قلعه تاناتوس



Thursday, December 30, 2004

اقرار مي كنم كه حتي توي بدترين دوران زندگيم، اينقدر احمقانه نفس نمي كشيدم.

همه زندگي من خلاصه شده تو كار و درس، كه مطلقاً به هيچكدومشون هم نمي رسم...كوچكترين تفريح و خوشي ندارم، شايد فقط همون يكشنبه عصر و ديدن بجه ها و ديوونگي و...

رسماً دارم تبديل ميشم به ماشين. اين فراينديه كه خودم دو ماه پيش شروعش كردم.

هيچ حسي نيست.



   
0 حرف
سفر به نام تو، خانه
خانه به نام تو، سينه
سينه به نام تو،رگبار...



   
0 حرف
چندان كه نگاه مي كنم حيرانيست
سرگشتگي و بي سر و بي سامانيست

در دايره اي كه دانشش نادانيست
گردون را بين كه جمله سرگردانيست


عطار - مختارنامه



   
0 حرف
اينو حتماً ببينيد.
به خصوص خانوماي محترمه حتماً تر ببينند.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, December 26, 2004

از وبلاگ يک دوست عزيز:

آيا من هنوز همان موجودی هستم که (( نفخت فيه من روحی)) را برايم گفته است؟

بعضی وقت ها عجيب شک می کنم.







   
0 حرف
امروز سر هر کلاسي که رفتم، چند بار اينو توي دفترچه کوچيکم نوشتم:

حالا خبر به خواب مادرانمان مي برند
ديگر اين قمريان مرده در انجماد باد
رؤياي آشيانه نخواهند ديد...



   
0 حرف
گفتند: چگونه با کودکي که در گهواره است سخن بگوييم؟
گفت: من بنده خداوندم که به من کناب آسماني داده و مرا پيامبر گردانيده است، و مرا هرجا که باشم مبارک گردانيده و مادام که زنده باشم به نماز و زکات سفارش فرموده‌است، و مرا در حق مادرم نيکوکار گردانده و مرا زورگوي سخت دل نگردانده است.
و بر من در روزي که زادم و در روزي که درگذرم و روزي که زنده بر‌انگيخته شوم درود باد...
آري اين است عيسي بن مريم...



*او پيامبر است. بزرگ است...و حرف دارد.




   
0 حرف
وقتهايي که حلقه بسته ميشه...گاهي واقعاْ فکر مي کنم، حس مي کنم، مي بينم که دارم راه رو اشتباه ميرم.

خدا با بعضي جمله ها چنان ميزنه تو سرم که...بعدش کلي برنامه مي ريزم، کلي تصميم، کلي «از فردا..»...

و فردا باز، همان حرفها و کارهاي مزخرف هميشگي .

ميدوني...با اين که خيلي نسبي گرا هستم، ولي گاهي حس مي کنم که راه درست، کارهاي صحيح، حرفهاي خوب و... همين جلو چشممه. با يه سري جمله خيلي سليس.

گاهي فکر مي کنم که «حقيقت» چيزيه خيلي ساده تر از فکرهاي چرند من. خيلي دم دست.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, December 25, 2004

مسأله دو حالت داره : ندانستن و نفهميدن.

ندانستن مربوط به كمبود اطلاعاته و نفهميدن مربوط به ضعف قدرت پردازش. قضيه بيشتر وقتها نفهميدنه و نه ندانستن، و البه خيلي وقتها هم تركيبي از هردو.

و اين موضع منه نسبت به خيلي از قضاياي اين دنيا...مثل مرگ...كه خيلي چيزها در موردش نمي دونم و تقريباً هيچ چيز ازش نمي فهمم.

در مورد "جماعت اناث" هم دقيقاً همينطوره...تقريباً هيچ چيز در موردشون نمي دونم . بيشتر از اون، اصلاً هيچ چيز نمي فهمم.

و اين است رابطه "خانمها" و "مرگ" كه من امروز كشف كردم.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, December 24, 2004

من خواب ديده‌ام كه كسي مي‌آيد
من خواب يك ستاره‌ي قرمز ديده‌ام
و پلك چشمم هي مي‌پرد
و كفش‌هايم هي جفت مي‌شوند
و كور شوم
اگر دروغ بگويم
من خواب آن ستاره‌ي قرمز را
وقتي كه خواب نبودم ديده‌ام
كسي مي‌آيد
كسي مي‌آيد
كسي ديگر
كسي بهتر
كسي كه مثل هيچكس نيست، مثل پدر نيست، مثل انسي نيست،
مثل يحيي نيست، مثل مادر نيست
و مثل آنكسي‌ست كه بايد باشد
و قدش از درخت‌هاي خانه‌ي معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشنتر
و از برادر سيد جواد هم
كه رفته است
و رخت پاسباني پوشيده است نمي‌ترسد
و از خود سيد جواد هم كه تمام اتاق‌هاي منزل ما مال اوست نمي‌ترسد
و اسمش آنچنانكه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدايش مي‌كند
يا قاضي القضات است
يا حاجت الحاجات است
و مي‌تواند
تمام حرف‌هاي سخت كتاب كلاس سوم را
با چشم‌هاي بسته بخواند
و مي‌تواند حتي هزار را
بي‌آنكه كم بيآورد از روي بيست ميليون بردارد
و مي‌تواند از مغازه‌ي سيد جواد، هر چقدر كه لازم دارد، جنس نسيه بگيرد
و مي‌تواند كاري كند كه لامپ «الله»
كه سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روي آسمان مسجد مفتاحيان
روشن شود
آخ . . .
چقدر روشني خوبست
چقدر روشني خوبست
و من چقدر دلم مي‌خواهد كه يحيي
يك چارچرخه داشته باشد
و يك چراغ زنبوري
و من چقدر دلم مي‌خواهد
كه روي چارچرخه‌ي يحيي ميان هندوانه‌ها و خربزه‌ها بنشينم
و دور ميدان محمديه بچرخم
آخ . . .
چقدر دور ميدان چرخيدن خوبست
چقدر روي پشت بام خوابيدن خوبست
چقدر باغ ملي رفتن خوبست
چقدر مزه‌ي پپسي خوبست
چقدر سينماي فردين خوبست
و من چقدر از همه‌ي چيزهاي خوب خوشم مي‌آيد
و من چقدر دلم مي‌خواهد
كه گيس دختر سيد جواد را بكشم
چرا من اينهمه كوچك هستم
كه در خيابان‌ها گم مي‌شوم
چرا پدر كه اينهمه كوچك نيست
و در خيابان ها هم گم نمي‌شود
كاري نمي‌كند كه آنكسي كه بخواب من آمده‌ست،
روز آمدنش را جلو بيندازد
و مردم محلة كشتارگاه
كه خاك باغچه هاشان هم خونيست
و آب حوض‌هاشان هم خونيست
و تخت كفش‌هاشان هم خونيست
چرا كاري نمي‌كنند
چرا كاري نمي‌كنند
چقدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله‌هاي پشت بام را جارو كرده‌ام
و شيشه‌هاي پنجره را هم شسته‌ام
چرا پدر فقط بايد
در خواب، خواب ببيند
كسي مي‌آيد
كسي مي‌آيد
كسي كه در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در صدايش با ماست
كسي كه آمدنش را
نمي‌شود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
كسي كه زير درخت‌هاي كهنه‌ي يحيي بچه كرده است
و روز به روز
بزرگ مي‌شود، بزرگتر مي‌شود
كسي از باران، از صداي شرشر باران، از ميان پچ و پچ گل‌هاي اطلسي
كسي از آسمان توپخانه در شب آتش بازي مي‌آيد
و سفره را مي‌اندازد
و نان را قسمت مي‌كند
و پپسي را قسمت مي‌كند
و باغ ملي را قسمت مي‌كند
و شربت سياه‌سرفه را قسمت مي‌كند
و روز اسم نويسي را قسمت مي‌كند
و نمره‌ي مريضخانه را قسمت مي‌كند
و چكمه‌هاي لاستيكي را قسمت مي‌كند
و سينماي فردين را قسمت مي‌كند
درخت‌هاي دختر سيد جواد را قسمت مي‌كند
و هر چه را كه باد كرده باشد قسمت مي‌كند
و سهم ما را هم مي‌دهد
من خواب ديده‌ام...

-- فروغ فرخزاد


*balaa.blogspot.com



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, December 23, 2004

اين براي دوستاي گلم، مجيد و نرگس:

اگر بشود که باز
باد بيايد و بوي پيراهن تو را به يادم بياورد،
به خدا از تخت ستاره و تاج ترانه خواهم گذشت
در بي کليد زندان گريه را خواهم گشود
حواس همه کلمات را
از دستور بي دليل اسم و استعاره آزاد خواهم کرد
بعد هم حکومت دير سال دريا را
به تشنه ترين مرغان بي ارديبهشت خواهم بخشيد
من عاشق ترين امير اقليم آب و آينه ام.

اگر بشود باد بيايد و باز
بوي خيس گيسوي تو را
به يادم بياورد
به خدا به جاي غمگين ترين مادران بي خواب و خسته
خواهم گريست
مسافران بي مزار زمين را
از آرامگاه آسمان آواز خواهم داد
پيراهم شب نپوشيده را
به خبر چين مجبور نان و گريه خواهم بخشيد
و رو به گرسنگان بي رؤيا
نامه اي روشن از نماز نور و عطر عدالت خواهم نوشت،
که تشنه ترين مرغان بي ارديبهشت
خواب آب ديده و دعاي دريا شنيده اند

اين پايان مويه هاي مادران ماست
به خدا او در باد خواهد آمد...!



*دوستون دارم.خيلي.



   
0 حرف
دکتر مشايخي مرد بزرگيه. خيلي خيلي بزرگ.

خيلي بزرگ.

اگه تو اين مملکت بيست نفر مثل ايشون يا دکتر نيلي داشتيم، وضع خيلي خيلي بهتر بود.



   
0 حرف
ميدوني...وسط يه دنيا حس بد، به خصوص بعد از ديدن يه فيلم وحشتناک، فقط يه خبر خوب کاملاْ غافلگير کننده ميتونه به آدم حس زندگي و نشاط بده...

با توام! با توام رفيق بي معرفت! با تو ام مجيد خان!

من نمي دونم شوک خوشحالي رو چه جوري بايد بيان کرد...راستش تجربه موفقي دراين زمينه ندارم.معمولا سوتي ميدم...

ولي فقط مي گم حق يارت. و مي گم که اگه «حق» يا تو، يعني يار شما دوتا، تو و نرگس، نباشه، پس مي خواد يار کي باشه؟

حرف نداري بشر! آب زير کاه!



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, December 21, 2004

چرا نبايد ازدواج كرد؟


Dear Tech Support:

Last year I upgraded from Girlfriend 7.0 to Wife 1.0.I soon noticed that the new program began unexpectedchild processing that took up a lot of space andvaluable resources.In addition, Wife 1.0 installed itself into all otherprograms and now monitors all other system activity.

Applications such as Poker Night 10.3, Football 5.0,Hunting and Fishing 7.5, and Racing 3.6 no longer run,crashing the system whenever selected. I can't seem tokeep Wife 1.0 in the background while attempting torun my favorite applications.

I'm thinking about goingback to Girlfriend 7.0, but the uninstall doesn't workon Wife 1.0.Please help!Thanks,A Troubled User.


REPLY:

Dear Troubled User:
This is a very common problem that men complain about.Many people upgrade from Girlfriend 7.0 to Wife 1.0,thinking that it is just a Utilities and Entertainmentprogram.Wife 1.0 is an OPERATING SYSTEM and is designed by itsCreator to run EVERYTHING!!!

It is also impossible todelete Wife 1.0 and to return to Girlfriend 7.0. It is impossible to uninstall, or purge the program filesfrom the system once installed.You cannot go back to Girlfriend 7.0 because Wife 1.0 is designed to not allow this.

Look in your Wife 1.0 manual underWarnings-Alimony/Child Support." I recommend that youkeep Wife1.0 and work on improving the situation. I suggest installing the background application "YesDear" to alleviate software augmentation.

The best course of action is to enter the command C: \APOLOGIZE. Because ultimately you will have to givethe APOLOGIZE command before the system will return tonormal anyway.Wife 1.0 is a great! program, but it tends to be veryhigh maintenance. Wife1.0 comes with several support programs, such as Cleanand Sweep 3.0, Cook It 1.5 and Do Bills 4.2.However, be very careful how you use these programs.Improper use will cause the system to launch the program Nag Nag 9.5.




   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, December 16, 2004

حافظ خوب جوابمو داد:

چون پير شدي حافظ، از ميکده بيرون شو
رندي و هوسناکي، در عهد شباب اولي


چي بگم ديگه؟!



   
0 حرف
حداقل مي دانم: اول انسانم، بعد هم اندکي شاعر!
رسمي معموليست.
آورده اند که «شبلي» خود را به بهايي فروخت
و من در پي ميزان آن «بها»
خود را به تبسم يک فرشته فروختم.
تو که مي فهمي ري را
ما عشق را در نمي يابيم
همچون گل، که عطر خويش را.

ري را همين ديشب، ستاره اي داشت گولم مي زد.
خودت که مي داني، من ساده ام. پرسيدم چه کارم داري؟
گفت بيا خواب سيمرغ ببينيم.
ري را من نرفتم،
مي گويند کوه قاف جن دارد.
عيبي ندارد ري را
يک روز گريبان خود را خواهم گرفت
و به او خواهم گفت:
در خواب هيچ کبوتري، آسمان اين همه گلگون نبوده است.
و من زير همين آسمان بودم،
و من فکر مي کردم خواب آينه مي بينم
اما وقتي که صبح شد،
سايه درختي از دور پيدا بود...

سيدعلي صالحي



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, December 15, 2004

چند حلقه فيدبك با تأخيرهاي مختلف و متغير با زمان رو در نظر بگير.
محتواي هارمونيكي خروجي اين سيستم چقدره به نظرت؟

اصلاً مي دوني اين مدل چيه؟



   
0 حرف
مي دوني... همه چيز ناگهاني اتفاق ميفته...

يه دفعه مي بيني به يه سني رسيدي، يا به يه موقعيتي، كه ديگه مامان و بابا نيستن كه هر اشتباهي كه مرتكب شدي رو بتونن جمع و جورش كنن...
اصلاً حجم اشتباهات و سوتي ها اينقدر بزرگ ميشه كه اگه بودن هم جمع كردنش كار اونا نبود.

ديگه خودتي و خودت... و مسؤوليت انتخاب هاي زندگيت كه فقط با خودته...

و اينه كه خيلي دردناكه، و قبول كردنش سخت.

*آدم وقتي اسيره، يا كوچولو، همش آرزو مي كنه كه آزاد بشه، يا بزرگ، تا بتونه خودش براي خودش تصميم بگيره. بعد كه موقعيتش فراهم شد، همش دلش مي خواد برگرده به دوران "مجبوريت"، كه انتخاب ديگه مسؤوليتي براش نداره...





   
0 حرف
:توصيف

من به دستان پر از تاول
اين طرف را مي كنم خاموش
و از لهيب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخيزد، به گردش دود
تا سحرگاهان كه مي داند
كه بود من شود نابود
تا سحر گاهان كه مي داند
كه بود من...شود نابود...



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, December 10, 2004

گاه یک ستاره دانا می تواند حتی
در کف یک پیاله آب
خواب هزار آسمان آسوده ببیند
آن وقت یک آینه برای انعکاس علاقه هم کافیست،
تا من به شبپره پریشان بفهمانم
اگر کسی به گل سوسن، شمائی گفت،
بداند که فرقی میان خود و گل سوسنش دیده است.

سيدعلي صالحي



   
0 حرف
خدا هست
مهرباني نيست
سيب هست
ايمان هست
ترس هست
ترس هست
ترس هست
توکل هست
توکل هست
خدا هست
مهرباني نيست
سيب ... هست
صبر هست
صبر هست
صبر هست

صبر، هست؟


*صبر بايد کرد، و توکل، و صبر، و توکل، و صبر، و صبر، و صبر،...



   
0 حرف
من دارم بهار بهار
مي بازم به روزگار
دلمو ورق ورق
صدامو هوار هوار

مي مونم صبور صبور
ميشکنم غرور غرور
آره زندگيمو من
مي بازم کرور کرور

...



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, December 08, 2004

شب و درياي خوف انگيز و طوفان...



   
0 حرف
من حسوديم ميشه...حسودي...

تو اين چهارسال که تو شريف برق ميخوندم، وقتي خيلي خسته مي شدم، يا دلم مي گرفت، هيچ جايي نداشتم که برم...شايد فقط رسانا بود که توش ميشد با يه عده آدم ديگه مثل خودت حرف بزني...بقيه دانشگاه خبري نبود، همش فني- مهندسي بود و از اين مزخرفات...

حالا اين آقا داداش ما امروز بعد از کلاس رياضي ۱(!!!) خسته تشريف داشتن، صاف رفتن سر کلاس دکتر شفيعي کدکني!
کار هر روزشه...يه روز الهي قمشه اي، يه روز شفيعي، ...

من واقعاْ حسوديم ميشه.



   
0 حرف
بعله...اينم يکي از مزاياي مهم نداشتن دوست دختره...




   
0 حرف
خداييش...اگه شيش ماه پيش يکي به من مي گفت که تو شيش ماه ديگه ميتوني يه دوره آرامش نسبتاْ طولاني رو تجربه کني، بهش مي خنديدم...يا شايد کتکش مي زدم.

هرچند اين تنهايي عميق و لذت بخش از نظر منطقي چيز خوبي نيست، ولي هيچکس هنوز به من دليلي نداده که خود منطق هميشه چيز خوبيه.

من تنها هستم. تنهاي تنها.
و فعلاْ دارم از اين وضع لذت مي برم.



   
0 حرف
نارسيسيزم:

آنکه بر جانم از او دم به دم آزاري هست
مي توان يافت که بر دل ز منش باري هست

از من و بندگي من اگرش عاري هست
بفروشد که به هر گوشه خريداري هست

به وفاداري من نيست در اين شهر کسي
بنده اي همچو مرا هست خريدار بسي



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, December 07, 2004

ناگاه نمي دانم از كجا كبوتراني بي سر در هم شدند
و خانه پر از بوي سكوت و كليد و يك معني ديگر شد...



   
0 حرف
"سلام
اسم من احمدعليه
موضوع مورد علاقه ام هم آدمها هستن"

تقريباً همين سه تا جمله رو گفتم و نشستم.
شرط مي بندم هيچكدوم از اون هشتادوسه اي هاي دانشكده برق نفهميدن يعني چي!



   
0 حرف

Outside the dawn is breaking
My make up may be flaking
But my smile, still stays on...

Whatever happens, I'll leave it all to chance
Another heart ache, another failed romance
On and on...does anybody want to take it anymore?

Show must go on...
Show must go on...




   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, November 30, 2004

حسني : واجب است که انرژي اتمي از تمام جهات هم چهار درصدش و هم صد درصدش در اختيار مسلمانان و يک مرجع ديني باشد





   
0 حرف
تسليم




   
0 حرف

My soul is painted like the wings of butterflies
Fury tales of yesterday would grow but never die
I can fly, my friends!


*you won't believe it, huh?




   
0 حرف
........................................................................................

Monday, November 29, 2004

مي شنوي ري را؟
به خدا، به خدا، به خدا، به خدا...پروانه ها پيش از آنکه پير شوند مي ميرند!



   
0 حرف
کم کم ...انگار گاهي صداي ثانيه شمار ساعت که داره به دوازده مي رسه به گوشم ميرسه...

وقت سيندرلا داره تموم ميشه!

حق.



   
0 حرف
من اميدوار بودم اين آقايون جناح راستي مجلس اگر لا اقل علم ندارن، يه ذره شرف داشته باشن...که حاضرم شرط ببندم کاملاْ ازش بي بهره هستن.

يکي نيست بگه آخه نامرد خائن...تو اصلاْ مي فهمي سيصد و پنجاه ميليون دلار پول يعني چي؟ مي فهمي که سرمايه گذاري پايه اي براي مملکت يعني چي؟

جهت اطلاع عزيزاني که در جريان شاهکار جديد آقايون نيستن بايد عرض کنم که مجلس ديروز يک فوريت طرحي رو تصويب کرده که به موجب اون همون قدر که گفتم از صندوق ذخيره ارزي برداشته ميشه و باهاش گردانهاي عاشورا و الزهراي بسيج تجهيز ميشن!!!

من زبونم قاصره...دوست دارم هرچي فحش بلدم بريزم سر مسوولين پدرسوخته بسيج.

رذالت تا چه حد آخه؟



   
0 حرف
دو تا ترس بزرگ براي آدمهاي هم عصر ما، و قطعاْ آيندگان وجود داره.

يکي ابن عدم قطعيتي که همه دنياي دور و بر ما رو پر کرده.

و يکي قدرت انتخابي که همه پدرانمون دنبالش بودن...و حالا که به ما رسيده تبديل شده به يه عامل وحشت.

حوصله طول و تفصيل دادن به اين رو ندارم.ولي روش فکر کنيد.



   
0 حرف
براي يه لحظه قشنگ، در طول زمان ممکنه سه تا اتفاق بيفته.

۱- کاملاْ فراموش ميشه...که در اين طورت شايد بشه گفت اونقدر ها هم مهم و قشنگ نبوده.

۲- تبديل ميشه به يه لحظه دلگرم کننده که با يادآوريش کلي حس خوب سر مي خوره تو دلت...درصد خيلي کمي از لحظه ها اين طوري ميشن...حداقل در مورد من.

۳-تبديل ميشه به نوستالژي...که با ياد آوري اون لحظه قشنگ احساس بدبختي شديد همه وجودت رو مي گيره و تو هم هيچ غلطي نمي توني بکني...مثل يادآوري کسي که ديگه تواين دنيا نيست... در مورد من، اين يعني اتفاقي که تقريباْ براي همه خاطرات قشنگم ميفته...يعني غصه سنگيني که فکر مي کنم همتون بدونيد يعني چي...يعني چيزي شايد صدبار بدتر از شکست...



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, November 26, 2004

ديوانه چون طغيان کند ، زنجير و زندان بشکند...



   
0 حرف
جالب است...تئوري قشنگي است اين ERG...

مي گويد وقتي يک نياز مهم سطح بالا ارضا نشد، يک نياز پايين تر غالب مي شود...

و مثال مي زند: نياز به مقبوليت اجتماعي که ارضا نشد، يا چيزي مشابه آن، ممکن است حرص شديد به پول جاي آن را بگيرد...

* تنها چيزي که در اين چند هفته تنهايي و فکر فهميدم اين است که خيلي بيشتر از آنچه فکر مي کنيم قابل پيش بيني هستيم... هم افکار، هم احساسات و هم رفتارمان...

خيلي بيشتر از آنچه تصورش را مي کنيم...



   
0 حرف
از وبلاگ يک پسرک ايده آليست:

ميدانی، بدي ايده آليست بودن اين نيست که به آنچه می خواهی نمی رسی، مشکل اينجاست که کافيست در پای يک آبشار قشنگ و يک دشت سرسبز يک تکه پهن باشد. آن وقت تو تمام مدت آن را می بينی و بوی آن مشامت را پر می کند...


*ايده آليست باشم يا نه، اين را خوب مي فهمم. خيلي خوب...



   
0 حرف
ديدم به خواب نيمه شب خورشيد و مه را لب به لب
تعبير اين خواب عجب اي صبح خيزان چون کنيد؟



   
0 حرف
چه بساطي راه انداخته اند اين روباهها...سر خليج فارس و عرب و کوف و زهر مار...
چقدراز من و تو و امثال ما وقت گرفته اند که بيانيه اينترنتي امضا کنيم و به هم ايميل بزنيم و ... با هم دعوا کنيم.

مي داني اين يعني چقدر هزينه؟



   
0 حرف
سيبستان چيزي نوشته در معناي کفر...که چون خيلي شبيه نوشته هاي قبلي خودم بود، به شدت باهاش حال کردم.

به خوندن مي ارزه.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, November 25, 2004

زماني گفته بودم در مورد کورش علياني که از شاهکارهاي منقرض شده در شريفه...باور نمي کنيد، متن زير رو بخونيد...يه زماني توي اين دانشگاه آدمهايي بودن که سرشون واقعاْ به تنشون مي ارزيده...


به محمد ابراهيم همت می‌گويم بسيجی. كه تمام زندگيش را، روز به روز و نه يك‌باره گذاشت پای اين كه زباله‌ای مثل صدام حسين نتواند بيايد در سعدآباد بنشيند نم‌نم عرق بخورد و ام كلثوم گوش كند و رقص عربی دخترهای ايرانی را تماشا كند.
من به محمد بروجردی می‌گويم بسيجی. كه درست آن وقت كه در كردستان هر كس اول اسلحه می‌كشيد و با تمام كينه می‌زد و بعد نگاه می‌كرد ببيند كه را زده است، آن قدر ايستاد و به مردم خدمت كرد كه شد مسيح كردستان.
من به امير رفيعی می‌گويم بسيجی. كه وقتی همه از خرمشهر رفتند گفت من می‌مانم و تا گلوله داشته باشم زمين‌گيرشان می‌كنم. با دو پايی كه از شدت زخم گلوله و تركش مثل دو زائده ازش آويزان مانده بودند ماند و تا گلوله داشت نگذاشت عراقی‌ها جلو بيايند.
من به رضا دشتی می‌گويم بسيجی. كه وقتی از شناسايی خرمشهر در اشغال برمی‌گشت دوستانش به اشتباه زدندش و آن يك ساعتی را كه زنده بود يك آخ نگفت مبادا رفقاش ازش خجالت بكشند.
من به حسن باقری می‌گويم بسيجی كه با آن صورت بچه‌وارش كه هنوز موهايش پانصدتا نشده بود، بارها اشك ژنرال ماهرعبدالرشيد را درآورد و استراتژی «زيرپيراهن سفيد بر سر دست» را به تمام لشكرهای عراقی و حتا نيروهای ويژه‌ی عراق آموخت.
من به برادران باكری می‌گويم بسيجی. كه با اين كه می‌دانستند حتا جنازه‌شان هم برنخواهد گشت رفتند و جايی كه هيچ كس جراتش را نداشت جنگيدند تا مجنون به دست ديوانه‌های بعثی نيفتد.
من به بيژن گرد می‌گويم بسيجی. كه وقتی يانكی‌های قلدر مثل قداره‌بندها با منطق «ما ناو داريم پس هستيم» ريختند توی خليجی كه ما حالا بوق فارس بودنش را می‌زنيم، با چهار تا قايق زه‌واردررفته و چهار قبضه آرپی‌جی و دو مثقال ايمان چون‌آن به ستوه آوردشان كه هر اسير ايرانی‌ای را می‌گرفتند، می‌بردندش توی حمام، لختش می‌كردند و تا جان داشت و جان داشتند با پوتين و قنداق تفنگ و حتا قيچی می‌زدندش كه فقط به اين سوال جواب بدهد «بيژن گرد كجا است؟»
اين‌ها برای من الگوهای بسيجی اند. که اگر بگردی حتا يک عکسشان را هم روی شبکه پيدا نمی‌کنی. اما اين روزها دش‌منان بسيج و دوستان بعد از جنگ بسيج يك الگوی ديگر از بسيج نشانمان می‌دهند. مرد جوان كوتاه قد چاق. كه گردن ندارد و ميان كتف و پس كله‌اش لايه لايه گوشت روی هم ورم كرده. آی‌كيو حدود بيست. دست چپش را روی دو چشمش می‌گذارد و داد می‌زند «سحزخيز مدينه كی می‌آيی؟» و بعد با كف دست می‌كوبد به پيشانيش و می‌گويد «هَع. هَعهَعهَع.» يعنی «من دارم گريه می‌كنم» اما دريغ از يك قطره اشك. روی ديوارها با خط زشت و غلط املايی شعارهای به قول خودش ارزشی می‌نويسد. عاشق اسلحه و دست‌بند و چوب و بی‌سيم و گاز اشك‌آور نيست، بل‌كه می‌پرستدشان. همه‌ی مردم را دش‌من می‌بيند. در عين حال به همه می‌گويد «حاضی» منظورش هم «حاجی» است. هفته‌ی بسيج كه می‌رسد می‌دهد يك پارچه‌ی بزرگ بنويسند «هفته بسيج بر دلاورمردان بسيجی مباركباد.» و می‌زند بالای پای‌گاه بسيج محله‌شان و تا سه ماه بعد هم برش نمی‌دارد. اگر در مورد مسائل ارزشی غيرتی شود ديگر شمر هم جلودارش نيست و تا دست كم يك شكم سير فحش ناموس ندهد آرام نمی‌شود. من به اين موجود نمی‌گويم بسيجی. حتا اگر در تيراژ يك ميليارد و نيم تكثيرش كنند و در همه‌ی پای‌گاه‌های بسيج بچپانندش. من دست بالا به اين می‌گويم دزد و معتقد ام بايد بزنند پس كله‌اش و هر چه را دزديده ازش پس بگيرند. يكيش هم هم‌اين نام بسيجی است.
همت و هر كه مانند همت و دوستانش است، چه رفته باشد و چه مانده باشد، نيازی به تبريك من ندارد. زندگی اين‌ها برای من سراسر بركت است. خنده‌دار است بگويم مباركشان باشد. اين موجود دوم هم هيچ نسبتی با بسيج و بسيجی ندارد كه من بخواهم به او تبريك بگويم. اما به مردم شايد بتوان تبريك گفت. های مردم! با احتياط و با در نظر گرفتن اين‌ها كه گفتم عرض می‌كنم؛ هفته‌ی بسيج مباركتان باشد.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, November 22, 2004

و ما تنها می مانیم...
تا به یاد آوریم که از توجیه تبسم خویش ترسیده ایم...



   
0 حرف
توی شرکتم. نه و نیم شبه. تنهای تنها.

سرایدار شرکت اومد جلو :" تا حالا اسم سی شارپ شنیدی؟"

براش توضیح میدم که آره و چیز خوبیه و این حرفا...میگه برای پسرش میخواد بخره...

و شروع می کنه... از پسرش که کار نداره ولی خیلی با استعداده و کلی کار برقی بلده و...
و با یه لبخند قشنگ شروع می کنه در موردش حرف زدن... میگه و میگه و میگه... و هر چند دقیقه یه بار "خدا بزرگه" ای چاشنی حرف میکنه...

و ببین کار یه ارتشی بازنشسته، یه مرد مغرور، باید به کجا رسیده باشه که دردی که داره میخوردش رو برای یه جوجه مثل من تعریف کنه... اقلاً نیم ساعت.

مردی که تا چند دقیقه پیش اینجا بود...



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, November 21, 2004

ميدوني...تأکيد عجيبي داره، يعني دارن، رو اينکه آدم بايد با حقايق روبرو بشه. ميگن بده که مثلاْ براي فراموشي يه اتفاق بد، مثلاْ مرگ يه عزيز، سر خودت کلاه بذاري. ميگن بايد صاف بگي «مرد»، و اينو قبول کني...حتي گاهي يه چيز بدي رو که با اين روش کاملاْ فراموش کردي (حداقل تو خوداگاهت)، به يادت ميارن!!!

مثلاْ داستان يه مردي رو تعريف مي کرد که برادرش مرده بود. خيلي عزيز. مي گفت اين مرد اومد پيش من... مي گفت برادر من که قرار بود بره خارج. خوب الان هم من فرض مي کنم رفته خارج!
و جالبه که نهايت سعيش رو کرده بود که به اين آدم بفهمونه که نه، نرفته خارج، مرده.

و يا مثلاْ داستان يه دختري رو تعريف مي کرد که دزديده بودنش... و سه روز اذيتش کرده بودن... و بعد هم کلي توي منکرات شلاق خورده بود!
مي گفت اين دختر کاملاْ اون سه روز رو از حافظه پاک کرده بود! انگار که اصلاْ هيچ اتفاقي نيفتاده...
و اين بار هم نهايت سعيش رو کرده بود که همه چيز رو کامل به يادش بياره...

من هنوز نمي فهمم کجاي اين کار بده که آدم سر خودش رو کلاه بذاره. يه داستان الکي، فقط براي مقاومت مي سازه و خلاص!

شايد قضيه «ناخودآگاهه». نمي فهمم! امروز کلي باهاش کلنجار رفتم. کلي داد زدم. گفت بهت نمي گم تا خودت روش فکرکني!

يه چيزايي ميدونم البته... اينکه آدمهاي مبتلا به سايکوز حاد، اصولاْ تماس خودشون را با دنياي واقعيت کاملاْ قطع مي کنن. يه دنياي خيالي ميسازن که فوق العاده لذت بخشه... بعد ميرن توي اون با آرامش تمام زندگي مي کنن...
شايد واقعاْ خطر رسيدن به همچين مرحله ايه.
کسي اگه چيزي ميدونه، من شديداْ مشتاقم.

*جدا از همه اين بحثها...بعضي وقتها اين کار زيادم بد نيست. هست؟



   
0 حرف
يه سمينار فوق العاده برگزار کرديم... همون قضيه رسيدن به آرامش روحي...
و بعضي از ملت چنان امپرس شدن که انلاين رفتم کتاب رو خريدن.

و ببين کار اين دنيا به کجا کشيده... به قول دوستي من بايد سميناري برگزار کنم با عنوان «صد و بيست راه براي نرسيدن به آرامش روحي».

حق.



   
0 حرف
امروز دوستان تحليلگر خفن من پيش بيني کردن که من حداکثر تا يه ماه ديگه تو اين شرايط گارد و مقاومت فعال و خوشي بيش از حد ميمونم... بعدش دهنم صاف ميشه...
و يکي توصيه کرد که تا ميشه خوب از اين يه ماه استفاده کنم.

*سيندرلا رو که يادته؟ من الان توهمون وضعم. استفاده بهينه از زمان مهمترين کاره...

فقط راستش نمي دونم بايد با کي برقصم!




   
0 حرف
آي جماعت ذکور! بد بختها! تو خواب خرگوشي هستين هنوز؟ پاشيد بابا، آخرالزمان شده...
چقدر گفتم اين جنس اناث رو تو دانشگاهها و مراکز علمي راه نديد... چقدر گفتم اينا زير آبتونو مي زنن... چقدر گفتم خطرناکه...

نه تو رو خدا! ببين درسته؟ استاد مياد سر کلاس، کلي سند و مدرک و تکست معتبر خارجي مياره که مديريت آينده دنيا ، مديريت زنانه اس. همه چيز امروز هم به طرف مديريت زنانه داره پيش ميره و از اين حرفها...

حالا اينا به کنار... ميگيم حرفه ديگه، از اين گوش مياد و از اون گوش ميره...

اينو ببين! شرايطي رو فرض کن که يکي مثل من داره اون وسط براي احياي آبروي از دست رفته همجنسان(!!!) متلک بار اونور کلاس مي کنه، اونوقت استاد خيلي شيک برميگيره جلو اون همه دختر ميگه:
«آقايون محترم! شما ها بايد خصوصيات زنانه رو تو خودتون تقويت کنين... صاف بگم، بايد دو جنسيتي بشين!!!»

نه، مرامي اين کار درسته؟ ديگه واسه آدم آبرويي مي مونه؟

اصلاْ يعني چي اين مزخرفات... دوروز ديگه ميان ميگن بايد هورمون تراپي هم بکني و استروژن به خودت تزريق کني و اين چيزا...

آقا من ترجيح ميدم عمله بشم ولي اين ننگ رو قبول نکنم!

همجنسان عزيز! هنوز هم دير نشده. هنوز هم ميشه جلو اينا رو گرفت...


* من؟!!! خصوصيات زنانه؟ يعني چي؟!!!



   
0 حرف
من يه بخشهايي از حقيقت رو يادم رفت...

فرويد و يونگ هم بخشهاي کوچکي از حقيقت بودن، ولي انصافاْ نه خيلي کوچيک.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, November 20, 2004

اين کتاب رهبري ما هم مصيبتيه در نوع خودش...
صدها آدم خفن، صدها مدل خيلي خاص براي بررسي رفتار انسانها در شرايط خيلي خاصتر درست کردن... هيچ چيز کامل نيست. هيچکدوم ادعا نمي کنن که در هر شرايطي مي تونن رفتار آدم رو مدل کنن...

و بعد از سه روز کامل خوندن اين کتاب، ميل شديدي دارم که بدونم پشت صحنه چه خبره...اون عقب...اون سيستمي که همه اين مدلها توش يکپارچه هستن...

يا اصلاْ مدل کامل اين دنيا...مي خوام بدونم آيا اصلاْ بشر انتظار اينو داره که يه روز بتونه همه چيز رو توي يک سيستم ببينه؟ آيا اصلاْ قرار هست اين کار رو بکنه؟ اصلاْ چي رو قراره ببينه؟

شايد اصلاْ قضيه همون کلمه «حقيقت» هستش که اين همه آدم گنده دنبالش بودن...و با فضاحت تمام همشون حداکثر تونستن چند تا مدل ساده بسازن.

من يه چيزايي ميدونم...
اينکه همه اون چيزهايي که آدمهايي مثل پيامبران در طول تاريخ گفتن فقط بخش خيلي کوچيکي از حقيقته.
و اون چيزهايي که من هر روز مي بينم بخش کوچيک تري از حقيقته.
و مطالعات همه فيزيکدان ها بخش کوچيکي از حقيقته.
و شاهکار هاي همه هنرمندان بخش کوچيکي از حقيقته.
و فايت کلاب يا مثلاْ يه فيلم پورنو بخش کوچيکي از حقيقته.
و کارمند بانک تجارت کنار خونه ما بخش کوچيکي از حقيقته.
و اين وبلاگ بخش کوچيکي از حقيقته.
و گينه بيسائو بخش کوچيکي از حقيقته.
و هر سوتي که من ميدم بخش کوچيکي از حقيقته.
و...

حالا، بزرگان محترم تاريخ گفتن که حقيقت يعني خدا... ولي من ميدونم که اون چيزي که به درد من مي خوره تصور من از خداست... که حتي اون هم بخش کوچيکي از حقيقته!

و من الان دارم فکر مي کنم که چي شد که اين مزخرفات به ذهن من رسيد... و فهميدم که اين هم بخش کوچيکي از حقيقته...

*تئوري من اينه که يکي از مهمترين عوامل جنون، اين که آدم بخواد بيشتر از کوپنش چيز بدونه. حس مي کنم نيچه مثال خوبيه براي اين حرف.
نکته جالب اينه که اين تئوري هم بخش کوچيکي از حقيقته... حالا يه مرد مي خواد که همه اين حقايق رو يکپارچه ببينه...

نفس کش!



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, November 19, 2004


The race doesn't always go to the swiftest nor the battle to the strongest, but that's the way to bet!

Old English saying






   
0 حرف
يواش يواش...

خيلي آروم...

سر سر سر...

آرامشي که سر مي خورد تا مغز استخوانم ... و ديگر حتي غروب جمعه هم نمي تواند حتي کمي غمگينم کند...

حتي اگر تحليل بدي داشته باشد... خيلي خيلي بد.

اين بار اما... شايد چيزهاي ديگري مهم است... مهمتر از قبلي ها.



   
0 حرف
اينم يه شاهکار ديگه از داداش کوچولوي من...


سلام ...بعد از اين وقفه ی بلند مدت ميخوام يک موضوع يا بهتر بگم يک خاطره ی سياسی-فلسفی که ميتواند راهکاری برای رسيدن به سهم سايه و سراغ همسايه شود را برای شما و تمام بشريت در کل تاريخ روشن کنم:

اواخر بهار بود و من به سراغ رهايی از محدوديتها با قطار٫ مشهد را به قصد سانفرانسيسکو ترک کردم-درست است که در حال حاضر شانزده سالم است اما آن موقع نيز به علت بسط زمان شانزده سالم بود- در يک کوپه ی درجه يک که آن از بدو پيداييش برای من ساخته شده بود نشستم. حدود ده دقيقه از حرکت قطار گذشته بود که با اطمينان از اينکه کسی نميتواند مزاحم من در اين کوپه ی به ظاهر آراسته به شانس شود؛ سيگار برگ اصل جاماييکايی را با لذت خاصی روشن کردم و کفش های خوش تراش خود را همراه با پاهايم روی تخت مبل نمای جلوی خويش انداختم.
در همين حال بين دو دنيا بودم که ناگاه دو خانم به ظاهر متشخص را جلو و کنار خود به حالت نشسته روی مبلها يافتم. کمی با با چشمانی خيره به آن دو جسم خوش پوش و زيبا انداختم. نه من به وجود آنها در کوپه اهميت ميدادم نه آنها به من. تنها با حالی آميخته از لذت و شهوتی ناب به هيکل بی نقص آنها چشم دوخته بودم. يکی از آن دو صورتی زيبا تر و گستاخانه تر از ديگری داشت لباسی بلند و آبی و ديگری به شکل و شمايلی مظلومانه سفيد به تن داشت. زن يا همان (جسم) آبی پوش توله سگی کوچک در آغوشش بود . از قيافه ی آنها ميشد فهميد که دو بريتانيايی خالص هستند. من نيز بدون هيچ توجه برای جلب توجه به کشيدن همان سيگار جاماکايی الاصل پرداختم . ميدانستم که کشيدن سيگار در کوپه و در جمع کاری کاملا غير اخلاقی است٫بنابراين با تمام وجود منتظر بودم تا يکی از آن دو به من تذکر بدهد اما زن آبی پوش در حرکتی غير منتظره برخاست و سيگار برگ مرا از پنجره به بيرون انداخت.
به صورتش نگاه کردم؛ رنگ صورتش بوی گستاخی ميداد. به خونسردی بلند شدم٫ چشم در چشم و چهره به چهره ٫رو به رويش ايستادم.به سرعت توله سگش را از بقلش دزديدم و توله سگ را از همان پنجره به بيرون انداختم.--دقت کنيد که روی حرف س کلمه ی توله سگ در تلفظ تاکيد داشته باشيد--زن به شدت مرا هل داد و سر من در اثر ظربه به لبه ی تخت آسيب ديد.
من؛ دستم را روی سرم گذاشتم٫ دستم خونی بود. کاملا گيج شده بودم و ديگر هيچ چيز برايم معنايی نداشت. بالاخره خود را کنار جوخه ی دار ديدم. گردنم تا نيمه درون گره قرار داشت.
من اينبار پس از ضربه ی سر خود آن زن را از همان پنجره ی قطار بيرون پرت کرده بودم و جسمم مرد.


*خداييش... قبول کن که اين بچه شونزده ساله، دست من رو هم از پشت بسته.
ما که اون جوري بوديم، اين جوري شديم. اين که خيلي اينجوري تره معلوم نيست قراره چه جوري بشه...



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, November 17, 2004

ديدم يک نفر دارد... در مي زند
پاشدم پرسيدم اين وقت شب...يعني کيست؟

در باز بود
از لاي در نور مي تابيد
نور...بوي گل مي داد
طعم ترانه داشت
داشت مي آمد
آمده بود
شبيه لمس آرام تشنگي مي نمود
آمد کنار قاب خالي دريا
دمي به ماه پشت پنجره نگاه کرد
گفت برايت يک دست جامه کامل آورده ام اما
اهل آسمان ما سفارش کردند
دست از اندوه ديرسال خود بردار وبه علاقه زندگي برگرد!

من هيچ نگفتم
به ماه ساکت پشت پنجره شک داشتم.

گفت برايت خانه اي از خشت نور
وباغ انار و خواب رباب خريده ايم
بيا و از اين گوشه دلگير بي چراغ
رو به روشنايي کوچه چيزي بگو!
بگو مثلاً ماه مي تابد
زندگي خوب است
هوا بوي ريحان و عطر آب و
مي مهتاب مي دهد.

و من هيچ نگفتم الا سکوت باد...
که اصلاً نمي وزيد،
واژه ها...پروانه پروانه مي شدن
دشب جوري مثل حيرت ستاره
بوي اذان و آينه مي داد
زن...از نور خالص آسمان هفتم بود
گفت امشب از آواز ملائک شنيده ام
اگر تو باز رو به آواز علاقه بيايي
آرامش بهشت بي پايان رابه نام تو مي بخشند!

ماه...پشت پنجره نگاه مي کرد
فقط نگاه مي کرد
و من هيچ علاقه اي به آوازهاي امروز آدميان نداشتم.

زن بود
مي گويم زن بود
رو به قاب عکس ري را کرد
کتابي از کلمات کبريا گشود،
گفت نشاني اين به دريا رفته را من براي باران و گريه هاي تو خواهم خواند
آيا باز آواز آدميان را نخواهي شنيد؟
علاقه به زندگي را نخواهي خواست
چيزهاي ديگري هم هست...!

ماه رفته بود
در باز بود
بوي خوش خدا مي آمد.


سيد علي صالحي


*خیلی قشنگه این شعر.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, November 14, 2004

يه نکته خيلي مهم ديگه هم هست.

به همراه فرايند به رسميت شناختن خود، آدم بايد احساساتش نسبت به محيط اطراف، به خصوص آدمهي دور و برش رو هم قبول کنه.
اگه خوبه ، که فبها المراد و نعم المطلوب. اما اگه اين احساس بد باشه (مثل خشم، رقابت، حسادت يا...)، کاري که يه آدمي مثل من ممکنه بکنه اينه که بسته به طرف مقابل، اين احساس رو قبول بکنه يا نه.
آقا جون! از من قبول کني اينو... تا وقتي که يه حس بد نسبت به يه نفر رو قبول نکني، به هيچ وجه نمي توني اصلاحش کني. مثلاْ ممکنه نسبت به يه آدم عزيز يه خشم مزمن داشته باشي، بعد هي به خودت بگي که نه... من دوسش دارم.

مطمئن باش اين دوگانگي احساسي فقط باعث خودخوري ميشه... باعث ميشه بين روياهات و منطقت تناقض به وجود بياد و کارت به ديوونگي بکشه!

البته شرايطي هم هست که آدم نمي خواد اون حس بد رو اصلاح کنه، که گاهي کار خوبيه، و مورد بحث من نيست.





   
0 حرف
رمضون خوبي بود...

هرچند بيشتر روزا تا ظهر خواب بودم.
هرچند بعد از ظهر ها از سه ساعت قبل از افطار به شدت عصبي بودم.
هرچند هر روز بعد از افطار از شدت اضطراب و و حشت (به تمام معني) نمي دونستم بايد چي کار کنم.

ولي به هر حال... خوب بود. حس مي کنم.

حداقل خوب تموم شد.

شکر.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, November 13, 2004

به هر حال... با وجود تموم اشتباهات احتمالی... و به رغم هرچیزی که این موجودات جمهوری اسلامی بگن...

ابوعمار (یاسر عرفات) مرد بزرگی بود.

حداقلش تنها کسی بود که تموم این گروههای مبارز فلسطینی که متاسفانه به خون هم تشنه هستن قبولش داشتن.
سمبل یه کاریزمای واقعی.

من تحلیلگر سیاسی نیستم و نمی تونم در مورد کارهاش قضاوت کنم. ولی می دونم که اون بود که داشت مبارزه می کرد نه امثال این آقایون که توی خونه هاشون در تهران میشینن و فحش بهش میدن که چرا سازش کرد و اسرائیل رو به رسمین شناخت و...

آدمی که همه عمرش با اون جونورهای اسرائیلی می جنگه، نمی تونه کوچیک باشه.




   
0 حرف
بالاخره فردا اين پروژه ليسانس لعنتي رو تحويل ميدم... و تمام!



   
0 حرف
اگر فقيه نصيحت کند که عشق مباز
پياله اي بدهش گو دماغ را تر کن



   
0 حرف
و قالوا الحمد لله الذي اذهب عني الحزن...

و گفتند سپاس خدايي را که غم را از ما دور کرد...



   
0 حرف
«قالت الاعراب آمنا. قل لم تؤمنوا و لکن قولوا اسلمنا و لما يدخل الايمان في قلوبکم...»


اعراب گفتند ايمان آورديم. بگو ايمان نياورديد بلکه بگوييد اسلام آورديم حال آنکه هنوز ايمان به قلبهايتان داخل نشده است...



*آشنا به نظر نمي رسه؟


گفتم که... من، تو، او، ما، شما، ايشان...



   
0 حرف
گاهي وقتها، يه اتفاق کوچيک باعث ميشه که مدل ذهني آدم از جايگاهش توي زندگي و روابطش با آدمها از اين رو به اون رو بشه...
يا شايد توي ذهن خودش چند تا آلترناتيو داشته، که با اين قضيه يکي جاي خودش رو به ديگري ميده... و نکته اينه که اين دوتا ممکنه با هم هيچcorrelation اي نداشته باشن.

وقتي اين اتفاق با يک واقعه کوچيک محقق ميشه، اون آدم قطعاْ هنوز آدمstable اي نشده (که من هم عمراْ همچين ادعايي ندارم!)، ولي ميتونه بار آموزشي مفيدي براش داشته باشه...

اما يه ايده اي براي استيبل شدن تو اين قضيه به نظرم ميرسه. اينکه آدم بايد تا ميتونه سعي کنه ماژول هاي مجزاي وجودش رو به رسميت بشناسه، و تا ميتونه سعي کنه که شناختش رو نسبت به اونا بالا ببره و تبادلاتشون رو بفهمه. من نمي خوام بگم بعضي بخشها متعالي هستن و بعضي حيواني (طبق نظر علماي اعلام). من ميگم نبايد به اين اجزا رابطه يا طبقه بندي عمودي داد (از پايين به بالا). براي به رسميت شناختن بايد اونا رو روي يه خط افقي ديد تا يکي پست تر از ديگري ديده نشه...

خيلي مهمه اين فرايند به رسميت شناختن خود... و گاهي خيلي سخت.

* من حس مي کنم دارم مي فهمم که «من عرف نفسه فقد عرف ربه» يعني چي... اون موقعها که بچه مدرسه اي بودم و اينو خوندم به خودم گفتم که خوب من که خودمو خوب ميشناسم، پس چي؟

حالا مي فهمم که اصلاْ نمي شناسم.



   
0 حرف
واقعاْ نمي دونم آخرين بار کي اين همه انرژي و حس علاقه به زندگي توي من جمع شده بود... ولي...

خوب.هرکس همچين اتفاق معجزه مانندي براش بيفته، اينجوري شايد بشه... و به همه اون خرافات و توهماتي (به قول «يکي» عزيز) که بهشون معتقد بود، معتقد تر بشه!!!

من خوشحالم. من چند روزه که ديگه اصلاْ نمي ترسم. من چند روزه که دلم گرمه. راحته. با وجود اين همه کار که روي سرم ريخته، کلي اميد دارم...

بارها همين جا گفته بودم که خيلي بده که آدم منتظر چيزي نباشه... و با کمال خوشحالي ميگم که من منتظرم... نمي دونم دقيقاْ چيه. اگه ميدونستم هم عمراْ نمي گفتم که به ابتذال کشيده بشه. ولي هرچي هست...

دعا کنيد که اين وضع دولت مستعجل نباشه...

*فرزين! يادته بهت گفته بودم آدم گاهي نمي دونه که از خدا چي بخواد؟
خوب، روش من جواب داد!!!




   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, November 10, 2004

يه چيزايي هست که آدم دوست داره تا ابد ادامه پيدا کنن...

مثل آرامشی که من واقعاً بعد از چندين ماه ، توی اين يکی دو روزه دارم...

من خوشحالم.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, November 06, 2004

خیلی مسخره اس...

داشتم کتاب قرآن اول دبیرستان رو نگاه می کردم.
یه جایی یه آیه آورده که مومنین وقتی نام خدا میاد، قلبهاشون میلرزه... و در نهایت پررویی توی پاورقی یه مصرع از حافظ آورده بود : "چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم".

یعدیش رو ننوشته بود تا معلوم بشه که کوچکترین ربطی بین این بیت و اون آیه وجود نداره.

چوبید بر سر ایمان خویش می لرزم
که دل به دست کمان ابروییست کافر کیش



   
0 حرف
به مامان گفتم میخوام بیام خونه.

اما یه شرط گنده گذاشتم که قبول کردنش براش خیلی سخت بود.

گفتم اگه کسی فقط یک کلمه از ازدواج و این خزعبلات حرف یزنه، دفعه اول همه ظرفهای توی آشپزخونه رو خورد و خاکشیر می کنم، دفعه دوم هم صاف میام تهران. دیگه خودتون میدونین!

و مامان طفلکم هم قبول کرد.


*گاهی آدم باید از خودش جذبه نشون بده. یعنی همون لات بازی.



   
0 حرف
"یکی" عزیز!

من نمی دونم اسم این چیزایی که یهشون اعتقاد دارم چیه.
اما هر چی هست میدونم که خرافات نیست!

مثلاً شاید بتونی بهشون بگی توهمات. این بهتره.



   
0 حرف
دیگر sweet هم ، حتی تا کنار بستر خوابم نمی برد...





   
0 حرف
من حاضرم شرط ببندم همه کسانی که همش داد میزنن "مرد را دردی اگر باشد خوش است"، مازوخیست هستن.

اقلاً یکیشونو خودم میشناسم.
شماها هم میشناسین.



   
0 حرف
بعله... به قول شیخنا و مولانا آقا مجتبی، فرایند دوقسمته...

یه موقعهایی خدا خوبه، تو بدی...
یه وقتهایی هم تو بدی، خدا خوبه.



   
0 حرف
گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی کردم دعا و صبح صادق می دمید


به هر حال... حافظ هم گاهی دلش می سوزه، هوس می کنه حال بده!



   
0 حرف
یه چیزی رو میدونی؟

"تنزل الملائکة و الروح فیها بأذن ربهم من کل امر" اصلاً شوخی نیست!

به هیچ وجه...


*معتبر ترین قول در مورد شب قدر، شب بیست و سومه، یعنی فردا شب.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, November 03, 2004

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یکدم نکوکاری کند

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وانگه به یک پیمانه می با من وفاداری کند

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند

گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده ام
گفتا منش فرموده ام تا با تو طراری کند

پشمینه پوش تند خو از عشق نشنیده است بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند

چون من گدای بی نشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند

زان طره پر پیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هرکس که عیاری کند

شد لشگر غم بی عدد از بخت می خواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند

با چشم پر نیرنگ او حتفظ مکن آهنگ او
کان طره سبرنگ او بسیار طراری کند



شبهای عزیزی تو راهن.
خیلی عزیز.
یکیش رفت البته.

توی همین شبهاست که "نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند"...

به هر حال..."شد لشگر غم بی عدد"...

همدیگه رو دعا کنیم.

میگن یه پیرزنی نابینایی رسید به موسی... گفت تو که پیغمبر خدایی، از خدا بخواه که چشمهام رو به من برگردونه...
گفت باشه.
گفت پس ازش بخواه که زیباییم رو هم به من برگردونه.
موسی یه لحظه متوقف شد. شک کرد.ساکت شد.

خطاب اومد که چرا وایسادی... مگه از تو میخواد؟
همدیگه رو دعا کنیم.


*راستی... اگه توی این شبها دنبال یه جای خوب می گشتید برای رفتن پیش خودش...یه تماسی با من بگیرید.



   
0 حرف
آقا جداً آخرالزمان شده... همه چی چپه شده...

سر یکی از کلاسها، استاد یه سری کتاب معرفی کرده که بچه ها به صورت گروهی باید تبدیل به داستان کنن و سر کلاس ارائه بدن...

از عجایب روزگار یکی هم اینکه من باید برم جلو یه عالمه آدم شنگول و منگول که حداقل ظاهر همشون نشون میده که آدمهای نرمالی هستن، در مورد روش رسیدن به آرامش درونی صحبت کنم...!!!

بنازم قدرتتو خدا جونم...



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, October 27, 2004

چیزی که اینجا می نویسم تو چهار سال گذشته متن بالینی من بوده. نویسنده اش یه آدم فوق العاده باهوشه به اسم حامد. الان هفت ساله که توی مراسم معارفه ورودیهای جدید بهشون داده میشه... و طفلکی ها عمراً هیچی ازش نمی فهمن.
شاید نمی دونن که صرفنظر ار جزئیات ( و یا با وجود جزئیات)، این متن زندگی نامه دقیق خیلی هاشونه...
با دقت بخونیدش... مطمئنم میتونید با خیلی از آدمهای دور و برتون تو اون دانشگاه خراب شده تطبیقش بدین.

اینو به خصوص برای لیلی عزیز نوشتم (در راستای مکالمه چند روز پیش)، شاید جواب خیلی از سوالهاش رو بگیره.

شاید گفتن این حرفها در مورد من خیلی دیر باشه... باور کنید از اول راه افتادن این وبلاگ می خوام بنویسمش. به هرحال...

"همسایه هایمان فکر می کردند که من برق شریف قبول می شوم، و من برق شریف قبول شدم.
آنها فکر می کردند که من به زودی مهندس خوبی خواهم شد،... و حتماً به زودی مهندس خوبی خواهم شد.
دیگران فکر می کنند که من آدم موفقی هستم،... و من هم دقیقاً همین فکر را می کنم. آنها غالباً به موقعیت اجتماعی من غبطه می خورند و من هم آرزو می کنم که همیشه اینگونه باشد.
خانواده ام اهل علم و ادب بودند، و من هم اهل علم و ادبم. خانواده ام خیلی اصیل بودند، و من هم البته خیلی اصیلم.
من در تهران متولد شدم و پسر خوبی هستم.
اگر در ونیز متولد می شدم، هر یکشنبه به کلیسا می رفتم و پسر خوبی بودم.
اگر در بنارس متولد می شدم، هر سال بدنم را در رود مقدس گنگ شستشو می دادم و پسر خوبی بودم.
اگر جوانی از قرن دوازده بودم، راهی جنگهای صلیبی می شدم و جهت آمرزش گناهانم، مسلمانان بربر را از دم تیغ می گذراندم و همچنان پسر خوبی بودم.
اما من در تهران متولد شدم و پسر خوبی هستم... و این خیلی خوب است.
خانواده مادرم عموماً مذهبی بودند و خانواده پدرم عموماً غیر مذهبی، و من فردی نیمه مذهبی ام.
دوستان مدرسه ام نماز جمعه می رفتند، دوستان محله ام استادیوم و دوستان دانشگاهم پارتی. من نمازجمعه و استادیوم هم رفته ام، اما پارتی ها را بیشتر دوست دارم.
دیگران مرا می بینند و می پندارند مهندس جوانی که کت لی می پوشد، عینک پنسی می زند و هنگام مطالعه آدامس می جود، از فرط سعادت است که لبخند می زند و من نزد دیگران غالباً لبخند می زنم.
من موفقیتهای چشمگیر را خیلی دوست دارم. دوستانم می گویند که بیل گیتس موفقترین فرد دنیاست و من چشمانم از شدت وجد برق می زند وقتی عکسش را روی جلد کلاسورم می بینم.
همکلاسی هایم می گویند چقدر عالی شد که ما در "عصر ارتباطات" به دنیا آمدیم و من هم فکر می کنم که "عالی شد".
عموهایم می گویند که امروزه همه دنیا حسابی پیشرفت کرده است، اما وضع این مملکت حسابی هچل هفت است و من پی می برم که وضع مملکت چقدر هچل هفت است.
در مهمان یها همه آشنایانمان با خرسندی خاویار می خورند و می گویند "چقدر لذیذ است" و من می گویم "شاید زیاد هم بد نیست" و اخیراً فکر می کنم "شاید لذیذ، خاویار است".
عموزاده ام که از هنر های زیبا فارغ التحصیل است می گوید جذاب ترین سبک هنری نئو امپرسیونیسم است و من گاهی که سعی می کنم درباره تابلوهای جذاب اتاقم توضیح دهم خودم هم باوری می شود که بله حتماً حق با اوست، او فارغ التحصیل است.
خانم دکتری در شبکه سوم می گفت هرکس روزی 450 گرم هویج پخته بخورد شاید کمتر از دیگران سرطان بگیرد. این را بعضی از خود ژاپنی ها هم گفته اند. لذا هرشب مادرم برایمان هویج می پزد و من شبی 450 گرم هویج پخته می خورم. چون به نظر من سرطان بدترین چیز دنیاست.
استادمان سر کلاس می گوید که شما باهوش ترین آدمهای کشور هستید، و من هم همه چیز را خیلی خوب می فهمم. همه می دانند که دانشجویان آدمهای اندیشمند و متفکری هستند و من متفکری اهل نظر هستم.
من در مجلات بسیار معتبر خوانده ام که بحرانی ترین مساله آسیا در قرن حاضر وضعیت زایمان خرسهای پانداست. من یک پاندای بزرگ ماده را به دیوار اتاقم آویخته ام.
دانشجوها خیلی کار می کنند. کلی نشست برگزار می کنند، مجله چاپ می کنند، درباره مدارهای مجتمع فکر می کنند، درباره کلنگ ها فکر می کنند و خیلی کارهای جالب دیگر. اگر من در کره جنوبی دانشجو بودم، انگاه می دانستم که همه بدبختی ها زیر سر امپریالیسم غربی است و حسابی مبارزات میکردم.
اگر در کره شمالی دانشجو بودم، می دانستم که این بدبختی ها همه تقصیر سوسیالیسم جهانی است و مبارزات می کردم.
آری من دانشجو ام، من شماره دانشجویی دارم.
...پس هستم.
...ما چقدر خوشبختیم. امروز چه روز خوبی است.
...آسمان چقدر زیباست...

*************************************
و بالاخره یک روز، روز خیلی بدی بود. با وجود اینکه آسمان هنوز رنگی آبی داست و بئلینگ بازی قشنگی بود.
آقای راننده تاکسی از زندگی توی این "خراب شده" می نالید.
اسکلت کوچکی که به آینه تاکسی آویزان بود، تکان تکان می خورد.
آقای راننده می گفت که تا همین چند سال پیش اگر یک مادر و دختر را در بزرگراه مدرس زیر می گرفته، فقط باید 6میلیون تومان دیه می پرداخته، و گفت که این روزها زندگی خیلی سخت تر شده است.
و من یاد گرفتم معادل ریالی ام در بهترین شرایط روی خط عابر پیاده حداکثر 9 میلیون تومان بیمه شخص ثالث از بیمه البرز است که شرکت بیمه آن را تماماً پرداخت میکند و محاسبه کردم که دختر ناصر خان چند بار می تواند مرا روی خط عابر پیاده دقیقاً زیر بگیرد وهمچنان کلکسیون پروانه داشته باشد.
... این خیلی بد بود، خیلی بدتر از بحذان خرسهای پاندا در چین...
اما همه در این باره چیزی نمی گویند.
ممکن است همین امروز کمی عصبی باشد، اگر کفش پاشنه بلندش از روی پدال بلغزد،
...
خدای من...
عصر ارتباطات و قرن الکترونیک برای همیشه به پایان می رسد...
اپل چه ماشین زشتی است... وقتی از زیر به آن نگاه کنی...
9 میلیون تومان چقدر کم است.
...ای کاش من هم یک اپل بودم.

**************************************
همه می گفتند که باید پیش یک روانشناس بروم تا حالی ام کند که زندگی اینطوری نیست.
آقای روانشناس که عینک خنده داری داشت، به من بلند بلند خندید و من هم درست مثل دیگران به عینک خنده دار و سبیلی که نداشت نخندیدم.
او به من اطمینان داد تا نگران هیچ چیز نباشم و همه چیز تحت کنترل است. همه آدمها در یک سنی اینگونه می شوند. این حالتی گذرا است و خیلی زود همه چیز خوب می شود.
گفت که پسر خیلی باهوشی هستم ولی اصلاً نباید به چیز های بد فکر کنم. گفت که باید به آرزوهای زیبا بیندیشم تا مثل او زندگی موفقی داشته باشم. حتی از کتابهای مشهور مثالهای خوب برایم زد و یاد گرفتم که مرکب های زیبا، حریر نازک، مشک های خشبو، زنان جوان، صندلهای هندی، قالی ایرانی و کنیزکان سیه چشم بهتر است یا کنج عزلت گرفتن و فکر های صد تا یه غاز کردن.

و اینکه من الان باید بنشینم و با اینترنت کارهای اساسی بکنم نه اینکه در باره مردن واینگونه اباطیل فکر کنم.
در آخر هم یک شعر خیلی خوب به من یاد داد:
"زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست پسرم".
روانشناسان همیشه راست می گویند و من مثل همه کسانی که روانشناسان خردمند به آنها کمک کرده اند با خرسندی به زندگی موفقیت بار خود بازگشتم.

**********************************
من زندگی را با پوست کثیفش، نشسته گاز می زنم.
همه می گویند، این طور بهتر است...



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, October 24, 2004

سپاس خدايي را كه اين زمين را آفريد
كه آن آسمان را آفريد
كه انسان را آفريد
كه شادي را و مارلبوروي قرمز را براي آرامش او آفريد.





   
0 حرف
يه بار شوروي حمله ميكنه به چين. روز اول پونصدهزار تا اسير مي گيرن، روز دوم يه ميليون تا، روز سوم پنج ميلون تا.
فرداش مائو زنگ ميزنه به استالين و ميگه : تسليم ميشي يا بازم ادامه بديم؟



   
0 حرف
شمع طرب ز بخت ما آتش خانه سوز شد...



   
0 حرف
مولاي يا مولاي
انت المعافي و انا المبتلي
و هل يرحم المبتلي الا المعافي...

مولاي يا مولاي...



   
0 حرف
خيلي مسخره است...خيلي...

ويسكي بعد از افطار.



   
0 حرف
توي دانشكده بودم. دوتا از دوستان خيلي عزيزم نشسته بودم.
يكي ازم پرسيد: چطوري ؟
خيلي رمانتيك گفتم خوبم، چند روزه دارم خدا رو مي بينم.

اون يكي بر گشت گفت :آره... ميگن وقتي تو با خدا حرف مي زني اسمش دعاست، وقتي خدا با تو حرف مي زنه اسمش اسكيزوفرنيه...!!!

آقا ما رو ميگي....!



   
1 حرف
خيلي وقتها قرآن كه مي خونم، گذري رد ميشم... كافر، مشرك، ...

ولي ماه رمضون و خدا و ...

شك نكن.
كافر من و توييم.
مشرك من و توييم.
مسخره كننده من و توييم.
اوني كه مردم رو به نيكي دعوت مي كنه و خودش رو فراموش مي كنه من و توييم.
اوني كه خداي خودش رو هواي نفسش مي گيره من و توييم.
اوني كه تو قلبش مرض هست من و توييم.

همه اينا من و توييم. به قول خودش، اين حرفها " اساطير الاولين" نيست.
قصه و افسانه نيست.

ذكره. يادآوريه.

به خدا همه اينا من و توييم.




   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, October 21, 2004

باد در سر چون حباب اي قطره تاکي؟، خويش را
بشکن از خود، عين دريا کن، کمال اين است و بس



   
0 حرف
ماه رفته بود
در باز بود
بوي خوش خدا مي آمد...



   
0 حرف
داشتم چند تا وبلاگ نا اميدانه مي خوندم... و حالم به هم خورد!

نکنه اين هم اينطوري شده؟

آقا به خدا من اصلاْ نا اميد نيستم. از هيچ چيز!

* چقدر حماقت مي خواهد
که آدمي نا اميد شود
سيد علي صالحي



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, October 20, 2004

والشعراء يتبعهم الغاوون... الم تري انهم في کل واد يهيمون... و انهم يقولون ما لا يفعلون...

گاهي فکر مي کنم وصف من است. با اينکه نه شاعرم و نه کسي از من پيروي مي کند...

و از شاعران مردم گمراه پيروي مي کنند... آيا نمي بيني که آنها در هر وادي سرگردانند... و چيزي مي گويند که به آن عمل نمي کنند...

* اين گزاره يک تبصره هم داره... اگه خواستي بيا بهت بگم.



   
0 حرف
داشتم سر لج و لجبازي با يکي از دوستان عزيز حزب اللهي، جلوش به بچه ها ميگفتم که فلان کار رو بکنيد ( اين کار از نظر فقهي ظاهراْ حرامه)، گناهش پاي من...

باور نمي کني... يهو جلو چشمم يه نوشته ديدم، يا حس کردم:
و سيحملون اثقالهم و اثقالاْ مع اثقالهم...
و بار سنگين خودشان و بار سنگين ديگري بر روي آن را حمل خواهند کرد...

اينو دقيقاْ جايي ميگه که گردن کلفتهاي مشرکين به مردم بدبخت ميگن از پيامبران رو بگردونيد... گناه شما پاي ما.

*نگاه دار سر رشته تا نگه دارد.



   
0 حرف
حامد حرف قشنگي ميزد.
ميگفت عصر ما عصر فرار از درده.

زنها براي زايمان سزارين مي کنن. مردها براي يه دندون کشيدن هزار تا آمپول بيحسي مي زنن.
شايد معتقد بود که اين بده. شايد مي خواست بگه که آدم بايد درد بکشه. شايد مي خواست منو قانع کنه که از اين روند اسير کردن مردم دست بردارم.

اما من به کار خودم ادامه ميدم... تا بتونم اجازه نمي دم هيچ بچه تازه واردي به بدبختي بيفته.

اين طور بهتر است.



   
0 حرف
داشتم فکر مي کردم لذت طلبي هم ميتونه يه هدف خوب و کامل براي زندگي باشه.

فقط لذت. بدون هيچ خدايي. هيچ شيطاني. هيچ وسوسه اي. هيچ هدف متعالي چرندي.

فقط مشکل اينه که اين حرف رو من نبايد بزنم. چون واقعاْ مدتيه که هيچ لذتي تو زندگي من نيست.
حتي لذت حرف زدن با کسي که بفهمه من چي ميگم. با کسي که خودش کشيده باشه...

اين خوبه؟



   
0 حرف
من متاسفانه دوباره گاردم رو بستم.

در برابر تغييرات به شدت مقاومت مي کنم. نمي پذيرم. جلو زندگي موضع گرفتم.

بديش اينه که اين گارد به شدت شکننده اس. يعني ممکنه بعد از يه روز کاملاْ موفق از هر نظر، يه حرف کوچيک، يه کلمه ، تموم سازمان فکري منو به هم بريزه.

مدتي بود اين طوري نشده بودم.



   
0 حرف
به يه نکته اساسي رسيدم. يه چيزي که اين وضع افتضاح من رو حداقل توي ماه رمضون توجيه مي کنه.
قضيه اينه که فيزيولوژي بدن آدم، و به خصوص مغز، اصولاْ کوچکترين correlation اي با معنويت نداره. يعني اصلاْ حاليش نيست. نمي فهمه. چون طراحي نشده براي اين کار.

يعني من روزه مي گيرم تا شايد يه چيز هايي بفهمم، ولي تنها چيزي که نصيبم مبشه فشار شديد روحيه که نمي دونم بايد باهاش چي کار کنم. يعني توي اين ماه، حتي همون حال خوبي که قبلاْ گاهي سر نماز بهم دست مي داد ديگه وجود نداره.

هزار تا فکر مغشوش عجيب و غريب الان توي سرمه، هزار تا اضطراب کوچيک و بزرگ، هزار تا کوفت و زهر مار ديگه... بهم گفته بود نبايد روزه بگيري ها...ولي من کله خر...

به هر حال... خوب خداييه. لابد ميدونه داره چي کار مي کنه ديگه، نه؟



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, October 18, 2004

ز من ه رآنكه او دور، چو دل به سينه نزديك
به من هر انكه نزديك، از او جدا جدا من




   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, October 17, 2004

ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا... و هب لنا من لدنک رحمة... انک انت الوهاب.

شک نکن.



   
0 حرف
يه موقعي (نه خيلي دور) سعي مب کردم همه آدمها (همه مدل) رو دوست داشته باشم...

ولي اخطار مي کنم که اين کار خيلي خطرناکه. چون خيلي ساده مستلزم اينه که از بالا به اون آدم نگاه کني تا همه بديها و خوبيهاش رو زيبا ببيني، يا فراموش کني...

و اين خطر بزرگيه. اين که آدم عادت کنه از بالا به بقيه نگاه کنه... من که عمري چوبش رو خوردم...

خيلي بهتره که دوتا آدم برابر با هم دشمن باشن، تا اينکه يه آدم بالا و يه آدم پايين واسه هم بميرن.



   
0 حرف
استاد:
- خوب... قلم و کاغذ در بياريد. شما مردين. امروز مجلس ختمتونه. يکي از اعضاي خانواده، يه دوست و يه همکار قراره در مورد شما صحبت کنن...
دوست داريد چي بشنويد؟...

و من که واقعاْ مانده بودم. فکر مي کنم همه مان مانده بوديم. واقعاْ چه مي گويند پشت سرمان...

از قول دوست شروع مي کنم :‌ احمدعلي آدم خوبي بود و... خطش مي زنم. زياده کليشه است...
باز مي نويسم. خوب مي نويسم. چرند مي نويسم... که آدم خوبي بود و قدر دوستي و محبت را مي دانست و به کسي پشت نکرد و... هيچوقت به خاطر هيچ چيز عزيزي را تنها نگذاشت... دروغ مي گويم...

استاد به من مي گويد بخوان... و مي خوانم... و سعي ميکند تحليل کند، که عامل Need for Power و Need for Affiliation زياد داري و قس علي هذا...

و با همه اين مزخرفات و توهم مرگ، هيچوقت فکر نکرده بودم که پس از مرگم چه خواهند گفت... فقط شايد بر سنگ قبرم همان شعر را بنويسند... کسي که در اينجا غنوده است هزاران سال در تولد خويش تأخير داشت...

اين را هم براي استاد نوشتم.




   
0 حرف
برو اي گداي مسکين و دري دگر طلب کن
که هزار بار گفتي و نيامدت جوابي
...



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, October 16, 2004

به حال االان من ميگن دست و پا زدن هاي بيهوده يک محکوم به مرگ و نيستي و فنا...

فقط اين حقيقت که از فردا ماه رمضون شروع ميشه، يه کمي ممکنه اين دست و پا زدن ها رو « باهوده» کنه...

دقيقاْ الان حس کسي رو دارم که داره پرت ميشه، و تنها اميدش به يه بوته اس که بهش آويزونه...

ولي من الان خيلي سنگينم، بارم زياده، يه کوله بزرگ از کثافت بهم آويزونه که نمي دونم اون بوته ميتونه منو تحمل کنه يا نه. فقط ميدونم که آخرين اميده.

ولي من يه فرق مهم دارم، و اون اينکه مطمئن نيستم که اصلاْ عرضه نگه داشتم اون بوته رو دارم يا نه...يعني انگار ميدونم که امسال هم با روزمرگي مثل پارسال سپري ميشه.

من خيلي سنگينم.خيلي.

دعا کنيد. من هم براي همتون دعا مي کنم.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, October 15, 2004

الهم اني اسئلک الامان
يوم لا ينفع مال و لا بنون...

* يه موقعي براي همين يه جمله، يه ساعت گريه کردم.
حالا فقط نگاه مي کنم...



   
0 حرف
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس اين سود و زيان، ما را بس
من و همصحبتي اهل ريا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس

*بس، بس، بس!
*احمدعلي مي جنگد، مي رقصد، مي ميرد، سازش هم مي پذيرد...
به شرطي که کسي رو ببينه که باهاش سازش کنه...خدايي، شيطاني،...



   
0 حرف
به خدا نمي دونم اگه اين ماه رمضون هم از دستم در بره، ديگه با اين زندگي کثافت چي کار بايد بکنم... من دارم کم ميارم...احمدعلي داره ميشکنه...داره ديگه به حد تحمل ميرسه...

دعا کنيد.توروخدا دعا کنيد.



   
0 حرف
چهار سال پيش، استادشان گفت که من همه کوچه پس کوچه هاي Sillicon Valley را بلدم... و همه آنها غش و ضعف کردند...

و امروز پس از چند سال، حداقل يکي از آنها از صميم قلب با لبخند تلخي به آن غش و ضعف کردنها مي خندد...
با لبخندي واقعاْ تلخ.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, October 07, 2004

ده و نیم شب...زیر پل گیشا...
مرد جلو آمد. با زن و بچه اش. سبیل پرپشتی داشت.کرد بود شاید.
حرف نامفهومی گفت.
-ببخشید؟
-این کت فروشیه.لازم نداری برادر؟

و سخت بود "نه" گفتن.

و گفتم.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, October 02, 2004

طبق برنامه مامان، ظاهراً همين امروز فردا داريم ميريم به يه مجلس نيمه خواستگاري

هرچي هم داد مي زنم که نمي خوام، هيچ اثري نداره.

حالا فقط يه راه حل مونده ... بگم ميام...قرار هم بذاره...
و بعد من در اون زمان برم تو پارک لاله دراز بکشم.
لينجوري همه چير خراب ميشه!

آخه مگه خر مغزمو گاز گرفته؟



   
0 حرف
چرا من گاهي فکر مي کنم که اصولاً وضع من در آينده از ايني که هست بهتر خواهد شد؟
همه تئوري هاي علمي ظاهراً اين قضيه رو رد مي کنن.

يعني تهش همينه؟



   
0 حرف
ديدم يک نفر دارد... در مي زند
پاشدم پرسيدم اين وقت شب...يعني کيست؟

در باز بود
از لاي در نور مي تابيد
نور...بوي گل مي داد
طعم ترانه داشت
داشت مي آمد
آمده بود
شبيه لمس آرام تشنگي مي نمود
آمد کنار قاب خالي دريا
دمي به ماه پشت پنجره نگاه کرد
گفت برايت يک دست جامه کامل آورده ام
اما اهل آسمان ما سفارش کردند
دست از اندوه ديرسال خود بردار و
به علاقه زندگي برگرد!

من هيچ نگفتم
به ماه ساکت پشت پنجره شک داشتم.

گفت برايت خانه اي از خشت نور و
باغ انار و خواب رباب خريده ايم
بيا و از اين گوشه دلگير بي چراغ
رو به روشنايي کوچه چيزي بگو!
بگو مثلاً ماه مي تابد
زندگي خوب است
هوا بوي ريحان و عطر آب و
مي مهتاب مي دهد.

و من هيچ نگفتم الا سکوت باد...
که اصلاً نمي وزيد،
واژه ها...پروانه پروانه مي شدند
شب جوري مثل حيرت ستاره
بوي اذان و آينه مي داد
زن...از نور خالص آسمان هفتم بود
گفت امشب از آواز ملائک شنيده ام
اگر تو باز رو به آواز علاقه بيايي
آرامش بهشت بي پايان را
به نام تو مي بخشند!
ماه...پشت پنجره نگاه مي کرد
فقط نگاه مي کرد
و من هيچ علاقه اي به آوازهاي امروز آدميان نداشتم.

زن بود
مي گويم زن بود
رو به قاب عکس ري را کرد
کتابي از کلمات کبريا گشود،
گفت نشاني اين به دريا رفته را من
براي باران و گريه هاي تو خواهم خواند
آيا باز آواز آدميان را نخواهي شنيد
علاقه به زندگي را نخواهي خواست
چيزهاي ديگري هم هست...!

ماه رفته بود
در باز بود
بوي خوش خدا مي آمد.

سيد علي صالحي



   
0 حرف
طوري بيا که گونه هام از پس پاي گريه نلرزند...



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, September 30, 2004

به کرامتي که داري سر خويش گير و بگذر...



   
0 حرف
به شدت احساس حس کنم يه نفر قراره بميره...يه آدم عزيز.
حتي گاهي حس مي کنم مي دونم کيه.
گاهي هم فقط يه حس کلي.

اين بده.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, September 28, 2004

ايران شده كرب و بلا
هخا بيا، هخا بيا!

اين رو از دست نديد.



   
0 حرف
يه كار توپ دارم انجام ميدم.
قراره تو يه مسابقه در سطح دانشگاههاي كشور شركت كنم. شماها هم ميتونيد.

اسمش هست: مسابقه سراسري بهداشت روان...(تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل)

براي دريافت سؤالات ميتونيد به مركز مشاوره دانشگاه مراجعه كنيد.

*تقلب نمي رسونم! التماس نكنين...بالاخره بعضي چيزهاي مضر بايد گاهي يه سودي هم برسونن ديگه!



   
0 حرف
من مي خورم و هركه چومن اهل بود
مي خوردن من به نزد او سهل بود
مي خوردن من حق ز ازل مي دانست
گر مي نخورم، علم خدا جهل بود




   
0 حرف
داشتم يه آهنگ خيلي قشنگي گوش مي كردم.خواننده يه خانم متشخص و فهيم فرنگي بود.
مي گفت من خيلي تو رو دوست دارم، مي دونم كه تو هم عاشق مني، مي دونم كه براي من مي ميري و....ولي، "please try to understand"، من بايد تو رو ترك كنم، ديگه نمي تونم با تو بمونم، دستهاي منو بگير...

و من كشف كردم كه اگه اين جمله معروف "please try to understand" نبود، اكثر زنان اين دنيا حداقل در دوران جوونيشون بايد چندين دفعه از شدت خجالت آب بشن برن تو زمين...

ميگين نه، يه نگاهي به دو رو بري ها بكنين!

*اين كشف خودمه و patent داره.



   
0 حرف
اتفاقات جالبي داره توي ماهتاب ميفته.
يه نفر كه به قول خودش يه عاشق متنفره داره يه حرفاي توپي مي نويسه، يه عده از نوابغ هم دارن سعي مي كنن بشناسنش.

توصيه مي كنم دنبال كنيد.





   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, September 26, 2004

گفتند:غروب سه شنبه ، زمستان بود، هفتم دي،
تو پرستوي خيسي را در آستين خود به خانه آوردي!
گفتم: انکار نمي کنم.

گفتند: و صبح روز بعد، چيزي شبيه يک پرنده عاشق
هم از بام خانه شما به جانب دريا برخاست!
گفتم:انکار نمي کنم.

گفتند: تو در تجمع قليلي تراده مبهم، پي معناي ديگري گويا
مشتي وااژه از کف آسمان چيده اي!
گفتم: انکار نمي کنم.

گفتند: تو! پدر سوخته پريشان! تو...!
عامل اعتماد آينه به آواي فانوسکي بر ايوان شب بودي!
گفتم: انکار نمي کنم.

گفتند: همگان مي گويند تو بدگمان ترين مزاحم مظنوني،
دهان تو از عطر يک پياله شير لبريز است!
گفتم: انکار نمي کنم.

گفتند: حوالي يک تغزل تاريک، يا شايد کنار حوض همسايه،
براي آن ماهي کوچک بي رفيق
از کرانه دريا ترانه مي خواندي!
گفتم: انکار نمي کنم.

گفتند: از ميان تمامي قبور، تو در پي گوري گمنام
آهسته در آستين خويش مي گريستي!
گفتم: انکار نمي کنم.

گفتند: تو از گمان گلداني خشک
خبر به باغچه باران بردي!
گفتم: امکار نمي کنم.

گفتند: براي پياله خردي،
ترانه از شکفتن فردا سروده اي،
تازه تو را در آينه، به پچپچه دريا و دريچه ديده اند!
گفتم: انکار نمي کنم.

گفتند: به اتهام يک تغزل ممنوع،
هزار حرف تازه از تکلم شتيلا سروده اي!
گفتم: انکار نمي کنم.

گفتند: بس است!
گمان نمي کني که در انکار عشق
صاحب نوعي سکوت مقدسي؟
گفتم: انکار نمي کنم.

گفتند: بنويس!
بنويس که تقدير نانوشته خويش را انکار نمي کنم!
نوشتم: انکار نمي کنم!

و همسراياني غريب
از پس ديوارهاي جهان زمزمه کردند:
"شاعران بزرگ گويا چنين زيسته اند!"



سيد علي صالحي



   
0 حرف
من از دست کمانداران ابرو
نمي آرم گذر کردن به هر سو



   
0 حرف
بهمن!
من هم "غم هم اگر ترکم کند تنهاي تنها مي شوم"...



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, September 21, 2004

ميگن رشتيه ميره خونه، مي بينه يه سبيل كلفت اونجاست...
ميره سر زنش داد ميزنه : "از فردا پارك هم برو، سينما هم برو..."!!!

حكايت منه...



   
0 حرف
"بياييد پاي كوبان فرق زن و مرد را توي چشم فمينيست ها فرو كنيم
با حرارت نظرشان را درباره ناقص العقل بودن زنها بپرسيم
و شيهه كشان ارضا شويم"

استامينوفن

*من نگفتم كه!



   
0 حرف
تازگيها وقتي ميرم رسانا، ميشينم يه ساعت براي هركي اونجاست فال سعدي مي گيرم.
اون ينده خدا (سعدي) هم كه بدجوري پته مردم رو ميريزه رو آب.



   
0 حرف
آن تلخ وش كه صوفي ام الخبائثش خواند
اشحي لنا و احلي من قبلة العذارا





   
0 حرف
هر دفعه كه توي گروه صحبت مي كردم، همه به من فحش مي دادن:
پسره گه بيشعور عوضي خودشيفته... (با كلي سانسور!)

ولي اين دفعه، همه بهم خنديدن.
مسخره كردن. يه جورايي هو كردن.
و من جداً لذت بردم.

خيلي وقتها يه كاري مي كني كه از نظر خودت كاملاً منطقي و معقوله، ولي وقتي چند تا آدم باهوش از بيرون نگاه مي كنن و شايد فقط از ديد خودشون قضيه رو توصيف مي كنن، مي فهمي كه چقدر بي شعوري، چقدر احمقي، چقدر...

*در اين لحظه همه آدمهاي دنيا رو دوست دارم.

*هر اتفاقي كه بيفته ، از اين كانسپت كه من آدم فوق العاده ضايعي هستم تغييري ايجاد نمي كنه.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, September 20, 2004

علي يه نابغه بي ادبه.
كلاً خوندن وبلاگش به همه جوانان با ادب و بي ادب توصيه ميشه.
كاملاً واضحه كه اون متنها رو يه آدم خيلي باهوش نوشته.

علي گله. من خيلي دوسش دارم.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, September 15, 2004

هيچوقت٬ هيچوقت٬ هيچوقت...
نشد که مثل ديشب بدون شماها برم درکه و دربند و...
و يه بغض سنگين تموم ذهنم رو پر نکنه.
حتي با خونواده.
همتونو اين هوا دوست دارم.



   
0 حرف
قشنگ:

ندارم دستت از دامن مگر در خاک و آن دم هم
چو بر خاکم روان گردي بگيرد دامنت گردم

خيلي قشنگ.



   
0 حرف
ممکنه بشه گذاشتش به حساب خودخواهي...

ولي...

هيچوقت نمي دونستم دعاي خير براي يه نفر ميتونه تا اين حد لذت بخش و آرامش دهنده باشه.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, September 13, 2004

سؤال بزرگ:
يا ايها الانسان!
ما غرک بربک الکريم؟

اي انسان!
چه چيز تو را به پروردگار کريمت غره کرد؟




   
0 حرف
کار جالبيه که آدم با يه آدم جالب٬ از پشت دريچه اخلاق و مذهب حرف بزنه.
بدون تعارف.
اونوقت ممکنه چيزهاي جالبي دستگيرش بشه.



   
0 حرف
در اين لحظه ٬و شايد فقط در همين لحظه٬ نگاه من به زندگي اين طوريه:
(با لهجه رشتي)
تفنگش خرابه.
فشنگم نداره.
منم که خوابم.


*اگه کسي از دوستان تصادفاْ جکش رو نشنيده بياد براش تعريف کنم.



   
0 حرف
جهان گر جمله از من رفت گو رو
ز مشتي خاک ريزم طرحش از نو


من دارم چيزهاي جالبي ياد مي گيرم.



   
0 حرف
Living in this fantasy
Working with reality
I have come back here again
To touch the sun and feel the rain



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, September 09, 2004

ياد مکالمه اي افتادم.
حسين يه بار مي گفت که آدم وقتي به کمال برسه، به مرگ رسيده.
و من که در جواب گفتم تا وقتي سيگار هست، هيچ دليلي براي مردن اين انسان کامل وجود نداره.

و الان مي فهمم که کاملاً درست گفته بودم.



   
0 حرف
اين روزها، گاهي چيزهاي ساده، صحبتهاي ساده، چنان مي سوزاندم که...
احساس درد مي کنم.در قلبم.
و لذت مسخره اي همراه با اين درد هست که مي خواهم صد سال سياه نباشد.شايد مثل لذت کسي که فلج شده.يا عزيزي از دست داده...يا شايد مدتها با مرگ زندگي کرده...

براي اين پسرک دعا کنيد.
خدا مي داند به کجا مي رود.
فقط خدا.



   
0 حرف
...سخن مصلحت آميز کسان گوش کند



   
0 حرف
به شدت دوست دارم برم تو يه دپرشن عميق...حيف که امور فيزيکي و شيميايي نميذارن.

حالا موندم تو مد کجدار و مريز، يعني اعصاب خراب ولي انرژي کار.
مارماهي خنگ.

نه راندمان خوب دارم، و نه توان خاموش شدن.
شدم يه ماشين با loss زياد...و کاملاً خنگ.



   
0 حرف
موجودات کوچک و حقيري هستيم با ادعاي زياد ...فکر مي کنيم خوبيم، شايد پاکيم، شايد ...
شايد چيزهايي از زندگي فهميده ايم، شايد موفقيم، شايد مي دانيم، شايد از مردن نمي ترسيم، شايد...
هيچ نيستيم، و به قول دوستي فرياد "انا الحق" مان گوش فلک را کر مي کند...

هيچ نيستي پسر...پر کاهي هم...

هيچ.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, September 07, 2004

از وبلاگ درای:

"تيغ جراحی می دانی چه تيز است؟

زود با آن آشنا شدم. به گمانم سال اول راهنمايی بودم. سر آزمايشگاه تشريح که يک فعاليت فوق برنامه زيست شناسی بود. فعاليت خوبی بود.

معلممان گفتند يک قلب تهيه کنيد.

از مادرم پرسيدم از كجا بياورم؟

مادرم گفتند: "مردم کوچه‌بازار بهش ميگن دل. برو فروشگاه سر کوچه يکی بگير."

سر آزمايشگاه از روی يک سری تابلوی نقاشی شده برايمان توضيح دادند كه بطن راست و چپ چيست و نيز کارکرد دهليزها. توضيح دادند که سرخرگ و سياهرگ و مويرگ چه می‌کنند و نقش آئورت را تبيين کردند و سيستم‌های قلب و ....

بعد معلممان گفت حالا با تيغ جراحی قلب را باز كنيد تا ببينيد درون آن چگونه است...

او به ما گفت قلب را بررسی كنيد. بلد نبوديم اما. کودک بوديم. شروع كرديم ولي. بی محابا.



تا معلم به پای ميز من برسد‏٬ كارم تمام شده بود.

ميدانی آخر... تيغ جراحی تيز بود. راحت می‌بريد. همين كه تيغ را ميگذاشتی روی دهليز٬ تا ته بطن را كاويده بودي. آئورت را كه ميخواستی وابرسي٬ قلب دو نيم شده بود... تيغ جراحی تيز بود آخر... از دهليز تا بطن راهی نبود. مخصوصا برای يک کودک ناشی که يک تيغ تيز جراحی دستش باشد!

تا معلم به پای ميز من برسد‏٬ كارم تمام شده بود.

وقتی رسيد بهت زده شد. با خنده گفت :" چيكار كردی با اين؟ اينكه چيزی ازش نمونده.. فکر نميکنم اين ديگه به درد بخوره..."

راست ميگفت. ديگر هيچ كدام از اجزاءش قابل تشخيص نبود. پاره پاره كرده بودمش! ديگر به يک تکه گوشت چرخ‌کرده شبيه‌تر بود تا قلب.

معلممان با خنده گفت: "اين چيزی كه من ميبينم٬ فقط به درد كباب كردن ميخوره!"

نگريستمش. راست می‌گفت البته.



كبابش كرديم."




   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, September 04, 2004

به هر حال...
همينه كه هست...

سوسكم.















   
0 حرف
خدايا!
به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده خود را؟



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, August 25, 2004

خیلی خسته ام.
قراره یه هفته خودمو خاموش کنم...برم شمال.
پیش همه.

و شاید با یه عالمه انرژی برگردم.
شاید.



   
0 حرف
چه دانستم که گردابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام در اندازد میان قلزم پرخون؟



   
0 حرف
یه جایی رو سراغ داری که یه پسر گنده با 184 سانت قد و 84 کیلو وزن بتونه ساعت 2 نصفه شب توش قایم بشه؟
لازم نیست زیاد بزرگ باشه...یه سوراخ کوچیک کافیه...وسط برف، یا شن...تا سرش رو بکنه اون تو...

یه جایی که هیچکس نبیندش...حتی خودش...
اونوقت میتونه بگیره راحت بخوابه.



   
0 حرف
دیدم به خواب نیمه شب، خورشید و مه را لب به لب...

خیال بد چیزیه.
بد تر از خواب بد(که من تقریباً نمی بینم)، رؤیای بیداریه.

گاهی اوقات نفسم بند میاد.



   
0 حرف
البته گفتنش درست نیست...و حتی فکر کردن بهش...
ولی...این طبقه هشتم گاهی اوقات واقعاً وسوسه انگیز میشه...ارتفاع زیاد...سقوط آزاد با یه منظره قشنگ...و همه چیز در عرض چند ثانیه...

*کاملاً چرند گفتم.تا حالا فکر همچین کاری هم به ذهن من نرسیده...و نخواهد رسید.

ولی تراژدی قشنگی میشه، نه؟

*یو ها ها ها...



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, August 24, 2004

بالاخره امتحان شهر هم قبول شدم...هر چند که تمام مدت ترمز دستی بالا بود(!)، و هرچند که موقع پیاده شدن ماشین رو خاموش نکردم و...

به هرحال، گواهینامه برای من معضل بزرگی بود.خیلی به خاطر نداشتنش به خودم توسری زدم.

حالا من خود مایکل شوماخرم.



   
0 حرف
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است...

گور پدر غم و غصه.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, August 22, 2004

بعد از قبول شدن تو امتحان آیین نامه، حس می کردم خود مایکل شوماخر هستم.



   
0 حرف
خوبه...احساس می کنم کم کم دارم تحلیلگر قدری میشم...
یعنی مطمئنم خیلی چیزها در مورد نوع انسان میدونم که اکثر قریب به اتفاق آدمها نمی دونن...مگه اینکه اونام اینکاره باشن...

بالاخره یه مدت طولانی رفت و آمد و سر و کله زدن با آدمهای افسرده و مانیک و خودشیفته و هوموسکژوال باید یه فایده ای داشته باشه...نه؟

*به این میگن خودشیفتگی...یا خود بزرگ بینی...یا چیزی از این دست!



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, August 18, 2004

در شبي تاريك
كه صدايي با صدايي در نمي آميخت
و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك
يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفت
و به ناخنهاي خون آلود
روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچكس ديگر

شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي صخره ها خشكيد
از ميا برده ايت طوفان نقش هايي را
كه به جا ماند از كف پايش
گر نشان از هركه پرسي باز
بر نخواهد آمد آوايش

آن شب
هيچكش از ره نمي آمد تا خبر آرد از آن رنگي كه در كار شكفتن بود
كوه، سنگين، سرگران، خونسرد
باد مي آمد، ولي خاموش
ابر پر مي زد، ولي آرام

ليك آن لحظه كه ناخنهاي دست آشناي راز
رفت تا بر تخته سنگي كار كندن را كند آغاز
رعد غريد، كوه را لرزاند
برق روشن كرد سنگي را كه حك شد روي آن در لحظه اي كوتاه
پيكر نقشي كه بايد جاودان مي ماند

امشب، باد و باران هردو مي كوبند
باد خواهد بركند از جاي سنگي را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشي را فروشويد
هردو مي كوشند، مي خروشند
ليك سنگ بي محابا بر ستيغ كوه
مانده بر جاي استوار انگار با زنجير پولادين
سالهاست آن را نفرسوده است
كوشش هرچيز بيهوده است

كوه اگر بر خويشتن پيچد
سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند
و نمي فرسايد آن نقشي كه رويش كند در يك فرصت باريك
يك نفر كز صخره هاي كوه بالا رفت
در شبي تاريك


سهراب

*...



   
0 حرف
يه پير مرد نازنين تو فاميل ما بود كه معدن همه جور بيماري بود.ديابت و قلب و هزار تا كوفت و زهر مار ديگه...
هفته پيش به رحمت خدا رفت.
بر اثر تصادف.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, August 17, 2004

اوضاع غريبيه...كلي از رفقا دارن پشت سر هم عروسي مي كنن... محض رضاي خدا يه نفر هم منو دعوت نمي كنه!
احساس مي كنم فراموش شدم!



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, August 15, 2004

من برعکس تقریباً همه آدمهای جوونی که میشناسم، به هیچ وجه دوست ندارم برگردم به دوران کودکی و به قول همه احساسات پاک و...
به نظرم زندگی بچه ها احمقانه تر و مسخره تر از اونیه که یه آدم بخواد برگرده به اون دوران...

اینجوری زندگی خیلی بهتره.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, August 13, 2004

داشتم فکر می کردم این روزا چه کلمه ای بهتر از هرچیز دیگه منو توصیف می کنه، و بعد از مدتی کشف کردم: happily frustrated...
البته این شد دو کلمه.جور دیگه ای به ذهنم نمی رسه.



   
0 حرف
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می بینی و من خانه خدا می بینم



   
0 حرف
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت، جان بر جانانه شد


خوبم.



   
0 حرف
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت، جان بر جانانه شد

خوبم.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, August 11, 2004

دستگيري نويسنده وبلاگ‌ غيراخلاقي

روزنامه «رسالت» از دستگيري دو وبلاگ‌نويس مستهجن خبر داد.
اين روزنامه آورده است: شنيده شده، در پي راه‌اندازي يك وبلاگ مبتذل و مستهجن در شبكه اينترنت، از سوي دست‌اندركاران ذي‌ربط، اقدامات پيگيرانه‌اي صورت گرفت و فرد وبلاگ‌نويس و يك نفر همدست وي، دستگير شدند.
متهم اصلي اين پرونده، اعتراف كرده، فعاليت خود را با حمايت‌هاي موجود در دانشكده‌‌هاي مختلف دانشگاه تهران، انجام مي‌داده است.

سایت بازتاب

*شانس بزرگی که آقایون اصلاح طلب آوردن اینه که دشمنانشون ظاهراً احمق تر از اونی هستن که بشه تصور کرد!
یکی نیست بگه آخه الاغ! وبلاگ چه ربطی به دانشگاه داره...اونم "حمایت های موجود در دانشکده های مختلف دانشگاه تهران"...



   
0 حرف
حسین پناهی بزرگ و دوست داشتنی مرد.

هیچ بازیگری اینقدر منو جذب نمی کرد.

خدایش بیامرزاد.



   
0 حرف
خوبی قضیه اینه که از اول خودمو مقید کردم که به هیچ وجه یه نوشته رو پاک نکنم، و گرنه نصف چرندیات این وبلاگ تا حالا پریده بود.
احساسات لحظه ای احمقانه ای که تنها فایده اش ناراحت کردن خودم و دیگرانه.

کلاً هیچ کس نباید این حرفها رو جدی بگیره.

*یه موقعی تصمیم گرفته بودم که این نوشته ها رو پرینت کنم، بعد چند تا نمودار مربوط به اوضاع و احوالم از روش بکشم...و در صورت امکان تحلیل کنم.
مطمئنم که هیچ مهندس برقی نمیتونه اسیلاتوری دقیقتر از من بسازه.



   
0 حرف
من یه جایزه اساسی میدم به کسی که بتونه عبارت ".blogspot.com" رو سریعتر از من تایپ کنه.

اینم یه جور اعتیاده...به وبلاگ خوانی.



   
0 حرف
-We are the middle children of history, with no purpose or place. We have nogreat war, no great depression. The great war is a spiritual war. The great depression is our lives. We were raised by television to believe that we'd be millionaires and movie gods and rock stars... but we won't. And we're learning that fact. And we're very, very pissed-off.
اگه Fight Club رو ندیدین، از صمیم قلب براتون متأسفم، و ضمناً به حالتون حسودیم میشه.
متأسفم برای اینکه تا حالا یه شاهکار سینمایی رو ندیدین، و حسودیم میشه برای اینکه این فرصت رو دارین که برای اولین بار ببینیدش، و شوک زده بشید، و عمیقاً لذت ببرید...



   
0 حرف
گرچه ما بندگان پادشهیم
پادشاهان ملک صبحگهبم
گنچ در آستین و کیسه تهی
جام گیتی نما و خاک رهیم
هوشیار حضور و مست غرور
بحر توحید و غرقه گنهیم
شاهد بخت چون کرشمه کند
ماش آیینه رخ چو مهیم
شاه بیدار بخت را هرشب
ما نگهبان افسر و کلهیم
گو غنیمت شمار صحبت ما
که تو در خواب و ما بدیده گهیم
شاه منصور واقف است که ما
روی همت به هر کجا که نهیم
دشمنان را زخون کفن سازیم
دوستان را قبای فتح دهیم
رنگ تزویر پیش ما نبود
شیر سرخیم و افعی سیهیم
وام حافظ بگو که باز دهند
کرده ای اعتراف و ما گوهیم


*ما...شیر سرخیم و افعی سیهیم!



   
0 حرف
داشتم فکر می کردم که نمی دونم بزرگ شدن انسان در طول تاریخ، یا عالم شدنش، یا منطقی شدن... یه ضرر بزرگ براش داشته.
اینکه دامنه خیالش به شدت محدود شده.
مثلاً تو دوران بچگی برای خود ما خیلی ساده بود که تو ذهنمون بریم به لی لی پوت، یا سوار قالیچه پرنده بشیم، یا بریم به جنگ دیو سیاه و بکشیمش...
همه چیز میتونست واقعی باشه، و لذت بخش، و لذت بخش، و لذت بخش.

ولی حالا، هر وقت همچین چیزی میاد تو ذهنمون سریع هزار تا کوفت و زهرمار منطقی میاد جلو... و دیگه از اذت خیال خبری نیست!

ولی من تازگی یاد گرفتم که این لذت رو شبیه سازی کنم...یعنی سوار اسب بشم و برم تو یه دنیای دیگه، که منطق توش وجود نداره...



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, August 07, 2004

انسانیت عریان.
روح عریان.
تنهایی عریان.
احساسات عریان.
خشم عریان.
فکر عریان.

قراره تحمل ناپذیر تر از قبل بشم، مگه شاید برای اونایی که منو میشناسن...که قطعاً قرار نیست تعدادشون از همین چهار پنج نفر فعلی بیشتر بشه...و این یعنی همون مرگ مطلوب.
شاید خیلی وحشی تر از قبل...یا خیلی حیوون تر...



   
0 حرف
بشم واشم از این عالم به در شم
بشم از چین و ماچین دورتر شم
...



   
0 حرف
من بی می ناب، زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, August 05, 2004

باز هم:

چرا از اینکه به رؤیای آن پرنده خاموش
خبر از باغات آینه آورده ام سرزنشم می کنید؟
خوب به فرض که در خواب این چراغ هم گریه ام گرفت
باید بروید تمام این دامنه را تا نمی دانم آن کجا
پر از سایه سار حرف و حدیث کنید؟
یعنی که من فرق میان دعای گریه و گیسو بران باران را نمی دانم؟

خسته ام، خسته، ری را!


*نه! حسته نیستم، عمراً.
*درجه حیوانیت من روز به روز داره میره بالا! تا دیر نشده برای آخرین بار احمدعلی آدم(!!) رو زیارت کنید...

*مشکل حکایتیست که تقریر می کنند...




   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, August 04, 2004

خیلی ساده...

جلوی دانشکده صنایع یه میدون کوچیک هست که فقط یه راه بهش وارد میشه.دورش پر نیمکته.
خیلی ساده رفتم اونجا.دو تا سیگار کشیدم.بلند شدم.چهل و پنج دقیقه تمام در حالی که فقط به زمین نگاه می کردم، دایره ای به شعاع حدود دو متر رو دور زدم...و فکر کردم...وفکر کردم...وفکر کردم.

و تصمیم گرفتم که برگردم به یک سال پیش.
و صبح تا شب با لذت مرگ زندگی کنم.

ولی این بار بدون افسردگی.

و الان زندگی برام رنگ قشنگی داره!



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, August 02, 2004

ممکنه تنها باشم...ولی خسته، نه!



   
0 حرف
یه خواننده نسبتاً خوش صدا توی تلویزیون میخونه:
زلف پر خم آفرید، اونکه آدم آفرید
...

بعد یهو تصویر یه دختر بچه رو نشون میده که داره نماز میخونه!

تلویزیون جمهوری اسلامی این قدرت رو داره که از مفهومی مثل نماز برای ابتذال هرچیزی استفاده کنه.
اینا یا واقعاً نمی فهمن، یا...



   
0 حرف
و من حس نمکی رو دارم که داره تو آب حل میشه.
یه قاشق گنده داره مرتب محلول رو هم میزنه.
من ذوب میشم.
من حل میشم.
من ...تموم میشم.

*این اصلاً یه حس بد نبود.



   
0 حرف
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است و در حق او کس این گمان ندارد
احوال گنج قارون کایّام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد

*یه بار دیگه با تمرکز بخونیدش.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, July 31, 2004

گفته بودم که تو همون بچگی اگه زیاد التماس می کردم مامانم زودی بر می گشت...گفته بودم که مطمئنم خدا هم بر می گرده...

فکر کنم بر گشته.
باز همین جاست.باز میشه بهش تکیه کرد.
حالا وقتی به آسمون نگاه می کنم، نمیرم تو فکر اینکه این آنتنی که اونجاست مال چیه و چه نوعیه و توانش چقدره...
حالا باز چند درجه نقطه دیدمو می برم بالاتر...خودشو می بینم.

ولی هنوز نفهمیدم آنتن خدا چه مدلیه.شاید ایزوتروپ.

*یار با ماست، چه حاجت که زیادت طلبیم؟



   
0 حرف
و هب لنا من لدنک رحمة...



   
0 حرف
"خداوند نور آسمانها و زمین است.داستان نورش همچون چراغدانی است که در ان چراغی هست، و چراغ در آبگینه ایست،که آبگینه گویی ستاره ای درخشان است، که از درخت مبارک زیتون-که نه شرقی است و نه غربی- افروخته شود.نزدیک است که روغنش، با آنکه آتشی به آن نرسیده است،روشنی دهد.نور اندر نور است.
خداوند به نور خویش هرکه را خواهد هدایت کند، و خداوند برای مردم مثلها می زند و او به هرچیزی داناست.
...
و کافران اعمالشان همچون سرابی در بیابانیست که تشنه آبش می پندارد،تا آنکه نزدیک آن رسد و آن را چیزی نیابد،و آنگاه خداوند را حاضر و ناظر یابد که حسابش را به تمام و کمال بپردازد و خداوند زود شمار است.
یا همچون تاریکیهاییست در دریایی ژرف که ان را موجی فروپوشانده و بر فراز آن موجی دیگر است که بر بالای ان ابریست،تاریکیهایی تو بر تو،چون دستش را برآورد، چه بسا نبیندش،و هرکس که خداوند برایش نوری مقرر نداشته باشد، نوری ندارد"
...

سوره نور


*من دیوونه این مثالهام.همه جا.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, July 30, 2004

کیست حافظ تا ننوشد باده بی آ واز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش؟



   
0 حرف
گفتم که:
whatever happens
I'll leave it all to chance
another heart ache,another failed romance
on and on...
does anybody want to take it any more?



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, July 28, 2004

يالَيتَنی مِتُّ قَبْلَ هذا و کُنتُ نسيّاً منسيّاً ....



   
0 حرف
می ترسم
مضطربم



   
0 حرف
اون موقعها که خیلی کوچولو بودم، یادمه وقتی مثلاً مامانم رو خیلی اذیت می کردم، یا غذا نمی خوردم و اینا...مامان چادرشو سرش می کرد و می گفت من دارم میرم.میرفت دم در.
این حس که باهام قهر کرده، یا از دستم ناراحت شده، باعث میشد ظرف چند دقیقه بزنم زیر گریه و ...

حالا هم اوضاعم همینطوره.فکر می کنم، حس می کنم، یه کار بدی کردم که خدا از دستم ناراحت شده...بعد برای اینکه من آدم بشم چادرشو سرش کرده و رفته ...
دیگه تو زندگیم نمی بینمش.دیگه همیشه همین دوروبر نیست.دیگه واقعاً گاهی میمونم که به کی باید تکیه کنم.

بدیش اینه که اصلاً نمیدونم چه کار بدی کردم.این واقعاً موقعیت بدیه...سخته...عذاب آوره.

ولی حتی اون موقعها هم می دونستم که بالاخره مامانم برمیگرده...
حالا هم مطمئنم.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, July 27, 2004

چقدر از همه دور شدم.
چقدر باهمه بیگانه ام.
هیچ حس مشترکی...
هیچکس.



   
0 حرف
مشکلی نیست که آسان نشود
مرررررررررررددددددددددددد باید که هراسان نشود

فعلاً که "مرررددد" هراسان شده بدجور.

*مرررردددد باید حیوان بودن رو یاد بگیره.



   
0 حرف
نیرزد این جهان بدین که بهر دل، دل شکنی...

فکر می کردم یاد گرفته ام.
ولی ...



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, July 25, 2004

دیریست پادشاها، کاز می تهیست جامم

میگن این بین رو حافظ برای دریافت پولی، صله ای، چیزی گفته...ولی من این طور فکر نمی کنم.
احتمالاً وضعش مثل الان من بوده.

وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید.



   
0 حرف
و دیریست که حضرت حق هم به من بیچاره فازی نمی دهد.
حد اقل در ظاهر.

واسه خودمون یه خدا داشتیم ها...



   
0 حرف
از عجایب روزگار یکی هم اینکه ما سه تا پسر گنده، بحثی در مورد زن در دین راه انداختیم!به خوندنش می ارزه، فکر کنم.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, July 22, 2004

با اجازه بهمن، و روح فرهاد:

تو هم با من نبودی
 مثل من با من
 و حتّی مثل تن با من
تو هم با من نبودی
آن که می پنداشتم
 بايد هوا باشد
و يا حتّی گمان می کردم
 این توبايد از خيل خبر چينان
جدا باشد
تو هم از ما نبودی
 آن که ذات درد رابايد صدا باشد
و يا با من چنان هم سفره ی شب
بايد از جنس من و عشق و خدا باشد
تو هم مومن نبودی
بر گليم ماو حتّی در حريم ما
ساده دل بودم که می پنداشتم
دستان نا اهل تو بايدمثل هر عاشق رها باشد
تو هم با من نبودی
 ای يار
ای آوار
ای سيل مصيبت بار



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, July 18, 2004

دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره
لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره
چشمای همیشه گریون آخه شستن نداره
تن سردم دیگه جایی برا خفتن نداره
 
می خوام از دست تو از پنجره فریاد بکشم
طعم بی تو بودنو از لب سردت بچشم
نطفه باز دیدنت رو توی سینم بکشم
مثل سایه پا به پا من تو رو همراه نکشم
 
بذار من تنها باشم ماخوام که تنها بمیرم
برم  و بوسه تنهایی و غربت بگیرم
من یه عمریست که اسیرم زیر زنجیر غمت
دست وپام غرقه به خون شد دیگه بسته موندنت
 
دیگه این قوزک پا یار یر فتن نداره
لبای خشکیدم حرفیبرا گفتن نداره
...
 
 
فریدون فروغی عالیه.



   
0 حرف
دوست عزیزم! پسر گلم!
درسته که ما رو فقط برای غصه هات میخوای....درسته که وقتی خوشی اصلاً احمدعلی میمیره...
ولی خواستم بگم که همه جوره هستیمت!



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, July 17, 2004

تموم غم و استرس دنیا، به لذت پریدن تو حوض آب یخ بعد از یه سونای خشک اساسی نمی ارزه.
من اینو امروز بعد از اینکه دیدم مایکرویو رو با 9 افتادم فهمیدم.



   
0 حرف
من حرف قبلیم رو تصحیح می کنم.
آدم یا باید جمعه شب تنها باشه، یا اگه خواست با پسر عموش نصفه شب با ماشین بره ولگردی، نباید توی اتوبان کردستان وقتی یه بنز پلیس رو دید سرش رو از پنجره بیاره بیرون و عربده بکشه، چون ممکنه که پلیس نابخرد فکر کنه که اون مست کرده و بیاد دنبال ماشین و نگهشون داره و تموم ماشین رودنبال مشروب بگرده...تازه اگه اینکارو کرد نباید جواب سؤالهای پلیس رو با لبخند بده، چون ممکنه پلیس بینیشو بیاره جلو دهنش و بو کنه..و قس علی هذا...
 
*دو سه سالی بود دلم برای این پلیسهای نازنین تنگ شده بود!
*شانس آوردیم که طرف آدم بود، وگرنه اگه یکی مثل اون قبلیا به تورم خورده بود یه کتک اساسی و یه شب زندون تضمین شده بود!



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, July 16, 2004

هرکار می کنم...هر کلکی می زنم...هر نوار شادی که تو ضبط میذارم...نمیشه!
عصر جمعه آدم به هیچ وجه نباید تنها باشه.
این دفعه صدم بود که اینو گفتمً



   
0 حرف
زندگی من شده یه مجموعه بزرگ از استرسهای کوچیک...نه میشه حلشون کرد،نه میشه بیخیالشون شد.
اینجوری فکر آدم به جای اینکه روی یه چیز متمرکز باشه، پخش میشه، و در نتیجه هیچکدوم از اون کوچولوها نمیرن به جهنم.

این خوب نیست، ولی من خوبم!



   
0 حرف
بیت:
مریم سلی داره میاد
مریم سلی داره میاد

این یکی از سروده های من بود، به مناسبت برگشتن یکی از عزیز ترین دوستانم.

من خوشحالم.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, July 12, 2004

یکی از بهترین دوستان ایام شباب من، مسعود، اینجا چیز می نویسه.
اون موقعها که واقعاً پسر گلی بود.ولی نمی دونم بعد از این همه سال چه جونوری شده.

گاهی اوقات می خوام این ارکات مسخره رو ببوسم، واسه اینکه یهو تو میل باکست میبینی کسی اصلاً انتظارش رو نداشتی، addet کرده.

*من چند وقته حس می کنم خیلی از بچه های قدیمی دور شدم.این بده.



   
0 حرف
شب.رعد.برق.طوفان.رگبار.خنکای کولر.تنهایی عمیق.لذت.لذت.

من دراین لحظه واقعاً دارم از زندگی لذت می برم.



   
0 حرف
باران می آید
و ما تا فرصت سلامی دیگر خانه نشین می شویم...

خواهر کوچولوی گلم کتاب ریرا رو با خودش برد!
کتاب تنهایی های من دیگه نیست.
حالا نمی دونم چی کار کنم!



   
0 حرف
گفتی به روزگاران مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان کرد، حتی به روزگاران



   
0 حرف
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی توان کرد، الا به روزگاران



   
0 حرف
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی توان کرد، الا به روزگاران



   
0 حرف
sakhte ke delet pore harf bashe,ba'd kampiooteret farsi nadashte bashe.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, July 10, 2004

من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه...

و ای کاش من هم...



   
0 حرف
حقیقتاً نماز جمعه ای که در ایران برگزار مبشه، از احمقانه ترین و سفیهانه ترین تجمع های تاریخ بشره.
و حقیقتاً فقه شریف ما، از...

و ما ادعا می کنیم که فقهی پویا داریم.
و ما ادعا می کنیم که الگوی یک جامعه برای تمام دنیا هستیم.
و ما ادعا می کنیم که منجی موعود در مملکت ما ظهور خواهد کرد.
و ما فکر می کنیم که واقعاً برای اصلاح دنیا بوجود آمده ایم.
و ما ادعا می کنیم که فریاد الله اکبر را در سر تاسر جهان به گوش مردم خواهیم رساند.
و ما در خواب خرگوشی به سر می بریم.
و ما هیچ چیز در مورد هیچ چیز نمی دانیم.
و ما واقعاً در حوضی از لجن و توهم دست و پا می زنیم.
و بدون شک هر آدم آزاده غیر مزدوری در هر جای دنیا به ما می خندد.
و ما حقیقتاً ملت برگزیده هستیم.
فقلنا لهم کونوا قردة خاسئین.

و همه چیز درمورد ما در قرآن یافت می شود.



   
0 حرف
هوس کردم یه سری نوشته مقاله مانند بنویسم.
چیزهایی که بعضاً توی دفترم هست.
نظراتم در باره مسائل مختلف.

و مطمئنم که خیلیهاتون انتظار خیلی حرفها رو از من ندارید.
چه دوستان اینوری، چه عزیزان اونوری.



   
0 حرف
کورش علیانی، از اون معدود آدمهاییه که هرچی بگه واقعاً برای من قابل احترامه.
یه آدم فوق العاده باهوش، یه پارتیزان قوی، و کلاً موجودی ردیف.
جزء موجوداتیه که نسلشون کاملاً تو شریف منقرض شده، و من افتخار آشنایی با چند تاشون رو دارم.

*یه تحقیق نسل شناسی باید تو شریف انجام بشه.
چرا نسبت آدمهای توپ به آدمهای مزخرف به طور نمایی هرسال کمتر میشه؟



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, July 09, 2004

دل من نه مرد آنست که با غمش برآید!



   
0 حرف
خونه من این روزا جای قشنگیه.
اول به خاطر اینکه مامانم اینا اومدن.
دوم به خاطر اینکه دو تا کبوتر عاشق تو ایوون کوچولوی من تخم گذاشتن.این یعنی تماشای دو تا جوجه فسقلی مامانی در آینده نه چندان دور!

من خوشحالم.



   
0 حرف
نه!
من هراسم نیست:
ز نگاه و ز سخن عاری
شب نهادانی از قعر قرون آمده اند ،
آری
که دل پر تپش نور اندیشان را
وصله چکمه خود می خواهند
و چو بر خاک در افکندندت، باور دارند
که سعادت با ایشان به زمین آمده است.

باشد! باشد!
من هراسم نیست
که سرانجام پر از نکبت هر تیره نهادی را
که جنایت را چون مذهب حق موعظه فرماید می دانم چیست
خوب می دانم چیست.

احمد شاملو



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, July 07, 2004

صدای هایده یه خاصیت فوق العاده داره، که هیچکس دیگه به این شدت نداره.
خاطرات رو درست جلوی چشمت زنده میکنه.انگار همین لحظه...

دوستی میگفت عشق یعنی هایده و شراب.



   
0 حرف
انسان هم مثل همه سیستمهای طبیعیه.
فقط از درجه نسبتاً بالا.
وقتی یه ایمپالس (یعنی یه ضربه یه تغییر ناگهانی که سریع از بین میره) بهش وارد میشه، شروع میکنه به نوسان کردن.حالا دوحالت داره، یا FIR هست یا IIR.یعنی این پاسخ ضربه در زمان محدوده، یا بعضی وقتها هیچ وقت از بین نمیره و تا زمان بینهایت ادامه پیدا میکنه.
یا مثلاً وقتی یه استپ (یعنی یه تغییر سریع که پایدار میمونه) وارد میشه، باز شروع میکنه به نوسان و کارهای عجیب و غریب.

این یعنی اینکه من نباید خودم رو به خاطر خیلی از احساساتم سرزنش کنم، یا به خاطر بعضی ناپایداری ها...

اگه یه روانشناس آشنا به تئوری سیستمها بیاد روی این قضیه تحقیق کنه، مطمئنم به نتایج فوق العاده ای میرسه.



   
0 حرف
کسی متن این شعری که اولش رو دو تا پست پایین تر نوشتم داره؟
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم

ممنون میشم.



   
0 حرف
یک بوسه برای بدرقه
دو گام فاصله تا بغض.
سیگارم را تو روشن کردی!
دریغا
کودکی با دو چشم درشت
در پی باد،
و نان فروشی خسته
در سایه سار پسین پیاده رو.

داس ها در مزرعه می میرند
پدرانمان
در کارخانه های نان.

سید علی صالحی



   
0 حرف
مجتبی!
من اصلاً با چیزی به اسم چادر مشکلی ندارم(چون همون طور که اصلاً به من مربوط نیست!).این یه چیزیه کاملاً مربوط به عقاید شخصی آدمها و صد درصد قابل احترام.خیلی از نزدیکان و دوستان خود من این طورن.
تنها مشکل من با قیافه این آدم وسواس افراطیه.به این میگم ناراحتی روانی.
به خصوص که مثلاً نماینده پارلمان مملکته.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, July 05, 2004

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم



   
0 حرف
صدا میاد:
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی، کاتش در آن توان زد
...

یاد اون روزی افتادم که رفته بودم طبقه بالا، خونه خاله فرح.
مثل همیشه افتاده بود.حالش زیاد بد نبود.
بهم گفت بخون...بعد از کلی ناز کردن، شروع کردم:
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با آن، رطل گران توان زد
شد رهزن سلامت، زلف تو وین عجب نیست
گر راهزن تو باشی، صد کاروان توان زد
...

خیلی حال کرد.
احساس لذت خوبی هم به من داد...حس خوشحال کردن آدمی که خیلی دوسش داری.
کلی برام دست زد.
از اون روز هر دفعه رفتم خونشون، می گفت "راهی" رو بخون!

یادش بخیر.



   
0 حرف
خیلی از دوستان شاید از این حرف من بدشون بیاد...ولی به جهنم!

نمی دونم عکس شرق ،کنار اون خبری که در مورد پیشنهاد طرح کنترل پوشش( یا هر چرند دیگه ای) رو دیدید یا نه.
اگه ندیدید از دستش ندید.
من نمی خوام در مورد مسأله ای مثل حجاب دایه مهربانتر از مادر( همون کاسه داغتر از آش) باشم(چون قرار نیست تو گرمای چهل درجه، مانتوی سیاه تنم کنم!)
فقط یه نظری در مورد اون خانم سمت راستی دارم (همون که حتی صورتش هم معلوم نیست).
به نظر من آدمی که با این قیافه میاد تو جامعه، از یه نظر هیچ فرقی با آدمی که لخت مادرزاد میاد بیرون کوچکترین فرقی نداره...چون مشکل اصلی هردوشون در درجه اول ناراحتی شدید روحی-روانیه، نه اعتقادات و این چیزا...

این موجود با این قیافه اومده تو مرکز قانونگذاری مملکت، که اون عکاس پدرسوخته و زبل رویترز عکسشو بگیره و ببره تو بوق کنه...





   
0 حرف
اینو ببینید.

یاد "اخلاق ناصری" نمی افتید؟



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, July 04, 2004

لا مانع لما اعطیت...ولا معطی لما منعت...
آنچه را تو عطا میکنی، مانعی برای ان نیست و آنچه را که تو منع می کنی، عطا کننده ای.

باور می کنید یا نه، مدتهاست که دارم سعی می کنم اینو یاد بگیرم...ولی سخته.

خوب منم آدمم دیگه.



   
0 حرف
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر تو ام کاری هست
بکمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موئیت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هرکه عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست ترا بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم، گر نکنم؟
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
نه من خام طمع عشق تو می ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در طبله عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست
من از این دلق مرقع به در آیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست
همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه من مستم و در دور تو هشیاری هست
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست


سعدی، گاهی اوقات تبدیل میشه به یه فرشته...

ولمون نکن.
اگه یه موقع بخوای شوخی کنی،نمی دونم چی میشه.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, July 03, 2004

من خوب شدم.



   
0 حرف
یک نکته خیلی ظریف و جالب در مورد خودم کشف کردم:
همه عالم و آدم از زمینیش شروع می کنن و به آسمونیش می رسن، من از آسمون شروع کردم و به زمین رسیدم!

اینم یه جور رشده، ولی عده ای معتقدند که معیوبه...

ولی من معتقد نیستم!



   
0 حرف
میل مرگی عجیب در من است
مثل شباهت سین به اصوات سادگی
مثل شباهت زندگی به نون و القلم...والکاف
مثل شباهت پروانه و پری

مثل شباهت عشق به حرف عین، به حرف شین،
به حرف قاف،
یا بازی واژه با معنا،
چه می دانم!
هرچه هست، همین است:
از همه گریزانم، از همهمه گریزانم.
دیگر سر هیچ بازاری نخواهم رفت
دیگر برای هیچ کسی آواز نخواهم خواند.
(تا زنده ایم، نگرانیم.وقتی هم که می میریم
باز چشمهامان یک سو را می نگرند...!)
اما ای کاش میان آن همه شدآمد شب و روز
ما راه خود را می رفتیم،
تو سوی من بودی و من سوسوی تو بودم.
اصلاً به کسی چه مربوط
که من بالای خواب دریا گریسته ام
یا در گمان کودکی از خواب گریه ها!؟

به ارواح خاک زنی گمنام در مشرق آسمان قسم،
من از این همه گریزانم،
از این همه همهمه گریزانم.


سیدعلی صالحی



   
0 حرف
به سمع خواجه رسان ای ندیم وقت شناس
به خلوتی که در آن اجنبی صبا باشد

لطیفه ای به میان آر و خوش بخندانش
به نکته ای که دلش را بدان رضا باشد

پس آن گهش ز کرم این قدر به لطف بپرس
که گر وظیفه تقاضا کنم روا باشد


فرزین!
به نظر تو ممکنه برای من هم همین بیاد؟!



   
0 حرف
من چی کار کنم؟! حافظ گیر داده به این:

خرم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
...

گیری افتادیم ها...



   
0 حرف
و بدینوسیله اکیداً به من گفته شد که:
"جگر شیر نداری، سفر عشق مرو!"

خوبه که آدم بعد از هر اتفاقی، سعی کنه ببینه طرف چی داره بهش میگه.
پیام.



   
0 حرف
ما راهی سفر به جانب دریا بودیم،
که همان ابتدای راه آوازمان دادند:
-پیش از رسیدن به آن همه پل های پیش رو
مسیر سایه و مقصد آفتاب را مشخص کنید!

ما ساده بودیم
گولمان زندند
رفتیم که انعکاس روشن دریا را
در آواز یکی قطره جستجو کنیم،
دیدیم بیشتر کلمات ما
کدبانوی کوچک گریه ها را نمی شناسند.
آیا دیگر هیچ پروانه مرده ای
از لای کتاب کهنه بر نخواهد خواست؟

رفتیم، بی که برگردیم و پشت سر
لا اقل از سرنوشت ستاره و سوسن سراغی بگیریم،
فقط به هوای پرسشی از یک پیاله آب
خسته و بی خبر از خواب تشنگی
گفتیم که به دریا رفتگان از پی ما می آیند،
آمدند، غریب و آزرده هم آمدند
و با آنکه بالای همه ابرهای جهان گریسته بودند،
اما حتی یکی...
یکیشان حتی دریا را ندیده بودند
پرسیدیم پس تکلیف این همه ترانه ناسروده چه می شود؟
مگر همین شما نبودید
که از مسیر سایه و مقصد آفتاب سخن می گفتید؟!

ما ساده بودیم
آنها نگاهمان کردند
قمقمه های خالی خود را نشان تشنگان دادند
اندکی نشستند
بعد هم بند کفش کهنه خویش را گشودند و
گفتند: گولتان زدیم...!



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, July 01, 2004

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی گردد که خون بر آستانم می رود



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, June 30, 2004

یه دوستی نوشته که "درد تو درد بی دردیه"...

من یادم نمیاد که ادعا کرده باشم دردی دارم.
یه موقعی داشتم.بد جوری هم.ولی به روشهای فیزیکی و شیمیایی کنترل شد رفت.
حالا مثل هرکسی فقط گاهی دلم می گیره، گاهی ناراحتم، گاهی هم خوشحال...ولی دردی ندارم.

لطفاً به من نگو که درد ندیدی و ...من چیزهایی تو این یه ساله دیدم که هیچکدومتون تو خواب هم نمی بینین(در مورد آدمای دیگه البته).

"رزونانس رزونانس" هم می کنم.چون این هیچ ربطی به درد نداره.این یه حس طبیعیه که برای همه پیش میاد، اسم برقیش هم میشه رزونانس.



   
0 حرف
امتحاناتت تموم شده.
خوشحال و خندانی از اینکه آخرین امتحان لیسانس بود.عجالتاً هیچی مهم نیست.
یهو وسط خوشی، دوستت یه خبری میده.خیلی ساده.دلش پاکه...قصد آزار نداره...
چشمهات چار تا میشه...قلبت یهو تند میزنه...خودتو میکشی که طبیعی کنی قضیه رو...
بدجوری به هم میریزی.راه که میری باید مواظب باشی که نیفتی...

******

استرس فروکش کرده...میای خونه...هنوز ناراحتی...همش به خودت و خدا می توپی که آخه چرا؟...
همون روش سنتی.تفأل.
باز مثل همیشه یه چیزمربوط میاد...داستان موسی و اون عبد صالح...

عبد صالح کارهای عجیب و غریبی انجام میده...موسی مخش پکیده...اونم نمی دونه چرا(مثل من)...
همش سؤال میکنه...ولی جوابی که میگیره فقط اینه که "لن تستطیع معی صبراً"...یعنی تو نمی تونی پا به پای من بیای...صبر لازم رو نداری
آخرش هم که جدا میشن.

خلاصه با زبون بی زبونی(یا بازبونی) برگشت گفت که چه خبرته سر آوردی بچه؟ لابد باز یه چیزی هست دیگه؟ تا حالا بد دیدی؟ تا حالا کار نامربوط از من دیدی؟...

بدیش اینه احساس آدم اصولاً ربط چندانی به استدلالات عقلی و حتی دلایل حسی نداره...کار خودشو می کنه.این یعنی این که من هنوز خیلی ناراحتم.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, June 26, 2004

ميگه :"ز عقل انديشه ها زايد که جانها را بفرسايد..."

اينو ديروز دکتر الهی قمشه ای خوند.
باز اون حس رزونانس رو تجربه کردم.بدجور.

من اين بيت رو با گوشت و پوست و مغز و تمام وجودم لمس کردم.
خيال، زاييده عقله.يا همون مغز.يا هر کثافت ديگه.



   
0 حرف
بد جوری هوس کردم:
ِيه روز صبح از خواب پا ميشی.
افسرده و خراب.
کار خاصی نداری.يه داستايفسکی باز می کنی.دبرو.
مرتب بيشتر به هم ميريزی.ولی لذت بخشه.
بعد شروع می کنی به چيز نوشتن.با يه خودکار بيک پررنگ، روی کاغذ کاهی.
می نويسی، می نويسی، می نويسی...

چطور ممکنه يه نفر گاهی آرزو کنه که برگرده به سخت ترين دوران زندگيش؟



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, June 23, 2004

باز هم:

خدا را چه دیده ای ری را؟
شاید آنقدر باران بنفشه بارید
که قلیلی شاعر از پی گل نی
آمدند، رفتند دنبال چراغ و آینه
شمعدانی، عسل، حلقه نقره و قرآن کریم...

حیرت آور است ری را!
حالا هرکه از روبرو می آید بی تعارف صدایش می کنم بفرما!
امروز مسافر ما هم به خانه بر می گردد!


این یعنی امید.
ولی به چی؟
مسأله این است.



   
0 حرف
هیچوقت اینقدر در عین حال خوب داشتن، گیج نبودم.
من الان میتونم شرایط رو آنالیز کنم.میتونم خودمو ببینم.دقیه رو هم.
یعنی مثل قدیما بدون داشتن قدرت فکر مجبور نیستم برم به جنگ.

ولی فکرم داره تو این مسأله گیج میزنه.یعنی یه جاهایی، جای آدما معلوم نیست...

اصلاً عقل رو چه به این غلطا...



   
0 حرف
اینو که شنیدین:
"کم من فئة قلیلة غلبت فئة کثیرة بأذن الله..."
چه بسیاتر که گروهی کوچک بر گروهی بزرگ به اذن خدا غلبه کردند...

نکته جالب اینه که میگه "گروه کوچک"...نه "گروه خیر کوچک".
یعنی این دسته فسقلی لزوماً خوب ها نیستن که بر بدها پیروز میشن.عکسش هم ممکنه به نظر من...یعنی به خاطر حکمتی که ما ازش بی اطلاعیم، بد ضعیف بر خوب قوی پیروز میشه.

من گاهی اینو حس می کنم.گاهی که نیروهای خوب وجودم رو برنده میبینم و بدها رو بازنده، یهو همه چی برمیگرده.

این آیه فقط برای امید دادن نیست، برای ترسوندن هم هست.یعنی هرچقدر هم که خودتو خوب دیدی، هواست به سپاه دشمن باشه.هرقدر هم که کم باشن، اگه من (خدا) بخوام میتونم برشون گردونم.

امروز من در اوج خوبی ترک برداشتم.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, June 21, 2004

من بیچاره تو این هیر و ویر تنها چیزی که کم داشتم یه ضربه عاطفی اساسی بود، که شکر خدا وارد شد.
دکتر کاویان عزیز من دیگه تو گروه ما شرکت نمی کنه.
تنها زنی که واقعاًَ حاضرم در برابر هوشش تعظیم کنم.زنی که فوق العاده دوستش دارم.زنی که خیلی چیزها رو بهش مدیونم.
آدمی که عادت کردم تو این یه سال هر یکشنبه بعد الظهر ساعت شیش عصر ببینمش...حالا دیگه نمیاد.

امروز بدجوری عصبانیتم از ایت تصمیمش رو سرش خالی کردم.همون اول ازش پرسیدم "چرا؟" و مثل همیشه جواب داد "تو چی فکر می کنی؟"
یکی دو نفر هم که زده بودن زیر گریه...

تحلیل های این آدم دجوری تو زندگی به من کمک کرده.
ولش نمی کنم.
ولی این دلیل نمیشه که حالم به شدت گرفته نباشه...که دلم براش تنگ نشه...

من عصبانیم.و خیلی ناراحت.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, June 20, 2004

چی باعث شده تو فکر کنی من آدم نا امیدی هستم؟
هیچوقت، هرگز، به هیچ وجه!
از آخرین دفعه ای که احساس نا امیدی کردم لااقل شیش سال میگذره.اون موقع هم که بچه بودم.
من گاهی اوقات دپ می زنم.گاهی اوقات خیلی دپ می زنم.گاهی اوقات هم که کاملاً می پکم.
ولی عمراً نا امید نمیشم.




   
0 حرف
قاعدتاً، و قطعاً و منطقاً جز اینقدر نتوان گفت در جمال تو عیب، که مهربانی از آن طبع و خو نمی آید...

دروغ گفتم.
می آید.



   
0 حرف
........................................................................................

Home