی کار و درس یه گوشه خالی پپیدا می کنم،می رم تو خیال اون سفر عزیز..

مکه...عصر روز اول...سبک، راحت.قلبم سرجاش نیست.هیچ فکری توی کلم نیست.همه آدمای تو خیابون رو دوست دارم...
می رسم مسجد.یه گوشه می شینم.
دو رکعت نماز.نماز حال.نماز عشق.
بعد یکی یکی شروع می کنم به دعا کردن برای همه.خونواده، دوستان...همه.مطمئنم هرچی بخوام براورده میشه.دعای عاقبت به خیر شدن برای همه.با اسم.
یه عالمه ابابیل بالای سرم پرواز می کنن.نگاهشون می کنم...

یهو یه صدایی میاد :"فردا کوییز مدار مخابراتی داریم؟"
-آره
برمی گردم.باید برگردم.گفته بودم که چرا...



   
0 حرف
از هیچی بیشتر از تنهایی خوشم نمیاد، و از هیچی بیشتر از تنهایی متنفر نیستم.
این دوتا تنهایی البته شاید یه فرقهایی با هم داشته باشن.

چرا هیچکی حرف های منو باور نمی کنه؟



   
0 حرف
در مورد بعضی آدما، وقتی می خوای یه چیزی بهشون بگی باید کاملاً صریح، صاف و روشن صحبت کنی.
حالا اگه به هر دلیلی نتونی این کارو بکنی، چی میشه؟ من می دونم.خوب می دونم...
این غرور لعنتی...



   
0 حرف
-این دوونه اس.
-بابا این پسره مخش عیب داره!
-تو اون بخش مزخرف روح منی که حالم از دیدنت به هم میخوره.
-تو چرا اومدی اینجا؟

اینا عین جمله های یه عده اس که بعد از ده دقیقه صحبت ملایم بنده بهم تحویل دادن.رییس بهشون گفت شماها همتون یه بخشی از خودتون رو تو وجود احمدعلی می بینین، واسه همین اینقدر شاکی شدین!
خلاصه که خیلی کیف کردم.یه ساعت تمام ور زدم.قدرت نمایی کردم.ملتو خل و چل کردم.

برای من چه لذتی بالاتر از این؟ مخصوصاً تو این اوضاع و احوال! همشون دیوونه شده بودن از دستم.

جای همه خالی...



   
0 حرف
تو بزرگی مث اون لحظه که بارون میزنه...



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, October 04, 2003

عصری زیر بارون اون سوال دیروزی رو از شهرزاد پرسیدم.موقع اواز خوندن."چرا ماهو دادن به شبهای تار؟"
و اون با همون صدای فوق العاده دوست داشتنی گفت :"خوب معلومه، برای اینکه یه کمی اون شب تار رو روشن کنه!"
خوب.من کم آوردم.کاملاً درسته.
دیگه سوالی در این مورد ندارم.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, October 03, 2003

راست میگه.چرا نمی باری؟حرف حسابت چیه؟...

ببار ای بارون ببار ...با دلم گریه کن خون ببار ...در شبای تیره چون زلف یار...بهر لیلی چو مجنون ببار ...ای بارون
ببار ای ابر بهار...بر کوه و دشت و هامون ببار... به سرخی لبای سرخ یار...به یاد عاشقای این دیار...به کام عاشقای بی مزار...ای بارون...

راستی، کسی میدونه چرا ماهو دادن به شبهای تار؟



   
0 حرف
تو را دارم، چه غم دارم؟ زحال من تو آگاهی...
حالا بقیه هرچی میخوان بگن، خوب بگن.هر فکری می خوان بکنن، بکنن.تو که میدونی من چمه.سرما خوردم.فقط...

حالا خودمونیم، خوب میشه دکتر جون؟ نوکرتم به مولا.



   
0 حرف
مکان : سرزمین نوح.
زمان : موقع طوفان.
صحنه :
نوح پیامبر و پیروانش توی کشتی هستن.دور و برپر آبه.هر طرف صدای فریاد میاد.داره از بالا به پایین نگاه می کنه.یهو وسط آب...پسرش..."بابا جون،لج نکن با خودت...با خدا.بیا توی کشتی.بیا..."
نخیر...آقا لجباز تر از این حرفان.میگه من میرم روی کوه تا نجات پیدا کنم..."پسر جون، امروز هیچکس زنده در نمیره...بیا بابا، بیا!"
نیومد.مرد.
طوفان نشست.نوح ناراحت بود.برگشت گفت خدایا مگه قول نداده بودی خانواده من رو نجات بدی؟

(حالا همه این مقدمه واسه چی بود؟ جواب خدا چند تا نکته جالب داره)
اولا که اون از اهل تو نبود."او عملی ناشایست است!" (کلی نکته توی همین جمله اس.)
دوماً ، و از همهمهمتر ، آقا جون "هرگز چیزی را که به آن علم نداری از خدا نخواه!"
نوح هم ترسید.گفت خدایا من پناه میبرم به تو که از جاهلین باشم...

من تاحالا اقلاً بیست دفعه این صحنه رو خونده بودم ولی این نکته دوم رو ندیده بودم.آقا میگه نخواه.خدا میگه چیزی رو که درموردش علم نداری بیخود از من نخواه.من خودم میدونم چی خیره، چی نیست.
خیلی عجیبه ها...ما خداییش به چند تا از چیزایی که از خدا می خوایم، مخصوصاً موقع گرفتاری، علم داریم؟

البته خوب اون پیغمبر بود...من که نیستم! هرچی دلم بخواد ازت می خوام خدا! این لذت رو از من نگیر.حالا خواستی گوش نکنی، نکن.
حله؟



   
0 حرف
افتاده بودم روی تخت..ضربان قلبم مطابق معمول این شبها خیلی بالا رفته بود.دستم داشت می لرزید.سرم هم گیج میرفت.
یهو بلند شدم.رفتم سراغ ضبط.یه نوار گذاشتم.پر والس.اول از همه همون دانوب آبی دوست داشتنی...لا لا لا لای-لای لای-لای لای...
بعد دیدم خوب اینجا کسی نیست که باهاش برقصم که...! یه بالش بزرگ ورداشتم.شروع کردم به چرخ زدن...
نیم ساعت تمام من داشتم توی خونه می چرخیدم.احساسی که بعدش بهم دست داد عالی بود...عالی.



   
0 حرف
خوب، آدم بايد نيمه پر ليوان رو ببينه.
حداقلش لينه که اين دفعه ديگه مشکل فلسفي-عقيدتي ندارم، مشکل فکري ندارم، از دنيا بدم نمياد، رابطم با بقيه خراب نشده...
فقط دارم کم کم ديوونه مي‌شم.اينم که بد نيست، هست؟



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, October 01, 2003

بي تو اگر به سرشدي...
چي مي‌شد؟
حتي فكرش كشنده اس.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, September 30, 2003

روزگار است آنکه گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخ بازيگر از اين بازيچه ‌ها بسيار دارد

بسيار دارد...



   
0 حرف
بي‌تو اما به چه حالي من از آن کوچه گذشتم...



   
0 حرف
بعد از يه مدت حال دادن اساسي، حالا داره منو تست مي‌کنه ببينه درسم رو خوب ياد گرفتم يا نه؟
ياد گرفتم...والا ياد گرفتم.د بابا اقلاْ روش اين اممتحان رو عوضش کن ديگه! مرامي دارم خسته ميشم.جون من...
اما يه چيزي رو بدون: حتي اگه صد سال ديگه هم منو مجبور کني که صبح تا شب مثل معتادا بشينم يه گوشه خميازه بکشم، بازم
ماراسريست با تو که گر خلق روزگار     دشمن شوند و سر برود هم بر آن سريم

خوب من که همش تو نماز همينو ميگم بهت.فکر مي‌کنم تا حالا تو تستا خوب جواب دادم! نميشه روش امتحان رو عوض کني؟

به خدا بسمه...



   
0 حرف
"تنها سجده كسي مقبول است كه غروري براي شكستن دارد..."
دكتر شريعتي


دكتر به خدا تو شاهكاري!



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, September 28, 2003

مامان جون عزيزم: من هنوز خيلي بچه ام واسه اين حرفا! بيخيال ديگه.خوب؟

اين مهمترين مكالمه چند روزه گذشته با مادر محترم بوده.حتي با پدر محترم!



   
0 حرف
دور موتور=0
گشتاور مفيد=0
خوشحالي=خيلي
بيحالي=خيلي
بيخيالي=خيلي

پيدا كنيد پرتقال فروش را!



   
0 حرف
من خسته ام.خيلي.
لعنت بر شيطون...



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, September 26, 2003

ميدونستيد بعضي از سنگها از ترس(خشية) خدا از کوه ميفتن؟
يه آيه باحالي داريم.ميگه (خطاب به بني اسرائيل) که دلهاي شما مثل سنگ شده، يا سخت تر از اون، چون مثلاْ از درون بعضي سنگها چشمه جاري ميشه،ميشکنه و آب ازش بيرون مياد، «و ان منها لما يهبط من خشية الله...» يعني بعضيهاش از ترس خدا فرومي‌افته... بعد ميگه دلهاي شما از اين هم سخت تر شده...

اينم از تواناييهاي فراوان انسان اشرف مخلوقات...سنگ.
واقعاْ آدم بايد هواي خودشو داشته باشه.الان شرايط براي سنگ شدن خيلي خيلي مساعد تر از زمان بني اسرائيله.



   
0 حرف
يه سري به وبلاگ داداشم بزنيد.يه جونوريه ديوونه تر از من.
خدا عاقبت اين يکي رو به خير کنه.خانوادگي قاطي داريم ما...



   
0 حرف
جالبه.براي درس خوندن تو اين دانشگاه و اين رشته، مغز آدم بايد در حالت خيلي فعال کارکنه. ولي مغز من شکر خدا تقريباْ دور موتورش صفره.
نه هيچ فکر جديدي، نه هيچ خيالي، نه آرزويي، نه حوصله درس خوندن و اين کارا...! خيلي راحتم.

آخيييييييييييييششششششششش.......



   
0 حرف
من کم کم دارم به تعطيل گردن اين وبلاگ عزيز فکر مي کنم.البته هنوز تصميم قطعي نگرفتم.
به هرحال کم کم يه دوره وحشتناک براي من داره تموم ميشه، و بد نيست که خاطرات و دلتنگيهاش دست نخورده باقي بمونه.به عنوان يه فصل از تاريخ زندگي من.

اميدوارم که اين دوره هرچه زودتر کاملاْ به تاريخ بپيونده.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, September 24, 2003

يه کشف جديد:
من بعد از برنامه مکه ديگه يه کبک بي‌خيال نيستم که سرشو کرده زير برف...
من يه عقاب بي خيالم که روي ديوار يه فلعه نشسته بقيه رو نگاه مي‌کنه...

روانپزشک هاي محترم به اين حالت بنده ميگن خودشيفتگي.مجيد هم ديروز همين تشخيص رو داده بود.

خوب آره.فرمايشي هست؟



   
0 حرف
من قبلا اينقدر بقيه برام مهم نبودن.ولي حالا هستن...خيلي.فکرم همش مشغول اينو اونه.
فلاني ناراحته.فلاني خوشحاله.فلاني رو بايد ادب کرد...

اين خوب نيست فکر کنم.



   
0 حرف
واقعا چيزي ندارم که بگم.
احساس اينکه همه دل‌مشغولي هاي آدم از بين رفته هم خوبه هم بد.
خوبه چون ديگه اذيت نمي‌کنه.بده چون ديگه چيزي نداري که بهش فکر کني.مجبوري محدود بشي به مسايل روزمره...
اين دقيقا همون آرزويي بود که چند ماه پيش کرده بودم.«کاش فکرم به سطح مي‌آمد...»
حالا مستجاب شده.ولي به نظر مشکل داره.

خدا عاقبت همه مارو به خير کنه...آمين.




   
0 حرف
ساقي به نور باده برافروز جام ما     مطرب بزن که کار جهان شد به کام ما
ما در پياله عکس رخ يار ديده‌ايم     اي بي‌خبر ز لذت شرب مدام ما...



   
0 حرف
خسته شدم از نگاه بالا به پايين...اووومدم پايين.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, September 23, 2003

دلم برای دل تنگی هام تنگ شده بود...
خوب چی کار کنم.مجبور شدم بعد از مدتها یه کتاب شروع کنم...حالا احتمالاً دلتنگیهام بر می گردن.

این خوبه؟



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, September 20, 2003

صد بار توبه کردم و ديگر نمي‌کنم...



   
0 حرف
آقا يکي به داد اين بچه برسه! دو روز ديگه يه کاري دست خودش ميده ها!
منظورم تويي خانوم بزرگ.من واقعاْ نگرانم برات.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, September 17, 2003

تشخيصم مثل هميشه غلط بود.بايپولار چيه ديگه؟



   
0 حرف
”سبب توبه فضيل بن عياض آن بود كه او كنيزكي را دوست داشتي.شبي وعده داد كه برِ او شود.او به ديواري بر رفت و به بام خواست تا بر او شود، از سراي آوازي مي‌آمد كه كسي مي‌خواند ” الم ياءن للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله... “. اين آيت بر دل او اثر كرد.ساعتي بگريست.گفت ”بلي والله قد اني“ آري والله كه وقت آمد كه نرم شود براي ذكر خداي...“

تفسير ابوالفتوح

*معني آيه: آيا مؤمنان را هنگام آن نرسيده است كه دلهايشان به ياد خداوند، و آنچه از حق نازل شده است، خشوع يابد؟...



   
0 حرف
تازگي ها يه چيز جالب براي خوندن توي قنوت نماز به ذهنم رسيده:
ما را سري است با تو كه گر خلق روزگار     دشمن شوند و سر برود هم بر آن سريم
قشنگه.نه؟



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, September 16, 2003

بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است...



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, September 15, 2003

ببينم چرا همه بلاگرها دپ زدن؟ باز ما يه هفته نبوديم اوضاع مملكت به هم ريخت؟

راستي شماها اومدين؟



   
0 حرف
من برگشتم از شيراز.
خوب جايي بود...خوب!



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, September 09, 2003

«انی ءانست نارا لعلی ءاتيکم منها بقبس أو أجد علی النار هدی... (طه ۱۰)
پر روام. نه؟ اونجا انقدر آدما رو تحويل می‌گيرن که لوس شدم!»

اينا اولين جملاتي بود که يکي از بچه هاي کاروان عمره ما بعد از برگشت تو وبلاگش نوشته.
نتيجه بگيريد که من نه اغراق مي‌کردم نه دروغ مي‌گفتم...
اونجا اونقدر آدمو تحويل مي‌گيرن...دلم يه ذره شده واسش.



   
0 حرف
بعد کلي اين در و اون در زدن فهميدم «کافر» يعني چي.سنگينه...شايد شامل حال خيلي از ماها بشه...يعني اون بلاهاي عجيب و غريب ممکن سر ما هم بياد؟
«کافر يعني کسي که از يک حقيقت متعالي کاملاْ اگاهه ولي بيانش نمي‌کنه.»

بيانش نمي‌کنه؟ يا باهاش دشمني مي کنه؟ نمي‌دونم راستش... فقط مي‌دونم که خيلي کليه اين مفهوم.بيشتر از اون چيزي که فکرش رو بکنيم.فقط انکار وجود خدا نيست...هر حقيقت متعالي.

*اين آخرين چيزيه که موقع قران خوندن به من الهام شد.واقعاْ الهام شد...اين يعني حواست باشه بچه.

-باشه.ولي تو هم مارو بپا.خوب؟



   
0 حرف
شماها کدوم گوري هستين؟
مجتبي.ليلي.مهدي.آيلر.بقيه...!
پاشين بياين تهران ديگه!



   
0 حرف
خوب...زندگي هنوز جربان داره.هنوز هم خدا اون بالاست.هنوز هم همه چي خيره انشاءالله.واقعاْ.
من ناراحتم.همينجوري و تنها چاره اينه که «افوض امري الي الله...ان الله بصير بالعباد...».همه چي رو مي‌سپرم به خدا.خودي ميدونه چي‌کار کنه.

هزار دفعه ديده بودم که تحمل خداحافظي ندارم...



   
0 حرف
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست    هرکجا هست خدايا به سلامت دارش...

يا به سلامت دارشون.همشونو...



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, September 07, 2003

دلم واسه اين مملكت مي سوزه.چه دسته گلهايي...



   
0 حرف
كسي در مورد غرور كثيف بچه هاي شريف چيزي ميدونه؟

من امروز به يه پسره گفتم بالاخره اين گارد مذهبي مسخره تو رو نابود مي كنم با پتك.اونم برگشت گفت منم اين غرور چندش آور شريفي تو رو با همون پتك له مي كنم.

اين اصلاً معني خوبي نداره...



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, September 06, 2003

بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

این Tip of the Day امروز بود.تو بدترین اوضاع اومد.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, September 05, 2003

يه عالمه كفتر خوشگل... اصلاَ از آدما نمي‌ترسن.
همه با هم پرواز مي كنن.منفجر ميشن.از بيخ گوشت مثل گلوله ميگذرن.دو متر اونور تر ميشينن دوباره.
خيلي باحال بودن.



   
0 حرف
يه سري سي‌دي خريدم از اونجا.قرآن كامل.مال امام جماعت مسجدالحرامه.وقتي سر نماز مي‌خونده ضبط كردن.اگه بدونيد چه شاهكاريه!
همون حس رو مي‌سازه.تو استوديو ضبط نشده خوشبختانه.واقعيه.
بي نظيره .



   
0 حرف
خسته و كوفته مياي خونه.تلويزيونو روشن مي‌كني.
واي... واي...
مسجدالحرام.مناره ها.مكعب سياه.شب.نورافكن‌ها...
فرفره سفيد ...چرخ چرخ .يه عالمه آدم اون دور...
بد جوري دلم تنگ شده براش.بد جوري.

شنيدم يه نفر، احتمالاَ امام محمد غزالي، يه دفعه گفته بوده گه من اگه جاي پيغمبر بودم، وقتي رفتم معراج ديگه بر نمي‌گشتم...همونجا مي‌موندم.
اينه فرق بين يه پيامبر و يه عارف، يا صوفي، يا...
بر‌ميگرده وسط مردم تا كارشو انجام بده...مسؤوليتشو.

ولي آخه من نمي‌خوام پيامبر بشم!



   
0 حرف
”...امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سير از اصول و ميوه و شاخ درخت دين،
واز شك و از يقين،
وز رجس خلق و پاكي دامان مدرسه
بگريختم...

...چگونه بگويم...حكايتي است

ديگر به تنگ امده بودم
از خنده هاي طعن
وز گريه ‌هاي بيم
ديگر دلم گرفته از اين حرمت و حريم

تا چند مي‌توانم باشم به طعن و طنز
-حتي گهي به نعره نفرين تلخ و تند-
غيبت كنان و بد گو پشت سر خدا؟
ديگر به تنگ آمده‌ام من
تا چند مي‌توانم باشم از او جدا؟
...“

امشب شگفت حال خوشي دارد
واكنون كه شب ز نيمه گذشته است،
او در خيال، خود را بيند
پنهان گريخته‌است و رسيده به خانقاه؛ ولي بسته‌است در
و او سر به در گذاشته و از شكاف ان
با اشتياق قصه خود را
مي‌گويد و ز هول دلش جوش مي‌زند؛
گويي كسي به قصه او گوش مي‌كند...

-“امشب به گاه خلوت غمناك نيمشب
گردون بسان نطع
هر گوهريش آيتي از ذات ايزدي.

آفاق خيره بود به من تا چه مي‌كنم
من در سپهر خيره به آيات سرمدي،
بگريختم
-به سوي شما مي‌گريختم-
بگريختم، به سوي شما آمدم،
شما

اي ساقيان سرخوش ميخانه الست!
اي لوليان مست به ايام كرده پشت، به خيام كرده رو،
آيا اجازه هست؟...
...
راهم دهيد آي! پناهم دهيد آي!
مي‌ترسد اين غريب پناهنده،
اي قوم پشت در نگذاريدش.
اي قوم ، از براي خدا...”
...

واقعاَ متشكرم كه درو باز كرديد.تا عمر دارم ممنونم.



   
0 حرف
در اين كوره راههاي لخت و پر نشيب و فراز
نغمه هاي تو اي حافظ،مرا تسلي خواهند داد؛
آنگاه كه راهنماي كاروان بر پشت قاطرش
نشسته و سرمست مي‌خواند،
تا اختران را بيدار كند،
و راهزنان را بترساند

گوته



   
0 حرف
«اي که مي‌بخشي به هر که از تو بخواهد
و به هرکه نخواهد...»



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, September 03, 2003

اگه بدونيد چقدر دوست دارم همه رفقا الان پيشم باشن!
من بايد اين شور رو يه جوري در وکنم آخه.
پاشين بياين من نصيحت کنم شماهارو مثلاْ.خوب؟



   
0 حرف
اگه بخوام به يه نفر يه سوغاتي توپ از اين سفر بدم همين يه بيته.تقديم به همه آدمايي که دوستشون دارم:

تکيه بر تقوي و دانش در طريقت کافريست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بايدش

توکل بايدش
توکل بايدش
توکل...



   
0 حرف
من چون نمي‌تونم بلند آواز بخونم مجبورم اينجا آوازمو بنويسم.

بي تو اگر به سر شدي زير جهان زبر شدي
باغ ارم...



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, September 02, 2003

شرمنده مي‌کنيد آقا مجتبي.ما تهران باشيم يا نباشيم چه فرقي مي‌کنه؟



   
0 حرف
ميگن اگه بخوان حال يه کرد رو بگيرن شلوار استرچ پاش ميکنن.
اگه بخوان حال يه اهوازي رو بگيرن دست و پاشو ميبندن بعدش نوار بندري ميذارن.
اگه بخوان حال احمدعلي رو بگيرن يه کاري ميکنن که يه هفته گلودرد شديد داشته باشه که نتونه آواز بخونه.

من ميخوام آواز بخونم آقايون دکترها.اين گلوي صاب مرده درد ميکنه.مي‌فهميد؟ احمدعلي که روزي دوساعت نخونه به چه درددي ميخوره؟!



   
0 حرف
آقا حواستون به اين شيطون پدرسوخته باشه.خيلي زرنگه .خيلي خيلي.الان چند روزه هر کاري مي‌کنم اين وامونده دور و برم مي‌چرخه.
وقتي آدم محرم ميشه بايد همه تعلقاتش رو کنار بذاره.دوتيکه پارچه سفيد بپوشه.يعني آقا من شدم مثل روز اول.هيچي ندارم.حالا شيطون لعنتي چي‌کار ميکنه؟
ما توي اتوبوس نشسته بوديم.با احرامي هاي سفيد و تر و تميز.يکي از بچه ها اومد نوشابه باز کنه.همش پاشيد روي لباس من.فاتحش خونده شد.
راستش ناراحت شدم.چون دوست نداشتم با لباس کثيف اعمال رو انجام بدم.رفتم تو فکر که حالا چي‌کار کنم براي فرداو از اين حرفا...
يهويي ديدم اين يارو وايساده بالاسر من داره مي‌خنده.مي‌گفت ديدي گولت زدم.حالتو گرفتم.تو فسقلي مي‌خواستي مثلاْ تعلقات رو کنار بذاري؟ ديدي که عاشق همين دو تيکه پارچه سفيد شدي؟
ديدم راست ميگه بنده خدا...بد جوري کلک خوردم.حتي دو تيکه پارچه سفيد .حتي...
سوسکش کردم.ولي اون لحظه خوب معني يه آيه قشنگ رو فهميدم:
انه يريکم.هو و قبيله من حيث لم ترونهم...
او و قبيله اش از جايي به شما مي‌نگرند که نمي‌بينيدشان...

ميبينيد چقدر زرنگه ؟



   
0 حرف
بعله که اينقدر مهربونه.خيلي بيشتر از اين حرفها ليلي خانوم.يادته به اون بيت گير داده بودي:
عتاب يار پريچهره عاشقانه بکش
که يک کرشمه تلافي صد جفا بکند...

خوب.من اينو اونجا با گوشت و پوست و مغز و دلم لمس کردم.

*البته کار از کرشمه و اين حرفا گذشته بود (براي لحظاتي).کم مونده بود بياد منو بخوره!



   
0 حرف
اين چند تا بيت هم اونجا خيلي بهم حال ميداد:
دوش چه خورده‌اي دلا فاش بگو نهان مکن
چون خمشان بي‌گنه روي بر آسمان مکن
باده خاص خورده‌اي نقل خلاص خورده‌اي
بوي شراب مي‌زند خربزه در دهان مکن
دوش شراب ريختي واز بر ما گريختي
باردگر گرفتمت بار دگر چنان مکن
...

فقط يه دف کم بود وسط حرم.سماع لذت بخشي ميشد...



   
0 حرف
شروع کردم به تفسير خوندن.انگار در يه دنياي ديگه داره به روم باز ميشه.از عاقبتش خيلي نگرانم.ولي بيخيال.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, August 27, 2003

من دلم بدجوري واسشون تنگ ميشه.هرسه شون.خيلي.
خوب آدم دلش ميگيره ديگه.



   
0 حرف
روزي كه مي خواست از مشهد راه بيفته.باباش يه تفاْل به قرآن زد ."و ناديناه من جانب الطور الايمن..."
و از سوي سرزمين امن طور صداش كرديم.
روزي كه محرم شد، خودش يه تفال زد.دوباره همون.خيلي اميدوار شد.ترسش ريخت.مگه خدا دروغ هم ميگه؟
بعد از اون برنامه توپ صبح اول، بعد از اون حال اساسي كه خدا بهش داد.دوباره تفال زد:
"و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا.ما كنت تدري ما الكتاب و لا الايمان و لكن جعلنه نوراً نهدي به من نشاء من عبادنا. و انك لتهدي الي صراط المستقيم..."
حال از اين بهتر؟



   
0 حرف
خيلي مهربونه.زيادي خيلي مهربونه.
ساعت پنج و نيم صبح.دم در مسجدالحرام.هواي خنك.محيط سنگينه.ضربان قلب وحشتناك بالاست.رفيقش براش نگران شده.سرش داغ شده.
منتظره بقيه با اتوبوس برسن تا با هم برن تو.استرس...وحشتناك تر از اوني كه بشه تصور كرد...فشار عصبي...
"اگه راهم نده چي؟ اگه بخواد حال بگيره چي؟"
راه ميفتن دور حرم تا از يه درديگه برن تو.يكي داره توي مغزش داد ميزنه "انا ربك فاخلع نعليك...انك بالواد المقدس طوي".بچه دمپاييتو در بيار.ميدوني كجايي؟
ديگه قلب اين تو جا نميشه.يكي ديگه مياد تو مغزش "لتدخلن المسجد الحرام ان شاء الله آمنين..." اگر خدا بخواهد با آرامش به مسجدالحرام وارد مي‌شويد...
ديگه تحمل نميكنه...گريه.آروم و بي صدا.از جمع جدا شده.داره راهش ميده.
جلو يه حياط وسيعه...تالاپ تالاپ...يعين اينجاست؟ جلوتر...اينجا كه خبري نيست.نه...
ميشينن روي زمين.اذن ورود مي خوان.خدايا مصبتو شكر...به ماهم يه نگاهي بكن...
"برادرا از اينجا ميريم به سمت كعبه".گريه.گريه.
از مسعي رد شد.يه پيچ كور جلوشه.فكرش رو هم نمي كرد.نزديكتر.صداي جمعيت مياد.نكنه...
بچه ها رفتن.سر پيچ وايساد.يه نگاه سريع...نه...خودشه.
برگشت.ترسيد.خيلي.
دوباره رفت.وارد شد.يه مكعب سياه...اشك ...فرياد...
افتاد.سر روي زمين.گريه...گريه... "انت الخالق و انا المخلوق...و من يرحم المخلوق الا الخالق؟"
فرياد.اشك.نيم ساعت...بعد از چند سال .شادي.شادي.شادي...

پسرك تا دو روز حس مي كرد جاي قلبش هيچي نيست.خاليه.خالي...
فضا سبكه.حرف ميره بالا اونجا.

كلمات تا يه حدي شادي رو ميتونن بيان كنن.پسرك اون لحظه فهميد اشك شوق يعني چي.

دمت گرم.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, August 26, 2003

نمي‌دونم تعريف كنم يا نه؟



   
0 حرف
حالا برگشتم.وسط كلي درگيري، نگراني، غصه...ولي اين ديگه اون نيست كه.اين پسرك فرق مي‌كنه با اوني كه دو هفته پيش رفت مهرآباد.
اين يكي محكمتره.
خيلي بيشتر از قبل...

اون نوري كوچولويي كه مي‌خواست، الان تو دلش نورافكن شده.



   
0 حرف
بي‌نظير، عالي ، شاهكار...
كلمات اين وسط كم ميارن.

سبكي، فرياد، خدا، خدا،خدا...



   
0 حرف
شكر خدا كه هرچه طلب كردم از خدا    بر منتهاي همت خود كامران شدم

اين غزل، ديشب موقع خداحافظي از كعبه اومد...
آن روز بر دلم در معني گشوده شد    كز ساكنان درگه پير مغان شدم




   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, August 09, 2003

لبيک
اللهم لبيک
لبيک
لاشريک لک
لبيک
ان الحمد والنعمه لک و الملک
لا شريک لک
لبيک

همه کاره...فقط خودتي خدا جون.
دعا کنين براي من.
حلال کنين منو.
يا حق.



   
0 حرف
رفتم بالا خداحافظي کنم.آخر کار بهم گفت:
؛دعا کن خدا منو زورتر ببره...
سرم داشت گيج ميرفت.فقط موفق شدم براي حفظ ظاهر يه لبخند بزنم...

اي خدا...چرا اينجوري ميکني آخه؟ کجاي اين عدله؟



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, August 07, 2003

فکر ميکنم توي طبيعت, مثلاْ کنار دريا يا توي جنگل, خدا بساط پادشاهيش رو توي ارتفاع بالاتري ساخته.
اينو اونروز که توي ساحل دراز کشيده بودم فهميدم.اينقدر بالا بوووووووود...توپ.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, August 06, 2003

از تهران در رفتم.بالاخره خونمونم.



   
0 حرف
سالها دل طلب جام جم از ما مي‌کرد
آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي‌کرد
گوهري کز صدف کون و مکان بيرون است
طلب از گمشدگان لب دريا مي‌کرد
بيدلي در همه احوال خدا با او بود
او نمي‌ديدش و از دور خدايا مي‌کرد


اين بيت آخر اون روز توي رودبارک مخمو داشت مي‌ترکوند...
بيدلي در همه احوال خدا با او بود...



   
0 حرف
يکي ديروز بهم گفت آدم وقتي براي دفعه اول کعبه رو مي‌بينهُ هر دعايي که بکنه برآورده ميشه.بدون استثناء.
و گفت که حتماْ تو اين يه هفته برو فکر کن که چه دعايي مي‌خواي بکنيُ چون اگه آماده نباشي اونجا فقط ميگي خدايا دعا مي‌خوام چي کار... بعد فرصت از دستت ميره.
حالا من چي‌بخوام؟



   
0 حرف
اين قلبم ديگه اين روزا انگار مي‌خواد بپره بيرون.بعضي وقتها البته.ديگه اين تو جا نميشه.
داره ميره پيش صاحابش.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, August 02, 2003

عتاب يار پريچهره عاشقانه بكش    كه يك كرشمه تلافي صد جفا بكند



   
0 حرف
خوب، من از اين چند تا شعر آخرت لذت بردم.همين فرنگي‌ها.



   
0 حرف
يه چيز دوست داشتني.يه عده از نويسنده هاي مقيم اروپا، يه حلقه وبلاگ راه انداختن.ملكوت.مال عباس معروفي رو كه قبلاً گفته بودم.ولي ظاهراً تعداد زياده.يه سري بزنيد.واسه همه مطلب داره.مخصوصاً صاحب ارض ملكوت.



   
0 حرف
آقا اين كتاب رو بخونيد.هر كسي هستيد، هر مسلكي كه داريد (حزب‌اللهي، مذهبي، روشنفكر، فاشيست،غير مذهبي ...).آقا حج رو بخونيد تو رو خدا.
من اون حرف سابقم در مورد كتاب خوندن رو پس مي گيرم.از دستتون ميره .جدي ميگم.



   
0 حرف
يه نوري بود كه ازش صحبت كرده بودم، كه اميدوار بودم خدا تو اين سفر بندازه تو دلم... خوب فكر مي‌كنم حالا كم كم داره نورافكن هاش رو روشن ميكنه.
همين امروز عصر...يه شعاع باريك، ولي گرم، ته دلم رو قلقلك داد.
البته همين جوري شروع نشد ها... خيلي دوست دارم يه وقتي خط به خط كتاب "حج" دكتر رو اينجا بنويسم.
واقعاً اين مرد اون نور رو ديده بود.يا اصلاً شايد خودش مسؤول اون نورافكن شده بود از طرف خدا...نمي‌دونم.
در هر حال مي‌دونم كه اوضاع خوبه، يعني بهتره.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, August 01, 2003

اوه اوه... جمعه شب.تو خيابون سگ پر نمي‌زنه.لامپ اتاق سوخته.همه جا تاريك.صداي شجريان.حالا مغز من داره واسه خودش شلنگ تخته ميندازه...



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, July 31, 2003

اگه يكي لطف كنه، يه قراري با هم بذاريم فقط براي اينكه يه شدت منو كتك بزنه، تا عمر دارم مديونشم.قول ميدم دفاع نكنم.
از هركي خواهش مي كنم اين كار رو بكنه، فكر مي كنه من دارم لوس بازي در ميارم.با شوخي ميگذرونه قضيه رو.
آخه مگه كتك خوردن بده؟ خوب اگه ما بخوايم حال كنيم با اين كار، بايد كي رو ببينيم؟
لازم هم نيست دلتون براي من بسوزه.من خيلي قوي تر ازاين حرفام كه با چار تا مشت و لگد بلايي سرم بياد.خوب؟



   
0 حرف
روزگاريست كه پرواز كبوترها
در فضا ممنوع است
كه چرا، به حريم حرم جتها
خصمانه تجاوز شده است...

همين جوري.



   
0 حرف
دخترك شيطان يه نامه جالب گذاشته تو وبلاگش.بخوانيد، بخنديد و بگرييد...
ظاهراً اشتباهي به اون رسيده.



   
0 حرف
بيكاري اين چرنديات من رو ميخوني؟برو دنبال يه كار درست و حسابي بچه جون.
منظورم همه هستن.



   
0 حرف
"شيطان و قبيله اش از جايي به شما مي نگرند كه شما ايشان را نمي‌بينيد..."
بعد يه نگاه عميقي به جمع كرد و گفت:" مثلاً ممكن است از درون چشم رفيقتان به شما خيره شده باشد يا..."
كلي حرفاي قشنگ قشنگ زد.يادمه بعد از اون جلسه، هرجا مي‌رفتم، هركاري كه مي كردم تو فكر بودم اين يارو از كجا داره به من نگاه مي‌كنه.بعضي وقتا باهاش حرف هم مي‌زدم.مارمولكيه واسه خودش.
يادمه، هروقت اذيت مي‌كرد سريع ميگفتم :"پناه مي‌برم به خدا از شر شيطان رانده شده...".حالا يا فارسي، يا عربي.يهو گم و گور ميشد.انگار كه اصلاً نبود.سر نماز مخصوصاً زياد ميومد سراغم.منم سوسكش مي كردم.
حلا طوري شدم كه اصلاً ديگه نمياد اينورا...مي‌دونه كه لازم نيست بياد.خودم بالاخره تسليمش ميشم.البته اون اينطوري فكر مي كنه، اگه عقل درست و حسابي داشت كه وضعش اين نبود.
بالاخره به من ميگن احمدعلي، نه برگ چغندر...

الان جداً نمي‌دونم داره از كجا نگاه ميكنه.شايد از توي مونيتور.گور پدرش...
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم...



   
0 حرف
"بترس از كسي كه از كس نترسد و آنچه كند از كس نپرسد..."




   
0 حرف
شكر خدا در زمينه هاي زيادي دارم روبات ميشم.بدون احساس.بدون فكر.بدون خيالات عجيب و غريب.بدون تصاوير مبهم.بدون روح...
اين ايده كتاب نخوندن كار خودشو داره مي كنه.شايد راحت بشم يه كم.

فقط مشكل اينه كه واقعاً ديگه غير عابل تحمل شدم.عمه دينا كه شاكي شده اساسي... از دست داد زدن هاي من.از دست بي منطق بودنم.طفلك دوروزه اومده تهران.ميخواد سريع در بره.

تازه يه كار جديد ياد گرفتم.هركس مي‌خواد در هر زمينه اي يه توصيه يا نصيحت به من بكنه، سريع ميگم :"الان حالم خراب ميشه ها..." . با هيجان.
همه جلوي اين حرف تا حالا كم اوردن.چون ميدونن اگه اونجوري بشم، ديگه هيچي حاليم نيست. با سر، مثلاً يواشكي به هم اشاره مي كنن كه بسه...

خلاصه بساطي دارم من اين روزا.



   
0 حرف
مي‌دوني، اصولاً نبايد از بقيه انتظاري داشته باشي خوب.بالاخره همه به درد خودشون گرفتارن.حق هم دارن.
حالا تو چي مي‌گي؟ خيلي آدم مهمي هستي؟ نوبرشو آوردي؟
همه دارن مسخره‌ات مي‌كنن.حواست نيست گاگول.چه انتظاراتي داري.تحفه...

بعضي وقتا حس مي كنم همه دارن دروغ مي گن.



   
0 حرف
واقعاً فكر مي‌كني اينقدر مهمي پسره بي‌شعور؟



   
0 حرف
خيلي زور داره والا.يعني خيلي سخته.آدم كلي با خودش كلنجار بره كه بعد از چند روز علافي كامل يه سر بره خونشون.بعد از كلي بحث، خودش رو قانع كنه.بعد از لحاظ روحي خودش رو آماده كنه كه تا چند ساعت ديگه پيش بروبچه، داره لوس مي كنه خودشو و ...
بعد كه راه افتاد( با ساك و ...) وسط گرما و ترافيك و بوق و عربده و... بهش بگن بليط نيست، الكي هم علاف نشو.اين چند روز مشهد خيلي شلوغه...
يهو همه اون خيالات خونه و خواهر كوچولو و اينا پر...
دوباره تو گرما و ترافيك، لخ لخ تا خونه. بعد ميگن چرا خل شدي اينقدر.خوب نبايد بشم؟



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, July 30, 2003

باد صبا كجاست مثلاً؟ يه جاي ديگه يعني چي؟



   
0 حرف
سقوط آزاد از ازتفاع خيلي زياد، مثلاً چند كيلومتري زمين، بدون مانعي وسط راه ، بايد كار جالبي باشه.بدم نمياد تجربه كنم.
بدون چتر نجات...



   
0 حرف
ساعت 11 از خواب پاميشه.بعد فكر مي‌كنه كجا بره، شركت يا دانشگاه.چون توي خونه اگه بمونه خطرناك ميشه قطعاً.
فكر مي‌كنه چون چند روز تعطيل پشت سر همه و هيچكس رو نمي‌بينه ، يه سر بره دانشگاه.بعد وسط اون گرما، راه ميفته سمت دانشگاه.
هي الكي ميچرخه تا مگه يه نفر رو ببينه.هيچكس نيست.بعد ميره روي نيمكت جلو دانشكده دراز ميكشه.بعدش هم به زور مياد خونه .
چرا من نمي‌تونم مثل بچه هاي آدم باشم؟ بابا كارتو بكن دِ...



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, July 27, 2003

بسوخت حافظ و بويي به زلف يار نبرد   ‌مگر دلالت اين دولتش صبا بكند

تو مكه، وسط اون گرما، باد صبا پيدا ميشه؟



   
0 حرف
واقعاً يا تعداد احمق ها به نحو فجيعي زياد شده، يا من خيلي از آدما رو هالو مي‌بينم، يا خودم يه چيزيم هست.
به نظر شما كدوم درسته؟
چيزي كه اخيراً منو اذيت مي‌كنه اين قضيه‌اس.چي كار كنم؟



   
0 حرف
خدايا، يه قدر احمق زياد شده تو اين مملكت.همه جا داره آلوده ميشه به اينجور موجودات.خوب يه ذره هوش كه مي‌تونستي بهشون بدي.
منظورم علاوه بر خيليا، عده زياد ديگه‌اي هم هست...



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, July 26, 2003

"در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند، ناز آرند    كه با اين درد اگر در بند درمانند، درمانند"

با كدوم درد؟



   
0 حرف
"گر فلاطون به حكيمي مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش"

حالا هركار هم بكنه كه قضيه ضايع نشه، نميشه.

*همين طوري : "من عشق و عف و كتم و مات، مات شهيداً..."
اين جمله به طرز وحشتناكي تكان دهنده‌اس به نظر من.ظاهراً منسوب به پيغمبره:
"آنكه عاشق شد، عفت پيشه كرد، عشق خود بنهفت و مرد، شهيد مرده است..."

شهيد مي‌دونيد يعني چي؟



   
0 حرف
گاهي وقتها نه ! هميشه، هميشه،هميشه.



   
0 حرف
"مي‌خواهم فرياد بلندي بكشم
كه صدايم به شما هم برسد..."



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, July 25, 2003

والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا...
وكساني را كه در راه ما تلاش مي‌كنند را هدايت مي‌كنيم...

*يعني چي اين؟



   
0 حرف
فقط اميدوارم كه خدا تو اين سفر، يه نوري به دلم بندازه كه من به اين كوچيكي تو اين دنياي به اين بزرگي بايد چه غلطي بكنم.شد كه فبها، نشد بايد بياين بيمارستان نواب، تو بخش بيماران فوق روانپريش برام كمپوت بيارين!
از الان دارم نقشه مي‌كشم واسه بعد از سفر.



   
0 حرف
ز ملك تا ملكوتش حجاب برگيرند   ‌هرآنكه خدمت جام جهان‌نما بكند

توروخدا ببينين طرف كجا بوده وقتي اين بيت رو مي گفته...



   
0 حرف
بعد از مدتها، لذت يه قليون تروتميز تو گلاب دره، كنار بروبچ.البته لذت اصلي ديدن اين همه رفيق قديمي بود بعد از مدتها، همه با هم.
همتون رو دوست دارم...



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, July 24, 2003

يك كلام :
تو با خداي خود انداز كار و دل خوش دار    كه رحم اگر نكند مدعي، خدا بكند

حتي استعداد نداري همينو ياد بگيري بدبخت! تو يه جمله ، يه دستور كامل و تروتميز و قشنگ براي زندگي داده.مردي عمل كن...

*البته يه وقتي اين دستور رو شجريان مي‌خونه، يه وقتي ما مي‌نويسيم.فرق داره خيلي... اگه اينو هنوزبا صداي استاد نشنيدين، فقط ميگم كه متاسفم.
كم پيدا ميشه كسي كه بتونه راست پنجگاه بخونه، ولي اونايي كه پيدا ميشن رو بايد پرستيد.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, July 23, 2003

چرا وقتي خدا اون قدر محكم قسم خورد كه جهنم رو از شيطون و طرفداراش پر مي‌كنه، شيطون پشيمون نشد؟ آخه اون كه ديده بود چه خبره!
من اگه جاي اون بودم، فوراً مي‌گفتم بابا بي‌خيال، ما يه شوخي كرديم حالا... آخه خدا قسم شديدي خورد سر اون قضيه، محكم تر از همه دفعات ديگه :
"فالحق و الحق اقول، لاملان الجهنم منك و مِن من تبعك منهم اجمعين..."

*چرا اصلاً خدا به شيطون مهلت داد هر كار مي خواد بكنه؟ چرا شيطون به "عزت خدا" قسم خورد وقتي مي‌خواست بگه كه من آدما رو بدبخت مي كنم؟ يعني چي؟ اصلاً چرا خدا به فرشته ها گفت سجده كنن؟ چرا اين مملكت اينقدر خر تو خره؟ چرا من مثل بچه آدم نمي‌رم دنبال كارم يه جاي اين فكرهاي صذ تا يه غاز؟



   
0 حرف
تازگيها دچار لكنت زبون شدم.احمدعلي دچار لكنت زبون شده.

بعدش چي؟ هنوزم نمي‌خواي ول كني؟



   
0 حرف
اين رو حتماً ببينيد.وبلاگ عباس معروفي.مخصوصاً اون مطلب يك سونات و شش مهتاب.

*همين جوري : سلاخي، زار مي گريست، به يکي قناري دل باخته بود.



   
0 حرف
هيچوقت ، از هيچكس، به هيچ وجه انتظار هيچ كمكي نداشته باش.



   
0 حرف
هماي اوج سعادت به دام ما افتد   اگر تو را گذري بر مقام ما افتد
...

عجب پيانويي مي‌زنه معروفي.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, July 22, 2003

حيف كه الان مغزم پره، وگرنه يه نمايشنامه توپ مي‌نوشتم.يادم باشه.صبح مغزم رو گره زده بود لامصب.



   
0 حرف
آدمايي كه تو باتلاق فرو مي‌رن، چه حسي دارن؟ خودشون مي‌فهمن يا نه؟ احتمالاً تا عمق صد متري فكرمي‌كنن كه هنوز زنده‌ هستن ، هنوز مي‌تونن بيان بالا.
مثلاً من حس مي كنم كه هنوز مي‌تونم بيام بالا.اگه اين زنجيرا بذارن...

اي كاش بند از پاي جانم باز مي‌كردند...



   
0 حرف
تكيه بر تقوي و دانش در طريقت كافريست    راهرو گر صد هنر دارد توكل بايدش

اينو بايد با آب طلا بنويسن، سر در دانشگاه نصب كنن.تا من كه حتي تقوي و دانش هم ندارم، لااقل به يه چيزي تكيه كنم.نه اينجوري پا در هوا..
يادش به خير، سال اول همينكه وارد مي‌شدم، سرم مي‌رفت بالا، به طرف خودش:
توكلت علي العزيز الرحيم
حالا مثل كبك سرمو كردم زير برف.چي شدي بچه؟



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, July 20, 2003

غرور،غرور،غرور



   
0 حرف
"قسمت
در درياي عشقت شناور بودم    ناگهان قورباغه گازم گرفت"

اينو پشت يه وانت ديدم.حس يارو رو داري؟!خيلي قشنگه.



   
0 حرف
هفت هشت نفر نشستن دور هم، هر چي دلشون مي‌خواد ميگن.بدون هيچ تعارفي.بدون هيچ خجالتي.همه واقعاً مي‌خوان به هم كمك كنن.
تجربه جالبي بود امروز.



   
0 حرف
امروز، اون چهره زشت و وحشتناك تنهايي رو كه دربارش گفته بودم، وسط جمع ديدم.
فعلاً اون چهره نشسته رو سر من، ولم نمي‌كنه.

"غم تنهايي اسيرت مي‌كنه
تا بخواي بجنبي پيرت مي‌كنه"



   
0 حرف
اينم صد دفعه.بازم زيادي رو يكي حساب كردي.بازم زياد به يه نفر علاقه مند شدي، فكر كردي ميتونه كمكت كنه، بازم...
بعد يه دفعه، در حال صحبت باهاش، يه حس مسخره بهت گفت كه نه بابا جون، اين دفعه هم كور خوندي...
حس مسخره...



   
0 حرف
شايدم هست.نمي‌دونم.
منظورم اين زيريه اس.



   
0 حرف
"چرا وقتي كه آدم تنها ميشه
غم و غصش قد يك دنيا ميشه
ميره يك گوشه پنهون ميشينه
اونجارو مثل يه زندون ميبينه
غم تنهايي اسيرت ميكنه
تا بخواي بجنبي پيرت ميكنه
..."

اين فقط قشنگه.همين.لااقل در مورد من صادق نيست...




   
0 حرف
خيلي از آدمايي كه خود كشي مي‌كنن، يا خل و چل مي‌شن، مي گن كه انگيزه‌اي براي زندگي ندارن.
ولي به نظر من ، يه عصر زيباي تابستوني، توي جاده فيروزكوه،پر جنگل،يه مه غليظ، با يه بارون شديد و صداي فريدون فروغي ،به عنوان تنها انگيزه ادامه زندگي كافيه.
حتي خيال همچين موقعيتي هم بسه.

حتي من هم نزديك بود امروز ...خيلي رمانتيك بود.



   
0 حرف
من يه چيزو ميدونم، خوب هم ميدونم:
اوني كه اون بالا نشسته، بزرگتر از اين حرفاست كه سر اين مزخرفات به آدما گير بده.يعني اصلاً يه نكته مثبتش اينه كه اصلاً آدم نيست.از اين دريچه كوچيك مسخره ما بهشون نگاه نميكنه.

همين خودتون رو در نظر بگيرين كه جلوي صفحه مونيتور نشستين.شما خدايين، اون پنجره هايي هم كه دارن الكي وول مي‌خورن آدمان.اونا نسبت به هم يه ديدي دارن، بعضي‌هاشون به هم حسودي مي‌كنن، به resourceهاي هم حمله مي‌كنن، الكي روي همو مي‌پوشوننو...
ولي شما از يه موضع كاملاً بالاتر داريد ميبينيد اونا رو.وقتي دعوا مي‌كنن ، از هم جداشون مي‌كنيد.گاهي وقتا هم يكي رو Drag مي‌كنيد ميندازيد روي اون يكي، يكي رو مي‌بنديد(مي‌كشيد) يكي ديگه به دنيا مياد و...
ولي همه اينكار هارو دارين با يه پوزخند جالب انجام مي‌دين.موضع كاملاً بالاتره.اصلاً اون پنجره‌ها نمي‌تونن بفهمن.بدبختا...

خوب، اين شد خدا.سؤال بعدي؟



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, July 17, 2003

با اجازه شاهين، اينو نمي‌تونستم ننويسم:

* آدم :

و همانا گاو را آفريديم تا انسان هيچ وقت احساس نکند خيلي نفهم است،
و الاغ را آفريديم تا خوشحال باشد که از انسان خرتر هم هست،
و موش را تا فکر نکند خيلي ترسوست،
و ميمون را تا هيچ وقت احساس نکند فقط اوست که بي دليل مي خندد.

و همانا انسان را آفريديم و به او عقل داديم و دستور داديم برود آدم شود،
و دوهزار سال فکر کرد و آدم نشد،
و فرشتگان گزارش دادند که از گاو نفهم تر، از الاغ خرتر و از موش ترسو تر است؛
و بعد از آن همه ء ميمونها مطمئن شدند که بي دليل نمي خندند.

و خداوند داناست، و زندگي زيباست، و شما نمي دانيد.
و خداوند تواناست، و همانا شما را آفريديم چون زورمان مي رسيد؛
اي کساني که ايمان آورده ايد، انقدر زور نزنيد، زورتان نمي رسد،
و اين همين است که هست، اگر نمي خواهيد، برويد بميريد؛
و اگر مي خواهيد، پس ديگر نق نزنيد،
و انقدر فکر نکنيد، کارتان را بکنيد، و با خودتان حال کنيد، شايد رستگار شويد.



   
0 حرف
امروز يكي از اون جملات قصار احمدعليانه به زبونم جاري شد :
"پسر جان، الواتي بكن، كتاب نخون، سيگار بكش، كتاب نخون، عرق بخور، كتاب نخون..."

انصافاً بد گفتم؟



   
0 حرف
يه جمله جالب ديگه هم گفت، دو كلام:
"تو اصلاً نرمال نيستي!"

بازم گيج شدم؟يعني چي؟ تا حالا كسي منو اينجوري محاصره نكرده بود...



   
0 حرف
- من فكر مي‌كنم مشكل اساسي تو، قضيه مرگه.
- ولي من اصلاً بهش فكر نمي‌كنم، تازه مسأله اي هم باهاش ندارم .
- ولي تو با تنها بودن، داري مرگ رو تمرين مي‌كني!
(چند ثانيه سكوت...يعني درست شنيدم؟ تجزيه تحليل اين جمله...)
- من...؟ من با تنهايي دارم مردن رو تمرين مي‌كنم؟
(عمق اين جمله رو هنوز نگرقته بودم...)

- آره...داري تمرين مردن مي‌كني...

هنوز تو كف اين جمله اي هستم كه اون گفت.واقعاً اينجوريه؟ يعني اين اعتياد عجيب و غريب به تنهايي...يعني من در حال احتضارم؟

*ديگه انصافاً همچين چيزي به ذهن من نرسيده بود.



   
0 حرف
واي...خيلي احساس خوبيه پيدا كردن يه گوش مفت...كسي كه فقط گوش بده تو چي ميگي، گاهي هم سؤال بكنه.فقط.راهنمايي الكي نخواد بكنه، نصيحت نكنه.فقط گوش بده.
حالا فرض كنيد كه يه همچين آدمي، كه اينكاره هم هست، تو اين اوضاع واقعاً افتضاح گير من اومده.فردي با كامنت هاي حرفه‌اي...

مجيد خان دمت گرم، خيلي آقايي!



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, July 15, 2003

احساس جالبيه وقتي ادم به بزرگترين آرزوي عمرش مي‌رسه.خوب من رسيدم، يا قراره به زودي برسم.بعدش چه غلطي بكنم ها؟
اينو جدي گفتم.



   
0 حرف
شاهين چيز خيلي قشنگي نوشته.اين مطلب آخرش رو حتماً بخونيد.



   
0 حرف
دنبال يه موقعيتي مي‌گردم كه سوئيچ كنم به مد خوب بودن.وقت نميشه.
ظاهراً حالا حالاها بايد تحمل كنين اين بشر رو.



   
0 حرف
دل در ره عشق مبتلا خواهم كرد
جان را سپر تير بلا خواهم كرد
عمري كه نه در عشق تو بگذاشته ام
امروز به خون دل قضا خواهم كرد...

خالي بندي از اين گنده تر؟ من ترسو مي‌خوام اين همه كار بكنم؟
*حالا مي‌بينيم.صبر كن...



   
0 حرف
باورتون نميشه، شصتاد نفر، مامان و بابا و عمه ها و كلي آدم ديگه همزمان ريختن رو سر من كه تو تا اطلاع ثانوي حق نداري كتاب بخوني، مگر از يه فيلتر رد بشن.يعني همشون فكر مي‌كنن كه اين ديوونه بازيا به خاطر خوندن و قاطي كردنه.
خوب اينو كه من خودم از خيلي وقت پيش فهميده بودم.ازم مي‌پرسيدين ، مي گفتم بهتون.كشف جديدي كردين؟ حالا اگه راست مي‌گين اين تمايلات مازوخيستي منو يه كاريش بكنين.ولي فعلاً مطالعه يالكل تعطيل.
به من چه كه اين همه نويسنده مشكلات و مسائل فكري داشتن؟ به من چه كه هرچي به صورت نامنظم تو اين كله من مي‌گذره، به صورت منظم تو كتابا پيدا مي‌كنم؟ اصلاف همه چي به جهنم.
«آه به جهنم!
-پيراهن پشمين صبر بر زخم هاي خاطره ام مي پوشم و ديگر هيچ گاه به دريوزگي عشق هاي وازده بر دروازه کوتاهٍ قلب هاي گذشته حلقه نمي زنم.»

مي‌خوام برم صبح تا شب تو پاساژهاي شهرك غرب علافي كنم.به مردم متلك بگم.مامان هم كه گير داده تو فقط بايد اوشو بخوني...

اما من تا قبل از مكه رفتن، دوتا پروژه ديگه دارم."كوير" و "حج" دكتر.اينا رو انصافاً نميشه بي‌خيال شد.ديوونه شدم كه شدم.به جهنم!

*پ.ن.:اون شعر شاملو رو تو وبلاگ لولو ديدم.



   
0 حرف
لذت گشتن تو وبلاگهاي همه ملت، بدون كشيدن منت anonymizer...

جدي جدي معتاد شدم.



   
0 حرف
اينو بخونيد.اينترنت واقعاً چيز مزخرفيه(يا ميتونه باشه).ببين يارو چي‌گفته:
"If I can operate Google, I can find anything... Google, combined with Wi-Fi, is a little bit like God. God is wireless, God is everywhere and God sees and knows everything. Throughout history, people connected to God without wires. Now, for many questions in the world, you ask Google, and increasingly, you can do it without wires, too."

Alan Cohen, V.P. of Airespace, a new Wi-Fi provider, New York Times, 6/29/03

من هيچ چيزي نمي‌گم.ولي توصيه مي‌كنم يه سري به اين بزنيد.



   
0 حرف
ياد من باشد فردا
بروم باغ حسن گوجه و قيسي بخرم
...
بقيش رو ايندفعه نمي‌نويسم تا بعضيا يه چيزايي يادشون بياد.



   
0 حرف
مسخره تر از اين هم ميشه؟ افرانت امروز بلاگ اسپات رو باز كرده، اون وقت anonymizer كه قبلاً براتون صحبت كرده بودم رو بسته!
سايت حسين درخشان هم سر شب كار مي‌كرد، ولي الان فيلتر شده.
يكي به من بگه تو اين مملكت چه خبره؟

الان تنها راه ديدن سايتهاي ممنوع(البته مطابق با شئونات!!) همون سايتيه كه قبلاً نوشته بودم.

*پ.ن :به چيزي كه داخل پرانتز نوشتم توجه كنيد لطفاً.بعداً نگيد اين پسره مارو گمراه كرد و اين حرفا...



   
0 حرف
تا حالا احساس فراموش شدن بهتون دست داده؟ اينكه هيچكي و هيچكس به فكرتون نيست.يعني اگه الان من توي اين آپارتمان فسقلي تو تنهايي بميرم، هيچكس خبردار نميشه.البته اين چرند محضه، ولي خوب الان اين احساس رو دارم.
چي‌كار كنم؟



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, July 14, 2003

حس مي‌كنم قلبم داره گرم ميشه.يه آتيش كوچولو موچولو داره روشن ميشه اون دور دورا.نمي‌دونم اين يعني چي، يا شايدم مي‌دونم و خودمو به نفهمي مي‌زنم.آره...شايد...



   
0 حرف
باز هم ابراهيم نبوي.



   
0 حرف
پر كن پياله را، كاين جام آتشين
ديريست ره به حال خرابم نمي‌برد...

يه استكان ديگه چاي لطفاً!



   
0 حرف
يكي از تفريحاتي كه خيلي مورد علاقه منه، مبارزه با آدماييه كه از من چيزي نمي‌دونن، ولي من از اونا خيلي چيزا مي‌دونم.سركار گذاشتنشون هم جالبه.يه كل كل اساسي.حالا يا خشونت آميز، يا مثل دو تا جنتلمن.
امروز بعد از مدتها يه موقعيت عالي برام جور شد.خوب خودمو تست كردم.
يه آدم اطلاعاتي، كه فكر مي‌كرد خيلي زرنگه، و فكر مي‌كرد من نميشناسمش.هي يه دستي زد.هي خواست كلك آخوندي بزنه.آقا مارو ميگي، خودمونو زديم به خط جناح راست.بلايي سرش آوردم كه تا عمر داره فراموش نكنه.رذالتم امروز، نه امشب، گل كرده بود.
يكي نيست بگه آخه من چيكاره بيدم كه مي‌خواي حرف بكشي ازم؟! طفلك فكر مي‌كنه من كه هر روز تو دانشگاه پلاسم، لابد دارم كار سياسي مياسي مي‌كنم!



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, July 13, 2003

آشغالاي كثافت بي‌همه چيز لعنتي احمق...
درسته، همه وبلاگها رو فيلتر كردن.حتي افرانت.باورم نميشه .حتماً اين يكي رو به زور مجبور كردن.

براي سوسك كردن همه اون بي‌شرفهايي كه دستور اين كار رو دادن،از كلك رشتي زير استفاده كنين.به همه دوستانتون هم بگين:
به جاي اسم سايت،به فرمت زير آدرس رو وارد كنين:
http://anon.free.anonymizer.com/http://ahmadali.blogspot.com
اگر هم مشكلي بود، برين به سايت زير.از يه سيستم ديگه استفاده كنين.فقط يه مشكلي هست، ظاهراض هيچكدوم از اين سيستمها اسكريپتهاي روي صفحه رو اجرا نميكنن.مثلاً نظر سنجي همه وبلاگها فعلاً غير فعاله.
http://www.space.net.au/~thomas/quickbrowse.html
ببينم حالا چه غلطي مي‌خوان بكنن!
تف به گورهرچي...



   
0 حرف
يابن آدم، اخر نومك الي القبر، فأن الطريق بعيد...
اي فرزند آدم، خوابت را تا قبر به تأخير انداز كه راه طولانيست...

كي ميدونه اين جمله طلايي مال كيه؟



   
0 حرف
ز بس كه شد دل حافظ رميده از همه كس
كنون ز حلقه زلفت به‌در نمي‌آيد



   
0 حرف
نبوي باز هم كولاك كرده.هجده تيرش رو بخونيد.



   
0 حرف
يارم چو قدح به دست گيرد...



   
0 حرف
ايوب پيامبر رو همه مي‌شناسين.خدا پدر اين بشر رو درآورده بود.خونه و زندگي و ثروت و بچه هاش رو ازش گرفت.اونوقت ، وقتي كارد به استخونش رسيد و شاكي شد، ميدونين چه جوري دعا كرد؟ اصلاً نگفت خدايا جون من به من ثروت بده، بچه هام رو برگردون، قسم به حلقوم بريده علي اصغر اين كار رو بكن، اون كار رو نكن.گريه و زاري و ماتم و همه اين بساط مسخره ما.فقط يه جمله.تا مغز استخون آدم رو مي‌سوزونه:
رب اني مسني الضر، و انت خير الراحمين.
خدايا من گرفتار مصيبتي شده‌ام و تو مهربانترين هستي.

همين.فقط.خدا هم شرمنده شد، بيشتر از اولش بهش داد! كاش ياد مي‌گرفتيم.

*يه دقيقه تلويزيون رو روشن كنين تا بفهمين چرا من اينو نوشتم.اين بد صداها...



   
0 حرف
من نمي تونم هيج وبلاگي رو ببينم، حتي مال خودم رو.كسي مي‌دونه چه خبره؟ فكر نمي‌كنم فيلتر شده باشه.كمك!



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, July 12, 2003

رفته بودم بليط قطار بگيرم.روز بعد از فوت اين دوقلوها.ديدم سه تا از اين خانوم هاي اتو كشيده با آرايش غليظ نشستن پشت كامپيوتر ها، كاملاً جدي دارن بحث مي‌كنن كه چرا وقتي دكتر ها رگ پاي لادن رو جدا كردن، اينوري وصل نكردن و اونوري وصل كردن، چرا اين كارو نكردن و اونكارو كردن... آدم فكر مي‌كرد اينا واقعاً جراح مغزن نه اپراتور فروش بليط...خلاصه بساطي بود.
يه عده هم كه به طور كلاسيك مي‌گفتن "كشتنشون!"

بابا آخه به تو چه؟



   
0 حرف
شنيده‌ام سخني خوش كه پير كنعان گفت
فراق يار نه آن مي كند كه بتوان گفت
حديث هول قيامت كه گفت واعظ شهر
كنايتي‌است كه از روزگار هجران گفت



   
0 حرف
سفر با قطار اين دفعه خيلي خوش گذشت.چند تا از رفقا بودن.بعد از مدتها توي قطار دور هم جمع شديم.غير از من، محمد رضا بود و فيودور.اريك هم بود البته با چند تا از رفقاش.
فيودور هم مثل هر دفعه دست چند تا آدم عجيب غريب رو گرفته بود آورده بود پيش من.دفعه قبل كه سه تا برادر بودن،به اسم كارا چي‌چي نمي‌دونم.اين دفعه هم چندين تا آدم ديگه.
اولش كه همش من حرف مي‌زدم.از اينجا و اونجا.بعد يه دفعه محمدرضا زد زير آواز، ترسيدم صداش بقيه رو ناراحت كنه.ولي گوشي واكمن تو گوش خودم بود.داش يه چيزي مي‌گفت تو مايه هاي اينكه امشب اينقدر مست كرده كه از چنبر پريده بيرون.ولي ما صبح حركت كرده بوديم، الان كه شب نبود!
بعد يه ‌هويي فيودور شروع كرد به قصه تعريف كردن.عجب جونوريه لامصب. انگار فرمون قطار هم دستش بود.ما رو صاف برد پترزبورگ. شهر كثيفي بود.همش بوي گند و كثافت و مشروب ازش ميومد.ولي اون وسطا...چنان به من روانشناسي درس داد اين بشر كه عمراً هيچكس ديگه نمي‌تونه.چرخ زديم و چرخ زديم.بحث كرديم.حتي انگار يه گيلاسي هم با هم زديم.بحث داغ...خفن...در مورد همه چي.هرچي روزاي قبل مامانم داد و فرياد مي‌كرد كه تو با اين اوضاع افتضاح نبايد با اين يارو رفت وآمد كني، به گوشم نرفت كه نرفت. حالا دارم سزاشو مي‌بينم.خلاصه، حالي بود.
بعد كه حسته شدم، به اريك گفتم پيانو بزنه.واي كه چه حالي داد...رفقاش هم بودن ديگه.بساط مطربي اساسي.اگه من عاشق پيشه بودم حتماً گريم مي‌گرفت.حالا كه نيستم!
دو باره محمد رضا شروع كرد به خوندن، بعد باز فيودور اومد وسط ، و باز اريك و...

اين چرخه دوازده ساعت ادامه داشت، تا اينكه اون آقاهه تو بلند گو گفت : مسافرين محترم، اقامت خوشي را در تهران براي شما آرزو مي‌كنيم.
اه، بازم اين شهر كثيف لعنتي! كاش يه فيودور اينجا بود تا واسمون قصه جنايت و مكافات توي تهرون رو بگه...



   
0 حرف
من،تنهايي، شجريان، و داستايفسكي
وتنهايي، و شجريان، و داستايفسكي
و شجريان، و داستايفسكي
و شجريان، و داستايفسكي
و داستايفسكي
و داستايفكي
و...

براي هميشه داستايفسكي.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, July 09, 2003

man nemitoonam farsi benevisam.zood miam tehran.



   
0 حرف
yani do ta dokhtar,be man darse shoja'at dadan.kam avordam jeddi!
ino bekhoonin.nameye akhareshoone.

baange nooshanooshe mastan mostadam.



   
0 حرف
"Mikhaham begooiam ke dar in donya,hich chiz va hich kas be baz kardane tamaame chashm nemi arzad."
Ali Shariati



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, July 08, 2003

Aasemoon maste jonooni
Aasemoon teshneye khooni
Aasemoon gharghe gonahi
Aasemoon che roo siahi

bazam kare khodeto kardi? dobare?
gofte boodam khatar dare,gofte boodam khodahafezishoon tragic mishe,vali...
Ba ham raftan.mesle do ta kaftar.Do ta gonjeshk.ba ham, bazam ba ham...

doctor ha goftan maghzeshoon rafte bood too ham.mostaghel,vali too ham.midooni yani chi?
yani hame chi yeki.yani ...

baraye shadie roohe laleh va ladan,hamishe omid var bashim.chon oona ta aakharin lahze shaad boodan.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, July 07, 2003

من راسكلنيكف هستم. جدي . جنايت و مكافات رو داستايفسكي در مورد من نوشته. هركي اينقدر ديوونه اس كه ميخواد منو بيشتر بشناسه, بخوندش.




   
0 حرف
خداحافظي اين دو تا خواهر, لاله و لادن, حتما خيلي جالب بوده. خطر زياده. 29 سال يا هم بودن.
.كاش من اونجا بودم, ,نه, كاش نبودم.



   
0 حرف
حفظ ظاهر كار كثيفيه.داد بزنيد,داد.نعره.ولي سعي كنيد يه نفر هم كنارتون باشه.تنهايي فايده نداره.



   
0 حرف
همه جيرو ببندي به يه نخ و...

خيلي ايده جالبيه.



   
0 حرف
خوش ان ساعت كه يار از در درايو
شو هجرون و روز غم سرايو
...

يادته , همه داشتيم اشك مي ريختيم. حتي بابا, حتي دايي. سخت بود, خيلي.خيلي.
نمي دونم . يه دفعه شروع كردم به خوندن.فقط اينجوري تونستم حفظ ظاهر كنم.

خودت كمكش كن.خوب؟ ...



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, July 06, 2003

من نمي تونم بنويسم .تهران نيستم.يه كم طول مي كشه.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, July 03, 2003

اينو پارسال همين موقع ها عبدالله (خداوند سابق) نوشته بود.حيفم اومد ننويسمش.قشنگه.
هپروت
بشمار يک - کنترل :شيرين قصاب بود. تو کوره آدمپزي سر کوچه کار مي کرد...قسمت دل و جيگر. قبل از اينکه آدمهاي تو کوره کامل بسوزن، دل و جيگرشون رو با انبر در مي آورد مي ذاشت تو آکواريوم مغازه براي مشتريها. از دستکش خوشش نمي اومد، دست و پاش رو ميگرفت ... همينجوري با يه دست دل رو مي گرفت، با اون يکي دست رگهاش رو دونه دونه قطع مي کرد. وسواس داشت که وقتي خون فواره مي زنه بيرون، رو کفشاش نريزه...اينه که هميشه يه چند قدم اونورتر کار مي کرد. روزي صد تا دل مي کند، ده تاييش رو مي فروخت، بقيه اش رو هم با جيگر ها كباب مي کرد ، مي داد به فيلهاي تو حياطشون ... که اطلسي ها رو نخورن. از زندگيش راضي بود.


بشمار دو - آلـــت :خسرو بيکار بود...همين جوري سر سيري تخم اژدها مي کاشت. خودش غذا نمي خورد...بالاي ابرها مي نشست، گدايي مي کرد تا پول شير جوجه ها رو در بياره. جوجه ها رو تر و خشک مي کرد تا کم کم هر هفت تا سرشون در بياد...بعد کم کم از هر سرشون يه رنگ آتيش مي زد بيرون. بعضي از سرها خسرو رو دوست داشتن، بعضياش نه، آتيشش مي زدن...تا حالا صد دفعه خسرو سوخته بود...يه بار هم مرد...از اون به بعد ديگه جوجه ها رو تو فريزر نگه مي داشت...فقط شبها ولشون مي کرد تو قصه ها بگردن هوا بخورن. شبها خسرو تنها مي شد، مي خنديد.


بشمار سه - ديليـــــت :
خدا هنرپيشه بود...البته اسمش در اصل فرهاد بود...ولي تو فيلم خدا بود. براي اينکه نقشش يادش نره، سپرده بود تو خونه به پاش نماز بخونن. واسه تمرين ، داده بود خورشيد رو سياه کنن ، به جاش خودش واسه خانوما فندک مي کشيد. اولاش تو کتابا بازي مي کرد، بعد کم کم کارش گرفت ،رفت رو ديسکهاي چند بعدي...خيلي واقعي...مثل چيک چيک بارون. ديگه کم کم دريا هم يادش رفته بود اين فيلمه : خونه فرهاد اونور آب بود، هر روز،‌ بعد از کار، دريا باز مي شد، فرهاد قدم زنان مي رفت خونشون. سر راه، واسه خواهر کوچيکه اش ، مار ماهي جمع مي کرد. فرهاد مي ترسيد...خيلي زياد.


حالا قيامت :
يه شب هر صد تا اژدهاي خسرو، رفتن تو يه داستان و همون جا موندن. پري مهربون هم يه نامه نوشت واسه خسرو، که من عاشق اژدها شدم. فرداش، خسرو رفت سر کوچه، وايساد تو صف کوره. نوبتش که شد، عطسه اش گرفت، کوره خاموش شد. شيرين هم هول شد، فرستاد پي خدا...يا نه...فرهاد. فرهاد که مي خواست فندک بزنه ، ناخنش گرفت به چخماق، دستش زخم شد. شيرين تا زخم رو ديد، از هوش رفت...طاقت نداشت خون آدم زنده ببينه. خسرو اومد بهش زهر اژدهاي هفت سر بده که بهوش بياد...فرهاد نذاشت...گفت بوش بده. شيرين هم از دست جفتشون عصباني که چرا هيچ کاري نکردن...زد خودش و اون دوتا رو کشت.

تا مردن، همه چي از اول شروع شد...تو يه سه تاره ديگه.

بي پايان.



   
0 حرف
........................................................................................

Home